داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سکس در دره شیاطین (۱)

توضیح : مطالعه این مطلب به افراد کم سن توصیه نمیشود

با سلام‌به همه دوستان در سایت یک توضیحی که باید بدم اینکه بخاطر اینکه ، این خاطره ممکن هست به دلیل اینکه کمی ترسناک هست و البته موارد سکسی اون خیلی محدود هست شاید مورد توجه بعضی دوستان قرار نگیره گفتم همین اول بگم که دوستان فکر کار خودشونو‌بکنن
و‌مهمتر هم اینکه خاطره من طولانی هست به همین خاطر اونو تبدیل به چند قسمت کردم و قسمت اول رو پست میکنم اگه مایل بودید قسمتهای بعدی رو هم ارسال میکنم اگه نه تو قسمت نظرات بگین دیگه بقیه اشو بی خیال میشم بهرحال این بسته به نظر شما داره

توی روستای پدری من دره ای هست معروف به دره شیاطین و متاسفانه اولین تجربه جدی جنسی من درچنین جای نحسی و از اون بدتر با یک حیوان اتفاق افتاد اونم در بدترین و نحس ترین روز سال تا من ناخواسته درگیر یک ماجرای پیچیده و ترسناک بشم که هنوز هم‌وقتی یادم می افته یک موج سرد در همه بدنم میپیچه که تمام موهای بدنم سیخ میشه و حتی نمیدونم که مطرح کردن اون تو یک محیط همگانی کار درستی هست ؟ و اصلا کسی قادر به باور این ماجرای عجیب و نادر که حتی همه اطرافیان درجه اول من ( جز یک نفر ) اون رو حاصل ذهن یک پسر نیمه دیوانه میدونن هست ؟ بله گفتم تنهایک نفرکه در ادامه به اون یک نفر هم میرسیم
در این جریان من با یک اشتباه جنسی که از روی سن کم و فشار شهوت رقم خورد وارد چه اتفاقات ناخوشایندی شدم

از عزیزانی که به هر دلیل خواندن ماجراهای ترسناک اذیتشون میکنه توصیه میکنم ادامه این ماجرا رو مطالعه نکن چون خیلی ترسناک هست

سکس در دره شیاطین

از قدیم یک سنت توی روستای پدری من حاکم بوده و هنوز هم هست که شبهاکسی از دره شیاطین عبور نمیکنه اما اینکه چرا اسمش دره شیاطین هست چون در روستای پدری من جن ها رو موجودات مثبتی میدونن و معتقدند که اجنه کاری که به انسانها ندارن ،  در صورت امکان هم به افراد کمک میکنن و در واقع موجودات فراطبیعی رو که باعث رنج و عذاب انسانها میشن شیاطین میدونن که جدای از اجنه هستن وچون تمامی اتفاقاتی که از این دره نقل شده بود همه ناخوشایند و منفی بودند بهمین دلیل معتقد بودن کار اجنه نیست و کار شیاطین هست
و اما اینکه این دره بخودی خود از نظر ظاهری بسیاروحشتناک بود یک دره بسیار عمیق بود که یک رودخانه بزرگ کف دره بود و یک پل چوبی روی رودخانه قرار داشت
از طرفی شدیدا معتقد به حضور اجنه و شیاطین هستن شاید دلیلش اتفاقات ماورایی متعددی بود که توی ده اتفاق افتاده بود که اگر ثبت بشه خودش میشه یک کتاب قطور و نکته اشتراک اکثر اونا دره شیاطین هست چون به نوعی به این دره مربوط میشن

اهالی معتقد بودن که این دره در تسخیر این موجودات هست ولی فقط شبها فعالیت اونها بیشتر هست و برای همین بعد از غروب آفتاب کسی جرات وارد شدن به این دره عمیق رو که بیشتر از ۱۰۰ متر عمق اون در حوالی زمینهای  پدر بزرگ من هست رو‌نداره
و آخرین نفری که وارد این دره شده ۴۵ سال قبل و برای اوردن قابله از روستای همجوار برای زنش میره ولی هرگز بازنگشت و سالها بعد یکشب پدر من که از شهرستان رسیده باشه سر جاده پیاده میشه و‌ زمانیکه به گورستان روستا میرسه اون آقا رو که مش هادی اسمش باشه رو میبینه جلو ساختمان مخروبه ای بالای گورستان نشسته پدرمن صداش میکنه و‌بسمتش میره ولی اون به پدرم اشاره میکنه نره در این حین پدرم حرکت چند تا شبه رو تو خرابه احساس میکنه راهشو کج میکنه و میاد به پدرش میگه و همراه با اهل روستا میرن میبینن خبری نیست و فقط ردپاهایی بجا مونده و دیگه هم کسی اونو ندید
این دره به این شکل هست که یک شیب ملایم داره ولی در نزدیکی کف دره شیب دره بسیار تند میشه تا به یک رودخانه بسیار پر آب میرسه که توسط یک پل چوبی قدیمی به اون طرف دره متصل میشه  این دره در قدیم جاده بین دو روستامجاور از اون عبور میشد ولی با کشیده شدن جاده آسفالت دیگه کسی از اون جاده عبور نمیکرد البته از جاده آسفالت راه بسیار دورتر بود ولی دیگه کسی با پا رفت و آمد نمیکرد که حالا میانبرباشه یا نباشه در کل مشهور هست که اجنه شبها توی اون دره رفت و آمد میکنن و مرکز فعالیت های فراطبیعی هست
از قضا زمین های پدر بزرگ من بیشترش تو کنار همون دره است و به طور خلاصه تمام زمینهای اطراف دره متعلق به دو نفر بود که یکی پدر بزرگ من بود و یکی هم عمو رحمت که فوت کرده بود و بدلیل همین شایعاتی که وجود داشت کسی جرات خرید زمینهاشو نداشت و از طرفی بچه هاش هم همه شهرستان بودند و در نتیجه در نهایت با پدر بزرگ من به توافق رسیدند چون اغلب ملک اونا مثل مال پدر بزرگم باغ سیب و انگور بود پدر بزرگم کارهای زمین اونا رو انجام بده و سود حاصله را به دو قسمت تقسیم کنن که پدر بزرگم قبول نکرد و گفت دو به یک بشه یعنی دو اونا ببرن و یک پدر بزرگم در نتیجه تمام املاک کنار دره به نوعی زمین های پدر بزرگم بحساب میومد
اما نکته شگفت آور اینکه محصول زمین های کنار دره اونقدر مرغوب بودن که زمان فروش محصول از قبل پیش خرید شده بودن و از اون عجیب تر اینکه باغ توی زمین شیب دار خوب رشد نمیکنه چون نمیشه اب داد بهش ولی درختای پدربزرگم با اینکه جای بدی در اومده بودن اما خیلی سرحال بودن و سومین نکته عجیب این بود که اون دوستانیکه باغ دارن میدونن درختها عمر مفید دادن و اگر سن اونا بالاتر از عمر مفیدشون باشه محصولشون کم میشه در نتیجه اونا رو میبرن و بجاشون نهال جدید میکارن ولی درختاهای پدر بزرگم اونقدر قدیمی و سالمند بودن که یک ادم بالغ نمیتونست اونا دو بغل کنه و دستش رو از دو طرف به هم برسونه ولی همچنان پر بار بودن و پدر بزرگم با دقت مداقبشون بود صدمه ای به درختها وارد نشه
یکروز من و پسر عموم میخواستیم تیر و کمان درست کنیم بدون اجازه رفتیم یک شاخه ببریم وسط کار پدربزرگم رسید اونروز من و پسر عموم رو پدر بزرگم شدیدا کتک زد و چند روز بعد که اتفاقی نگاهم افتاد جای اره ما رو که شاخه رو خراش داده بودیم با یک تکه پارچه بسته بود که مثل انسانی که زخمی میشه و بانداژ میکنن بود اونروز من با تمام بچگیم حس کردم پدر بزرگم آدم بسیار مرموز و خطرناکی هست و چیزای زیادی هست که از ما مخفی میکنه و انگار اصلا در بعد دیگری زندگی میکنه و حس کردم اون چنین کاری کرده که برش شاخه تو چشم نباشه
در کل هیچکدام از پسر عمو و دختر عموها و عمه هام خونه پدر بزرگم شب نمی موندن و اوناییکه هم برحسب تصادف یکشب رو خونه پدر بزرگم گذرونده بودن بعد از اون دچار بیماری شده بودن و ماجراهای ترسناکی از اونجا تعریف میکردن و از شبه هایی که تو خونه به وفور تردد میکنن ، تا اذیت و آزاری که شدن مثل اینکه یک نفر کف پاشون رو قلقلک میداده ولی کسی اونجا نبود و یا اینکه یهو نصف شب یک نفر پای اونا رو گرفته و‌تو خونه میکشونده ویا صداهای پچ پچ‌ گونه و نجواهای افرادی که با هم صحبت میکردن ولی کسی تو‌خونه نبود
یا اینکه صدای باز و بسته شدن در طویله و کاهدان و سایر جاها رو میشنیدن ولی پدر بزرگم همیشه همه رو به خودش نسبت میداد و اقوام هم اگرچه وانمود میکردن که قبول کردن ولی کاملا مشخص بود که قانع نمیشدن

اما ماجرای من از جایی شروع شد که حدود ۱۶ یا ۱۷ ساله بودم و متاسفانه قوای جنسی بسیار فعالی داشتم و اونقدر فشار شهوتم زیاد بود که کوچکترین و مسخره ترین صحنه های عادی هم منو تا سر حد جنون میبرد و وقتی شهوت بهم قالب میشد دیگه اختیارمو از دست میدادم و دست به احمقانه ترین کارا میزدم و مدتی بود خواهرم جلوی چشمم افتاده بودمن همین یک خواهر رو دارم که ۶ سال از من بزرگتر هست و‌آنقدر زیبا بود که تو تمام فامیل و وقتی چند تا خانم دور هم جمع میشدن محال بود صحبت اون و زیباییش نشه و تمام خانمهایی که پسر بزرگ داشتن دنبالش بودن که بگیرنش برا پسرشون ( انصافا بهیچوجه اغراق نمیکنم و حداقل تو‌چشم فامیل اینجوری بود ) من از بچگی جوری بار اومده بودم که اگر خواهرم سر پیش من میبرید محال بود به کسی بگم و این سبب نزدیکی بیشتر ما شده بود و از زمانیکه یادم هست معمولا خواهرم بعنوان واسطه از من استفاده میکرد و رابط اون با دوست پسراش بودم و در این بین ناخواسته بعضی مسایل رو هم میفهمیدم که رابطه برادر و خواهریمون رو تحت تاثیر قرار میداد مثلا زمانیکه کوچیک بودم نامه مینوشتن و من چند بار دزدکی نامه هاشون رو خونده بودم و یکسری موارد بود که گنگ بود و اون موقع سر در نمیاوردم ولی به مرور زمان فهمیدم که خواهرم باهاشون رابطه داره و این شده بود سوژه خود ارضایی های من و با تصور بدن لخت خواهرم زیر بدن دوستاش شدیدا حشری میشدم تا اینکه یکروز تصمیم خودمو گرفتم و با خودم گفتم حالا که آبجیم داره میده چرا خودم نکنم متاسفانه اونروز تصمیم خودمو گرفتم و با خودم عهد کردم شب هر طوری که شده با خواهرم یه حال توپ کنم و چون بحساب خودم ازش اتو داشتم حتی اگر میفهمید کاری نمیتونست بکنه

اونشب حال دیگه ای داشتم یه جور هیجان و اضطراب باشهوت زیاد همه وجودمو گرفته بود سرشب رفتم تو اطاقم و منتظر شدم تا خواهرم هم رفت تو اطاقش چراغ رو که خاموش کرد نیم ساعتی خودمو سرگرم کردمو بعد رفتم تو اطاقش خواهرم طاق باز خوابیده بود و چون هواگرم بود شلوار پاش نبود و فقط یه دامن پاش بود اروم نشستم رو تختش و صداش کردم ولی تو خواب بود اروم دستمو بردم و از مچ پاش آروم شروع به نوازش کردم ، موهای پاهاشو تازه زده بود ولی یکم رشد کرده بود و یک حالت زبری نرم و خوشایندی ایجاد کرده بود که تا سر زانوش حس میشد ، چنان شهوتی بودم که کیرم نبض میزد ، بلند شدم و اروم دکمه های پیراهن خواهرمو بازکردم تا ~°(کاری رو‌که یک عمر آروزی انجامش رو داشتم یعنی خوردن سینه های خواهرمو انجام بدم دهنم مثل چوب خشک شده بود و سینه های خواهرمو‌ بزور نمناک کرده بود ، سینه های خواهرم خیلی بزرگ بودن ولی نوکش اونقدر کوچولو که من یه لحظه با خودم گفتم اگه الان خواهرم بچه داشت چطور میخواست بچه اشو شیر بده خیلی با احتیاط و آروم سینه های آبجیمو‌تو دهنم باهاش بازی میکردم ولی میک نمیزدم چون ممکن بود بیدار بشه و همزمان اروم دامنشو دادم بالا و دیگه میخواستم دستمو ببرم رو کسش احساس میکردم خواب میبینم کمی دیگه رونهاشو نوازش کردمو اروم دستمو بردم تو شرتش کمی که جلو تر رفتم پوست نرمش تموم شد و به یک سطح خیلی زیر و خشن رسیدم میدونستم به موهای دور کسش رسیدم و کمی پایین تر به یک شکاف رسیدم و کمی که انگشتم رو لای شیار کشیدم سوراخ کسش رو زیر انگشتم کامل حس میکردم خیلی دوست داشتم لااقل کیرمو کمی به کسش بکشم و داشتم با خودم حساب میکردم که بخوابم روش یا نه که ناگهان حس کردم دیوار روی سرم خراب شد و سکندری خوردم و  گیج شده بودم کمی که حالم جا احساس کردم مثل زمانیکه سرما خوردگی داریم اب بینیم داره میاد با پشت دستم سعی کردم اب دماغمو پاک کنم یهو چراغ روشن شد و خواهرم برگشت که ظربه بعدی رو بزنه من چشمامو‌بستم و خودمو محکم گرفتمو آماده ضربه بعدی شدم دیدم خبری نشد باز دوباره اب بینیم راه افتاده بود و با دست پاکش کردم یهو دستمو که نگاه کردم فهمیدم چرا ضربه دوم رو نوش جان نکردم خون تمام دستم رو پوشونده بود و چون من فکر میکردم اب دماغم هست و با دست میخواستم پاکش کنم کشیده بودمش تو صورتمو‌ کلا خونی بود و اونقدر چهره ام وحشتناک شده بود که خودمم که دیدم ترسیدم مثل این‌بود که کامیون بهم خورده

وقتی اونجوری چشمامو بستمو و مظلومانه اماده ضربه بعدی شده بودم بعدها خواهرم میگفت وقتی نگاهت کردم جیگرم اتیش گرفت ( بازم خواهر چه موجود مهربانی هست علیرغم کاری که من باهاش کرده بودم اون راضی بود خار به چشمش بره ولی تو‌ پای من نره ) ضربه فوق سنگین خواهرم شهوتمو پروند وحالا من بودم و احساس شرمندگی که روم نمیشد حتی بلند شم برم اطاق خودم حاضر بودم زمین دهن باز کنه و من برم داخلش دیدم ابجیم گفت من بهت بگم چی ؟ چه حیوانی صدات کنم که حق مطلب ادا بشه آخه توله سگ ادم با آجی خودش ؟ گفت پاشو شرتو کم کن برو صورتتو بشور الان اطاقمو به گند میکشی رفتم صورتمو شستم و  تا صبح خودمو سرزنشت کردم  میدونستم به مامانم میگه فردا صبح اون کلاس داشت و رفت خودمو اماده کرده بودم که مامانم بیاد سراغم دیدم مامانم صدام زد برا صبحانه اشتها نداشتم مامانم نگاه صورتم کرد و گفت چرا لکه های خون تو صورتت هست گفتم تو خواب اینجوری شدم هرچی فکر میکردم شهامت روبرو شدن و زندگی با خواهرمو نداشتم یهو تصمیم خودمو‌گرفتم و سریع وسایلمو جمع کردم و‌گفتم مامانم میرم خونه آقاجون اینا یمدت اونجا میمونم مامانم که هنوز از شوک خون صورتم بیرون نیومده بود حالا با شوک دوم مواجه شد ولی تا خواست مطلب رو حلاجی کنه من زدم بیرون چون میدونستم احتمالش خیلی کمه اجازه بده برم
اون موقع نمیدونستم چه اینده وحشتناکی در انتظارمه و به نوعی سناریوی دیشب هم از قبل برای من نوشته شده و من قدم به راهی گذاشتم که دیگه هیچ‌ تاثیری در رقم خوردن حوادث اون ندارم

ادامه…

نوشته: محمد

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها