سرهنگ شهربانی
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه داستان با عنوان “دیوار فاصلهها” منتشر شدهاست …
نفسای داغش میخوردن به صورت و گردنم ؛ چشمام رو باز کردم و آب دهنم رو قورت دادم . یه بخشی از موهای جلوی سرش ریخته بودن رو پیشونیش ، پیشونیش عرق کرده بود و داشت تو چشمام نگاه میکرد ؛ نگاهش وحشی بود ، درخواست کننده ، ملتمس ، تشنه .
با صدای لرزونش گفت : عطر آلفرد دانهیل ؛ تو همهجوره دیوانهکنندهای .
اشک تو چشمام جمع شده بود ، میترسیدم .
صورتش رو آورد جلوتر ، دقیقا جلوی صورتم ؛ با لحن التماسی گفتم : بزار من برم ، توروخدا .
گفت : از من میترسی ؟ واسه چی ؟
گفتم : من از اینجا خوشم نمیاد ، من نمیخوام اینجا باشم ، من اونی که تو میخوای نیستم ؛ بزار برم .
چشماش روی اعضای صورتم میچرخید و دوباره روی چشمام متوقف میشد .
با آرومترین لحنی که میتونست داشته باشه گفت : خیلی چیزا رو راجع به خودت نمیدونی . آشوبگر ترین چشمای این شهر روی صورت توعه . دلبرترین لبا روی دهن تو و خوشتراش ترین بینی تو چهره توعه .
با بغض گفتم : بس کن ، توروخدا بس کن .
گفت : تو تنها کسی هستی که دیدمت و بعد از اون دیگه هیچکس رو ندیدم ؛ میدونی ، سالهاست منتظر بودم یکی پیدا بشه و در این سینه رو بکوبه و دست این دل رو بگیره و با خودش ببره اما انگار قحطی دلبر و غلا دلدار بود ؛ منتظر یه لیلی بودم که مجنونش بشم اما هرگز کسی نتونست پاشو تو حریم این دل بزاره ؛ نه زنی ، نه مردی ؛ و تو توی غافلگیرکنندهترین لحظه ممکن اومدی و بالاخره کوبیدی کوبه در این منزل متروکه رو . نمیخوام مثل کتابا و عاشقای تو قصه ها حرف بزنم ولی تو کسی هستی که خدا امضای خودش رو روی تو گذاشته . انگار وقت گذاشته و خودش بوم چشمای تورو نقاشی کرده . میشه ساعت ها بدون خسته شدن بهت نگاه کرد ، تو زیباترین مجسمهای هستی که یه پیکرتراش میتونه اونو بسازه . تو همین مدت کوتاه که فقط یکبار تونستم ببینمت ، شب و روز ، روز و شب دارم به تو فکر میکنم ؛ به هر بهانهای تلفن میکردم عمارت که صدات رو بشنوم ، تاحالا نشده کسی رو اینجوری بخوام .
احساس میکردم با شنیدن حرفاش دارم به نوید خیانت میکنم . هرچند تعریف از من بود ، اما نمیخواستم بشنوم . انگار توی من دوتا شهاب به وجود اومده بود ؛ یکی شهابِ تو دل معشوق سُریده و از دنیا بریده بود که داشت از شنیدن این حرفا رنج میبرد و اونیکی شهابِ شاهزادهی قاجاری بود که به رسم اجداد پیش از خودش با شنیدن تملق و تعریف از خوشی لذتکُش میشد . نمیدونستم به کدومش بها بدم ، نمیدونستم به کدومش توجه کنم ، نمیدونستم با کدومش همراه بشم .
داشت تو همون حالت بهم نگاه میکرد که یهو در باز شد و سربازی که دم در بود چندثانیهای بهمون نگاه کرد و بعد گفت : قربان ، تیمسار اسکندی فرمودن پرونده اون چهار نفری که توی محله دولت دستگیر شدن رو ببرین اتاقشون .
دلم رو زدم به دریا و تو همین فرصت که حواسش پرت شده بود محکم سینهش رو هل دادم که چندقدمی پرت شد عقب و منم به سرعت به سمت در اتاق دویدم . وقتی به خودش اومد صدای فریادش توی راهرو پخش شد که گفت : سرباز ! بگیریدش !
هرچی توان داشتم توی پام جمع کردم که بتونم فرار کنم ، دو سه تا سرباز افتاده بودن دنبالم و توجه بقیه رو هم جلب کرده بودن . نمیدونم داشتن پیش خودشون دربارهم چی فکر میکردن ، لابد به خیالشون یه مجرم خلافکار بودم که تا فرصتی به دست آورده زده به چاک و فلنگ رو بسته . برام مهم نبود ، مهم این بود که بتونم فرار کنم . خدایا ببین تو کمتر از چهار ماه کارمون به چه جاها که نکشیده !
از سرسرای شهربانی بیرون اومده بودم و رسیده بودم به پله ها که سرباز ها بهم رسیدن و دوتا دستام رو گرفتن .
با تشر بهشون گفتم : ولم کنین ؛ با چه حکمی ، به چه جرمی منو دستگیر کردی ؟ تف تو روح پدر پدرسگ آدم مردمآزار . شارلاتان های شرنده بیقابلیت . ولم کنین !
داشتم بهشون فحش میدادم که پارسا رسید و با یه لبخند ژکوند بهم نگاه کرد و گفت : از دست من نمیتونی فرار کنی . من چیزی که بخوام رو بدست میارم ، هرجور که باشه .
بعد رو به سربازا گفت : شاهزادهی مارو با احترام به سمت عمارت بنده مشایعت کنین که تا وقتی والدینشون طهران تشریف ندارن ، خدمتگزار باشم و پذیرای ایشون .
توی دردسری افتاده بودم که فرار کردن ازش مشکل بود ، حالا چجوری از دست این سهتا سرباز نر خر شل مغز فرار کنم ؟
پارسا به سربازی که پشتش بود اشاره کرد ، سرباز رفت جلو و پارسا در گوشش چیزهایی گفت . سرباز هم سر تکون داد و گفت : بله قربان !
پارسا که داشت میرفت سربازا احترام نظامی گذاشتن و بعدش منو به سمت پایین راه پله هدایت کردن . وقتی رسیدیم پایین پله ، الیاس داشت میومد سمتمون که با اشاره چشم و ابرو بهش فهموندم نیاد ، الیاس هم طوری رفتار کرد که متوجه نشن با همدیگهایم . سربازا منو بردن و سوار جیپ نظامیای کردن که کنار خیابون بود .
رو ردیف عقب صندلی نشستم و دوتا سرباز ، دو سمت من نشستن . سرباز سوم هم پشت فرمون نشست و جیپ شروع به حرکت کرد . از محله ها و خیابون ها و کوچه های مختلف میگذشت و به مقصد نزدیک میشد ، مقصدی که نمیدونستم کجاست . نگاه کردن به خیابون و مغازه ها و مردم نه تنها بهم آرامش نمیداد بلکه اعصابم رو بهم ریختهتر میکرد . از زمان شروع جنگ جهانی ، طهران دیگه اون طهران نبود ؛ حضور سربازهای قوای ارتش روس و انگلیس ، بین مردم لولیدن دخترای لهستانی که خودشونو به سربازا عرضه میکردن و اسکان آواره های لهستانی تو شهر طهران و پخش شدن بیماری های واگیری که با خودشون آورده بودن مثل تیفوس ، مرگ و میر گسترده ناشی از بیماری ، کمیابی نون و غذا و کلی چیزای دیگه باعث شده بود چهره شهر زننده بشه و کاملا گویای این حقیقت که طهران امروز یه شهر سوخته بین شعله های جنگ جهانیه . سرطانی دامن کشور رو گرفته بود که واقعا کسی نمیدونست چجوری باید مداواش کرد .
تو فکر بدبختیهای خودم بودم که جیپ از حرکت ایستاد . از ماشین پیاده شدیم و پشت یه دروازه بزرگ ایستادیم ؛ چند ثانیه بعد از کوبیدن دروازه ، پیرمردی بازش کرد و ما وارد شدیم ؛ یه حیاط بزرگ با یه عمارت تقریبا بزرگ . وسط حیاط یه حوض دایرهای شکل بود که ماهی های قرمز کوچیک توش زندگی میکردن ؛ گلدون های شمعدونی صورتی و قرمز که کنار حوض و توی باغچه و روی نرده های عمارت بودن توجه هر کسی رو جلب میکردن . از کنار حوض رد شدیم و وارد عمارت شدیم ، دقیقا جلوی در ورودی یه راه پله بود که به سمت طبقه های بالاتر میرفت ، از راه پله رفتیم بالا ، آخرین طبقهای که بهش رسیدیم پله ها جلوی یه در چوبی به رنگ سفید به پایان رسیدن . سرباز در اتاق رو باز کرد و من رو فرستاد تو اتاق ، خواستم از اتاق برم بیرون که سریع در رو بستن و صدای قفل شدن در به گوشم رسید .
با مشت کوبیدم به در و با صدای بلند گفتم : مواجبتون که رسید برین ماست بخرین بمالین به سرتون جاکش های بیحیا ؛ انقدر پست و پلشت و بیغیرتین که تو روز روشن آدم دزدی میکنین و میارین تو این بیغوله ، درم روش قفل میکنین که بساط سور و سات آخر شب رئیستون مهیا باشه . ایشالله سر سال نرسیده بیافتین رو تخت مرده شور خونه که پای منو به این تخت باز کردین .
بدون توجه به حرفای من از پله ها رفتن پایین و بعد از چند دقیقه صدای پاهاشون کاملا قطع شد .
در محکم تر از اون بود که با تلاش های من باز بشه ؛ برگشتم و نگاهی به کل اتاق انداختم . یه تخت بزرگ بالای اتاق بود که چهارتا ستون چوبی تراشکاری شده سقفش رو بالاش نگه میداشتن و چهار طرف تخت با پرده نازک حریری که حالا به ستون ها بسته شده بودن پوشونده میشد . دقیقا جلوی در ورودی اتاق ، یه در شیشهای بود که به بالکن باز میشد ؛ روبروی تخت هم یه میز توالت بود که روش شیشه های زیاد عطر و ادکلن و پرفیوم و شونه های مختلف چیده شده بود . رفتم سمت میز و جلوش ایستادم ، شیشه های رنگارنگ با طرح های مختلف توجهم رو جلب میکردن . پس یه عطر باز حرفهایه !
یکی از شیشه های عطر که گرد و کوچیک بود و دور و برش به شکل الماس تراشکاری شده بود رو تو دستم گرفتم ، درش رو برداشتم و بردم سمت بینیم و بوش کردم . چه بوی مست کنندهای ! بوی تلخ و خنک مسحور کننده عطرش واقعا جذاب بود .
وسط میز ، جایی که از عطر ها خالی بود یه لیوان قهوه نیم خورده که از صبح تابحال یخ کرده بود به چشم میخورد و کنارش یه ظرف جا سیگاری که توش سوخته سیگار مونده بود .
میخواستم برگردم سمت در و دوباره برای باز کردنش تلاش کنم که چشمم خورد به قاب عکس بزرگ بالای در ؛ انگار خودش بود ، داشت نگاهم میکرد ؛ چقدر خوشگله ، چقدر خوشتیپه ، چقدر پرجذبه و جذابه ، سن زیادی نداره ولی موهاش جوگندمی شدن و ریش و سیبیلش ترکیبی از جوگندمی و مشکیه ، چشم و ابروی سیاهش اغواگره ! اما من ازش میترسم ، من الان اسیرم ، یه زندانی . من دلم تنگ شده ، برای خونهم ، برای دوستام ، برای نوید ! چجوری باید از اینجا فرار کنم ؟ چجوری باید از این مخمصه خلاص بشم ؟ من میترسم از لکه نکبت و کثافت خفتی که قراره به دامنم بشینه .
امروز این سهتا نر خر جلوی اونهمه خلایق منو برداشتن و کت بسته آوردن تو این سگدونی ، اگه برن پیش چندنفر بشینن و بگن این یارو شازده کونش میخاریده که راهشو کشیده و اومده شهربانی و از شیر سرهنگ براش خودش مایه گرفته چی ؟ اونوقته که کوس بیآبرویی من بالای هر طاق و رواقی به صدا در بیاد .
روی صندلی جلوی آینه نشستم ، سرم رو گذاشتم روی میز و فکرم مشغول اتفاقات امروز بود ؛ داشتم به راه فرار فکر میکردم که چشمام گرم شد و خواب منو در آغوش کشید .
♧ ♧ ♧
تو عالم خواب و رویا بودم که با شنیدن صدای باز شدن در بیدار شدم ، هوا تاریک شده بود . پارسا برگشته بود ، یه زیرپیراهن داشت و شلوار نظامی شهربانی ؛ کفش و جورابش رو هم درآورده بود .
چشمام هنوز گرم خواب بود ، سرم سنگین بود که دیدم به در تکیه داده و صداش به گوشم رسید که گفت :
مه گرچه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
اونم با این چشمای خمار ، با این چشمای خوابآلود .
به نشونه هشدار دستم رو گرفتم جلوش و گفتم : جلو نیا .
لبخند زد و گفت : خیلی خب ، آروم باش .
دستاش رو برد پشت کمرش ، پای چپش رو گذاشت جلوی پای راستش و به در تکیه داد .
خواستم از جام بلند شم که مغزم تیر کشید ، انگار جای مغز تو سرم آب تکون میخورد ؛ تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین که دستم رو به میز گرفتم و پخش زمین نشدم .
حالم رو که دید اومد جلو تا بتونه کمکم کنه ، دوباره دستم رو گرفتم جلوش و گفتم : جلو نیا !
یه اخم کوچیک کرد و گفت : ولی تو حالت خوب نیست .
باز اومد جلوتر ؛ دستم رو بردم بالا ، یکی از شیشه های عطر که بزرگتر بود رو برداشتم ، طوری کوبیدمش به میز که نصفش خورد شد و ریخت روی زمین .
اون نصفهای که دستم بود رو گرفتم طرف خودم و گفتم : جلو نیا ! اگه بیای جلوتر خودمو میکشم و از شرت خلاص میکنم .
دستاش رو به نشونه تسلیم آورد جلو و گفت : باشه ، خیلی خب باشه ؛ جلو نمیام .
آروم آروم رفت عقب و گفت : حالت خوبه ؟
سرمو به نشونه تایید آروم تکون دادم . پرسیدم : چرا منو آوردی اینجا ؟
گردنشو کج کرد و گفت : چون دوستت دارم .
گفتم : آدم کسی که دوست داره رو زندانی نمیکنه .
باز لبخند زد و گفت : اینطوری برای خودت بهتره .
با یه زهرخند گفتم : بهتره ؟ اینکه زندانی باشم برای خودم بهتره ؟
گفت : اینطوری از هر اتفاقی که اون بیرون میافته در امانی .
گفتم : از اتفاقی که این تو برام میافته چی ؟ اگه حرفتو باور کنم مثل اینه که از عقرب بیابون پناه آورده باشم به مر غاشیه .
ابروهاشو داد بالا و متعجب پرسید : اتفاقی که قراره اینجا برات بیافته ؟ کدوم اتفاق ؟
گفتم : همین که قراره بیعصمتم کنی ، همین که قراره از فردا سقز دهن اراذل و نقل مجالس و محافل باشم ، همین بلایی که بخاطرش منو آوردی اینجا .
پارسا بلند خندید و بعد با خیال راحت اومد جلو . شیشه توی دستم رو دوباره گرفتم جلوش و فریاد زدم : گفتم جلو نیا !
از حرکت ایستاد و همونجا روبروی من روی زمین نشست ؛ زانو هاشو ضربدری قرار داد و دستاش رو دور زانو هاش حلقه کرد ، همونطوری که بهم نگاه میکرد گفت : تا وقتی کنار من باشی قول میدم از هر شری در امان باشی ؛ حتی از شر خودم . من قصد تعرض به تورو نداشتم و ندارم . من فقط خواستم تا وقتی پدر و مادرت نیستن مراقبت باشم ، چون دوستت دارم .
گفتم : اگه خودم نخوام مواظبم باشی چی ؟ اصلا من میخوام برم وسط میدون جنگ ، میخوام برم زیر تانک و بمیرم ، میخوام بیافتم تو آتیش و تیکه تیکه شم . به کسی ربطی داره ؟
سرشو تکون داد و گفت : جز کسی که دوستت داره ، نه به بقیه ربطی نداره .
پرسیدم : چندسالته ؟
گفت : ۲۸ سال .
گفتم : اوهوم ، ولی من میخوام از اینجا برم .
به صورتم زل زد و گفت : از من خوشت نمیاد ؟
سرمو تکون دادم و گفتم : بحث اینکه خوشم بیاد و خوشم نیاد نیست ، من دلم جای دیگهایه ؛ حالم خوب نیست . دلم گرفته .
تو همون حالت چونهش رو گذاشت رو دستاش و گفت : دلت کجاست ؟
بهش نگفتم دلم پیش نویده ، اوضاع به اندازه کافی قاراش میش بود ؛ نمیخواستم بدتر بشه .
گفتم : پیش پدر و مادرم که مدتهاست ازشون دورم ، پیش مادربزرگم که دلم براش تنگ شده ، پیش دوستم که دیگه نمیتونم ببینمش ، پیش روزایی که دیگه هرگز برنمیگردن .
پرسید : دیگه نمیتونی ببینیش ؟ چرا ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم : کشته شد ؛ بخت سیاه رخت سیاه میاره و رخت سیاه روزای سیاهتر .
پارسا چشماش رو بست و گفت : خب درش بیار این رخت سیاه رو از تن بخت سیاهپوشت .
گفتم : گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه ، به آب کوثر و زمزم سفید نتوان کرد .
پارسا داشت نگاهم میکرد که یکنفر در زد ؛ پاشد و رفت سمت در و بازش کرد . چندثانیه بعد با دوتا سینی بزرگ تو دستش اومد تو اتاق . به بهانه سینی تونست خودشو بهم نزدیکتر کنه و منم چون خیالم راحتتر شده بود چیزی نگفتم بهش . انقدر اومد جلو که دقیقا روبروم نشست ، با یک قدم فاصله . یه سینی رو گذاشت جلوی من و یکی دیگه رو جلوی خودش . توی هر سینی چندتا دوری مسی با اندازه ها و محتویات مختلف بود . یه دوری بزرگ با برنج زعفرونی کره زده که روش خلال پسته و زرشت ریخته شده بود ؛ یه دیس که توش چندتا سیخ کباب جوبه و کوبیده چیده شده بود ، دوتا کاسه که توشون خورشت فسنجون و ماست گلپر زده بود . یه تنگ گرد و کوتاه که توش دوغ بود ، سبزی و ترشی هم توی کاسه های کوچیکتر ریخته شده بود . گشنهم بود ، سینی هم خیلی رنگارنگ بود ، اما اشتهایی برای خوردن نداشتم .
پارسا نگاهم کرد و گفت : چرا نمیخوری ؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم : میخورم ، میخورم .
قاشق و چنگال رو برداشتم و یه لقمه کوچیک گذاشتم تو دهنم .
پارسا با لبخند نگاهم کرد و گفت : فکر کردم به طریق قاجاریه با دست غذا میخوری .
گفتم : خانواده من هنوزم غذاهای سنتی رو با دست میخورن ، اما وقتی به دربار یا سفارتخونهها دعوت میشن و روی میز غذاهای فرنگی میچینن ناچارن مثل روزگار ، رسم عوض کنن و با چنگال و قاشق غذا بخورن . اما من ، من دقیقا کجام به آباء و اجدادم رفته که فکر میکنی باید تو غذا خوردن هم از اونای پیروی کنم ؟
پارسا لقمهای که تو دهنش بود رو قورت داد و گفت : چشم و ابروت . چشم و ابروی شاهزاده های فتحعلیشاهی به زیبایی مشهوره ، چشم و ابروی تو که سرآمد همشونه . خصوصا رنگ چشمات ، به عمرم همچین رنگی رو کمتر دیدم ؛ حتی تو چشم مردم فرنگی . ترکیبی از عسلی و کهربایی و حتی کمی نارنجی .
لبخند زدم و گفتم : نه به این شوری .
ابروهاشو داد بالا و گفت : کم لطفی میفرمایید .
ازش پرسیدم : حالا مثل قاجاریه غذا خوردن خیلی ناجوره ؟
سرشو تکون داد و گفت : نه ، چرا ناجور ؟
گفتم : آخه انقدر برات عجیب بود که به زبون آوردی .
گفت : عجیب نیست ، برام جالبه . همیشه راه و رسم زندگیا تو دوره قاجاریه برام جالب بوده شنیدنش . قاجاریه هرچی هم نداشته ، یه دوره افسانهای پر از رمز و راز و قصه های گیرا و کاخ های باشکوه برای تاریخ به جا گذاشته .
دروغ نگم خوشحال شدم از شنیدن اینکه یکنفر پیدا شده که از سلسله من متنفر نیست و حتی براش جالبه و از ما تعریف میکنه .
ازم پرسید : خوشحالی که از خون قاجاری ؟ حس خودت نسبت به دودمانت چیه ؟
گفتم : هرچه شنیدم از مردم کوچه و بازار ، بدی بوده از دربار قاجار . تا چند مدت قبل ، پیش دوست و دشمن و دور و نزدیک خجالت میکشیدم از اینکه قاجارم ؛ نه اینکه قاجار بد باشه ، اما پادشاه های ما بیشتر از همه پادشاه های دوران معاصر لاابالی و بیتوجه به تخت سلطنت و تاج حکومت بودن ، بخصوص احمد شاه¹ که مادرم همیشه لعنتش میکنه .
پارسا گفت : همیشه همین بوده ، دوران حکومت و سردمداری که بگذره همیشه یه نفر هست از بدی ها بگه .
سرم رو انداختم پایین و گفتم : تو مکتبخونه و مدرسه تا حرف از امیرکبیر2 و حموم فین کاشان میشه همه سرها برمیگرده سمت من . اوایل معذب میشدم و ناراحت ، اما یه جایی خودم رو گذاشتم جای مهدعلیا³ . شنیدی که امیرکبیر به ناصرالدین شاه⁴ پیشنهاد داده که به بهانه شکار ، تصادفی یه تیر در کنن سمت مهدعلیا و بکشنش ؟
پارسا گفت : آره ، شنیده بودم .
گفتم : منم اگه جای مهدعلیا بودم میکشتمش ؛ میرزا تقی دیگه از حد خودش گذشته بود . سوراخی از قاجار نبود که این غیر قاجار توش دست نکرده باشه . سر تو هر طویله ای میکردی میر آخورش مواجببگیر میرزا تقی بود ، اصطبلچیش هم جیرهخوار دولت صدراعظم . شوری آش این مرد ، دیگه حتی دل دوستهاش رو هم زده بود .
پارسا گفت : فکر میکنم همونقدر که تعداد آدمای متنفر از مهدعلیا زیاده ، همونقدر هم خاطرخواه داشته باشه . توی دنیای سیاست حتی دست مردای همدوران خودش رو از پشت بسته بوده .
لبخند زدم و گفتم : ما دیگه پاتیلمون در رفته ؛ کار زار ما به این حرفا رو براه نمیشه . دوران قدرت که گذشت ، دیگه گذشته .
پارسا با لحن دلجویانه گفت : اینم از اقبال شما بود ؛ انگار خون میرزا تقی خیلی رنگینتر از مُهر حکومت مهدعلیا بود .
گفتم : بخت سیاه رخت رعیت و شاه نمیشناسه .
پارسا گفت : دوباره که حالت گرفته شد .
گفتم : میگن زندگی الان ما نتیجه اعمال زندگی گذشتهمونه ؛ ما قبلا چیکار کردیم که لایق اینهمه بدبختی و مصیبتیم ؟
پارسا پرسید : به تناسخ اعتقاد داری ؟
گفتم : نمیدونم ، نمیدونم . من فقط میخوام یه جایی باشه که اینجا نباشه ؛ بهشت ، جهنم ، تناسخ ، برام فرقی نداره . خسته شدم از این دور باطل . بگذریم ، یکم از خودت بگو .
یه لیوان دوغ و سر کشید و گفت : پدربزرگم از تجار بازار بود و پدرم از رجال دربار . از بچگی هم بین دوست و آشنا و همکار پدر و پدربزرگم رشد کردم . تو همون دوران صفر سن ، برق نشان های نظامی و ایستادگی اونیفورم های ارتشی و چکمههای سربازی دلم رو بردن ، از همون موقع ها آرزو کردم که وقتی بزرگ شدم یه نظامی بشم . رفتم دانشکده نظامی و مشغول شدم . تازه بیست سالم بود که مادرم پاشد و برام رفت خواستگاری و منو بزور نشوند سر سفره عقد ؛ عقدمون پائیز بود اما سر سال نرسید که طلاقش دادم . اون از سردی من شکایت داشت و من از گرمی اون . درد اون بیمحبتی من نسبت به خودش بود و درد من بیعلاقگی خودم نسبت بهش . اوایل دنیای نظام برای من که اهل شعر و ادبیات و هنر و تاریخ بودم زیادی خشک بود ، اما کم کمک من عوض شدم و شبیه اون شدم ؛ مثل یه زوجی که بعد از چندسال زندگی مشترک اخلاقیات همدیگرو میگیرن . خشک ، بی احساس ، سرد تر از قبل . تا اینکه ماه پیش تو پاتو گذاشتی تو شهربانی و دیدمت .
سرشو انداخت پایین و همونطور که با انگشتای دستش بازی میکرد گفت : هرچند که من عاشق نظام و ارتش بودم اما انگار چشم و ابروی تو دلربا تر از آرزوهای دور و دراز من بود .
گفتم : پس روزگار تورو هم عوض کرد .
پارسا گفت : آدمای این روزگار ناچارن به تغییر . مشکل از من نبود .
سرمو تکون دادم و گفتم : درسته ، مشکل از ما نیست ؛ مشکل از این روزگار تغییر ناپذیره . این پهلوون زنجیر پاره کن ، مارو به زنجیر میکشه ؛ زنجیری که نه پاره میشه ، نه راه گریزی ازش وجود داره .
♡ ♡ ♡
پارسا با لحن وسوسه کنندهای گفت : مطمئنی نمیخوای بیای ؟ خیلی خوش میگذره ها !
با حرص گفتم : مهمونی اعیونی ندیدم یا دست از آبرو شستم که پاشم با لکنته جنابعالی لخ لخ لخ لخ بیام ضیافت ؟ اونایی که تو باهاشون محفل تشکیل میدی من به دربونی خونهم قبولشون ندارم . ندیدن چهارتا شهربانیچیِ پاگون به دوش و زنای نق نقو و بچه های زر زرو شون که حسرت نداره .
پارسا بلند خندید و گفت : نگفتم که حسرتش رو میخوری ؛ گفتم حالت بهتر میشه .
با نفرت گفتم : اگه قراره با دیدن این بیقابلیت ها و نوکر های نر خر سبیل از بناگوش در رفته و مادمازل های مستفرنگشون حالم بهتر میشه میخوام صد سال سیاه نشه . سرناچی کم بود ، یکی هم از غوغه اومد ؛ به عمرم مهمونی شهربانیچی جماعت نرفته بودم که شکر خدا دعوتش جور شد .
پارسا اومد کنارم نشست و گفت : واسه چی دلت انقدر از شهربانی و شهربانی چی پره ؟
سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم : نمیدونم پارسا ؛ ولم کن توروخدا ، حوصله ندارم . خلق الله دارن از گشنگی جون میدن بعد شما پی چی هستین ؟ بین فقر و مصیبت مردم و شقاوت ، یادشون افتاده برن ضیافت . مردم جای پارچهی کفن مردههاشون رو با کهنه کرباس دفن میکنن و گونی ، بعد آقایون راه افتادن برن سورچرونی . ای کارد بخوره به هرچی خندق بلا که نه ابتدا داره و نه انتها .
پارسا گفت : میخوای نرم ؟ میخوای منم بمونم پیشت ؟
با طعنه گفتم : تو واسه چی نری ؟ جمع دوستات جمعه ؛ فقط سرهنگ پارساشون کمه . منم تنهایی راحت ترم . خوش بگذره بهت .
پاشد ، کلاهش رو گذاشت رو سرش و روبروم ایستاد . باید با احساس توی قلبم میجنگیدم ؟ دوستش نداشتم ولی آیا ازش بدم میومد ؟ نمیدونم ! خودمم نمیدونم .
تو چشمام نگاه کرد و گفت : باشه ، مجبورت نمیکنم . هروقت هم اگه نظرت عوض شد به حاجی اصلان بگو ، میارتت همونجایی که من هستم . سعی میکنم زودتر برگردم . مواظب خودت باش .
بعد به سمت در رفت ، وقتی تو چارچوب در ایستاد یه چشمک قشنگ زد و گفت : مواظب خودت باش ، خداحافظ .
و از در خارج شد . بعد از بسته شدن در صدای چرخیدن قفل تو در رو شنیدم . من اگه زندانی نبودم پس چی بودم ؟ این اگه اسیری نیست پس چیه ؟ چرا نباید ازش بترسم وقتی منو گرفته آورده این گوشه دنیا قایمم کرده ؟ جایی که حتی نمیدونم کجاست . چجوری باید از اینجا فرار کنم ؟ اصلا میشه از اینجا بیرون رفت ؟ تنها راهش پنجرهست که اگه از اونجا بیافتم پایین کشته میشم .
بلند شدم و رفتم روی تخت نشستم ، کتابی که پارسا برام آورده بود رو گرفتم تو دستم و نگاهی به جلدش انداختم . اسرار کاخ شاهان قاجار . دیشب چند صفحهای نگاه انداختم بهش ، همش دروغ و مزخرف ! هرچند تقصیر پارسا نبود ؛ طبیعت تاریخ تحریف شدنه . کتاب رو گذاشتم رو میز و آباژور رو خاموش کردم . چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم ، اما خوابم نمیبرد . خدایا ؛ تا کی باید خفت بکشیم و ذلت ببینیم ؟ کاش میشد تاریخ رو تکرار کرد ؛ کاش میشد برگشت به عقب ، اونوقت من تا ابد تو همون شب قبل از شروع جنگ زندگی میکردم ، تو شبی که واقعا احساس زندگی کردم . چه آرزوها داشتم واسه آینده ! همشون سوختن و حسرت شدن .
بلند شدم و رفتم جلوی پنجره ایستادم . اینجا چقدر از شهر فاصله داره ! از اینجا شهر خیلی دور به نظر میاد ؛ دور و زیبا ، مثل گوهر های شب چراغ ریزی که از دست صاحبشون رها شده باشن و روی زمین پخش شده باشن . آهی از حسرت کشیدم و به دورنمای شهر نگاه کردم ؛ نگاهم به منظره های اطراف بود که چندتا حباب نور متحرک که از سمت دروازه به حیاط میاومدن توجهم رو جلب کردن . حکما باید فانوس باشن ، احتمالا کلفت و نوکران . نگاهم رو از تو حیاط تیره و تاریک برداشتم و باز به درخشش شهر چشم دوختم . آه ، طهران قشنگ من ! چرا تو ، تو که تازه داشتی جون میگرفتی ، چرا تو باید طعمه وحوش ترقیطلب غرب بشی ؟ حیف از تو که توی اشغال باشی ، حیف از اصفهان و معماریش ، حیف از گیلان و زیباییش ، حیف از سمنان و کویرش ، حیف از مازندران و جنگلهاش ، حیف از خراسان و جاذبههاش ، حیف از کردستان ، حیف از لرستان ، حیف از آذربایجان ، حیف از ایران خانوم با اینهمه زیبایی ؛ حیف که همیشه توی سرنوشتتون یا باید با تیر و تفنگ و ترقه بجنگین ، یا با چادر و چاقچور و روبنده .
باد سردی تو اتاق پیچید که باعث شد به خودم بلرزم ؛ رفتم سمت در بالکن تا ببندم ، وقتی رسیدم بین دوتا در صدای درگیری توجهم رو جلب کرد . رفتم تو تراس و دیدم مستخدم های عمارت با چندنفر ناشناس درگیر شدن . سریع رفتم تو اتاق و در بالکن رو بستم و از پشت بهش تکیه دادم . یعنی اون نور های فانوس از اهل عمارت نبود ؟ چهخبره اینجا ؟
با کی کار دارن یعنی ؟ سرم رو گرفتم بین دوتا دستام و همونجا کز کردم ، دعا میکردم و به طالعم نفرین میفرستادم . بلند شدم و رفتم شیشه شکسته روی میز رو تو دستم گرفتم و منتظر موندم تا اگه نیاز شد از خودم دفاع کنم . وسط اتاق ایستادم و منتظر بودم ببینم چی پیش میاد که صدای چرخیدن کلید توی در به گوشم خورد ، ترسم دوچندان شد و شیشه عطر رو بیشتر توی دستم فشار دادم ؛ در که باز شد دیدم الیاس پشت در ایستاده ، با صدای بلند گفت : طاها ! بیا شهاب رو پیدا کردم ، اینجاست !
شیشه عطر رو انداختم گوشه اتاق و دویدم سمت الیاس و بغلش کردم . الیاس پشتم رو نوازش میکرد و شونهم رو میبوسید ؛ طاها سریع از پله ها اومد بالا و رسید به ما . دستم رو توی دستش گرفت و پرسید : چی شد شهاب ؟ چرا سر از اینجا در آوردی ؟
تازه حرف طاها تموم شده بود که صدای شلیک گلوله توی راهرو پیچید . هرسهتامون بهت زده بودیم و ترسیده .
طاها بازوی منو الیاس رو کشید و گفت : راه بیافتین ، اصلا نباید وقت رو تلف کنیم .
الیاس با صدای آرومی پرسید : صدای شلیک چی بود ؟
نگاه افسردهای به الیاس کردم و چشمم رو بستم ؛ با بسته شدن چشمم اشک روی گونهم راه افتاد . حرکت کردیم و از پله ها اومدیم پایین .
پرسیدم : نوید کجاست ؟
طاها گفت : همینجا . تو حیاط بود .
دلهرهم بیشتر شد ، صدای شلیک باعث شد نگران بشم . قدم هامون رو سریعتر کردیم و از در عمارت خارج شدیم و رسیدیم به حیاط . تو تاریکی از دور نوید رو دیدم و شناختمش ؛ دویدم سمتش ، آخر حیاط بود ، نزدیک دروازه . بهش رسیدم و تا منو دید آغوشش رو برام باز کرد ؛ خودمو انداختم تو بغل نوید و با صدای بلند گریه کردم .
نوید دستاشو دور کمرم محکم کرد و زیر گوشم گفت : هیس ! پیدات کردیم ، الان از اینجا میریم ؛ آروم باش .
صورتم رو به سینهش مالیدم و عطرش رو بو کشیدم ؛ تمام عطر های روی اون میز باهم به خوشبویی بدن تو میشن ؟ نمیشن ، هرگز نمیشن !
سرمو از سینهش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم . لبخند کوچیکی زد و گفت : چیزی نمیخوای بگی ؟
با دستش اشکم رو پاک کرد ، گفتم : دلم برات تنگ شده بود .
چشماش رو بست و موهام رو بوسید . از تو بغلش اومدم بیرون که نگاهم به آدمی که به شکم روی زمین افتاده بود خورد ؛ خون اطرافش ریخته شده بود و مشخص بود که کشته شده . دستام رو گرفتم جلوی دهنم و یه قدم رفتم عقب از وحشت .
به نوید نگاه کردم و پرسیدم : این نعش کیه ؟
سرشو انداخت پایین و گفت : لابد اینجا کار میکرده .
چشمام رو از تعجب بیشتر باز کردم و گفتم : شما کشتینش ؟
دستاش رو گذاشت تو جیبش و گفت : داشت فرار میکرد از در ؛ بهرام بهش شلیک کرد .
گفتم : واسه چی بهش شلیک کردین ؟ خب میذاشتین بره !
نوید گفت : خب اگه میرفت و کسی رو خبر میکرد دیگه دستمون به کجا بند بود ؟ ما از کجا میدونستیم کجا مخفی کردنت و کی میتونیم پیدات کنیم ؟
طاها و الیاس هم رسیدن بهمون ، نفسم رو دادم بیرون ، دستم رو زدم به کمرم و گفتم : خون کردیم ، خون کردیم .
یه پسری همسن نوید از دروازه اومد تو حیاط که تو دستش یه پتو بود . با تعجب به بقیه نگاه کردم .
الیاس معنی نگاهم رو فهمید و گفت : آقا بهرام ؛ دوست نوید .
بهرام بهم نگاه کرد و مثل زیردستی که داره با اربابش برخورد میکنه بهم سلام کرد . با خشم بهش نگاه کردم و رومو برگردوندم .
طاها پرسید : این پیرمرده رو کشتین ؟ چرا اینطوری شد ؟
نوید که کلافه شده بود گفت : شد دیگه ، شد . ما که نمیخواستیم بکشیمش ؛ اه !
بعد با عصبانیت به بهرام نگاه کرد .
الیاس که مشخص بود میخواست زودتر از این فضای خلاص بشه گفت : الان چرا معطلیم ؟ این بنده خدا رو جمعش کنین بزارینش یه گوشه ، بریم پی بدبختیمون .
بهرام گفت : نباید همینجا ولش کنیم .
با طعنه گفتم : جونش رو که گرفتین ، حداقل نعشش رو بزارین بمونه برای بازماندگانش .
بهرام گفت : بمونه هم میبرن قبرستون خاکش میکنن ، ما مگه قراره چیکار کنیم ؟ ماهم میبریم یه جایی خاکش میکنیم . جایی که کسی خبر نداشته باشه .
گفتم : یعنی میخوای بدزدیش ؟
بهرام گفت : مگه طلاست که بخوام بدزدمش ؟ اصلا این به چه درد من میخوره ؟ میگم ببریم یه جا چالش کنیم که پس فردا واسمون دردسر درست نشه .
با تندی گفتم : اون موقع که ماشه رو میچکوندی باید فکر الانشم میکردی ؛ با کدوم حکم زدی پیرمرد بینوا رو کشتی ؟ این الان خونش به گردن کیه ؟
طاها گفت : الان وقت این حرفاست ؟ خونش گردن منه اصلا . بهرام چیز بدی نمیگه شهاب ، الان وقت خالی کردن کینه و اینکه حال کسی که ازش خوشت نمیاد رو بگیری نیست .
اومدم جواب طاها رو بدم که الیاس دستم رو کشید و آروم زیر گوشم گفت : به هر حال میره زیر خاک ، سخت نگیر . سخت نگیری بهتره ؛ بیا بریم .
منو الیاس از دروازه رفتیم بیرون و تو ماشین نشستیم . الیاس دستم رو گرفته بود و نوازش میکرد . میخواست بهم آرامش بده ؛ یکی دو دقیقه بعد نوید و بهرام جنازه پیرمرد که پتو دورش پیچیده شده بود رو آوردن و گذاشتن تو صندوق ماشین . بعدشم خودشون سوار ماشین شدن و راه افتادیم .
◇ ◇ ◇
همینجور بیهدف توی شهر میگشتیم و نمیدونستیم باید کجا بریم . میدون منیریه ، میدون سپه ، لاله زار ، خیابون سینما مایاک ، گراند هتل ، کافه نادری ، خیابون ناصریه ، باب همایون ، همه جا رو گشتیم .
بهرام گفت : حالا کجا باید بریم ؟ تا کی میخوایم بچرخیم تو شهر ؟ حواستون به جسد هم باشه ، وقتمون خیلی محدوده .
طاها گفت : تو طهران که نمیتونیم بمونیم دیگه ، باید از این شهر رفت .
الیاس گفت : وا ، حرفایی میزنیا ؛ بریم ؟ کجا بریم ؟ جایی رو داریم بریم اصلا ؟
نوید گفت : خالهم کاشان زندگی میکنه ، میتونیم بریم اونجا .
بهرام گفت : امنه ؟ قابل اعتماده ؟
نوید به نشونه تایید سرش رو تکون داد و گفت : ولی برای خروج از شهر به جواز نیاز داریم . اطراف شهر قرق ارتشه ، بدون جواز اجازه ورود و خروج نمیدن .
بهرام گفت : زکی ؛ پس چطور بریم خارج بشیم از شهر ؟ نمیتونیم که پر بزنیم و از بالا بریم .
طاها گفت : شهاب ، تو مناسباتت با ملکه فوزیه به قاعده بوده ؛ شاید بتونی از ملکه کمک بگیری .
با بیحوصلگی گفتم : مگه سعدآباد خونه زندایی شمسیه که همینطوری بشه بیخبر رفت و اومد ؟ مگه ملاقات با ملکه کشکیه ؟ نگهبان داره ، تفنگچی و قاپونچی داره ، قانون و قاعده داره ، هزارتا نظامی و ارتشی شیفت دارن اونجا . اصلا نمیشه رفت اونجا .
الیاس گفت : چشمه شانس ما از روز اول خشکیده بود ؛ یعنی لب دریا میریم باید با خودمون آفتابه ببریم ؛ یعنی نشد یکروز یه لیوان آب راحت از این حلق بلا گرفته بره پایین . هر چی میکشیم از این بخت سیاهه .
من که تاحالا ساکت بودم گفتم : این حرفا برای فاطی تنبون نمیشه . من یکی رو میشناسم که میتونه برامون جواز بگیره .
همه نگاها برگشت سمت من ؛ نوید پرسید : کی میتونه برامون جواز گیر بیاره تو این بلبشو ؟
گفتم : یه سرهنگ شهربانی ؛ دوست پدرمه .
نوید سرش رو تکون داد و گفت : از کدوم سمت باید برم ؟
نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم و گفتم : میدون حسنآباد سنگلج ؛ برو بقیهش رو بهت میگم .
ماشین چرخید و به سمت میدون حسن آباد به راه افتاد . حدود پونزده دقیقه بعد رسیدیم جلوی دروازه خونه سرهنگ میکده . از ماشین پیاده شدیم و من به سمت دروازه حرکت کردم ، بقیه هم پشت سرم اومدن .
در زدم و یخورده بعد دروازه باز شد . یه دختر کوچولوی ۵ یا ۶ ساله پشت در بود ؛ با چشمای آبی .
جلوش نشستم و با ذوق گفتم : پروین⁵ ! تو چقدر بزرگ شدی !
پروین با چشمای آبی درشتش بهم نگاه میکرد و لبخند میزد . بلند شدم و دستش رو گرفتم و همه باهم از دالان جلوی دروازه گذشتیم و وارد حیاط پر از گل و گیاه خونه سرهنگ میکده شدیم . سرهنگ از در خونه اومد بیرون و جلوی راه پله ایستاد و گفت : به به ، چه عجب ! خوبی عموجان ؟ از این طرفا ؟
سرمو انداختم پایین و شرمنده گفتم : اینبارم زحمتی واستون داشتم ، وگرنه مزاحمتون نمیشدم .
بعد از تعارفات معمول وارد خونه شدیم و خانومِ سرهنگ برامون چای آورد . اینکه به جواز نیاز داشتیم رو به سرهنگ گفتیم و ازش خواستیم کمکمون کنه .
سرهنگ پروین رو بغل کرد و رو پاش نشوند و گفت : خب چه اصراریه که انقدر فوری از طهران خارج بشین ؟
گفتم : یه شهربانیچی خیلی پیگیر خورده به پست ما که مطمئنم اگه به خودمون نجنبیم زود پیدامون میکنه .
سرهنگ گفت : خب ، امشب رو اینجا بمونین فردا راه بیافتین . این وقت شب خطر داره .
گفتم : نه آقا ابوالقاسم ؛ نمیشه ، اگه کارمون فوری نبود اینهمه تعجیل نمیکردیم .
الیاس گفت : وضعیت جوریه که حتی یکساعت تاخیر جایز نیست . ما هرجور شده باید ساعت به نیمه شب نرسیده از طهران خارج بشیم . اگه اون یارو به خودش بجنبه و دست به کار بشه برای گیر انداختن شهاب ، دیگه خروج ما از طهران غیر ممکن میشه .
سرهنگ پرسید : برای چی این مرتیکه دنبالتونه ؟
نگاهمو انداختم پایین و گفتم : نپرسین ، نپرسین .
سرهنگ پرسید : چندتا جواز میخواین ؟
با نفرت به بهرام نگاه کردم و گفتم : پنجتا .
بعدش بلند شد و لباس پوشید و گفت تا یکساعت بعد برمیگرده و از خونه رفت بیرون .
الیاس که کنارم نشسته بود ، آروم بهم گفت : حالا نعش پیرمرده رو میخوان چیکار کنن ؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم : گندیه که آقا بهرام زده ؛ خودشم جمع میکنه . به ما مربوط نیست .
طاها که حرفم رو شنید ، خودش رو کشید جلو و گفت : ولی اون برای کمک به تو اینکارو کرد .
به بهرام نگاه کردم ؛ هیکلش تقریبا هم اندازه نوید بود ، صورتش یه مقدار کشیده تر و با ریش و سبیل بیشتر . تو روشنایی که میدیدمش انگار یکی دوسالی از نوید بزرگتر بود .
سرمو برگردوندم و چیزی به طاها نگفتم .
منو طاها و الیاس باهم حرف میزدیم و بهرام و نوید هم با خانومِ سرهنگ ؛ پروین هم گاهی میومد و باهامون بازی میکرد . یکساعتی صبر کردیم تا سرهنگ برگشت ؛ با دست پر .
جواز هارو که بهمون داد ، کشیدمش کنار و گفتم : آقا ابوالقاسم ، یه خواهش دیگه هم ازتون دارم .
با مهربونی گفت : بگو پسرم .
گفتم : اگه میشه لطفا پدر و مادرم چیزی نفهمن ، نمیخوام اعصابشون بهم بریزه . براشون نامه میفرستم و از حالم با خبرشون میکنم .
بعد از خداحافظی از سرهنگ و خانوادهش از دروازه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم . ماشین حرکت کرد و راه افتادیم به سمت جاده طهران – قم .
با نگرانی گفتم : اگه ماشین رو تفتیش کنن چی ؟
بهرام گفت : چندباری از شهر خارج شدم و برگشتم ، زمانی که خیابون شلوغ باشه کاری ندارن ، اما خلوت که باشه هم محض سرگرمی خودشون و هم بخاطر آزار خلایق تفتیش میکنن . الان که بلبشوعه جاده ها ؛ کاری به کارمون ندارن .
الیاس گفت : اگه جنازه رو پیدا کنن محشر کبری میشه .
نوید گفت : نگران نباشین ، پیدا نمیکنن .
طاها گفت : خب چرا تو همین طهرون یه جا چالش نمیکنین بره ؟
بهرام گفت : مگه بذره بریم یه گوشه بکاریمش و کسی هم کاری نداشته باشه ؟ بریم تو کدوم باغ چالش کنیم که کسی نبینه ؟ قدم به قدم شهر سرباز روس ریخته . کجا چالش کنیم که پس فردا گندش در نیاد ؟ اصلا وقتش رو داریم ؟
طاها ساکت شد و به روبروش نگاه کرد .
وقتی رسیدیم به دروازه شهر ، تعداد زیاد ماشین ها باعث شد معطل بشیم ؛ نیمساعتی منتظر بودیم تا نوبت ما شد ، رسیدیم جلوی دروازه که دوتا سرباز جلومون ایستادن و یکی اومد جلو و آروم زد یه شیشه . نوید شیشه رو کشید پایین و سرباز گفت : جواز و تذکره به تعداد افرادی که میخوان آب شهر خارج بشن .
نوید جواز هارو از من گرفت و داد به سرباز . سرباز جواز هارو شمرد و بهشون نگاه کرد . بعد به ما آدمای تو ماشین نگاه کرد ؛ قلبم داشت میاومد تو دهنم ، ترس برم داشته بود . احساس میکردم قراره ماجرا رو از توی چشمامون بفهمه . سرباز نگاهش رو از ما گرفت و به اون دوتا اشاره زد که برن کنار . ماشین راه افتاد و از دروازه خارج شدیم .
الیاس گفت : هوووف ! باید یه گاو قربونی کنم .
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به منظره بیرون شیشه نگاه کردم . انقدر رفتیم که به بخش بیابونی جاده رسیدیم . بیابون تاریک بود ، ماه دامن نقرهای رنگش رو روی صحرا پخش میکرد . افکار هر پنج نفرمون مشوش بود ، همه سکوت کرده بودن و تو اقیانوس عمیق و منجمد ذهن خودشون غرق بودن . نفرت از بهرام تو دریای افکارم موج میزد ، اگه بخاطر نجات من خون نکرده بود حتما خودم تحویل شهربانی میدادمش .
طاها گفت : همین گوشه موشه ها نگه دارین ، یه کنار چالش کنین بنده خدا رو . بو میگیره ها . همینقدر هم که باهامون راه اومده لابد بخاطر سردی هواست .
نوید سرش رو تکون داد و کمی جلوتر زدیم تو بیابون ؛ یه مقداری از جاده دور شدیم و بعد ایستادیم . نوید و بهرام از ماشین پیاده شدن و ما سهتا از جامون تکون نخوردیم .
گفتم : اگه تو حالت عادی بود از جنازه میترسیدم ؛ شایدم انقدر این چندوقتی بدبختی چشیدیم و مرگ دیدیم که دیگه احساساتمون سِر شده .
الیاس گفت : سرنوشت این بنده خدا هم همین بود ، اگه به تیر بهرام گرفتار نمیشد شاید تو خواب قلبش میایستاد یا پاش میگرفت به پله و میخورد زمین و دنیا رو ترک میکرد . قسمتش این بود که وبال گردن ما بشه . خاک صحرا طلبیده بودش .
گفتم : نکنه یه وقتی عاقبت ماهم مثل این بینوا باشه ؟
الیاس گفت : هیچکس از عاقبت خودش خبر نداره . این بدبختم نمیساعت قبل مرگش نمیدونست چی قراره سرش بیاد .
طاها گفت : لابد داشت کاراش رو میرسید که بعدش بره رو زیرانداز نرم و تو پتوی گرمش بخوابه . خبر نداشت جای اتاقش امشب تو خونه آخرتش میخوابه ، خبر نداشت زیر اندازش خاک میشه و پتوش کفنش .
گفتم : چقدر غریبانه ، چقدر مظلوم و چقدر ترسناک . سرانجامش مثل یه دکمه بود که افتاد تو اقیانوس و گم شد و هیچکس هم ندیدش . مثل زندگی من ، مثل زندگی شما ؛ مثل زندگی تمام ملت که تو تاریخ گُمن . تمام تاریخ به دست کسایی ساخته میشه که اسمشون تو هیچکدوم از سطر های کتابای تاریخ نیومده . مثل ما که قراره تو اقیانوس تاریخ گم بشیم ، مثل هزاران نفر قبل از ما که تو اقیانوس تاریخ گم شدن و راز ها و درد هاشونو با خودشون به اعماق این اقیانوس تاریک بردن .
چراغ ماشین روشن بود و محیط جلوی ماشین رو تا یه حدودی روشن میکرد . نوید و بهرام داشتن دقیقا جلوی ماشین قبر رو میکندن .
الیاس گفت : میترسم از زندگیای که تهش گمنامی و بینام و نشونیه ، اونم اینطور سوت و کور .
طاها گفت : سرنوشت یه چرخش ناگزیره ؛ فرار از چنگش محاله .
الیاس گفت: چه هزاران نفری که ممکنه توی این بیابون مخفیانه و جلوش چشم شب دفن شده باشن ؛ چه رازهایی که تو دل این ماه پر از رمز و راز مخفی شده باشه .
دونفری جنازه پیچیده شده تو پتو رو گرفتن و گذاشتن توی قبر و روش خاک ریختن و خاک رو با سطح زمین برابر کردن ؛ طوری که انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته .
خودشون رو جمع و جور کردن و سوار ماشین شدن و راه افتادیم و دوباره برگشتیم