داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سراب عشق (۱)

سلام،امیرمهدی هستم ۳۶ ساله،تحصیلات عالیه دارم و چند سالی هست که تو این سایت یه بخشی از میل شدید جنسیم رو التیام میدم.خیلی وقته تو فکر نوشتن خاطراتم هستم اما فرصتی پیش نمیاد تا اینکه یاداوری خاطره ی زیباتربن وخاصترین رابطه ی زندگیم و همینطور دیدن داستانهای جلف و بی اساس و پایه و صد البته پر از دروغ داخل سایت وادارم کرد داستان بخشی از زندگیم بین سال ۹۳ تا۹۵ رو باهاتون به اشتراک بذارم.قسمت اول این داستان اصلا سکسی نیست اما از قسمت دوم به بعد بخش سکسی داستان شروع میشه.
۱۸۷ سانتیمتر قد و۹۳کیلو وزن دارم با یه چهره ی معمولی ولی مردانه، که میگن جذابه و یه سری اخلاقها وتفکرات خاص دارم که کم کم باهاش آشنا خواهید شد…

قسمت اول: ساعت ۸ صبح بعد دو ساعت پرواز رسیدم تهران .قرارمون ساعت ۴ عصر میدان شهدا کرج روبروی بازار موبایل بود.قرار بود روز قبلش بیام ولی رئیسم احازه نداد و با کلی استرس و با بلیط پای پرواز تونستم روز موعود سوار هواپیما شم.اینا باعث شد خیلی خسته برسم تهران.نوید،پسردائیم اومده بود دنبالم.قرار شد بریم خونش تو پردیس و بعد دو سه ساعتی استراحت بریم کرج تا هم لباس نو و مناسب بخرم واسه قرار و هم یه ساعتی زودتر بریم میدون شهدا تا استرسم کم شه،
بعد رسیدن به خونه و یه خواب عمیق دو ساعته،دوش گرفتم و آماده ی رفتن شدیم.دل تو دلم نبود.لحظات پر از تشویش و شیرینی.اونایی که قرار ملاقات داشتن میدونن چی میگم.
نه اینکه با دختری قرار نداشته باشم تا اون زمان،ولی این یکی متفاوت بود.
یه دختر کاملا متفاوت با مغزی پر از تفکرات پخته و دیدگاههای بینظیر در مورد روابط زناشویی،داغ و در عین حال کاملا صبور در ابراز احساس.اگرچه من هم اصلا پسر جلفی نیستم و همیشه رعایت ادب در برخورد با دیگران اولین قدم در مرامم بوده،طوریکه تو مدت حدود ۵ماه صحبتهای تلفنی مون که از یه آشنایی کاملا تصادفی وغیر منتظره نشات گرفته بود،علیرغم اینکه چندین و چند بار گرفتار اون حس شهوت شدید شدم،اما به خودم اجازه ندادم بحث رو به سکس و اینجور موضوعات بکشم که بعدها خود پریسا میگفت که همین رفتارم یکی از دلایل مجذوب شدنش بوده.تو این مدت فقط یه عکس ازش دیدم که قطعا خودش برای حفظ حریم خصوصی چهره رو تا حدود زیادی مات کرده بود به نحویکه میشد کلیت صورتش روتشخیص داد،اگرچه پشت همین به هم ریختگی هم میشد تشخیص داد که چهره ی موجهی داره،اما هیکلش کاملا مشخص بود،یه لباس مجلسی باز که تن سفید وسکسیش رو کاملا برملا میکرد با سینه های دخترانه .معتقد بود من اگر بخوامش باید تا زمان اولین ملاقات دندون رو جیگر بذارم و همین کار رو هم کردم.تحمل کردم.اصلا دلیل طولانی شدن اولین ملاقات از زمان آشنایی هم خودش بود.میگفت باید از پشت گوشی منو حس کنه و اطمینانش بهم جلب شه.واسه همین علیرغم غوغایی که درونم برپا بود تحمل کردم تا اینکه بالاخره ازم خواست که برم ملاقاتش…
ساعت یک رسیدیم کرج و بلافاصله رفتم خرید لباس،دلم میخواست واسه اولین ملاقات لباس شیک و نو تنم باشه،بعد حدود یک و نیم ساعت خرید کردن کفش و شلوار و پیراهن و حتی جوراب،و بردنشون به خیاطی برای رفع ایرادهای احتمالی و سردوز زدن،با پوشیدنشون کلا عوض شدم و به قول نوید از اون مهندس شلخته ی آفتاب سوخته که همش تو کارگاه لباس کار تنش بود،تبدبل شدم به یه دانشجوی شیک و مرتب فوق لیسانس.خودم کلی از تیپم خوشم اومد.با رفتن به آرایشگاه و مرتب کردن موهام به بهترین شکل ممکن،راس ساعت سه و نیم عصر کاملا آماده شدم برای اون ملاقات شیرین…
علیرغم مخالفت نوید با همراهی کردن من تو این ملاقات به خاطر استرسی که داشتم ازش خواستم اون روز رو با ما بگذرونه و رانندگی کنه برامون…
هرچی به ساعت قرار نزدیک میشدیم قلبم بیشتر به قفسه ی سینم میکوبید.با اینکه صد در صد اطمینان داشتم این دختر رو میخوام و میدونستم چهرش تا حدود زیادی به صدای دلنشینش شبیهه و نباید نگران این موضوع باشم ،اما نگرانی از اینکه نکنه اون هیکل و وجود داخل عکس نیاد سراغم و اون جور که با حرفاش چهره و هیکلشو برام تصویر کرده ،نباشه،باعث میشد اضطراب نزدیک.شدن به لحظه ی دیدار خلقمو تنگ و منو بیقرار کنه و تو اون لحظات نوید بود که با شوخیهای بعضا بی مزه ی خودش منو از اون فضا دور میکرد.میگفت خونشون نزدیک میدون شهداست و از لحظه ای که زنگ بزنه واسه هماهنگی آخر تا رسیدن به میدون فقط ده مین زمان میبره…
ساعت سه و پنجاه و پنج دقیقه زنگ زد و مشخصات لباسی که تنش بود رو بهم داد،من هم گفتم که تو پژو پارس مشکی روبروی بازار موبایل منتظرشم.بهم گفت که شال فیروزه ای پوشیده،با مانتوی نخی نیلی و شلوار جین و کفش اسپرت سفید،حتی فرم لباس پوشیدنش هم برام خوشایند بود.منتظر موندم تا این ملکه ی زیبایی رو ببینم.اونقدر استرس داشتم که قلبم داشت میومد تو دهنم.ده دقیقه ی بعد برام اندازه ی یه قرن گذشت،داشتم با چشمام جمعیت رو میخوردم تا پیداش کنم که یه دفغه ذنوید داد زد که اوناهاش،با دستش به اون طرفتر حدود پنجاه متر جلوتر اشاره کرد،بین جمعیت یه خانم با شال فیروزه ای داشت میومد طرفی که ما منتظر بودیم،فقط میتونستم شال رو ببینم،رفتم بیرون از ماشین و شاخه گل رز که دستم بود رو آماده کردم تا بهش بدم،نزدیک میشد و با هر قدمش دل من زیر پاهاش میلرزید.نزدیکتر که شد خورد تو ذوقم،یه دختر لاغر اندام با چهره ی نه چندان خوشایند،نوید شروع کرد مسخره کردن که این چیه دیگه،بیا بریم و کلی حرفای دل سرد کننده،ولی یادم افتاد که حرفاش پشت تلفن دلمو گرم میکرد و بهم امید میداد،با این تفکرات دلم قرص تر شد.دختره اومد و اومد تا رسید به چند قدمیم،تعجبم از این بود که اصلا بهم توجه نمیکرد،یه جور بیتفاوتی داشت انگار نه انگار داره میره سر قرار،رفتم سمتش و گل رو گرفتم جلوم تا بهش بدم،سه یا چهار قدم فاصله داشتیم ولی بازم توجهی بهم نمیکرد،با خودم گفتم حتما متوجهم نشده که صد البته محال بود تو این فاصله ی کم،منو ندیده باشه،دیگه واقعا میدیدم چهره ی معمولیی داره ولی بازم دلمو به صدای ناز و دل قشنگش سپردم،گل رو آوردم روبروش،با تعجب بهم نگاه کرد و بدون توجه از جلوم یه قدم رد شد که یه دفعه دست لطیفی ساعدم رو گرفت و صدای نازش از پشت سرم به گوش رسید.از پشت سرم صدام کرد!!!امیرررررررر…
پایان قسمت اول

نوشته: امیرمهدی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها