سوگل

دسته گل توی دستم رو فشار دادم. نفس عمیق کشیدم و یه تقه به در زدم و وارد اتاقش شدم. با دیدنش مثل همیشه لبخند روی صورتم اومد‌ و زیباییش رو توی دلم تحسین میکردم. اونم متقابلا لبخند زد. گل هارو گذاشتم کنار تختش و خودمم نشستم کنارش روی تخت.
ماسک اکسیژنش‌ رو از روی صورتش برداشتم.
-سلام عزیزدلم. بهتری؟
لبخندش رو غلیظ تر کرد و با صدایی که به زور درمیومد گفت:
+بهترم.
دستاش رو که توی این یه سال نحیف تر شده بود رو توی دستم گرفتم و آروم بردم سمت صورتم. یه بوسه‌ی آروم از روی دستاش زدم و چشمامو بستم تا گریه‌م نگیره.
+فرشته؟
میدونستم صدام میزنه که بغضمو قورت بدم و گریه نکنم.
-میخوام پیشت دراز بکشم.
رو تختش جابجا شد و‌ واسم جا باز کرد.
سر هامونو به همدیگه تکیه دادیم و دستشو تو دستم قفل کردم.
-سوگل؟ یادته؟ اولین بار که همدیگرو دیدم؟
+مگه میشه یادم بره دیوونه.
-یادته چقدر خجالت میکشیدی ازم؟ یادته به زور گرفتم لباتو بوسیدم؟
یه قطره از چشمام جاری شد ولی انگار هر لحظه دوست داشتم خاطراتی رو که با سوگل داشتم رو مرور کنم.
انگار اونم حس منو داشت که سکوت کرد و گذاشت با مرور خاطراتمون خودم رو خالی کنم. چیزی که واضح بود این بود که رابطه‌ی من و سوگل‌ چیزی فراتر از هر حسی بود که میشد توصیف کرد. حتی فراتر از عشق. از لحظه ای که توی تولدم همراه دوستم اومده بود و دیدمش برق نگاهش منو گرفت. یادمه تا آخر مهمونی چشمم بهش بود و آخرشم با بهونه‌ی در رفتن زیپ دامنم و اینکه کمک میخوام کشوندمش توی اتاقم و یهو تکیه‌ش دادم به دیوار و لبامو با فشار چسبوندم به لباش و بوسیدم. طعم لباش یه تفاوت خاصی داشت. ظرافت و شیرینی که داشت وادارم میکرد بوسیدنش رو متوقف نکنم. چیزی که مسلمه اینه که ما رنگین کمونی ها همدیگه رو کم و بیش میتونیم تشخیص بدیم و درست حدس زده بودم که خودش هم بدش نمیومد که اونکارو تو اتاقم باهاش کردم.
به پهلو‌ شدم تا صورتش رو ببینم و گفتم:
-اتاقم رو یادته؟
صورت قشنگش قرمز شد و با سر تایید کرد.
سرم رو فرو کردم زیر پهلوش و خودمو مچاله کردم تو بغلش.
-تو واسم تعریف کن سوگل. میخوام امروز مرور‌ خاطراتمون رو از زبون تو بشنوم.
دستش رو آورد و موهام رو نوازش کرد.
+یادمه فردای تولدت به نگین گفته بودی هرجوری شده باید بیارتم خونه‌ی تو و خودش بره. نگین هم که هیچوقت به تو نه نمیگه. ازت پرسیدم پدر و مادرت کجان و تو فقط گفتی تنها زندگی‌ میکنی و‌ ازم خواستی بیام باهات زندگی کنم. اول از لحن جدی و دستوریت خوشم نیومد ولی تو دلم یه آشوبی افتاد که دلیلش رو نمیدونستم. نمیدونستم منم عاشقت شدم. پدر و مادر منم که مشکلی نداشتن و گفته بودی باید تو همون هفته جابجا شم پیشت و باهم زندگی کنیم.
اشک روی‌ گونه هامو پاک کرد و خواست ادامه که با دیدن حالم نتونست.
+فرشته؟ میخوای اینجوری تموم شه؟ مگه همیشه نمیگفتی بودنمون باهم چیزی بوده که لحظه به لحظه‌ش با ارزش بوده؟ پس بذار با هم یادآوریشون کنیم تا حسرت چیزیو نخوریم.
-پس بذار من بگم.
چشماشو به حالت پلک زدن تکون داد که نشون از تاییدش بود.
-بهم میگفتی خیلی مغرور و جدی ام و هیچکس رو نمیذارم زیاد نزدیکم بیاد. حتی نگین که علناً باهام لاس میزد و منو میخواست. چشم من دیگه فقط تو رو میدید سوگل. از لحظه ای که عطر تنت رو حس کردم دیگه هیچکس برام جذاب نبود.
چشماشو بسته بود و بهم گوش‌ میداد. دستامو بردم سمت کسش و آروم از زیر شلوار و شورتش مالیدمش. لبامو چسبوندم روی لباش و زود برداشتم. میدونستم زیاد نمیتونه نفس بکشه پس زیاد اذیتش نکردم. دکمه های ربدوشامبرش رو باز کردم و سینه های خوش‌فرمش رو گرفتم دستم و بدنش رو با تمام وجودم بوییدم. یه بوسه ریز از هر کدوم از سینه‌هاش زدم و با زبونم آروم آروم اومدم پایین. یه آه خفیف کشید. نمیخواستم زیاد بهش فشار بیارم فقط میخواستم ارضاش کنم. فکر‌میکردم شاید آخرین باری باشه که طعم کسش رو میچشم. خودش هم باهام همراهی میکرد.
زبونم رو کشیدم روی کسش و چوچولش‌ رو مکیدم. انگشت وسطم رو کردم تو سوراخ کسش و با چند بار مکیدن چوچولش فهمیدم که ارضا شد.
دوباره پیشش دراز کشیدم.
-انگار‌ روزای خوبمون هیچوقت قرار نبود طولانی باشن. ماه دوم که پیشم بودی و داشتم معنی خوشبختی رو میچشیدم با دادن خبر سرطانت بهم دنیا رو سرم خراب شد. فکر نمیکردم جدی باشه. فکر میکردم خوب میشی. یادته؟ یادته چقدر امیدوار بودیم؟
گریه دیگه امونمو بریده بود و تبدیل به هق هق شده بود. از ته دل میخواستم داد بزنم و بگم تنهام نذار سوگل. ولی هردومون میدونستیم هیچ اثری نداره و رابطه فراعشق ما عمرش کوتاه بود. سوگل برگشت پیش پدر و مادرش و کار من شده بود هر روز رفتن پیشش و شب خوابیدن پیشش. تو همه‌ی جلسات دکترش سعی میکردم باشم و فقط میخواستم بمونه. بغض تو گلوم آزاد شد و دادم دراومد. عرق کل بدنم رو گرفته بود. چشمام میسوخت و هرچقدر دور و برم رو نگاه کردم سوگل رو ندیدم. مثل هر شب عکسش رو بغل کردم و فهمیدم دوباره شب خواب سوگل رو دیده بودم. دوست داشتم مکالمه‌مون تو خواب تا ابد ادامه داشت. دوست داشتم هیچوقت از خواب سوگل بیدار نمیشدم…

نوشته: تتیس

دکمه بازگشت به بالا