داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ستاره اقبال من

زندگی ما یک زندگی معمولی بود. مثل خیلی های دیگه…من از خانواده ای متوسطی میومدم. پدرم یک زمانی تاجر فرش موفقی بود و خب وضع مالی خوبی هم داشتیم ولی یک دوستی که پدرم اتفاقا خیلی هم روش حساب می کرد کلاه گشادی سر پدرم گذاشت و ما تقریبا از نظر مالی سقوط کردیم. من اون زمان نوجون بودم ولی یادم میاد که پدرم برای اینکه بتونه پول طلبکارها رو پس بده چجور این در و اون در می زد. نهایتا هم مجبور شد مغازه رو بفروشه و حسابها رو تسویه کنه. یک مقدار پول براش باقی موند که دیگه واقعا به اندازه ای نبود که بخواد باهاش تجارت کنه. خودش هم دیگه حوصله نداشت. در واقع این اتفاق برای پدرم هم ضربه ی مالی بود هم ضربه ی روحی. هم ورشکست شده بود هم بهترین دوستش رو از دست داده بود هم بهش خیانت شده بود. وقتی من دانشجو شدم چند سالی بود که پدرم توی بورس فعال بود و خب بیشتر از سود ضرر کرده بود. توی دانشگاه با دختری آشنا شدم به اسم سارا. یک سالی با هم دوست بودیم. می خواستم برم خواستگاریش و ازدواج کنیم ولی خورد به بیماری پدرم. اون همه استرس بالاخره کار خودش رو کرده بود. من و مادر و خواهرم هر کاری می شد کرد کردیم. خونه رو هم فروختیم و خرج بیماری پدر کردیم ولی خب فایده نداشت. سال دوم دانشگاه بودم که پدرم فوت کرد. من کمرم شکسته بود و بیش از هر زمانی احساس تنهایی می کردم. سارا هم اصلا درک درستی از من نداشت. توقع داشت باهم پارتی بریم، مسافرت بریم و من هر روز دورش بگردم و بخندونمش. رابطه مون یواش یواش رو به سردی رفت و نهایتا تموم شد. دیگه واقعا تنها شده بودم. مسئولیت مادر و خواهرم رو دوشم بود. هیچ کس هم نبود که هوای خودمو داشته باشه. از فامیل و آشنا فقط تعارفات معمول نصیب ما میشد: ” اگر کاری بود به ما بگو! ” البته توقعی هم از کسی نمی شه داشت. دقیقا تو این زمان بود که با ستاره آشنا شدم. یک سال از من پایین تر بود. دختر شیرینی بود. وقتی میخندید همه مشکلات رو فراموش میکردم. اوائل اصلا تو فکر این نبودم که رابطه ی خاصی باهاش داشته باشم. اون برام فقط یک دوست بود. یک دوست که وقتی باهاش حرف میزدم احساس آرامش میکردم. یواش یواش به هم نزدیکتر شدیم. وقتی دلم میگرفت و میخواستم به کسی زنگ بزنم اولین کسی که یادم میومد ستاره بود. با اون چشمهای روشنش. با اون لبخند دوست داشتنیش. ده دقیقه باهاش حرف میزدم حالم عوض میشد.
حدود یک سالی از آشنایی ما گذشته بود که دیگه با خانواده های همدیگه هم آشنا شدیم. مادرم با ستاره چندباری تلفنی حرف زد. مادر اون هم با من. دیگه خونه ی همدیگه هم رفت و آمد میکردیم و همین یک رسمیتی به رابطه ی ما داده بود. نمیدونستیم اسم رابطه مون چیه. اگر ازمون می پرسیدن هم نمی دونستیم باید بگیم دوست پسر دوست دختریم، نامزدیم، دوست معمولی ای ایم…رابطه مون یک چیز بینابینی بود. سال آخر دانشگاه بودم که توی یک دفتر مهندسی به طور نیمه وقت شروع به کار کردم. درآمدم زیاد نبود ولی همون درآمد اندک خیلی توی رابطه ی ما تاثیر داشت. می تونستم مثلا گاه به گاه یک کادوی کوچیک برای ستاره بخرم…دیگه شکل رابطه به مرور تغییر کرد و رفتیم تو فاز ازدواج. وقتی درسم تموم شد دیگه سخت کار میکردم. باید یک مقدار پول پس انداز میکردم تا بتونم عروسی برگزار کنم. بتونم خونه کرایه کنم. تقریبا دو سال بعد از فارغ التحصیلیم بود که بالاخره ما رفتیم سر خونه زندگی خودمون. ستاره ی زندگی من دیگه تو خونه ی خودم میدرخشید. اون هم توی بانک کار میکرد و کمک میکرد تا زندگی شکل بگیره.
من همیشه به ستاره اعتماد داشتم همونجور که اون به من اعتماد میکرد. هیچ وقت نمیذاشتم شک بی جا رابطه مون رو خراب کنه. اون سر کار طبیعتا با مردهای زیادی برخورد داشت و این از نظر من طبیعت زندگی اجتماعی بود. یک آقایی بود به اسم زارع که همکار ستاره بود و به خاطر شرایط کار ارتباطشون با هم بیشتر از بقیه بود. خیلی وقتها ازش نقل میکرد که امروز زارع اینو گفت و اینجور شد و ارباب رجوع اینو گفت. زارع یک مرد حدود چهل و یکی دو ساله بود یعنی از اون زمان من حدود پونزده سالی بزرگتر بود. خیلی آدم بگو بخندی بود و توی بانک هم مدام یا با مشتری ها شوخی میکرد یا با همکارا. من اولین بار وقتی دیدمش که دعوتمون کرد برای شام. قبلش دو سه باری رفته بودم محل کار ستاره ولی هر بار به علتی ایشون حضور نداشت. من اولش خیلی معذب بودم. خیلی رسمی برخورد میکردم ولی زارع اینقدر صمیمی و گرم برخورد میکرد که آدم سریع احساس راحتی میکرد و بعد از نیم ساعت فکر میکردی یک عمره میشناسیش. قبل از شام کلی خوش و بش کردیم. همسر زارع برعکس خودش زن خیلی آرومی بود. اصلا همه چیزشون بر عکس هم بود. خودش نسبتا چهارشونه بود و استخونبندی درشتی داشت ولی زنش قد کوتاه و تپل بود. خودش مدام جوک میگفت و شوخی میکرد. زنش کم حرف نشسته بود یک گوشه و گاهی شاید یک جمله ای ازش میشنیدیم. بعد از اون شب زارع برای من هم دیگه یک شخصیت ناشناخته نبود. دیگه آشنا شده بودیم. فقط احساس کرده بودم با ستاره زیادی خودمونی حرف میزنه. “ستاره جون” صداش میکرد و دستش مینداخت. من هم نه میتونستم نه واقعا میخواستم واکنش منفی ای نشون بدم. با خودم گفتم خب این شخصیتش این شکلیه دیگه. دو هفته بعد نوبت ما بود که اونا رو دعوت کنیم. کمک ستاره کل خونه رو به اندازه ی خونه تکونی تمیز کردم. سه رقم غذا درست کرد. معمولا مهمونی های ما خیلی ساده تر از این برگزار می شد ولی خب این بار ستاره هوس کرده بود سفره آرایی کنه. یکی دو ساعت قبل از اینکه برسن گوشیش زنگ خورد. سلام علیک گرمی کرد و از همون اول غش غش می خندید. بعد که قطع کرد گفت “علی بود. گفت یکی دو ساعت دیگه میرسن و اگه نوشیدنی ای چیزی لازمه بگیره سر راه.” علی؟! برام جالب بود که زارع شده بود علی! بعد هم رفت پای میز توالتش و شروع کرد آرایش کردن. یک دکلته ی قشنگ هم تنش کرده بود.
مهمونها سر وقت رسیدن. ستاره در رو باز کرد و با دیدن علی آقای زارع و خانمش گل از گلش شکفت. خانم علی یک کادوی کوچیک دستش بود. ستاره اول با خانمش روبوسی کرد و مقداری تعارف که چرا زحمت کشیدید و دستتون درد نکنه و این حرفا. بعد برخلاف سابق با علی هم روبوسی کرد وعلی هم بغلش کرد و خندید. من یک احساس خاصی بهم دست داد. یک خون خاصی دوید تو رگام. هم خوشم نیومد. هم هیجان زده شدم. هم عصبانی شدم هم سست شدم. صورتم چند بار داغ و سرد شد. قشنگ احساس می کردم که باید قرمز شده باشم. من هم سلام علیک کردم و دست دادم. سعی کردم خوش برخورد باشم ولی یک مقدار شاخکهام تیز شده بود. بعد احساس میکردم علی ده درصد با من صحبت میکنه و نود درصد با ستاره. یک مقدار احساس طفیلی بودن بهم دست داده بود. یک مقدار هم شخصیت علی و پر سر و صدا بودنش و اینکه مجلس رو دستش گرفته بود اعتماد به نفسم رو گرفته بود. احساس میکردم من اینجا نخودی ام. ستاره با شوخی های علی غش غش میخندید.
زن علی هم مثل من نخودی بود. یک جورهایی دلم برای اون هم میسوخت. علی و ستاره شروع کرده بودند درباره مسائل مربوط به کار و همکارها حرف زدن و شوخی کردن. من و زن علی هیچ کدوم از آدمهایی که اسمشون میومد رو درست نمیشناختیم. علی سعی میکرد گاهی من رو هم همراه کنه. ولی یک چیزی منو از کانون جمع دور میکرد. من تقریبا همقد علی بودم. شاید هم یکی دو سانت بلندتر ولی وقتی یک بار وسط خوش و بش دستش رو گذاشت رو زانوم احساس کردم چقدر دستاش از دستای من درشت تر و مردونه ترند. قطر مچ دستش خیلی بیشتر از دست من بود. عضلات شونه و بازوش رو نگاه کردم و احساس حقارت بهم دست داد. پشت دستش موهای ضخیمی داشت و کاملا با دستهای کشیده و بیموی من متفاوت بود. بعد همه چیزش رو با همه چیز خودم مقایسه می کردم. بعد همش این سوال برام پیش میومد که جایی که علی هست اصلا من جذابیتی دارم برای کسی؟ از حرفها و بحثها و خوشمزگی های اون شب چیز زیادی یادم نمونده چون همش تو فکر بودم. بعد از شام یک مقدار هم موزیک گذاشتیم و چهار نفری رقصیدیم. در این زمینه خوشبختانه علی هم حرف خاصی برای گفتن نداشت ولی خب بلند همراه خواننده میخوند و با لبخند به چشم تک تکمون نگاه می کرد. باز ناخودآگاه مقدار زمانی که تو چشم من و زنش نگاه میکرد رو با زمانی که تو چشم ستاره نگاه می کرد مقایسه کردم. باز احساس میکردم به ما فقط نگاه میکنه که نگاه کرده باشه. خلاصه اون شب هم تموم شد.
از فردای اون روز توجهم به رفتارهای ستاره بیشتر شد. گاهی یک پیامی براش میومد و کلی می خندید. یکی دو دفعه با لبخند گفتم: چیه؟ می خندی؟ جواب هر بار همین بود: “ببین علی چی فرستاده! خیلی باحاله! ” بعد خوشمزه بازی علی رو می خوند و دوبار غش می کرد از خنده. از دیدن خندیدنش خوشحال می شدم ولی دوست داشتم خودم دلیل خنده ش باشم. احساس می کردم جذابیت من داره روز به روز براش کمتر میشه و دارم روز به روز بیشتر به حاشیه میرم. همه ی روز استرس داشتم. همش فکر می کردم آیا این شوخی های و این دوستی ها اصلا درسته؟ بعد خودم رو دلداری می دادم که ” ما دوست خانوادگی هستیم! من خودم میشناسم علی رو! علی زن داره! ” خلاصه همش با خودم دست به یقه بودم.
سر کار تمرکزم کم شده بود. یک شب خواب دیدم با علی درگیر شدم. یادم نیست موضوع خواب چی بود. فقط تصویر علی واضح تو ذهنم مونده. داد زدم سرش. گفت “برو بچه!” بهش حمله کردم و زدم تو صورتش. خنده ش جمع شد و بعد با دستای بزرگش با مشت زد تو صورتم. از خواب پریدم. ستاره مچاله شده بود زیر پتو و قدری از پیشونی و صورت روشنش بیرون بود. خواب خواب بود. یک نگاه به ساعت کردم دیدم تازه چهار صبحه. خیلی سخت دوباره خوابم برد. شاید نیم ساعتی طول کشید.
چند وقت بعد دوباره دعوت شدیم خونه ی اونها. ستاره که بهم گفت پرسیدم برای کی؟ گفت شب جمعه…قیافه م رو جمع کردم گفتم این هفته فکر نکنم بشه. بهش بگو حالا یک فرصت دیگه ما که تازه اونجا بودیم. ستاره هم رفت تو هم: ” ا…من بهش گفتم میایم! ” گفتم : ” خب حالا بگو نمیایم!” گفت: ” خب زشته! چرا نریم؟ ” گفتم: ” حالا کو تا جمعه؟ ممکنه کار پیش بیاد. جای دیگه ای بخوایم بریم.” – ” چه کار پیش بیاد؟ کاری نداریم! بعد هم دعوت کرده زشته نریم. من روم نمیشه کنسل کنم. ” گفتم : ” خب من کنسل میکنم. یک بهانه ای میارم خودم.” ستاره دیگه تند شد: ” حالا یک نفر با ما رابطه ش خوبه تو بیا این هم خرابش کن! همش کارهایی میکنی که آبروی آدمو ببری! میگم گفتم میایم! ” – ” خب نباید میگفتی! تو که با من هماهنگ نکرده بودی! ” -” نمی دونستم برای کوچیکترین چیزها هم باید اجازه بگیرم ! یک مهمونیه دیگه! ما هم که کاری نداریم.” دیگه نمی دونستم چی بگم. نهایتا با اکراه قبول کردم. این بار هم مثل دفعه ی پیش گذشت با این اختلاف که من کم حرفتر شده بودم. آهنگ هم که گذاشتند من خودم رو مشغول میوه خوردن کردن و بلند نشدم. علی گفت :” پس بیا وسط دیگه پسر!” گفتم: ” من که رقص بلد نیستم. کمرم هم یک کم درد می کنه” دستمو گرفت و به زور بلندم کرد: ” اینجا کمرم درد می کنه و رقص بلد نیستم و اینا نداریم…” اصلا نتونستم مقاومت کنم. بعد به ستاره گفت: ” بابا ستاره! این چه شوهریه آخه تو داری؟ انرژی نداره چرا؟ ” احساس کردم گوشام داغ شدند. تو راه برگشت یکی دو بار پشت فرمون رفتم تو فکر نزدیک بود بزنم به ماشین جلویی. این کش و قوس ها و مهمونی رفتنها همچنان ادامه داشت. یک روز زد که ستاره خونه نبود به سرم زد که تلگرامشو چک کنم.رفتم سر وقت لپتاپش و تلگرامو باز کردم. صاف رفتم سراغ علی. پیامها رو بالا و پایین کردم و از جاهای مختلف شروع کردم خوندن تا ببینم چی بین اینها میگذره. همون شوخی های همیشگی …همون لحن خودمونی…فقط تنها چیزی که توجهم رو بیشتر جلب کرد این بود که توی پیامهای اخیر گاهی همدیگه رو “عزیزم” خطاب کرده بودن. باز یک حس عجیبی اومد سراغم. هم هیجان هم حسادت هم تحریک هم خشم. از اون روز به بعد کارم شده بود که هر از گاهی میرفتم سراغ لپتاپ و پیاما رو چک میکردم. یک پیامی اومده بود از علی : ” پس چی شد؟” ستاره هم جواب داده بود: ” نشد…حالا زنگ میزنم برات میگم…” چی نشد؟ چی چی شد؟ تو روزهای بعد دوباره یک پیامی داده بود: ” امروز میشه؟” ستاره گفته بود: ” خبر میدم…احتمالا بشه.”
ذهنم عجیب مشغول شده بود. توی روزهای بعد دیگه پیام جدیدی توی تلگرام نیومد. چندبار چک کردم. بعد به سرم زد که نکنه پیاماشونو پاک میکنن دیگه! راهی برای اینکه بفهمم نبود. تو مهمونی های بعدی سعی کردم به جزئیات رفتاری شون دقت کنم. تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که یک مقدار احساس کردم همه چیز نرمالتر شده. علی کمتر خوشمزه بازی در می آورد و مجلس گرم میکرد. ستاره هم کمتر غش و ریسه میرفت. از این بابت خوشحال بودم. چند وقت گذشت دوباره یک پیام ظاهر شد. ” دیروز خوش گذشت خانم؟” -” عااااالی بود” -” می خوای عکساشو بفرستم؟” -” نه…” -” ببین! باحاله ” -” نفرست میگم علی! من پاک می کنم عکسارو تو هم پاک کن” توی صفحه ی چت اثری از عکسی نبود. معلوم بود پاک کرده. رفتم تو فولدری که ذخیره میشه رو هم نگاه کردم چیزی نبود. رفتم تو سطل آشغال رو نگاه کردم. بود! شش تا عکس بود. اولی رو باز کردم. پاها و پایین تنه ی لخت یک زن بود. صورتش معلوم نبود ولی بلافاصله شناختم. ستاره بود! این ستاره ی من بود که کسی از پایین تنه ی لختش عکس گرفته بود. مات موندم. سخت بود برام که برم عکس بعدی ولی رفتم. عکس بعدی هم از همون زاویه بود فقط یک دست مردونه بهش اضافه شده بود. یک دست درشت و پرمو. علی دستش رو گذاشته بود لای پای ستاره. عکس بعدی همون دست بزرگ دو تا انگشتش رو کرده بود تو. عکس چهارم یک کیر خیلی بزرگ دم کس ستاره بود. عکس بعدی گوشی رو گذاشته بودند جایی و علی خوابیده بود روی ستاره و پاهای ستاره دور کمر علی حلقه شده بود. قسمت سر عکس کراپ شده بود. عکس آخر هم داشت داگ استایل می کرد و باسن ستاره با اون پوست روشنش کاملا چسبیده بود به شکم پرموی علی و دستای مردونه ش داشت کپلهاشو فشار میداد و فرو میکرد بهش. بعد از دیدن عکسها حالم خیلی بد شد. گریه م گرفت. فشارم افتاد. تا چند دقیقه نمی تونستم از جام پاشم. وقتی یک کم به وضع عادی برگشتم رفتم یک فلش آوردم و عکسها رو ریختم توش. ستاره که اومد خونه صدام زد. از توی اتاق خواب جوابشو دادم. گفت: “بیا بستنی گرفتم.” گفتم: ” میل ندارم” اومد تو اتاق بالا سرم. – “چیزی شده؟” -” نه…طوری نیست…یک کم سرم درد می کنه.” – ” چرا؟ باد خورده به پیشونیت؟ ” -” نمی دونم. درد می کنه…یک مقدار استراحت کنم بهتر میشه.” -” خب بیا بستنی بخوریم بعد استراحت کن.” -” سرم درد می کنه بستنی بخورم؟ ” -” چه می دونم چته…خب نخور…بخواب…” و از اتاق رفت بیرون.
چشمهامو بستم و مدام تصویرهایی که دیده بودم میومدند جلوی نظرم. ذهنم ادامه شون میداد. باهاشون فیلم درست میکرد. تصور میکردم وقتی ستاره جلوی علی زانو زده و کیرش رو براش خورده. اون کیر بزرگ رو…وقتی صدای جیغش رفته آسمون. چنگ زده تو موهای علی. وقتی علی مثل پر کاه بلندش کرده …وقتی تلمبه زده توش… غمگین بودم… و در هم شکسته… و تحقیر شده…در عین حال یک هیجان عجیبی هم داشتم…تحریک هم شده بودم.
نقش من این وسط چی بود؟ حق من این بود؟ من که از چیزی کم نذاشته بودم. باز فکر میکردم شاید هم تقصیری نداره. شاید ایراد از من بوده…من بودم که ضعیف بودم. جذاب نبودم. خب معلومه وقتی اون بازوها و سرشونه ها رو میبینه دیگه من به چشمش نمیام. خب معلومه دیگه تو سکس با من لذت نمیبره. کسی که علی رو چشیده باشه چرا باید با من بمونه؟ نمی دونستم باید چه کار کنم. مغزم قفل شده بود. اینقدر شوک بزرگی بهم وارد شده بود که اصلا قدرت واکنش نشون دادن رو از دست داده بودم. حتی نمی تونستم درست فکر کنم. موضوع هم یک جوری بود که با هیچ کس نمیتونستم مطرح کنم. خودم با خودم هم که بهش فکر میکردم معذب میشدم. دوست داشتم برای یک ثانیه هم که شده بتونم به یک چیز دیگه ای فکر کنم. ولی همش جلوی نظرم بود. قیافه ی علی با اون لبخند گشادش میومد جلوی چشمم. وقتی منو میدیده با خودش به چی فکر میکرده؟ عجب ببویی گیر آوردم! زنش رو میکنم این هم اصلا حالیش نمیشه. احساس میکردم دارم کوچیک میشم. آب میرم. هر لحظه کوچیک و کوچیکتر میشدم. احساس میکردم اینقدر کوچیک شدم که دیگه اصلا دیده نمیشم. شدم قد یک حشره…اصلا به چشم نمیام…له شدم…بعد ستاره و علی میومدن تو اتاق . همونجایی که من بودم. اصلا متوجه حضور من نمیشدن. چون من خیلی کوچیک بودم .خیلی حقیر. قد یک مورچه…بعد علی لبهای ستاره رو می بوسید و چشمهای روشنش هول میشدند. بعد تاب میخوردند با هم و دستهای قوی علی میفتادند زیر سینه های ستاره. ستاره خودش رو می سپرد به آغوش علی بعد یک دست علی میرفت لای پای ستاره و دست دیگرش پشت کمرش. ستاره هم دستاشو مینداخت دور گردن اون. بعد علی همینجوری بلندش می کرد و همینجور تابش می داد و می چرخوند و در یک لحظه پاشو می ذاشت روی من که قد حشره ی کوچیکی کف اتاق بودم. من له میشدم و دنیا برام سیاه میشد. این تصورات تو ذهنم هزاران بار تکرار می شد. هر بار علی چرخ میخورد و هر بار من له میشدم. احساس میکردم دارم میرم به خورد تخت…همونجایی که خوابیده بودم میشد بستر عشق بازی اونها.
ستاره داشت اونور با تلفن صحبت میکرد. گوشهامو تیز کردم که ببینم چی میگه. حتما داره با علی حرف می زنه. …نه … میترا دوستشه…از کجا معلوم؟ من که صدای میترا رو نمیشنوم. شاید داره با علی حرف می زنه و وانمود میکنه میترا است. علی قربون صدقه اش میره؟ دوستش داره؟ به اندازه ی من؟ یا اینکه فقط میخواد ازش استفاده کنه؟ با اون حتما خیلی بیشتر خوش میگذره. …دوست نداشتم حال کنن. چرا وقتی من اینجور دارم عذاب می کشم اونها لذت ببرند؟ اگر من دارم عذاب میکشم پس چرا اینقدر تحریک شدم؟ دست زدم به کیرم. هنوز یک کم بیشتر نمالیده بودمش که ارضا شدم تو شرتم.
اون شب تا صبح هزار بار خوابیدم و بیدار شدم. هر بار علی و ستاره میومدن به خوابم و از خواب میپریدم. ستاره که اومد بخوابه چشمامو بستم که یعنی خوابم. ستاره گفت: “بهتری؟” بی اونکه چشمامو باز کنم گفتم :“بهترم”. نمی خواستم ببینمش. اون لبخند دیگه برام دلخواه نبود. اون چشمهای روشن دیگه برام قشنگ نبودند. من خالی شده بودم ولی اگر میتونستم دوست داشتم برگردم و داد بزنم سرش. بگم: “ستاره! تو به من خیانت کردی! چرا این کارو کردی؟” اما نمیتونستم.
فردای اون روز فکر کنم تو شرکت ده دقیقه هم کار مفید نتونستم بکنم. دنبال یک موردی توی کتاب مرجع میگشتم. همینجور که ورق میزدم فراموش کردم دارم دنبال چی میگردم و فکرم رفت پیش علی و ستاره. بعد همینجوری ده دقیقه بی اونکه خودم حواسم باشه کتاب رو ورق میزدم تا اینکه کسی صدام زد و به خودم اومدم. خیلی عادی کتاب رو گذاشتم کنار و جوابش رو دادم.
الان تو بانک دارن چه کار می کنن؟ اونجا که کاری نمی کنن بابا! کلی ارباب رجوع هست. شلوغ پلوغه. اصلا تازه شاید فقط یک بار بوده و تموم شده. از کجا معلوم؟ نه نشده…چرا باید تموم شده باشه؟ علی الان ستاره رو تو مشتش داره چرا نکنه؟ مطمئنی؟ شاید اصلا اونها عکس اینها نبوده…صورتهاشون که اصلا معلوم نبود. دیوانه ای؟ می خوای خودتو گول بزنی؟ تو تن ستاره رو نمیشناسی؟
ظهر راس ساعت دوازده مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه سراغ لپتاپ. میخواستم ببینم پیام جدید چی رد و بدل شده. ستاره پیام داده بود به علی. “علی آقای من چطوره؟” علی آقای من؟! پیام مال دیشب بود. علی هم گرم جوابشو داده بود. بعد پرسیده بود: “بهتری؟“ستاره گفته بود: “آره عزیزم…من که خودم گفتم دوست دارم…” – ” آره ولی فکر می کنم دیگه زیادی وحشی شدم البته خودت هی می گفتی محکمتر محکمتر…” – “خوبم عزیزم…”
بعد به هم شب بخیر گفته بودند و بوس فرستاده بودند.
تا بعد از ظهر که ستاره اومد کلی فکر کردم. مغزم همه چیز رو هزاران بار مرور میکرد. میل نداشتم باهاش روبرو بشم یا حرف بزنم. ستاره اومد تو و با لبخند سلام داد: – “سلام عزیزم! چه زود اومدی امروز! ” گفتم :“سلام…” داشتم فکر میکردم با همین لبها که به من میگه عزیزم به علی هم میگه…با همین دهن برای اون ساک هم میزنه. گفت : “چیه؟ کشتی هات غرق شدن؟” گفتم: “هم سردرد دیروز ادامه داره هم امروز سر کار یک مقدار اعصابم خرد شد.” بهش دروغ گفتم. گفت :“چرا؟” گفتم :“کاره دیگه…هر روز یک داستان مسخره ای هست. انرژی ندارم…” گفت: ” من هم شوهر کردم خیر سرم هیچ وقت انرژی نداره! ” این جمله علی نبود؟ قلبم یک خراش دیگه برداشت. حتما میشینن درباره ی من صحبت میکنن و علی این جمله رو هی تکرار میکنه. اما نه به شوخی…کاملا جدی!
ده روز جهنمی بر من گذشت…هر روز روند کلی همین بود. بعد از ده روز احساس کردم که دیگه دارم منفجر میشم. باید یک کاری میکردم. از پیامها چنین بر میومد که یک بار دیگه هم اون اتفاق افتاده. عکس و فیلمی البته این بار در کار نبود. چمدونم رو برداشتم و یک مقدار لباس و وسایل شخصی ریختم توش. همه ی پیرهنها و شلوارهایی که اون برام خریده بود رو قیچی قیچی کردم و ریختم روی تخت. عکسهایی که روی فلش بود رو در اندازه ی آ۳ پرینت کردم و تا کردم گذاشتم توی یک پاکت بزرگ. روی پاکت نوشتم: “لطفا اینها رو قاب کن و بزن دور تا دور اتاق.” به جز همین یک جمله هیچ یادداشت دیگه ای براش ننوشتم. پاکت حاوی عکسها رو گذاشتم روی کپه ی لباس قیچی قیچی شده. چمدونم رو برداشتم و رفتم خونه ی مادرم.
مادرم که دید با چمدون اومدم فهمید یک مشکلی پیش اومده. فکر کرد دعوا کردیم. گفتم : ” نه …هیچ دعوایی نکردیم ولی من دیگه به اون خونه بر نمی گردم. باید آماده بشیم برای طلاق. ” مادرم جزع فزع کرد و جویا شد که چرا و برای چی …که خب من جوابی ندادم. گفت: “چیزی ازش دیدی؟ ” من سکوت کردم. فهمید داستان چی می تونه باشه…گریه کنان از پیشم رفت اونور…همون روز بعد از ظهر ستاره زنگ زد. من نشسته بودم تو حال و دیدم شماره ی اونه. گوشی رو برداشتم: ” بگو…” گفت می خواد بیاد منو ببینه…خیلی ترسیده بود…گریه می کرد…من تازه امروز داشتم خالی میشدم…تازه یک باری از قلبم داشت برداشته میشد. دیگه مجبور نبودم پنهان کنم. حالا نوبت اون بود که ناراحت باشه. البته واقعا مطمئن نبودم که ناراحت بود یا نه. بیشتر به نظرم ترسیده بود. چون می تونستم اقدام قانونی کنم و حکم زنای محصنه جاری میشد. حق داشت بترسه. گفتم حرفی با هم نداریم. وکیل بگیر. تو دادگاه ازت دفاع کنه. التماس میکرد و ضجه میزد که فقط یک بار اجازه بدم حرف بزنه. دوست نداشتم التماس کنه. گفتم : “حوصله ندارم. فقط اون عکسها رو حتما قاب کن.” گفت :“من دارم میام اونجا. میام باهات حرف بزنم.” گفتم :“از حوصله ی من خارجه.” گفتم :“واقعا حرفی هم داری؟” گفت :“خواهش می کنم.” قبول کردم…گفتم باشه…بیا…نیم ساعت هم نشد که رسید.

وقتی وارد شد مادرم باهاش سلام علیک نکرد و روشو برگردوند. من بردمش توی اتاق اونور. چشمای روشنش از فرط گریه سرخ شده بود و پف کرده بود. گفت :“خواهش میکنم منو ببخش.” گفتم : “باشه.” گفت: “واقعا منو ببخش. التماستو می کنم.” گفتم :” التماس لازم نیست. خودم هم همینو می خوام. قول میدم همه ی سعیمو بکنم که ببخشمت. سعی می کنم اصلا فراموش کنم چه اتفاقاتی افتاده. همه چیو فراموش می کنم.” گفت :” به خدا من دوستت دارم. بهت قول میدم دیگه زن خوبی برات باشم.” گفتم : “نه…دیگه نمی تونی…”گفت :“چرا به خدا می تونم… اشتباه کردم…آدم جایز الخطا است دیگه…ببخش منو…قول میدم تکرار نشه…تموم شد…همه چیز تموم شد…”. گفتم: شاید حق با تو باشه…ولی من می خوام فراموش کنم…و برای اینکه بتونم فراموش کنم تو دیگه نباید هیچ وقت جلوی چشمم باشی…دیگه نباید همو ببینیم…من هم قول میدم همه ی سعیمو بکنم که فراموش کنم و ببخشم…تو هم زندگی خودت رو می کنی. گفت: زندگی من تویی…خنده ی تلخی به لبم اومد. گفتم: “عکسارو حتما قاب کن جلوی چشمت باشه…تو نباید فراموش کنی…” با صدا داشت گریه می کرد…گفت : “به خدا من زندگیمونو دوست دارم…” گفتم : ” نمی دونم…ولی من دیگه دوست ندارم…فکر کنم حرفهای جفتمون تموم شد. اصل حرفا همینا بود. تکلیف مشخصه…من از فردا میرم دنبال راه قانونی. توافقی طلاق میگیریم. مهریه بهت تعلق نمیگیره. بعد تو میری سوی خودت من هم میرم سوی خودم. گفت: “زود تصمیم نگیر…فرصت بده…به جفتمون فرصت بده…” گفتم : “زود تصمیم نمیگیرم…من خیلی وقته دارم فکر میکنم…برو…ما دیگه حرفی برای هم نداریم…”

چند ماهی طول کشید تا کارهای اداری و ثبت و … تموم شد. بعد از اون دیگه هرگز همو ندیدیم. دلم برای ستاره و اون لبخند جادوییش تنگ شده…برای اون چشمهای روشنش…دلم برای اون روزهایی که دوستم بود و با حرف زدن باهاش آروم میشدم تنگ شده…اما اون ستاره دیگه مرده…و من چشم دیدن قاتلش رو ندارم…چند بار زنگ زده و پیغام فرستاده ولی هر بار گفتم که نمیتونم…الان دو سال از اون روزها میگذره…من تو خونه ی مادریم زندگی میکنم. دیگه نتونستم به کسی نزدیک بشم… از ستاره خبری ندارم دیگه…فقط میدونم از کار تو بانک استعفا داده و یک کار دیگه ای شروع کرده…علی رو یک بار از دور دیدم…پشت فرمون بود …سریع رد شد ولی من شناختمش…من به قولم نصفه عمل کردم. جفتشون رو بخشیدم ولی نتونستم فراموش کنم برای خودم کامل برعکس خودم رو فراموش کردم ولی نمیتونم ببخشم…

نوشته: K1

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها