داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سنگ‌کوب (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

#18

چند دقیقه‌ تو همون حالت ریحانه رو گرفته بودم تو بغلم و تکون نمی‌خوردم. یعنی می‌خواستما اما نمی‌تونستم! بدجوری شوکه بودم. پرده‌های شرم و حیا یکی بعد از دیگری بینمون دریده می‌شد و فقط چند میلی‌متر دیگه مونده بود تا من و ریحانه فقط اسماً باهم خواهر و برادر باشیم. بالاخره به خودم تکونی دادم و گفتم: اِ…فک کنم…فک کنم بهتره من برم.
از شونه‌هاش گرفتم و از خودم جداش کردم. چیزی نگفت. آخرین نگاه رو به صورت همچنان قرمزش انداختم که سعی می‌کرد به من نگاه نکنه و بدون خداحافظی از خونه اومدم بیرون. اونقدر غرق فکر بودم که وقتی در حیاط رو باز کردم متوجه شدم جلوی شلوارم هنوز برجسته ست و دارم با اون وضع داغون وارد کوچه میشم! تحت هیچ شرایطی نمی‌خواستم آبروی خودم و خانواده رو جلو در و همسایه ببرم. یکم صبر کردم تا شهوتم بخوابه بعد رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم. وقتی رسیدم تارا هنوز نیومده بود. یکم دلم شور زد اما کاری از دستم بر نمی‌اومد. از طرفی این دلشوره با حشری که هنوز داشتم مخلوط شده بود و حس عجیبی بهم دست داده بود. یه مدت طولانی صبر کردم و در نهایت سر و صدایی از تو راهرو به گوشم خورد. سریع از جام بلند شدم و از چشمی در به بیرون نگاه کردم. صدای خنده‌های تارا میومد که قشنگ مشخص بود مست و پاتیله. یکم بعد تصویرش به همراه آرمان جلوی چشمم اومد که آرمان دستش رو دور کمرش پیچیده بود و مثلا کمکش می‌کرد تا یه وقت پخش زمین نشه. قبل از اینکه زنگ در رو بزنن خودم در رو باز کردم و دست به سینه به چهارچوب در تکیه دادم.
-چه عجب!
تارا خنده مستانه‌ای سر داد و خودش رو از بغل آرمان انداخت تو بغل خودم، یه جوری که نزدیک بود بیفتم روی زمین. به زور تعادلم رو حفظ کردم و تارا گفت:
-جات خیلی خالی بود مهدی. انقد خوش گذشت که نگوووو.
با یه دست تارا رو به خودم چسبوندم و زل زدم تو چشم‌های آرمان.
‌-راست میگه؟
آرمان خونسرد گفت: دروغ نمیگه!
تارا از حد گذروند و پای چپش رو بلند کرد و پیچید دور پام و با کاسه زانو جلوی شلوارم رو مالید. از قبل حشری بودم و با این کارای تارا داشتم حشری‌تر میشدم. کاری نداشت، ما قبلا سه نفری یه تخت رو باهم شریک شده بودیم الانم می‌تونستیم یه شب رویایی دیگه رو تجربه کنیم، به ویژه که خودم شدیدا به همچين شبی نیاز داشتم. تصویر ارضا شدن شگفت انگيز ریحانه تو ذهنم پخش شد و شهوتم چند برابر شد. تقریبا راضی شده بودم که بچسبم به لب‌های تارا و در روهم برای آرمان باز بذارم که یه دفعه صدای آتوسا اومد و یکه‌ای خوردم.
-آرمان، کجایی پس چرا نمیای؟
باورم نمیشد آتوسا‌هم همراهشون باشه. آرمان احمقم هیچی نگفته بود.
سریع تارا رو از خودم جدا کردم و بلافاصله آتوسا اومد و کنار آرمان ایستاد. به جای آرمان گفتم:
-شرمنده آتوسا جان، تارا یکم زیاده روی کرده، حالش بده!
تارا خنده ریز مسخره‌ای کرد و آتوسا با لبخندی که با اون لب‌های سرخ و دندونهای سفیدش بدجور تحریک‌ کننده‌اش می‌کرد نگاهی به داخل خونه انداخت و گفت:
-واو چقدر خونه‌تون قشنگه!
با تعجب به آرمان نگاه کردم و با خودم فکر کردم الان چه ربطی داشت؟! آتوسا ادامه داد:
-می‌تونم بیام تو؟
سریع خودم رو کشیدم کنار و گفتم: بله، بله قطعا!
آتوسا اومد داخل و همراه تارا که عمرا اگه خودش می‌فهمید داره چی میگه مشغول نظر دادن در مورد دکوراسیون خونه شد. آرمان از کنارم رد شد و دستی به شونه‌ام زد.
-امون از دست این زن‌ها، امون! همه‌ رو بدبخت کردن!
و اونم رفت داخل. سری تکون دادم و در رو بستم. حقیقتش با حضورشون تو این زمان موافق نبودم. حضور آتوسا یعنی برملا شدن برنامه‌ای که تا چند دقیقه پیش تو ذهن هر سه تاییمون بود. البته از یه طرف خوب بود که این اتفاق نیفتاد چون قول و قرارمون این بود وقتی دست آرمان به تارا برسه که دست منم روی آتوسا باشه! و اینجوری فقط آرمان به خواسته‌اش می‌رسید. آتوسا نیم ساعت کامل تو خونه دور زد. انگار شکل و شمايل خونه بدجور چشمش رو گرفته بود. منم تا جایی که تونستم با ادب و متانت همراهیش کردم درحالی که تو دلم دعا دعا می‌کردم زودتر برن تا من چراغای خونه رو خاموش کنم و از تارا کام بگیرم! بالاخره دعاهام مستجاب شد و عزم رفتن کردن. چندتا تعارف الکی چسبوندم تنگ بدرقه‌مون و راهیشون کردم برن. نفس راحتی کشیدم و برگشتم و به تارا نگاه کردم. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم با عشوه لبخندی زد و خرامان به سمت اتاق خواب رفت. وقتی راه می‌رفت از عمد پیچ و تابی به کمرش می‌انداخت و لمبرای کونش با یه حالت خوشایندی خودنمایی می‌کردن. حقیقتش از این روی مست و بی‌شرم تارا خیلی خوشم اومده بود. یه جوری بود که انگار همیشه و هر وقت اراده می‌کردم آماده سکس بود، اما حیف که نهایتا تا صبح مستی از سرش می‌پرید. دنبالش رفتم تو اتاق خواب. داشت آروم و با تمأنینه لباس‌هاش رو در می‌آورد تا من سر برسم. رسیدم پشت سرش و از پشت بغلش کردم.
-امشب بازیگوش شدی!
خندید و کونش رو عقب داد. کیرم چسبید به کونش و یه مرتبه بلند شد. تارا با تعجب از این تحریک شدن سریع و ناگهانیم سرشو چرخوند و گفت: تو چرا یهو موتورت روشن شد؟
با دوتا دست سینه‌هاش رو از روی لباس گرفتم و کیرم رو فشار دادم به نرمی کونش.
-نگو، نپرس!!!
به شوخی گفتم نپرس اما منظورم جدی بود. دلیل زود روشن شدن موتورم تارا نبود، خواهرم بود!!
دوباره خندید و این بار کونش رو به حالت دورانی به جلوی شلوارم مالید. از این حرکتش خیلی خوشم اومد. هلش دادم سمت تخت و همونطور که نزدیک تخت می‌شدیم دستم رو رسوندم بین پاهاش و کسش رو مالیدم.
-امشب به این کار ندارم،
دستمو از بین پاهاش به سمت سوراخ عقبش بردم.
-اینو می‌خوام!
برخلاف انتظارم گفت: هرچی تو بخوای عزیزم!
فکم داشت می‌افتاد روی زمین. انتظار داشتم ناز و غمزه بیاد اما خیلی راحت قبول کرده بود. تارا تو حالت مستی خیلی داغ میشد و می‌تونستم باهاش خيلي کارها انجام بدم. با خودم فکر کردم باید تارا رو دائم‌الخمر کنم! سریع درازش کردم روی تخت و زیپ لباسش رو از پشت باز کردم. لباسش رو در آوردم، انداختم پایین تخت و بعد لباس‌های خودم رو در آوردم. کنارش دراز کشیدم و با لحنی که کمی دستوری بود گفتم: برام بخور.
بدون اعتراض و دلخوری بلند شد و پایین پاهام دراز کشید. کیرم رو گرفت تو مشتش و تو دهنش کرد. آهی کشیدم و موهاش رو از پشت گرفتم تو دستم. همونطور که سرش رو بالا و پایین می‌کرد موهاش رو کشیدم و کنترل جلو و عقب شدن سرش رو تو دست گرفتم. حس می‌کردم امشب علاقه عجیبی به سکس خشن پیدا کردم. دست دیگه‌ام رو بردم سمت صورتش و روی لب‌های کش اومده‌اش دور کیرم کشیدم. بعد یه دفعه یه سیلی آروم به صورتش زدم! خودم شوکه شدم و با ترس نگاهش کردم، دیدم زل زده تو چشمام و داره ساک می‌زنه. انگار اونم بدش نیومده بود. یکم سرش رو بیشتر فشار دادم و کیرم بیشتر وارد حلقش شد. یه سیلی دیگه به صورتش زدم و وقتی این‌بارم معترض نشد مطمئن شدم تارا مشکلی با این حرکات‌ نداره. موهاش رو کشیدم عقب و سرش از کیرم جدا شد. گفتم:
-دراز بکش، یالا!
از روم بلند شد و کنارم به پشت دراز کشید. رفتم پایین و چشمم به پیرسینگش افتاد. پیرسینگ رو گرفتم بین لب‌هام و کشیدم. دردش گرفت و آخی گفت. بی‌خیال پیرسینگ شدم و لب‌هام رو چسبوندم به کسش. آه و ناله‌اش خیلی زود بلند شد. اصلا نیازی به تحریک کردنش نبود، از قبل خیسِ خیس بود! و به خاطر مستی با کوچکترین عاملی حشری میشد. یکم کسش رو خوردم و با زور دست مجبورش کردم بچرخه. اینبار به شکم دراز کشید و کونش معلوم شد. از لمبرای کونش گرفتم و لاش رو باز کردم. این‌دفعه زبونم نشست روی سوراخ کونش و مشغول شدم. خوب که خیس شد انگشت اشاره‌ام رو فرو کردم تو سوراخش. راحت‌تر از قبل سوراخش باز شد و چند لحظه بعد با دوتا انگشت سوراخش رو باز کردم. وقتی حس کردم کافیه بلند شدم و روی باسنش نشستم، جوری که کاسه دوتا زانوهام نرمی تخت رو لمس می‌کرد. کیرم رو لای پاهاش گذاشتم و یکم تلمبه زدم تا از خیسی کسش دور و اطراف کیرم خیس شه، بعد نوک انگشتم رو با آب دهنم خیس کردم و به کلاهک کیرم مالیدم. کلاهک کیرم رو گذاشتم رو سوراخش و تا خواستم بگم شل کن دیدم خودش شل کرد. با نیشخند گفتم:
-خوب درستو یاد گرفتی!
درجواب یکم کونش رو لرزوند. آخ که امشب تارا بدجوری بازیش گرفته بود و هی بنزین می‌ریخت رو آتیشم! جونی گفتم و کیرم رو روی سوراخ فشار دادم. یکم تنگیش اذیت کرد اما نسبت به دفعات قبلی راحت‌تر کیرم رو فرو کردم. زیاد صبر نداشتم و با خشونت موهاش رو از پشت تو دست‌هام جمع کردم و کشیدم، جوری که سرش از روی تخت بلند شد. شروع کردم تلمبه زدن و آخ و اوخ‌های تارا تازه شروع شد. به شکل عجیبی برام اهمیت نداشت داره درد می‌کشه! تنها چیزی که می‌خواستم رسیدن به یه ارضای شدید و کمر خشک کن بود و این برای خودم خیلی عجیب بود چون اصولا دوست داشتم طرف مقابلم تو سکس لذت ببره نه اینکه درد بکشه. با این وجود حس عجیبی داشتم، حس خوبِ خودخواهی! اینکه بدون توجه به بقیه هرکاری واسه رضایت خودم بکنم. چندبار محکم به کونش سیلی زدم و کونش به شکل حشری کننده‌ای لرزید. کیرمو بیرون کشیدم و با صدای خشکی گفتم: قمبل کن.
سریع حالت داگی گرفت و کونش رو گرفت سمتم. گفتم: نوچ، قشنگ!! این چه وضعشه؟
یکم کمرش رو فرو داد و کونش بیشتر خودنمایی کرد. نه، راضی نمی‌شدم! دست‌هام رو گذاشتم رو کمرش و محکم فشار دادم، جوری که شکمش چسبید به زمین و کونش کامل قمبل شد. جیغ کوتاهی کشید و با اعتراض گفت: یواش وحشی! دردم گرفتم.
خودم رو چسبوندم به کونش و گفتم: حرف نباشه! جنده بلد نیست درست قمبل کنه!
تارا هیچی نگفت ولی فک کنم ناراحت شد. تو اون لحظه واسم مهم نبود. تمام این حرکات به خاطر این بود تا یه جوری کون خوش‌فرم و سفید ریحانه رو برای خودم شبیه سازی کنم. کمر باریک و کون نازش جوری بود که نه تارا و و نه خیلی از دخترهای دیگه هیچوقت نمی‌تونستن تو حالت عادی حسی که اون بهم می‌داد رو بهم القا کنن، پس مجبور می‌شدم با فشار یکاری کنم لااقل امشب تارا یکم شبیهش بشه، به ویژه که امشب خیلی به رسیدن به تن رویاییش نزدیک شده بودم اما این اتفاق نیفتاد. دوباره شروع کردم تلمبه زدن و این‌بار تو ذهنم جای تارا ریحانه رو تصور کردم که زیرمه و ناله می‌کنه. همین شهوتم رو بیشتر کرد و بدون توجه به اینکه تارا تو چه حالیه محکم‌تر از قبل خودم رو به باسنش کوبیدم. به طرز عجیب و غریبی خیلی زود آبم اومد و همه‌اش رو با آخرین تلمبه تو کونش خالی کردم. چنان آبی ازم کشیده شد که دراز به دراز افتادم و بی‌توجه به تارا و چشم‌های بهت زده و غمگینش خوابیدم، هر‌چند تو اون لحظه نمی‌دونستم به خاطر این اشتباهم بدجوری تنبیه میشم!

از اون شب به بعد تارا خودش رو می‌گرفت و سعی می‌کرد بهم بفهمونه ازم دلخوره. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم بلافاصله فهمیدم چه اشتباهی کردم و سر لذت خودم تارا رو فدا کردم. تا دو روز بعد اصلا باهام حرف نمی‌زد، بعد می‌گفت خودت آبت اومد منو ول کردی به امون خدا! هرچی می‌گفتم اون شب استثنا بود و تو حالت عادی نبودم قبول نمی‌کرد و تا شش روز جای اتاق خواب می‌رفت رو کاناپه می‌خوابید. دیگه داشت اعصابم رو بهم می‌ریخت که خدا رو شکر تعطیلی‌ها از راه رسید و وقت عملی کردن نقشه‌مون شد. طرح کلی نقشه رو ریخته بودم و وقتی جریان رو برای آرمان تو اینستا توضیح دادم فقط یه جمله نوشت: تو خود شیطانی!
خوشبختانه تارا برخلاف بقیه مسائل واسه رفتن به مسافرت ناز نکرد که هیچ، اتفاقاً استقبال کرد و همراه هم چندتا چمدون رو پر وسیله کردیم. پشت سر ماشین آرمان حرکت کردیم و راه افتادیم سمت شمال. قبل از اینکه سوار ماشین بشم تو تلگرام برای ریحانه که تو این چند روز هیچ خبری ازش نبود نوشتم: یه چند روزی خونه نیستم، دلم برات تنگ میشه.
پیام رو فرستادم و گوشی رو سایلنت کردم. می‌خواستم اگه زنگی زد یا پیامی داد جوابش رو ندم تا یکم ادب شه! عجیب بود، واسش پیام محبت‌آمیز می‌فرستادم و بعدش اذیتش می‌کردم! خودمم تو چگونگی احساسات خودم مونده بودم. البته تقصیر خودشم بود. تو این چند روز هیچ نشونه‌‌ای از خودش بروز نداده بود، قطعا به این خاطر که از حالت به ارگاسم رسیدنش جلوی چشمهام خجالت می‌کشید. اما مسافرتمون که تموم میشد بر می‌گشتم و باهاش تصفیه حساب می‌کردم!

هنوز آرمان به همراه آتوسا جلوتر از ما حرکت می‌کردن. وسایلمون زیاد بود و به جز صندوق، صندلی عقب‌هم اشغال شده بود وگرنه از یه ماشین استفاده می‌کردیم، به خصوصی که خیلی دوست داشتم با آتوسا تو یه ماشین بشینم و با شوخی و خنده یکم توجهش رو جلب کنم. البته با این قیافه گرفتن‌های تارا ریسک بزرگی بود. پشت فرمون نگاهم رو به نیمرخ اخموش دوختم و گفتم:
-عشقم؟ تو هنوز قهری؟!
لبهاش رو جمع کرد و محلم نذاشت. گفتم: هوم؟ میگم قهری هنوز؟
پوفی کشید و گفت: نه پس دارم تمرین سکوت می‌کنم، آخه اینم سواله تو می‌پرسی؟
خندیدم و گفتم:
-قهر نباش دیگه جون من. هزار بار گفتم همون یه بار بود بخدا دیگه تکرار نمیشه.
-بحث همون یه باره مهدی خان! نباید اون یه بار اتفاق می‌افتاد.
کلافه آهی کشیدم و گفتم: خب لااقل جلوی اون دوتا مراعات کن باشه؟
چیزی نگفت، فهمیدم خودشم می‌دونه که باید جلوی اون دوتا باهم خوب باشیم. ادامه دادم‌: ولی خداییش وقتی به اون شب فکر می‌کنم می‌بینیم اون اولاش توام همچین بدت نیومده بودا!
با عصبانیت گفت: چرا چرت و پرت میگی؟ من کی از این مزخرفات خوشم اومده؟
فهمیدم خراب کردم و تلاشم برای خر کردنش بر باد رفته. مونده بودم چی بگم که خوشبختانه همون لحظه ماشین آرمان کنار کشید و جلوی چندتا مغازه سر راهی نگه داشت. سریع گفتم: هیس…ولش کن حالا! الکی کشش نده. واستا ببینم اینا چرا نگه داشتن.
ماشین رو زدم کنار و نذاشتم تارا ادامه بده. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت اون دوتا که جلوی یه مغازه وایستاده بودن. از فاصله‌ چند قدمی گفتم‌: چی می‌خواین بخرین؟
با شنیدن صدام برگشتن و نگاهمون کردن. آرمان جواب داد: چیز خاصی نیست، آتوسا یکم هوس هله هوله و چیپس و پفک کرده، کاش نگه نمی‌داشتین شما.
گفتم: اتفاقا تاراهم هوس لواشک و آلوچه کرده بود، مگه نه تارا؟
تارا نگاهش رو از رو آرمان که یه تیشرت سفید و شلوار جین آبی جذب پوشیده بود برداشت و گیج گفت: ها؟!
آرمان گفت: این مغازه چیزی نداره، ولی اون مغازه اولیه کلی لواشک داشت. اگه دوست داری نشونت بدم.
این حرف رو به تارا گفته بود. خیلی راحت داشتم سر تارا رو با آرمان گرم می‌کردم. تارا که از خداش بود گفت: اِ؟ چقدر خوب! کجا هست حالا؟
آرمان به سمت چپش اشاره کرد و گفت: بیا نشونت بدم.
نگاهم رو به آتوسا دوختم و گفتم: مثل اینکه آرمانم لواشک دوست داشت فقط رو نکرد!
آتوسا لبخندی زد و گفت: شماهم انگار هوس چیپس و پفک کردی!
تو دلم گفتم: ای بی‌ناموس! چقدر زرنگ بود. لبخندش رو جواب دادم و گفتم: من هم لواشک دوست دارم هم چیپس و پفک!
حرکت کرد و همونطور که از جلوی مغازه‌ها رد میشد گفت: خوش اشتهایی آقا مهدی، بپا رو دل نکنی!
امیدوار بودم منظورم رو نفهمه اما انگار می‌دونست دارم چی میگم. یکم فکر کردم و گفتم: ‌من هم قدر لواشک و می‌دونم هم قدر چیپس و پفک‌ رو! تازه وقتی می‌خورمشون اونام از من خوششون میاد.
یه دفعه برگشت و یه نگاه طولانی بهم انداخت. احساس کردم زیاد از حد پیش رفتم. جوابی نداد و تو سکوت راه افتاد. از اینکه با آتوسا تنها بودم اضطراب داشتم. پا به پاش حرکت کردم و زیر چشمی اندامش رو زیر نظر گرفتم. سینه‌های بزرگش زیر تیشرت مشکی رنگش بدجور خودنمایی می‌کردن و رون‌های کشیده و توپرشم که نگم! کیرم دل‌دل می‌زد برای وقتی که تن لخت آتوسا رو ببینم و لمسش کنم. چند دقیقه‌ای چشم چرونی کردم و تو ذهنم انواع و اقسام حالت‌ها رو باهاش امتحان کردم. به مغازه آخر رسیدیم و آتوسا هیچی نخرید. قشنگ معلوم بود این همه راه رفتیم فقط واسه اینکه باهم حرف بزنیم. مسیر رو برگشتیم و وسط راه آتوسا برای رد گم کنی چندتا چیپس و پفک خرید. سریع خودمو انداختم وسط و به قصد تملق و خودشیرینی به زور پول خرید‌هاش رو حساب کردم. آتوسا گفت: لازم نبود دست تو جیبت کنی.
با یه لحنی که زیاد ضایع نباشه و بیشتر شبیه شوخی باشه گفتم: جبران می‌کنی!
بازم نگاه خاصی حواله‌م کرد. انگار از یه چیزایی بو برده بود! نگاهم رو به دستش دوختم که چیپس و پفک رو تو دستش گرفته بود. ناخن‌های بلند مانیکور شده‌اش خیلی قشنگ بودن. اوف که با اون دست‌ها چه کارایی از دستش بر می‌اومد! برگشتیم و دیدم تارا و آرمان کنار هم به ماشین آرمان تکیه دادن و دارن لواشک می‌خورن. تصویرشون کنارهم یه مقدار رمانتیک و عاشقانه به نظر می‌رسید. احساس کردم ممکنه حسادت آتوسا برانگیخته بشه اما اون چیزی بروز نداد. اون دوتا با دیدن ما بلند شدن و آرمان گفت:
-چقدر دیر اومدین، سوار شین که به شب نخوریم.
گفتم: نگران نباش، تخت گاز می‌ریم!
تارا گفت:
-ای وای نه، تند نریا!
دستش رو گرفتم و باهم سوار ماشین شدیم. وقتی نشستیم گفتم:
-می‌ترسی؟
برخلاف تصورم بلافاصله بعد از اینکه باهم تنها شدیم قیافه گرفتناش شروع شد و محلم نذاشت. پوفی کشیدم و ماشین رو روشن کردم. ترجیح دادم حواسم رو بذارم رو رانندگیم. هنوز بیشتر از نصف راه مونده بود و باید کلی رانندگی می‌کردم.

سفرمون به شدت خسته کننده بود. هوا گرگ و میش بود که بالاخره به ویلای مورد نظر رسیدیم. ویلا تو یه منطقه تفریحی فوق لاکچری بود و به جز اون کلی ویلای دیگه‌هم وجود داشت، اما بدون شک هیچکدوم به پای ویلای پدر آتوسا نمی‌رسیدن. همون اول کاری با دیدن نمای یکدست سنگ سفید دیوار نما و خود ساختمون هرچی خستگی تو مسیر داشتم رفع شد. به طرز فجیعی مدرن و فول امکانات بود، جوری که وقتی وارد حیاط بزرگ ویلا شدیم با چشم‌های وق زده در و دیوارش رو تماشا می‌کردم. ساختمون حالت مستطیل شکل داشت که سمت راست به صورت نیم دایره در اومده بود و بالای پشت بوم قسمت نیم دایره روف گاردن داشت. بیشتر شبیه کاخ بود تا یه ویلا. یه استخر دایره‌های شکل بزرگ و قشنگ وسط حیاط بود که جون می‌داد برای آب تنی. یه باغچه بزرگ و تر و تمیزم کنار حیاط داشت که خب چون تو فصل‌ مناسبی نیومده بودیم چندان سرسبز نبود اما به خوبی می‌تونستم زیباییش رو تو فصل‌ مناسبش تصور کنم. جالب بود با اینکه وقت خوبی رو برای مسافرت انتخاب نکرده بودیم اما ویلاهای دور و برمون همه پر بودن و این رو از ماشین‌های لوکس پارک شده توی خیابون می‌فهمیدم. وقتی وارد هال شدیم تارا سقلمه‌ای به پهلوم زد و چشم و ابرو اومد. گفتم:
-چیه؟
گفت:
-انقدر ضایع نگاه نکن، فهمیدن ندید بدیدیم!
دیدم راست میگه، یکم حواسم رو جمع کردم و سعی کردم نرمال باشم. اما لعنتی چقدر تمیز بود! یعنی من تا آخر عمرم کار می‌کردم نمی‌تونستم یک چهارم این ویلا رو بخرم. خیلی دوست داشتم بدونم بابای آتوسا چیکاره‌ ست که انقدر پولداره. خوشبختانه این از مزیت‌‌های رابطه با آدمای پولدار بود که ماهم می‌تونستیم یکم حس پولدار بودن رو درک کنیم، هرچند وضعمون از خیلی‌ها بهتر بود اما هنوز راه زیادی داشتم تا به چیزایی که می‌خواستم برسم. کلی طول کشید تا وسایل رو وارد خونه کنیم. وقتی کارمون تموم شد با راهنمایی آتوسا بخش‌های مختلف ساختمون بهمون معرفی شد. تو طبقه بالا اتاق‌های بزرگی داشت و هر اتاق حموم و سرویس مجزا داشتن، طبقه همکف‌ رو‌هم دو تا اتاق که اتاق‌های مخصوص پدر و مادر آتوسا بودن و درش به روی ما قفل بود و آشپزخونه و هال تشکیل می‌داد، اما سوپرایز اصلی طبقه پایین و زیر زمینی بود که یه استخر بزرگِ مجهز و مجزا داشت و با دیدنش رسما فکم افتاد. مستطیل شکل بود و دور تا دورش جمعا شش‌تا ستون داشت. فکر می‌کردم همون یدونه استخر تو حیاطه و اصلا نمی‌دونستم طبقه پایین‌هم استخر داره. احساس می‌کردم وارد بهشت شدم، بهشتی که دوتا حوری‌هم داشت. یکیش که مال خودم بود ولی واسه به دست آوردن اون یکی باید خیلی محتاط و عاقلانه عمل می‌کردم. قرار بود یکی دو روز اول رو صرفاً صرف نزدیک‌ شدن و صمیمی شدن بگذرونیم تا کم ‌کم یخ آتوسا آب شه، از اون به بعد بحث‌های سکسی رو وارد گفت و گوهامون می‌کردم تا همه چیز طبیعی شه و بعد…باقی ماجرا!
برای استراحت رفتیم تو اتاق‌هامون و تخت خوابیدیم. وقتی بیدار شدم ساعت نه و نیم شب بود. تارا رو بیدار کردم و همراه هم اومدیم طبقه پایین. آتوسا و آرمان زودتر از ما بيدار شده بودن. آرمان مشغول تنظیم درجه‌ شوفاژها بود و آتوسا لم داده بود روی مبل‌ها. یه لباس بلند سفید پوشیده بود که زیاد باز نبود اما بدجوری بهش میومد و طبق معمول آرایش نسبتا غلیظی روی صورتش بود که لب‌هاش رو خیلی سرخ‌تر از حد معمول نشون می‌داد. برخلاف آتوسا اما تارا ژولیده و بی‌آرایش اومده بود بیرون. آرمان ما رو دید و سرحال گفت: بَه! ساعت خواب!
آتوساهم به ما نگاه کرد و گفت: چه عجب!
رفتم سمت دستشویی تا دست و صورتم رو بشورم، همون موقع یادم افتاد که اتاق خودمون سرویس داشت! همونطور که می‌رفتم گفتم: دیشب سر جمع کردن وسایل دیر خوابیدیم، چند ساعتم که پشت فرمون بودم، سر همین بدجوری خوابم میومد. شما از کی بیدارین؟
آتوسا جوابم رو داد: یه ساعتی میشه.
اوهومی گفتم و رفتم تو دستشویی، وقتی برگشتم خبری از تارا نبود و اون دوتا کنار هم نشسته بودن. متعجب از نبودن تارا یه مبل تکی رو انتخاب کردم و نشستم. کمی بعد تارا اومد پایین و با دیدن صورتش نگاهم با حیرت به آرمان دوخته شد که اونم بعد از نگاه به تارا به من نگاه کرد. جفتمون لب‌هامون رو بهم فشار دادیم تا خنده‌مون نگیره. لباسش رو عوض کرده بود و یه لباس شیک و نیلی رنگ پوشیده بود، یه آرایشم نشونده بود رو صورتش تا یه وقت از آتوسا عقب نیفته! واقعا این زن‌ها اعجوبه بودن. بهمون ملحق شد و منم سعی کردم عادی رفتار کنم. مدتی به خنده و شوخی گذشت اما من یه حالت کسلی داشتم و دوست داشتم بیشتر بخوابم اما با شکم خالی که نمی‌شد! یکم بعد به فکر شام افتادیم و تا به خودمون اومدیم ساعت دوازده شده بود. شام رو که خوردیم فرصت برای کار دیگه‌ای نبود و دوباره به اتاق‌هامون برگشتیم.
روز بعد که بیدار شدم ساعت از نُه رد شده بود. اینبار تارا رو بیدار نکردم. پا شدم و بعد از یه دوش مختصر رفتم پایین. برخلاف دیشب خبری از آتوسا و آرمان نبود و احتمالا خواب بودن. یکم که گذشت حوصله‌ام سر رفت و رفتم تو خونه چرخ زدم. از پله‌های سنگ مرمر گوشه هال رفتم پایین، هنوز چند پله مونده بود برسم پایین که یه دفعه صدای خنده آتوسا به گوشم رسید. با تعجب سرجام وایستادم و با خودم فکر کردم اینا کی بیدار شدن؟! آروم و با احتیاط چند پله باقی مونده رو رفتم پایین. از گوشه دیوار سرک کشیدم و به استخر نگاه کردم. با دیدن صحنه مقابلم چشمهام چهارتا شد و میخ آتوسا شدم که با یه مایوی دو تکه مشکی توی آب شناور بود. روش به سمت آرمان بود که لبه استخر نشسته بود و پشتش به من بود و به من دید نداشت. بی‌نگاه به آرمان با دو تا چشم قرض گرفته شده نگاهم رو دوختم به آتوسا، آتوسایی که امروز بدجوری سوپرایزم کرده بود و برای اولین بار داشتم تو این وضعیت می‌دیدمش. در کمال تأسف پایین تنه‌اش تو آب بود و دیده نمی‌شد اما به جاش بالاتنه‌اش تو بهترین حالت ممکن تو دیدم بود. سینه‌های بزرگش توی سوتین بدجوری خودنمایی می‌کردن. لعنتی‌ها خیلیییی خوب بودن. آرزوم تو اون لحظه این بود که زیر سوتین رو ببینم اما فعلا فقط باید از دور نگاه می‌کردم. یه لحظه آتوسا سرش رو چرخوند سمتم و من سریع سر دزدیدم و قایم شدم. احساس می‌کردم قلبم نمی‌زنه. یه لحظه فکر کردم من رو دیده و همین اول کاری به فنا رفتم. چند ثانیه‌ای گذشت و باز صدای خنده آتوسا اومد و خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم که خنده آتوسا یه دفعه‌ قطع شد. دوباره سرم رو بردم جلو و دیدم آتوسا دستهاش رو گذاشته رو پاهای آرمان و آرمان سرش رو خم کرده و دارن از هم لب میگیرن. من که برای دیدن این صحنه‌ها لَه لَه می‌زدم دستم رو بردم جلوی شلوارم و حالت آماده باش گرفتم. با چشم‌های مشتاق منتظر بودم کارشون به جاهای باریک بکشه و منم این گوشه یواشکی فیض ببرم اما برخلاف انتظارم سرشون از هم جدا شد و آرمان گفت:
-بریم دیگه، الانا بیدار میشن.
ما رو می‌گفت! تو دلم چندتا فحش ناموسی نثار آرمان کردم که گند زده بود تو پیش‌بینیم. آتوسا دست دراز شده‌اش رو گرفت تا بیاد بیرون. نمی‌تونستم بیشتر از اين اونجا بمونم چون صدای پام رو می‌شنیدن. واسه بیشتر دیدن آتوسا حتی به فکرم رسید برم جلو و به بهونه اینکه آی ببخشید نمی‌دونستم شما اینجایین وگرنه نمی‌اومدم و شرمنده اینجوری شد و از این حرفا همونطور که آتوسا از استخر بیرون می‌اومد پایین تنه‌اش رو هم از فاصله نزدیک ببینم، اما حرکت خیلی چیپی بود. لحظه‌ آخر دست نگه داشتم و سریع از پله‌ها برگشتم بالا. خودم رو تو آشپزخونه معطل کردم و وقتی برگشتم آرمان و آتوسا رفته بودن اتاقشون تا لباس عوض کنن، منم تا ظهر به روی خودم نیاوردم که چی دیدم! کمی بعد تارا بیدار شد و برخلاف دیروز همون اول کاری با ظاهر مرتب اومد پایین. ناهار و صبحونه‌مون یکی شد و بعد از ظهر بود که با پیشنهاد آتوسا تصمیم گرفتیم بریم لب ساحل. یکی دیگه از ویژگی‌های این ویلای استثنایی همین مشرف بودنش به لب دریا بود. چهار نفری لب ساحل قدم زدیم و یکم صحبت کردیم. دیدم داره شرایط یکنواخت می‌شه کار رو به آب بازی رسوندم تا یکم یخمون آب شه. همونطور که پا لخت بغل همدیگه راه می‌رفتیم دست تارا رو گرفتم و کشوندم سمت دریا.
-بیا بریم یه جای خوب!
تارا با تعجب گفت:
-کجا؟!
همون لحظه بدون اینکه من بخوام کاری کنم خودش سکندری خورد و با یه جیغ کوتاه افتاد تو آب. از صدای جیغش اون دوتا برگشتم نگاهمون کردن. آتوسا با خنده و تعجب نگاهمون کرد و منم با یه نگاه خاص به آرمان فهموندم وارد بازی شه. بالافاصله دست آتوسا رو گرفت و کشوند سمت ما. آتوسا با اعتراض گفت:
-نه تو رو خداااا! لباسام خیس میشه.
اما دیگه دیر شده بود. آرمان با داد و فریاد شروع کرد آب پاشیدن روی سر و کله همه‌مون و من تارا رو که سعی داشت بلند شه یه هل کوچولو دادم و دوباره افتاد تو آب. دوباره جیغی زد و با خنده گفت: عوضی!!! چیکار می‌کنی؟
گفتم: آب بازی!
درحالی که توی آب نشسته بود و پایین‌ تنه‌اش خیس آب بود زل زد به چشم‌هام و گفت: اینجوریه؟
با شیطنت گفتم: اینجوریه!
هرکی ما رو می‌دید می‌گفت چه زوج خوشبختی! اما لااقل تو اون لحظه ما فقط داشتیم نقش بازی می‌کردیم، وگرنه تو حالت عادی تارا اصلا باهام حرف نمی‌زد. همینکه شب کنارم روی یه تخت می‌خوابید خودش خیلی بود! خلاصه تارا به همین راحتی وارد بازی شد. مونده بود آتوسا که اونم وقتی دید تارا داره روی من آب می‌پاشه به جمعمون پیوست و خیلی سریع صدای جیغ و خنده چهارتاییمون بلند شد. خیس آب شدیم و و لباس‌ها چسبید به تنمون. یکم رفته بودیم جلوتر و عمق آب زیاد شده بود. تقریبا داشتیم شنا می‌کردیم و شدیدا تو حس و حال آب بازیمون غرق بودم که سنگينی نگاه آرمان رو روی بدن تارا حس کردم. اونقدر داشت بهمون خوش می‌گذشت که یادم افتاد هدفم از این جا بودن چی بوده! منم زیر چشمی به آتوسا نگاه کردم. پیرهن سفیدش چسبیده بود به بدنش و سوتین قرمزش نه خیلی واضح اما قابل دیدن بود. فکر کنم به خاطر رنگ پوستش همیشه روشن می‌پوشید و در واقع برنزه بودنش رو به رخ بقیه می‌کشید. یکم بهم نزديک شدیم و روی سر و کله همدیگه آب پاشیدیم. چندبار روی صورت آتوسا آب ریختم که یه بار یه دفعه بهم گفت: عوضی!
شاید هرکی جای من بود ناراحت میشد اما من خوشحال شدم! اینجوری توی مکالماتمون باهم راحت می‌شدیم و لفظ قلم حرف زدن رو می‌گذاشتیم کنار. با همه اینها از این جلوتر نرفتیم. نمیشد ضایع برم جلو و خودمو به آتوسا بمالم، فیلم هندی که نبود! به جاش تارا رو چند بار زیر آب خفت کردم و دستم رو به باسنش کشیدم. اونم فهمید و حدس می‌زنم، البته بروز نداد، فقط چون اعتراض نکرد حدس می‌زنم خوشش اومد! اونقدر آب بازی کردیم که دیگه خسته شدیم و از آب اومدیم بیرون. یکم لب ساحل دراز کشیدیم و تو سکوت به منظره فوق‌العاده مقابلمون خیره شدیم. صدای امواج دریا فوق‌العاده آرامش بخش بود و برای اولین بار از وقتی پام رو تو ویلا گذاشتم به چیزی به غیر از سکس فکر کردم!

یکم بعد برگشتیم ویلا و روز از نو روزی از نو! دوباره به فکر جلو انداختن نقشه‌ام افتادم. یکم دلشوره داشتم. نقشه من کلی بود و جزئیات نقشه قرار بود حین اجراش به ذهنم برسه اما حالا نمی‌دونستم باید چیکار کنم. فکر کردم با این شرایط نمی‌تونم به چیزی که می‌خوام برسم. با کمک‌هم شام رو آماده کردیم و بعد شام برای اولین‌بار از محموله ممنوعه‌ای که با هزار بدبختی جور کرده بودیم و به‌خاطرش خودم شخصاً کلی خایه مالی سیامک رو کرده بودم که اورجینال باشه رونمایی کردیم. یه بطری ودکای اصل که قرار بود هوش از سرمون بپرونه! کلی واسه خودم رویا پردازی کردم که با مست شدن همه خیلی راحت‌تر به هدفم می‌رسم اما درکمال ناباوری وقتی چشم تارا به بطری افتاد با اخم گفت: اینو از کجا آوردین؟
فکر نمی‌کردم بدش اومده باشه واسه همین گفتم: یواشکی با ماشین آرمان آوردیم.
آتوسا‌هم همون لحظه از حیاط اومد داخل خونه و متوجه جریان شد. تارا گفت:
-یعنی چی؟ قراره هرجا بریم از این برنامه‌ها باشه؟
با تعجب نگاهی به آرمان کردم که تو سکوت به تارا نگاه می‌کرد. گفتم:
-مگه چیه؟ خیلی عجیبه؟ آدم که نمی‌کشیم.
-آدم نمی‌‌کشیم ولی افراط می‌کنیم! قرار نیست هرجا رفتیم حتما مست کنیم که.
به وضوح مشخص بود هنوز از اون شبی که مست شده بودیم و من بدجوری کردمش ناراحت بود. نگاهی به آرمان انداختم تا سریع قضیه رو جمع کنه. روی مبل نیم‌خیز شد و گفت:
-حالا یکمش که عیب نداره تارا جان!
تارا نوچی گفت و با لجبازی نشست روی مبل دیگه.
-من نمی‌خورم.
بعد به من اشاره کرد: توام بخوری می‌کشمت!
صدای خنده آتوسا اومد که تو این مدت ساکت بود. اومد و کنار تارا نشست و با مهربونی گفت:
-عزیزم تو چرا انقد ناراحتی؟ چیز خاصی نیست که. ماهم دفعه اولمون نیست، هست؟
تارا دوباره با لجبازی گفت:
-بار اولمون نیست ولی قرارم نیست هر جا رفتیم از این برنامه‌ها داشته باشیم.
با کلافگی پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
-باشه بابا، باشه! هرچی تو بگی.
سریع بطری رو جمع کردم و تو کارتن داخل کابینت‌ها کنار باقی بطری‌‌ها گذاشتم. رفتم اتاقم و با برداشتن مایویی که از آرمان قرض گرفته بودم به سمت راه پله گوشه هال حرکت کردم و رو به آتوسا گفتم: من میرم یکم شنا کنم، عیبی نداره که؟
آتوسا گفت: نه بابا این حرفا چیه؟
آرمانم بلند شد و درحالی که به سمت طبقه بالا می‌رفت تا لباس برداره گفت:
-بذار منم باهات میام.
شونه‌ای بالا انداختم و رفتم پایین. لباسهام رو تو رختکن عوض کردم و پریدم تو آب. یکم بعد آرمان‌هم اومد و بعد از تعویض لباس اونم پرید تو آب. یکم شنا کردیم و آرمان گفت: جریان چی بود؟ چرا تارا انقدر عصبی بود؟
آهی کشیدم و جریان اون شب و رابطه خشنی که باهاش داشتم رو برای آرمان تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفهام سری به تأسف تکون داد و گفت:
-ینی خاک بر سرت!
با تعجب گفتم: چرا؟
-قد نخود مغز نداری! ابله اول باید بدونی طرف مقابلت وحشی دوست داره یا نه! تو بعد این همه مدت زندگی با تارا هنوز نشناختیش؟
یه جوری حرف می‌زد انگار خودش خیلی تارا رو می‌شناخت! پوزخندی زدم و گفتم: برو بابا! تو چی حالیت میشه! تارا همینجوریه، مودیه کلا. یه روز خوبه یه روز بد. الانم این حرف‌ها مهم نیست. مهم اینه که نقشه‌مون داره به فاک میره.
هنوز این حرفم تموم نشده بود که صدای تق‌تق قدم‌هایی تو فضا منعکس شد و صدای آتوسا به گوشمون رسید: خوش می‌گذره؟
با چشم‌های گرد شده سرم رو چرخوندم و به آتوسا نگاه کردم که همراه تارا به سمتمون می‌اومدن. آرمان زودتر از من به خودش اومد و گفت: چیه؟ راه گم کردین؟
آتوسا اومد و لبه استخراج ایستاد.
-نه فقط یکم حوصله من و تارا جون سر رفت، گفتم بیایم یه سری بهتون بزنیم.
آرمان با لبخند توی آب شناور شد و گفت: خب، می‌بینین ما اینجاییم، صحیح و سالم!
درحالی که اون دوتا باهم حرف می‌زدن نگاه کمی دلخورم رو به تارا دوختم و با صدای آرومی گفتم: خوبی؟
اوهومی گفت و نگاهش به سمت عضله‌های مردونه بدن آرمان کشیده شد. سوتی زدم و گفتم: هوی! کجا سیر می‌کنی؟
حواسم بود که اون دوتا باهم حرف می‌زدن و متوجه حرف‌هامون نبودن. تارا با خجالت نگاهش رو از آرمان جدا کرد و گفت: هیچ‌جا!
گفتم:
-جدی؟
-چی شده؟
به آتوسا که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم و گفتم:
-هیچی فقط تارا از استخر خوشش اومده، دوست داره شنا تو اینجا رو تجربه کنه.
تارا با ناباوری گفت: من کی گف… .
آرمان پرید تو حرفش: این که مسئله‌ای نیست. با همین لباس‌ها بپرید تو استخر، اگرم دوست ندارید و از ما خجالت می‌کشید بذارید ما شنامون تموم شه تا نوبت شما شه، ولی قول نمیدم به این زودیا از استخر بیایم بیرون! حالا چی می‌گین؟
آتوسا نگاهی به استخر انداخت و گفت: آخرین‌بار پنج ماه پیش اینجا شنا کردم، حالا که تو گفتی دوباره هوس کردم.
منتظر بودم بگه هروقت شما اومدین بیرون بعدش ما می‌ریم اما نگاهش رو دوخت به آرمان و گفت: جدی با همین لباسا بیایم تو آب ایرادی نداره؟
آرمان گفت: ابداً!
بعد به تارا نگاه کرد و گفت: تارا تو چی؟ دوست داری شنا کنی؟
قبل از اینکه تارا چیزی بگه گفتم:
-چرا که نه؟ کی بدش میاد از اینجا؟
تارا تو سکوت زل زد به چشم‌هام و آرمان گفت: پس معطل چی هستین؟
و تا به خودمون بیایم صدای جیغ کوتاه آتوسا و صدای بلند شلپ مانند آب اومد. آرمان دست آتوسا رو کشیده بود توی آب! انصافا داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا به خواسته‌امون برسیم. آتوسا بعد چند لحظه سرشو از آب بیرون کشید و گفت:
-وااای، خیلی خری آرمان. خفه شدم.
آرمان به روی آتوسا خندید و من به تارا نگاه کردم: میای یا نه؟
یکم دست دست کرد و آخرش پاهاش رو لبه استخر آویزون کرد و با ترس و لرز پرید تو آب. از سردی آب شوکه شد و نفسش بند اومد. تو بغلم گرفتمش و گفتم: هواتو دارم.
یکم بدنش رو شل گرفت و سعی کرد شنا کنه، اما فقط داشت دست و پا می‌زد! راهنماییش کردم و گفتم: نترس، نمیری زیر آب! خودتو ول کن من گرفتمت.
یکم سعی کرد اما هربار می‌ترسید و دست و پای الکی می‌زد. آرمان خندید و گفت: تارا جان یکم به آرمان اعتماد کن، بخدا نمی‌ذاره غرق شی!
آتوساهم همراهش خندید. تارا خیلی جدی گفت: من به مهدی اعتماد دارم.
با خوشحالي از پشت تو بغلم گرفتمش و صورتش رو بوسیدم.
-تو عشق منی!
لباسهای خیس تارا چسبیده بود به تنش و فرم اندامش به راحتی مشخص بود، اندامی که چشم آرمان رو خیلی وقت بود گرفته بود، جوری که حاضر بود حتی جلوی دوست دخترش ریسک کنه و زیر چشمی تارا رو بپاد.
تارا چرخيد و با لبخندی که نمی‌تونستم حدس بزنم واقعیه یا مصنوعی بهم نگاه کرد. همزمان آرمانم سعی کرد شنا رو به آتوسا یاد بده، آتوسا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت:
-خودم بلدم، باز تو می‌خوای به من یاد بدی؟
آرمان خندید و وقتی دیدم حواسشون پرته دست‌هام رو از رو پهلوهای تارا بردم بالاتر و به سینه‌هاش چنگ زدم. لب‌هام رو چسبوندم به گوشش و گفتم: اگه بدونی چقدر می‌خوامت.
درحالی که لبخند ژکوندش رو رو لبش نگه داشته بود با لحن خونسردی گفت:
-بی‌خود دلتو صابون نزن، امشب خبری نیست!
حسم پرید و ضد حال بدی خوردم. با قیافه عبوس گفتم:
-خداوکیلی خیلی نامردی!
با همون لبخند لعنتی و لحن خونسردش گفت: درست مثل تو!
دیگه چیزی نگفتم. تازه فهمیده بودم تارا چقدر کینه‌ایه! خیلی دیر فراموش می‌کرد. تا بیست دقیقه بعد تو سکوت سعی کردم شنا کردن رو یاد تارا بدم و وقتی احساس کردم یکم پیشرفت کرده از آب اومدم بیرون. نگاهم رو به سختی از آتوسا و لباس‌های چسبیده به تنش گرفتم و زودتر از همه رفتم به اتاقم. یکم بعد تاراهم اومد اما حال و حوصله حرف زدن نداشتم. یه جورایی مثل بچه‌ها قهر کرده بودم! خواستم بخوابم اما صدای زنگ گوشی تارا بلند شد. تارا گوشیش رو جواب‌ داد و با شنیدن صداش گوشام تیز شد. یکم صحبت کرد و بعد، گوشی رو با دست‌ پوشوند و گفت:
-ریحانه ست، داره گریه می‌کنه!
جا خوردم و نیم خیز شدم.
-گریه می‌کنه؟ چرا؟
تارا با یه لجن خاصی گفت:
-میگه هرچی زنگ میزنم و پیام میدم مهدی جواب نمیده، الانم می‌خواد باهات حرف بزنه.
سریع گفتم: بگو خوابه، بگو خوابه!
تارا با تعجب به رفتارم نگاه کرد و بعد از چند ثانیه مکث گوشی رو چسبوند به گوشش و گفت:
-الان خوابه عزیزم، صبح می‌گم بهت زنگ بزنه. باشه باشه، کاری نداری؟ خداحافظ.
با تعجب فکر کردم الان تارا به ریحانه، یعنی دشمن خونی خودش گفت عزیزم؟!
-چرا هرجور فکر می‌کنم شما دوتا عادی نیستین؟
خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
-کیو میگی؟
-تو و ریحانه! یعنی چی الان محل سگش نمی‌ذاری و جوابش رو نمیدی؟ قبلنم گفتم، رفتارتون باهم جوریه که هرکی ندونه فکر می‌کنه شما باهم دوست دختر دوست پسرین.
دراز کشیدم رو تخت و گفتم: بیخود حساس شدی. من ریحانه رو دوسش دارم چون خواهرمه، اینکه یکم بهم وابسته ست فکر نمی‌کنم خیلی چیزی عجیبی باشه که تو هی بهش گیر بدی.
تارا یکم نگاهم کرد و بعد نفسش رو رها کرد. مشغول باز کردن کلیپس موهاش شد و بعد از چند دقیقه کنارم دراز کشید. حال و حوصله‌ منت کشی واسه سکس نداشتم، خوابیدم به این امید که فردا یه روز بهتر باشه!

روز بعد، بعد صبحونه آرمان رو یه گوشه گیر آوردم و خیلی جدی و بی‌انعطاف گفتم: بعد ناهار یه بطری مشروب بیار بذار روی میز.
آرمان با تعجب گفت: چرا من؟ خب خودت بیار!
-چون تو با آتوسا طبیعی‌تری بهت گیر نمیده ولی من و تارا الان باهم مشکل داریم. اگه من مشروب بیارم مخالفت می‌کنه اما وقتی ببینه تو آوردی زبونش کوتاه میشه، به خصوص که جلوی تو ملایمت به خرج میده.
آرمان گفت: جدی؟
درحالی که مواظب بودم آتوسا یا تارا سمتمون نیان گفتم: چی جدی؟
-جدی تارا جلوی من ملایمت به خرج می‌ده؟
جوابشو ندادم و گفتم: حواست به ظهر باشه!

از ساعت ده و نیم به فکر ناهار افتادیم و این‌بار یه کوبیده مشتی درست کردیم. وقتی ناهار رو خوردیم تارا و آتوسا بلند شدن و ظرف‌ها رو جمع کردن. تارا سرش رو از آشپزخونه آورد بیرون و با اخم بهم گفت: اگه کمک کنی چیزی ازت کم نمیشه!
گفتم: ایشالله دفعه بعد!
صدای آتوسا رو شنیدم که خندید و گفت: بچه پر رو!
وقتی ظرف‌ها جمع شد و همه دور هم جمع شدیم آرمان گفت: اگه گفتین بعد ناهار چی می‌چسبه؟!
آتوسا سریع گفت: یه خواب سنگین.
من پریدم وسط حرفشون و گفتم: عه…نزن این حرفو آتوسا خانوم! شما اگه بعد ناهار بخوابی که چاق میشی هیکلت خراب میشه.
سنگینی نگاه تارا رو روی خودم حس کردم اما از اون طرف قشنگ مشخص بود آتوسا از حرفم خوشش اومد چون یکم خیره نگاهم کرد و یه لبخند کوچولو زد. آرمان گفت: آره راست میگه خواب چیه بابا، فقط دو سه پیک مشروب نابی می‌چسبه.
تارا هیچی نگفت اما آتوسا با خنده گفت: اگه دو سه پیک باشه که حرفی نیست، مشکل اینه همیشه بیشتر از دو سه تاست!
تو دلم گفتم اینو میگن یه دختر پایه و باحال، نه مثل تارا که اگه به میل اون پیش می‌رفتیم تر میزد تو برنامه‌مون. آرمان زودی بلند شد و رفت همون بطری دیروزی رو با چندتا بسته چیپس و پفک و یه سری آت و آشغال دیگه آورد و گفت: من که بدون مزه می‌خورم، ولی شاید تارا جان عادت نداشته باشه واسه همین براش مزه آوردم.
هوش آرمان رو تو دلم تحسین کردم. به همین راحتی و با یه جمله تارا رو وارد عمل انجام شده کرد. تارا یکم من و من کرد و آخرش گفت: مرسی!
چشمکی به آرمان زدم که یعنی دمت گرم! چشمکم رو با به نیشخند شیطنت آمیز جواب داد و خودش ساقی شد. تند و تند پیک‌ها رو پر کرد و هر بار یکی می‌گفت نمی‌خوام به زور پیک بعدی رو می‌داد دستش. درصد الکلش بالا بود و خیلی زود حس

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها