داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سکس با روانشناس

با کفش های سفیدش که نظر همه رو جلب می کرد، کنار تابلو اعلانات دانشگاه ایستاده بود و پوستر ها رو با دقت نگاه می کرد. روی صندلی نشسته بودم و از بغل نگاهش می کردم، با آرنجم آروم به بغل دستیم زدم و گفتم اسم این دختر چیه، آروم گفت: «لیلا».

بجز اسمش همه چیز درباره این دختر متفاوت بود؛ حتی اون احساسی که به لیلا داشتم متفاوت بود. از بچه های روانشناسی بود. اولین باری که دیدمش وقتی بود که سر کلاس ما مهمان شده بود، انگار که با استاد رابطه خوبی داشت. سر کلاس طوری به تخته خیره شده بود که نگاهش انگار می خواست تخته رو سوراخ کنه. بعضی وقت ها به بقیه نگاه می کرد و تو دفترچه یادداشت یک چیزایی می نوشت.
واقعا نمی دونم چه چیزی باعث شد که تصمیم گرفتم به سمتش برم. بخصوص که اون موقع من با یک دختر دیگه ای بودم، چند سالی هم بود که باهاش بودم و خوب هم بهم می داد. یک چیزی درباره این دختر متفاوت بود. نمی دونم، شاید یک حماقت بود! یک حس احمقانه که باعث شد مسیر عادی زندگیم عوض بشه.
دوستام بهم می گفتند: «سمت این دختر کسخل لیلا نریا، واقعا کسخله! سر کلاس میشینه و کله کچل استاد رو نقاشی می کنه».
مثل همیشه رو صندلی راهرو کنار تابلو اعلانات نشسته بودم و ساندویچ می خوردم، لیلا رو دیدم که اون هم مثل همیشه پای تابلو بود و پوستر ها رو برانداز می کرد، به خودم گفتم یا الان یا هیچ وقت. نمی دونم چرا یهو استرس گرفتم؛ ضربان قلبم رفت بالا و هنوز هیچی نشده معدم شروع به سوزش کرد. رفتم کنارش ایستادم، مثل خودش به تابلو ها نگاه می کردم. از بس ضربان قلبم می زد گفتم اگر چیزی بگم به تته پته می افتم و آبروم میره، بچه ها هم که از پشت دارن نگاهم می کنند، سوژه میشم و دهنم رو تا آخر ترم سرویس می کنند. تصمیم گرفتم هیچی نگم و مثل خودش به کاغذ و عکس ها نگاه کنم. یادم نمیاد، فکر کنم ده بار جمله «کلاس ریاضی عمومی دکتر فلانی امروز تشکیل نمی شود» رو خوندم.
همونطوری که مثل بز داشتم تابلو رو نگاه می کردم، لیلا سرش رو آروم به سمت چپ چرخوند و به چشمام خیره شد؛ بعد با صدای خیلی آروم گفت: « نمی خوای چیزی بگی؟ کلاس دارم باید برم»
راستش اول فکر کردم منو اشتباهی گرفته، بعد که روش رو به سمت تابلو بر گردوند فهمیدم نه، یک خبری هست. برای اولین بار تو کل زندگیم زبونم کار نکرد. مغزم سناریو های مختلفی رو بر انداز می کرد تا چیزی بگم. آخر هم که نتونستم حرفی بزنم.
یکم بیشتر به قیافش دقت کردم. یک هیکل توپر داشت، آپشن های دیگش هم بد نبود انصافا، اما قیافش تخمی بود؛ یعنی واقعا آرایش افتضاحی کرده بود؛ شاید اگر آرایش نمی کرد خیلی بهتر بود. از بس داغون بود که حراست هم به آرایش کردنش گیر نمی داد.
با همون زبون فلجم با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم، که لیلا یک نفس عمیقی کشید، مثل کسی که حوصلش سر رفته بود. دستش رو کرد تو کیف و گوشیش رو اورد بیرون. اول که گوشیش رو دیدم نزدیک بود بخندم، با آنتن بلندش بیشتر شبیه یک بی سیم بود تا یک گوشی. رفت تو قسمت مخاطبین و بعد دوباره با چشم های مشکیش به من خیره شد، انگار منتظر بود چیزی بگم. بالاخره زبونم کار کرد و با نیش یک کوچولو باز گفتم: «رامین هستم».
انگار لیلا ناامید شد از من؛ سرش رو انداخت پایین و تکون داد، لباش رو برد بالا و بعد دوباره بهم نگاه کرد گفت: «می دونم کی هستی ، شمارت رو بگو!»
خب، جا خوردم؛ آره راستش جا خوردم، از کجا می دونست من کیم؟ من همیشه ته کلاس می نشستم و اینستا رو چک می کردم. حتی استاد ها هم اسم منو نمی دونستند. ته تهش این بود که با فامیلی صدام کنند برای حضور غیاب، لیلا هم که کلا تو کلاس ما نبود هیچ وقت، رشتش فرق داشت با من.
شمارم رو بهش دادم، تو موبایلش ثبت کرد و بعد بدون اینکه دوباره بهم نگاه کنه به سمت یک کلاس رفت. منم باقی مونده همبر زهر مار شده ام رو انداختم سطل آشغال و رفتم کلاس خودم.
نفهمیدم اون روز چطور گذشت، چقدر منتظر بودم بهم پیام بده یا زنگ بزنه؛ دقیقا عین پسرای تازه به بلوغ رسیده ای که برای اولین بار شماره دادن!
اینجاش برام عجیب بود، داخل اینستا هرچی اسمش رو گشتم پیداش نکردم. لعنتی مگه میشه؟ سگ همسایمون هم پیج اینستا داره، تازه سلفی هم میگیره! تونستم چندتا از همکلاسی هاش رو هم پیدا کنم؛ اما تو لیست فالورهای دوستاش هم پیداش نکردم. نه اینستا، نه فیسبوک و بعد هم فهمیدم نه واتساپ! مگه میشه؟
اون روز نمی گذشت، این قدر که تو فکر بودم نفهمیدم کی کلاس تموم شد، کی خونه رفتم و شام چی خوردم. گوشیم کامل روشن بود، سه بار شارژش کردم. هر زنگ یا هر پیامکی که می اومد با کله سمت گوشی می رفتم که ببینم لیلا هست یا نه.
بالاخره نزدیکای آخر شب پیامک داد، یک پیامک بی روح و بی احساس: «خب کجا بریم؟». همین سه کلمه کافی بود که هیجان من رو دوچندان کنه و سریع برم به سمت پوشیدن لباس، سوییچ ماشین رو برداشتم و حرکت کردم. تو راه بهش زنگ زدم و آدرسش رو پرسیدم.
جالب بود؛ هر وقت دنبال دوست دختر خودم می رفتم باید سر کوچه می ایستادم تا خانم تازه لباس هاش رو بپوشه و بیاد پایین. بعدم چیزی بهش می گفتم گه می شد تا اخر روز. لیلا این طور نبود، وقتی رفتم کنارش ایستادم حتی متوجه من هم نشد. زیر یک درخت ایستاده بود و داشت شاخه های درخت رو نگاه می کرد. شال صورتی، مانتو مشکی و همون کفش اسپورت تخمی سفیدش. شالش نقش حیاتی داشت! طوری پوشیده بود که اگر باد می اومد شالش رو تکون میداد، سینه هاش معلوم می شد. فکر کنم اصلا حوصله نداشت لباس بپوشه، یچیزی سر هم کرده بود اومده بود بیرون. بوق زدم و سوار شد.
درست یادم نمیاد اما فکر کنم تو یک ماهی که باهاش بودم خیلی جاها رفتیم. خیلی کافه ها بردمش، بام شهر، بالای کوه. شب میرفتیم بالای کوه، همه جا تاریک؛ تنها چیزی که می شد دید چراغ های زرد شهر بود. اونجا ازش لب می گرفتم و سینه هاش رو می مالیدم.
نمی دونم، انگار ربات بود. هیچی حس نمی کرد، هرچی سعی کردم که روش تاثیر بگذارم و روی عاطفیش رو ببینم هیچ خبری نبود. بوسه هاش هیچ حسی نداشت. انگار من بوسش می کردم و اون فقط نگاه می کرد. جاهایی که من بردمش و پولی که من براش خرج می کردم هر دختر دیگه ای بود ده بار تو یک روز بهم میداد. البته نه، منظورم این نیست که داشتم تلاش می کردم لیلا رو ببرم تو تخت نه، منظورم این نبود. منظورم این هست که خیلی سعی کردم بدستش بیارم اما نمی شد. نمی دونم، شایدم فقط عاشقش بودم! بهش می گفتم لیلا دوست دارم، بر می گشت نگام می کرد می گفت: «آفرین»
تو اون اوج بی حسی و نا امیدی از همه تلاش هایی که کردم، یک روز عصر که تو تخت لم داده بودم، صدای پیامک اومد و رفتم پای گوشیم: «پاشو بیا خونم». اینسری تعجب نکردم؛ نه اصلا تعجب نکردم. با شناختی که از لیلا داشتم احتمالا میرفتم پیشش لب پنجره چای سبز می خوردم.
رفتم خونش، وضعیت خونه طوری بود که فکر کردم یا خونه مال خودش هست یا پدر مادرش هم مثل خودش کسخل تشریف دارند. دکوراسیون تخمی که داشت باعث شد سرم رو یا پایین بندازم یا فقط به لیلا نگاه کنم.
موهای قهوه ایش پریشون بود، مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده خمار! بوی الکل هم می اومد، اره انگار یک عرق سگی یا چیزی زده بود و مست بود. جواب سلامم رو نداد، دستم رو گرفت برد به سمت اتاقش. به خودم گفتم: «باشه، خوبه، خیلی سکسیه اما خب نمیشد حداقل قبلش یکم بیای تو بغلم؟».
همونطوری که دستم رو گرفته بود، بردم سمت تخت و نشستم. جلوم ایستاد، پیراهن مردونه سفید رنگی که پوشیده بود رو در اورد. سوتین نداشت. سینه هاش رو که دیدم، کیرم پاشد. شورتم جمع شده بود و واقعا فشار می اومد. جلوش پاشدم و شلوارم و شورتم رو یکجا در اوردم. لیلا که مشغول در اوردن دامن گل گلیش بود، تا دید شلوارم رو در اوردم، با دستش طوری کشیده بهم زد که به خودم گفتم: « نکنه داره لخت میشه باهم به کبوتر های بیرون پنجره نگاه کنیم که دارن پرواز می کنند؟ یعنی من برداشت اشتباه کردم؟ »
داشتم با تعجب بهش نگاه می کردم که با عصبانیت و صدای خشک یهو داد زد: «کی گفتم شلوارت رو در بیاری؟»، با دو دستش هولم داد و از پشت رو تخت افتادم. یک لحظه گفتم سرم خورد به دیوار کنار تختش.
همونطور که داشتم با دهن باز و تعجب از این کارش بهش نگاه می کردم، رفت سمت کیفش و دفترچه یادداشت همیشگیش رو در اورد و ورق زد.
البته تعجب من بخاطر دیوانه بازیش نبود، بیشتر بخاطر این بود که بعد از یک ماه بالاخره یک حس ازش دیدم، حتی عصبانیتش هم جدید بود.
دفترچه رو بست، دو تا طناب برداشت و به سمت صورتم پرت کرد. به سمتم اومد و دکمه های لباسم رو باز کرد. یکی از طناب ها رو به دستام بست، محکمم بست طوری که موهای دستمم داشت کنده می شد، با اون یکی طنابه هم ، یک سرش رو به میله بالای تخت گره زد و یک سر دیگش رو به طناب دستم. طوری که وقتی خوابیدم دستم رو باید بالا می گرفتم.
خب زیاد تجربه همچین سکسی اون موقع نداشتم؛ یعنی هیچ وقت همچین حالتی رو تست نکرده بودم. تنها چیزی که بلد بودم همون داگی استایل همیشگیم بود، اوج خلاقیتم این بود که سرپا طرف رو بکنم.
یک لحظه به خودم گفتم وای که قراره بهم تجاوز بشه. لیلا از بس عصبانی بود که جرات نداشتم چیزی بگم، واقعا ترسناک شده بود. با اون موهای فر و پریشون که جلوی چشمش می اومد، کافی بود یک جیغ بکشه همسایه ها بیان تو اتاق، همینطوری دست بسته به نوبت کون منو بزارند.
بی مقدمه، خودش رو انداخت روم، با زانو هاش خودش رو اورد بالا و کسش رو گذاشت رو دهنم. بعد هر ازگاهی بلند می شد، با پشت دستش میزد تو صورتم و می گفت: «زبونت رو بیار بیرون!».
خیلی نگران بودم، واقعا طوری شق کرده بودم که اگر یک لحظه عقب می افتاد کیرم می شکست. ولی اونقدر هم داغ شده بودم که دوست داشتم کسش رو تجربه کنم، فقط منتظر بودم که نوبت من برسه.
صداش بلند شده بود کم کم، طوری آه آه میکرد که تو دلم گفتم کاش منم می دادم. چند لحظه ای با کسش دهنم رو گایید. بعد بلند شد، دستش رو محکم کرد تو موهام و بیرون کشید و گفت: «آفرین »
رفت عقب تر، سوار کیرم شد و چند دقیقه ای تنش رو می کوبید رو بدنم. همین که کم کم داشتم ارضا می شدم، صدای منم بالا رفته بود، یهو دست نگه داشت و کشید بیرون. کیرم قرمز شده بود و نبضش سریع میزد. شاید با یک تلمبه دیگه می پاشید ولی لعنتی کشید بیرون.
«می خوای شکنجم بدی؟» اینو گفتم. بلافاصله نگام کرد و با انگشتاش زد رو کیرم و محکم تکونش داد. زهر مارم شده بود و کامل حس داشت می پرید. رفت رو میزش و یک چاقو برداشت. می دونستم خیلی دیوانه هست، واقعا ترسیده بودم، گفتم الان میزنه کیرم رو می کنه.
داشتم تصمیم می گرفتم که داد بزنم یا نه ، با پام بهش لگد بزنم یا نه، که اومد طناب رو پاره کرد و گفت: «خوش گذشت، برو به سلامت».
رفتم، چیزی هم نگفتم؛ لباسم رو پوشیدم و رفتم. بهش دیگه پیام ندادم، دیگه بهش زنگ هم نزدم. رفتم خونه و جلوی پورن یک دل سیر زدم و پاشیدم به در و دیوار و لباس و تخت و هرچی که دم دست بود.
گذشت؛ چند روز گذشت و مثل همیشه رفته بودم روی صندلی دانشگاه نشسته بودم. به اتفاقاتی فکر می کردم که این چند وقته برام افتاده بود.
درست مثل همیشه لیلا اومده بود جلوی تابلو ایستاده بود و به یک پوستر نگاه می کرد. پوستر، عکس یک جنگل با درخت های سر سبز و بلند بود؛ شاید شمال بود. همونطوری که به لیلا نگاه می کردم، کم کم از دیدم محو شد و از جلوی چشمام رفت. آره، کم کم دیگه دانشگاه نیومد و بعد غیب شد.
نمی دونم کجا رفت. هر ازگاهی سعی کردم از همکلاسی هاش بپرسم کجا رفته اما کسی نمی دونست، مثل این که دانشگاه رو ول کرده و رفته دنبال آرزو هاش. طوری رفت که انگار از اول وجود نداشت.

مرسی که خوندین، این نوشته یک بعد خاطره ای داشت با تغییر زاویه دید. اگر دوست داشتین ادامش رو تعریف می کنم، اگرم که نه ببخشید وقتتون رو گرفتم.

نوشته: artemis25

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها