داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سبزه

*“جناب دکتر… یه نسخه از صورتجلسه ی دیروز عصر رو براتون فرستادم. تو کارتابلتونه!”
برزو با بی حوصلگی دستش رو به سمتِ گوش چپش برد، انگشت اشاره اش رو از زیرِ کشِ ماسکِ به بالای گوشش رسوند و گوشش رو خاروند.
+“باشه امیرحسین… الان وقت ندارم… باشه برای بعد!”
سیستمش رو خاموش کرد و نگاهی به ساعت مچی استیلش انداخت. تقریباً یک ساعت از ساعت کاری رد شده بود. چند هفته اخیر به تمامی پرسنل ابلاغ کرده بود حداقل تا ساعت پنج و نیم عصر تو شرکت حضور داشته باشن. خودش بعضی وقت ها بیشتر از بقیه وایمیستاد و کارهای عقب افتاده ی آخر سال رو پیگیری می کرد. اما امروز از اون روزها نبود. مانیا ساعت 11 بهش پیام داده بود که امروز زودتر به منزل برگرده. پیامی کوتاه و صریح و شفاف. احتمالاً میخواست درمورد اتفاقات اخیری که بینشون افتاده بود صحبت کنه.
از پشت میزش بلند شد، به سمت چوب لباسیِ گوشه ی دفترش رفت و کت مخملی قهوه ای اش رو برداشت. جلوی آینه ی پشت در اتاقش ایستاد و خودش رو وارسی کرد. موهای کم پشت جو گندمی اش رو با دستش مرتب کرد و کتش رو پوشید. یقه پیراهن کرم رنگش رو که کمی زیر کتش کج شده بود صاف کرد و کمرِ شلوارش رو که همرنگ کتش بود از روی شکم برآمده اش کمی بالاتر کشید. به انعکاس چهره خودش نگاهی انداخت. مثل همیشه اخم داشت و چشمای عسلی اش گیرا بود.
از اتاقش بیرون آمد و وارد سالن اصلی شد. امیرحسین، پوریا و محسن از پشت میزشون بلند شدن. بی اعتنا از کنارشون گذشت.
“خسته نباشین دکتر”
“خدا قوت دکتر”
“دکتر آخر هفته ی خوبی داشته باشین!”
زیر لب تشکری کرد و با یه “خداحافظ” جواب هر سه رو داد. نگاه گذرایی به میز گرد و چوبی کنار در ورودی انداخت. سفره هفت سینی که محدثه با تمام سلیقه و هنری که داشت، چیده بود و با تحسین و تشویق همه پرسنل همراه بود. البته “تقریباً” همه ی پرسنل. برزو وقتی برای بار اول سفره هفت سین رو دید، به محدثه نگاهی کرد و با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: “خوبه!” البته برای محدثه، این نظر از همه نظرهایی که قبلاً شنیده بود با ارزش تر و لذت بخش تر بود. خوشحال بود که نیش بازش پشت ماسکی که زده بود، از چشم رئیسِ بزرگ پنهون مونده بود. اما درخشش چشماش او رو لو دادن. جوری ذوق کرده بود که انگار دنیا رو بهش داده باشن. برای همه اینطور بود. برزو از دید کارمندا مدیری خشک، جدی و بی حوصله بود. با این وجود، همه صمیمانه دوستش داشتن چون مرد خوش قلب و بخشنده ای بود اما پرستیژ، کاریزما و سنگینی رفتارش باعث میشد همه ازش حساب ببرن. کمترین تایید از سمت او معادل بیشترین تشویق بود. برزو با اسپری ضدعفونی کننده که کنار در ورودی روی دیوار نصب شده بود، دستاش رو تمیز کرد و بعد از نگاه مجدد به سفره هفت سین از شرکت خارج شد.

چند دقیقه به 7 مونده بود که برزو به خونه رسید. ماشینش رو داخل پارکینگ پارک کرد و دسته گلی رو که روی صندلی شاگرد گذاشته بود، برداشت و به سمت آسانسور رفت. داخل آسانسور، خودش رو با دقت تمام وارسی کرد. ماسک رو از روی صورتش برداشت و دستی به ته ریش نرمش کشید. با اخم به ردی که کش ماسک دو طرف بالای گونه هاش انداخته بود، نگاه کرد. مجدّداً دستی به موهاش کشید.
آسانسور تو طبقه پنجم متوقف شد. درب واحد که سمت راست آسانسور قرار داشت، نیمه باز بود و بوی خوشِ قیمه سیب زمینی که از داخل خونه میومد، تو راهرو پخش شده بود. برزو نفس عمیقی کشید و لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست. از بچگی عاشقِ قیمه بود. دستپخت زنش باشه که دیگه چه بهتر! این برای برزو، اولین نشونه ی آشتی کنون از سمت مانیا بود. با ذوق و شوقی که داشت، کفشهاش رو درآورد و وارد خونه شد.
+“سلام عزیز دلم… کجایی؟”
~“سلام برزو جانم. قربونت بشم. خسته نباشی… بیا تو الان منم میام!”
صدای مانیا از سمت اتاق خوابشون میومد. لحنش مهربون و گرم بود. برزو لبخند زنان به سمت اُپن آشپزخونه رفت و دسته گل رو روی اُپن گذاشت. کتش رو درآورد و روی دسته مبل انداخت و نگاهی به خونه انداخت. خونه مرتب و خوش بو بود.
+“رُژان کجاس؟”
~“رفته پیش مبینا. شام اونجاس…”
+“عه؟ همین دو سه روز پیش رفته بود پیش خاله ش که! خبریه…؟”
مانیا با صدای بلند خندید. “بایست دید تعریف شما از “خبر” چیه!”
برزو همونطور که داشت به جوابِ مبهم مانیا فکر می کرد،به دستشویی رفت و دستهاشو شست و اومد بیرون، اما هنوز خبری از زنش نبود. به آشپزخونه برگشت. یک تُنگِ خالیِ شیشه ای از داخل کابینت بیرون آورد و توشو با آب پر کرد. ذهنش درگیر بحثهایی بود که اخیراً با مانیا داشت. رابطه ی آنها بخاطر مشکلات کاری برزو و فشار عصبی شدیدی که داشت، جدیداً پرتنش شده بود. برزو مدتها بود میخواست بخاطر بدرفتاریها و حرفهایی که به مانیا زده بود عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره. مخصوصاً بعد از دعوای هفته پیششون که تا دو روز باهاش قهر کرده بود. برای آدمی مثل برزو، عذرخواهی کلامی کار آسونی نبود. دست گلی که خریده بود حکمِ تکان دادنِ پرچم سفید و مقدمه چینی برای بهبودِ رابطه شون بود.
تنگ رو که پرِ آب شده بود روی اُپن و دسته گل رو داخلش گذاشت. نگاهی به دسته گل کرد. سپس سرش رو به سمت راهروی درازی که به اتاق خوابشان منتهی میشد چرخاند.
+“کجایی تو؟ بیا دیگه… چیکار داری می کنی؟”
~“امروز با مبینا رفته بودیم خرید. یه چیزایی دیدیم خیلی جذاب بود. بایست ببینی!”
برزو به سمت اتاق خواب رفت. “چیا؟”
مانیا با صدای بلند گفت: “نهههه نههههه! نیایا! همونجا بمون. بهت میگم کِی بیای!”
برزو همونجایی که بود وایساد. از شدت کنجکاوی تپش گرفته بود. چند لحظه بعد، در اتاق خواب کمی باز شد و مانیا اومد بیرون. برزو از چیزی که میدید از حیرت و شگفت زدگی چشماش درشت شد و ابروهاش بالا رفت. مانیا موهای مجعد و کوتاهِ خرمایی رنگش رو به رنگ مشکی پر کلاغی درآورده بود و کاملاً صافش کرده بود. آرایش نسبتاً غلیظ مشکی داشت و لباسش از جنس چرم ورنی و یک سره بود که زیپ باریک نقره ای رنگی از وسط گردنش تا لای پاهاش رد شده بود. کفش پاشنه بلند مشکی رنگی هم پاش کرده بود.
~“خوشگله عزیزم؟”
برزو نیشش باز شد و چشماش برقی زد.
+“فکر نمیکردم یه روزی تو این لباسا ببینمت مانی!”
مانیا لبخند زنان به سمت برزو اومد و دستاشو دور گردنش انداخت و لباشو آروم بوسید.
~“یادته قدیما در موردش حرف زده بودیم؟”
+“آره… یادمه…”
تو دوران نامزدیشون بحث فتیش های جنسی مطرح شده بود. هر دوشون دوست داشتن چیزهایی رو تجربه کنن. البته هیچکدومشون نمیدونستن در عمل بهش علاقه ای هم دارن یا نه. جفتشون از قبل درباره ی اس اند ام ساعتها مطالعه کرده بودن و تو پورن ها دیده بودن ولی حس هر دوشون بهش کاملاً خنثی بود. بعد از ازدواجشون دیگه هیچوقت حرفی ازش به میون نیومده بود و برزو مدتها بود بهش فکرم نکرده بود.
~“خب… کلمه ی ایمنی چی باشه؟”
برزو کمی فکر کرد. “سبزه!”
~“سبزه…! باشه…!”
مانیا دستای برزو رو گرفت و نگاش کرد. خندشون گرفت.
~“خب بیا جدی باشیم…”
برزو سعی کرد خنده ش رو بخوره. قیافه ش خنده دار شده بود. مانیا اما جدی تر بود.
~“بشین رو زانوت”
برزو روی زانوهاش نشست.
~“آفرین پسر خوب!”
برزو خیلی وقت بود همچین جمله ای رو نشنیده بود. برای چند صدم ثانیه شوکه شد اما همزمان نیشش هم باز شد. فکر نمیکرد روزی اینجوری مورد خطاب قرار بگیره و عصبی نشه. مانیا انگشتای کشیده شو لای موهای برزو کرد و بهمشون زد. برزو روی موهاش شدیداً حساس بود. مخصوصاً اینکه کسی بخواد بهمشون بریزه. لباش جمع شد و کلمه ی “سبزه” داشت روی زبونش جاری میشد اما جلوی خودشو گرفت. نمیخواست اول کار جا بزنه.
~“هاپوی من چرا اینقد بیحاله… نمیخواد به اربابش ابراز علاقه کنه؟”
برزو به چشمای مانیا نگاه کرد. ضربان قلبش خیلی رفته بود بالا. حجم خونی که توی صورتش در یک لحظه جمع شد رو به خوبی میتونست حس کنه. مانیا با نگاه سلطه گرش به برزو خیره شده بود و دستشو جلوی دهنِ برزو گرفته بود. برزو زبونشو با کمی مکث بیرون آورد و انگشت اشاره مانیا رو لیسید. بار دوم… بار سوم… باورش نمیشد. دستای مانیا رو تابحال نلیسیده بود. بنظرش کار احمقانه ای میومد. اما الان… انگشت مانیا مزه ی جالبی داشت. حسی که لیسیدن انگشت مانیا به او میداد حس جدیدی بود. زبونشو داد تو و لباش انگشت مانیا رو دربر گرفتن. مانیا نفس عمیقی کشید و چشماشو بست. برزو شروع کرد به مکیدنِ انگشت مانیا. چند لحظه بعد برزو به خودش اومد و دید هر چهار انگشت دست مانیا رو داره میمکه. مانیا با دست دیگه اش سرِ برزو رو ناز کرد. برزو دستی به وسط پای خودش کشید. آلتش کمی سفت شده بود. یک دفعه سیلی محکمی به صورتش خورد و انگشتای مانیا از دهنش بیرون کشیده شد.
~“مگه من اجازه دادم با خودت ور بری؟؟”
لحن مانیا بقدری تند و خشن بود که برزو برای لحظه ای جا خورد. سوزش شدیدی رو بهمراه گرما روی صورتش حس کرد. آخرین باری که سیلی خورده بود یادش نبود. حتی توی دعواهایی که با مانیا کرده بود سیلی نخورده بود. به مانیا نگاه کرد. چشمهاش گرد شده بودن و اخمهاش تو هم رفته بود. سعی کرد خودشو آروم کنه. هیچی نگفت.
~“بخاطر اینکارت باید تنبیه بشی سگِ بد! پامو بلیس ببینم…”
برزو اولش فکر کرد اشتباه شنیده. تا به عمرش اینقدر تحقیر نشده بود. اما باز تحمل کرد و سرشو پایین آورد و صورتشو به سمت پای راست مانیا که کمی جلوتر از پای چپش بود آورد.
+“خب…چیکار کنم الان؟”
صداش دو رگه شده بود و لحنش کمی عصبی بود. مانیا به خوبی متوجه شده بود که برزو از شرایطی که براش ایجاد شده راضی نیست اما حسی تو وجودش به جوش اومده بود که دوست داشت کارشو ادامه بده. هم دلش میخواست یبارم که شده رییس بازی دربیاره، هم میخواست کاری کنه که برای شوهرش درس عبرتی باشه. یه تیر، دو نشون…
~“ارباب…! یادت رفت بگیش… بندهای کفشمو در بیار و پامو بوس کن…”
برزو سینه اش رو صاف کرد و دستهاشو کمی باز و بسته کرد تا یکم از گزگز بیفته. بعد به آرومی بند کفش مانیا رو باز کرد و پاشو از تو کفش درآورد و روشو بوس کرد. اما نمیدونست بعدش باید چیکار کنه. مانیا با لحن کلافه ای دستور داد: “بشین جلوم و هیچکاری نکن…”
برزو چهارزانو نشست. مانیا پاشو بلند کرد و به صورت برزو مالید. برزو بی حرکت نشسته بود و چشماشو بسته بود. مانیا با تحکم گفت: “زبونتو در بیار و پامو بلیس!”
برزو بدون اینکه حرفی بزنه دستور رو اجرا کرد. مانیا تمام کف پاشو به زبون و کل صورت برزو مالید. از نوک انگشتای پاش تا پاشنه پاش. برزو حس کرد بخاطر رفتار اخیرش داره تنبیه میشه و این کارهای به ظاهر جنسی، فقط یه پوشش برای گوشمالی ان نه بیشتر. اما قیافه ی مانیا چیز دیگه ای رو نشون میداد. تو قیافه ی مانیا انتقامجویی دیده نمیشد. چشمای خمار و نیش بازش نشون میداد که حسی که داره تو دو کلمه خلاصه میشه: لذت و شهوت. کم کم حس و حال خودش هم عوض شد. پای مانیا از انگشتاش هم شیرینتر به نظر میومد. اخمهاش کم کم باز شد و لیسیدنش که با حالتی شبیه به انزجار همراه بود به آرومی جاشو به لذت داد. آب دهن برزو از روی چونه اش به روی شلوار پارچه ایش چکید. مانیا هم با خوشحالی داشت به شوهرش نگاه میکرد. برزو انگشتای پای مانیا رو بدون اینکه دستی به پاش بزنه تو دهنش فرو کرد و اونا رو دونه به دونه مک زد.
~“آخخخخ… همکارات میدونن سگِ و پالیسِ خانومتی…؟ آره…؟”
برزو اخم کرد. تصور اینکه کسی از پرسنل شرکت اون رو توی این وضع ببینه براش عذاب آور بود. اون لحظه اگه آینه قدی هم کنارش بود، جرات نمیکرد خودشو تو آینه ببینه. حس دوگانه ای داشت: لذت از بدن زنش و انجام کاری که یه زمانی جز کنجکاویهاش بود. و حس انزجار از حجمِ تحقیر کلامی که داشت بهش تحمیل میشد. شاید کاری که برزو داشت انجام میداد، عملاً حس بدی بهش نمیداد اما کلماتی که از دهنِ مانیا بیرون میومد، حس و حالِ اون رو خراب میکرد‌. با خودش فکر کرد که شاید حرفهای خودش هم همچین تاثیر منفی ای روی مانیا میذاشته. زنی که تا قبل از اون لحظه آروم و مهربون و متین بود. زنی که همیشه شوهرشو با احترام صدا میزد و تکریمش میکرد. مانیایی که هیچوقت حتی اسم برزو رو خالی صدا نمیزد، حتی وقتهایی که شدیداً با هم درگیر بحث و مشاجره میشدن… حالا مثل سگ به پاش افتاده بود و داشت پاشو میلیسید.
مانیا یهو با پاش فشار محکمی به صورتِ برزو آورد و باعث شد برزو به پشت بیفته.
~“نه اینجوری نمیشه… تو خیلی هنوز سرکشی… بایست رامِت کنم… چهار دست و پا شو بیفت دنبالم…”
برزو دلش میخواست کلمه ی سبزه رو فریاد بکشه. اما باز دهنش رو محکم بست. نمیخواست جلوی زنش کوتاه بیاد. از طرف دیگه ای دلش میخواست با این شخصیت تازه بروز داده شده ی مانیا بیشتر آشنا بشه. میخواست بدونه زنش تا کجا میخواد پیش بره. حس عذاب وجدان و تلاش برای بدست آوردنِ دلِ مانیا هم دلیل دیگه ای بود برای ساکت کردن خودش. چهار دست و پا شد و دنبال مانیا به سمت اتاق پذیرایی برگشت. تا اون لحظه متوجه نشده بود که یکی از صندلی های نهار خوری سر جاش نیست و جلوی پرده رو به سالن قرار گرفته. مانیا داشت برزو رو به سمت همون صندلی میبرد.
مانیا کنار صندلی ایستاد و با دست به برزو اشاره کرد روی صندلی بشیند. برزو دستورِ زنش رو اجرا کرد. مانیا برای چند لحظه با چشمهاش که ازش شیطنت میبارید به برزو نگاه کرد و زبونشو آروم روی لب درشت پایینش کشید و لبشو گاز گرفت. “لخت شو!”
ابروهای برزو بالا رفت و لبخند کجی زد. “کامل؟”
~“آره، کامل…! نه! فقط شورت پات باشه و جورابت…”
برزو از دکمه آستینش شروع کرد به باز کردن و در عرض چند ثانیه پیراهن و شلوارش رو درآورد و تا کرد و روی زمین گذاشت.
~“این وسواس همیشگیت منو کشته آقای دکتر!”
برزو از لحن مانیا که به حالت عادی درومده بود خنده ش گرفت. برای لحظه ای فکر کرد که زنش داره کم کم کوتاه میاد اما حالت چهره مانیا سریعاً عوض شد و لبخندش رو جمع کرد و اخم کرد. “نخند!”
برزو خنده اش را خورد اما لبخند روی لبش را نمیتوانست کنترل کنه. مانیا با انگشت اشاره و شستش لپ برزو رو محکم گرفت و فشار داد. “میگم نخند!!”
برزو سرشو آروم تکون داد و بی صدا گفت: “چشم”
~“خیلی داری سرسری میگیریا… دارم برات حالا…”
مانیا به پشت میز نهار خوری رفت و از زیر میز طناب کلفت کرم رنگی رو درآورد. برگشت به سمت برزو. “دستاتو بگیر پشت صندلی!”
برزو اطاعت کرد. مانیا با دقت و محکم طناب رو چندین دور، دور بدن ورزیده و کم موی برزو پیچوند و دستاشو از پشت کامل بست. برزو با تعجب فقط شاهد ماجرا بود و چیزی نمیگفت. نیم نگاهی به شورت سفیدش کرد. آلت کلفتش زیر شورت خیمه زده بود و سرش اندکی خیس شده بود. مانیا جوری برزو رو به صندلی بست که برزو فقط میتونست سرشو بچرخونه.
کار مانیا که تموم شد، جلوی برزو ایستاد و پیروزمندانه به شاهکارش نگاه کرد. “خوبه!”
نگاهی به آلت شوهرش انداخت. چشماش برقی زد. “این چی میگه؟”
جلو اومد و با نوک انگشتاش محکم به آلت برزو سیلی زد. برزو از درد کمی تکون خورد و سرشو بالا گرفت و لباشو محکم بهم فشار داد.
~“آخ آخ آخ… هاپو برا صاحبش خیس کرده؟”
سیلی محکمتری به آلت برزو زد. برزو اینبار نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت: “آخ!”
~“جوووون! خوشت اومد آره…؟”
برزو حس عجیبی داشت. درد و لذت. نمیتونست دروغ بگه. دردش هم براش لذتبخش بود. تحقیری هم در کار نبود مثل چند لحظه قبل که بخواد اذیتش کنه.
+“آره!”
~“آره چی…؟ هاااان؟”
مانیا به جلو پرید و بیضه های برزو رو توی دستش گرفت و محکم چلوند. برزو با لحن شهوتناکی ناله کرد.
+“آره… ارباب…!”
~“جووووووونم… حالا شددددد!”
صورت برزو از شدت لذت سرخ شده بود و به راحتی میتونست بالا رفتن دمای بدنشو حس کنه. مانیا جلوتر اومد و لباش رو تو فاصله چند سانتی متری لبای برزو گرفت. برزو سعی کرد به جلو خم بشه و لبای زنشو ببوسه اما مانیا سرشو عقب گرفت و لبخند شیطانی ای زد. برزو چشماشو بست و خندید.
“خیلی آشغالی مانی…!”
مانیا نذاشت حرف برزو تموم بشه و با دو دستش نوک سینه های درشت و گوشتی برزو رو گرفت و فشار داد.
+“آآآآآییییی…”
~“این یدونه رو با همین تنبیه از روش رد میشم هاپو خوشگله… اما دفعه بعد نشنوم ازت این حرفا رو!”
+“چشم… ببخشید…”
برزو داشت آروم آروم با این کارا کنار میومد. اما از چشمهای مانیا فهمید که سخت در اشتباهه و چیزهای دیگه ای در انتظارشه. مانیا سرشو تو گردن برزو فرو کرد و گردنشو با شدت و حرارت مک زد. برزو بی محابا ناله می کرد و روی صندلی به خودش میپیچید. کمی بعد مانیا نگاهی به وسط پای شوهرش انداخت. آلتش اینبار کاملاً سفت شده بود. دوباره بهش سیلی زد. سرشو دم گوش برزو گرفت و نفس عمیقی کشید و با لحن پر از شهوت زمزمه کرد:
~“خیلی دوست داشتی که الان تو دهنم بود آرهههه…؟”
برزو که تموم بدنش مورمور شده بود فقط تونست سرشو به علامت مثبت تکون بده. مانیا صداشو آروم تر کرد: “باید التماسمو بکنی!” و پایین گوش برزو رو گاز گرفت و مکید. برزو داشت روانی میشد. مانیا نگاهی به صورت شوهرش کرد. چشماش خمار شده بودن و دهنش نیمه باز مونده بود. مانیا سیلی محکمی به صورت برزو زد.
~“زیادی بهت خوش نگذره…!”
برزو حس کرد از خوابِ خوش پریده. بازم اون حس انزجار و ناراحتی برگشت اما اینبار خیلی کمتر از قبل بود.
~“تو کی ای؟”
+“من شوهرتم…برزو ام…”
سیلی دیگه ای به صورتش خورد.
~“دوباره میپرسم… تو کی هستی؟”
+“داری اذیتم میکنی مانی…”
مانیا سرشو کج کرد و نیشش باز شد.
~“عههه؟؟ یعنی میخوای بگی اینقد هنوز مغروری که نمیتونی بگیش؟”
دوباره نوک سینه های برزو رو محکم گرفت و چلوند. برزو از شدت درد داد زد.
+“آآآآیییی…بسه…باشه…تو ار…ارباب منی…من برده تم… من پا لیس تو ام… کسلیس تو ام”
مانیا جلو اومد و انگشتشو روی دهن برزو گذاشت. “هیسسسسس… تند نرو!”
رفت به سمت آشپزخونه و از داخل یکی از کابینتها کیسه ی سیاه رنگی رو برداشت و برگشت. دست کرد داخل کیسه و قلاده ای رو که بهش بند چرمی بلندی وصل بود، درآورد و کیسه رو روی زمین انداخت. “سگای بی ادب بایس قلاده بشن…”
قلاده رو محکم دور گردن برزو بست و بعد طناب رو باز کرد و بند چرمی قلاده رو تو دستاش گرفت. “وقتشه بریم تو اتاق… نه… یچیزی کمه!” خم شد و دوباره دستشو کرد تو کیسه و پارچه ی بلند و ضخیم مشکی رنگی رو درآورد. “میخوام روی فرمان پذیریت بیشتر کار کنم…!” چشمهای برزو رو محکم با پارچه بست. “خببب… حالا شد…” برزو تمام مدت بی حرکت مثل یه بچه ی مطیع روی صندلی نشسته بود.
~“آروم از روی صندلی بلند شو و چهار دست و پا شو و هر جا میکشمت دنبالم بیا”
برزو که چشماش بسته بود و جایی رو نمیدید، دستور اربابش رو انجام داد و روی زمین قرار گرفت. مانیا شروع کرد برزو رو دور تا دور خونه گردوند. بعضی وقتا بند قلاده رو میکشید و سر برزو رو به سمتی که میخواست میچرخوند. برزو احساس کرد سر زانوهاش بر اثر اصطکاک و کشیدگی روی فرشها حساس شده و درد میکنه اما هیجان اتفاقاتی که داشت تجربه میکرد مانع این میشد که به درد زانوهاش توجه بکنه.
کم کم برزو متوجه شد که مانیا اون رو به سمت اتاق داره هدایت میکنه. فضای اتاق خوش بو بود و گرمای مطبوعی داشت.
~“بویی که میشنوی مال این شمعهای آروماتیکه! امروز خریدمشون. خوش بو هستن مگه نه؟”
+“بله… ارباب! خوشبو ان!”
~“خوبه… بپر رو تخت!”
برزو دستشو کمی جلو آورد و پایین تختشونو لمس کرد. تختشون نسبتاً مرتفع بود و بزرگ. دو دستشو بالا آورد و روی تخت تکیه داد و خودشو بالا کشوند. مانیا خنده ی کوتاهی کرد. “عزیییییییزممممم!”
برزو با دستاش سطح تخت رو لمس کرد. رو تختی کنار زده شده بود و جنس لحافِ زیر دستش و بویی که میداد نشونه ی نو بودنش بود.
~“برو بالا و به پشت بخواب روی بالشِت…”
برزو کاملاً بالا رفت و با دستش محل بالشش رو پیدا کرد. بالشش قبلاً سمت راست تخت قرار داشت اما اینبار دقیقاً وسط بود. فهمید که فقط خودش قراره توی تخت دراز بکشه و زنش نقشه های شومی داره! سرشو روی بالش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
~“دستاتو کامل باز کن…پاهاتم همینطور…”
برزو چاره ای نداشت جز اینکه دستوراتش رو مو به مو اجرا کنه‌. مانیا دستها و پاهای برزو رو با پارچه زمخت و سفتی بست جوری که اصلاً نمیتونست تکون بخوره. قلاده رو هم از گردنش درآورد و گوشه اتاق پرت کرد.
~“خببب… داشتیم در مورد شمع ها حرف میزدیم… گفتی خوشت اومده آره…”
برزو یک دفعه سوزش شدیدی در نزدیکی نافش حس کرد. انگار شعله ای از جنس مایع غلیظ روی بدنش ریخته شده باشه. “آآآآآآآههههههه…”
برزو آمادگی اینو داشت که بگه سبزه و به مانیا فحش بده اما درد و سوزشی که روی پوستش ایجاد شده بود شدیداً براش شهوت آور و لذت بخش بود. مانیا خنده ی کوتاهی کرد. “من که خوشم اومده… از این یکی چی؟”
باز همون سوزش و ریختگی مایعِ داغ و آتشین اینبار روی سینه اش. “آیییی… آرهههه…”
~“جوووووونننن…!”
مانیا شمع آب شده رو روی کل سینه و شکم برزو ریخت. برزو ناله ی بلندی کرد و لباشو محکم گاز گرفت. حس کرد طمع لباش یکم فرق کرده و لبشو از شدت فشار دندوناش به خون انداخته. مایع داغی که روی بدنش ریخته میشد آروم شروع به سفت شدن میکرد. مانیا شمع رو روی میز کنار تختشون گذاشت و آلت سفت برزو رو از زیر شورت چنگ زد. “آخخخخخخ… ببین چجوری کیرت سفت شده… اووووومممم پیشابتم که کل دستمو خیس کرد توله حشری! دوست داری شکنجه ت کنم آره؟”
کلمات از دهن برزو نفس نفس زنان به بیرون پرتاب میشدن: “آره ارباب… آره شکنجه م بده… جووووون… آتیشم داری میزنی ارباب…”
برزو و مانیا جفتشون از حرفای برزو به وضوح شگفت زده شده بودن. برزو به مراتب بیشتر.
~آخ… اگه بدونی کسم چجوری داره نبض میزنه توله… اگه بدونی… میتونی بدونی ولی خرررررج داره!”
+“آخخخخ قربونش بشم من… چه خرجی…”
برزو صدای باز شدن زیپِ لباس مانیا رو شنید. چند لحظه بعد لب و دهنش با چیز داغ و خیس و لزجی برخورد کرد. مانیا کاملاً روی صورت برزو نشست. برزو از شدت حشر و فشار وزنی که روی صورتش بود به سختی تقلا کرد. مانیا خندید.
~“بخورش هاپو حشری من… بخور… تو کسلیس منی… کسلیس شخصیِ منی…”
ناله ی مانیا بلند تر و بلند تر شد. برزو همچنان محکم واژن مانیا رو میلیسید و زبونشو دور کلیتوریسش میچرخوند. پارچه ی روی چشماش، بینیش، دهنش و ریشاش کاملاً خیس شده بودن و خیسیِ واژن مانیا تا روی گردن عرق کرده اش رسیده بود. مانیا دستشو دراز کرد و تیغی که روی میز کنار تخت گذاشته بود رو برداشت و با دقت پارچه ی شورت برزو رو پاره کرد. آلت سفت و برانگیخته برزو مثل مشت رو هوا پرت شد و برزو نفس راحتی کشید.
~“پارافین روی بدنت خشک شده… میدونم که هاپوی من خیلی تمیزه و دوست نداره بدنش کثیف باشه… میخوام از روی بدنش برش دارم…”
مانیا همونجور که روی صورت برزو نشسته بود و خودشو آروم جلو و عقب میکرد، تیغشو زیر پارافین خشک شده روی بدن شوهرش انداخت و شروع به جدا کردن پارافین کرد. هر از گاهی تیغ رو بیشتر به پوست حساس و قرمز شده ی برزو میکشید و خراش های سطحی و کوچیکی ایجاد میکرد.
پارافین که بطور کامل از روی بدنِ برزو برداشته شد، مانیا دید که بدن شوهرش شدیداً ملتهب و قرمز شده. از روی صورت برزو بلند شد. برزو نفس بلندی کشید. صورتش از عرق و ترشحات واژن زنش خیس خیس شده بود. مانیا پارچه ی دور چشمای شوهرشو باز کرد و لباشو عاشقونه بوسید.
~“برزو جانم… عشقم… ببخشید خیلی اذیتت کردم…”
برزو که همچنان داشت نفس نفس میزد، با لحن شهوتی به مانیا که لخت روی شکمش نشسته بود، گفت: “لعنت بهت مانی… لعنت بهت… این چی بود…؟ چیکار کردی باهام عوضی…؟”
مانیا خندید “میدونم… کارم باهات تموم نشده بود ولی پوسستو که دیدم واقعاً دلم نیومد ادامه بدم عشقم…”
مانیا دستمال مرطوبی رو از کنار تخت برداشت و بدن برزو رو کامل و با ملایمت تمیز کرد. بعد کرمی رو از کنار بسته دستمال مرطوب روی میز کنار تخت برداشت و به پوست برزو مالید.
+“این چیه؟”
~“برای کم کردن التهاب پوستته.”
بدن برزو رو با پماد مالش داد و چرب کرد. بعد دستشو روی آلت برزو که همچنان سفت و برانگیخته بود گذاشت و اون رو با واژنش تنظیم کرد و بعد خودش رو آروم رویش سر داد. بالا و پایین. برزو با چشمهای خمارش به مانیا خیره شد. مانیا دستاشو روی سینه برزو تکیه داد و لبهاشو آروم گاز گرفت. مالشِ واژنش روی آلت برزو آهسته ولی محکم بود. مانیا هر از گاهی از شدت لذت ناخونهاشو به پوست سینه ی برزو میکشید و نوک سینه هاشو فشار میداد. طولی نکشید که برزو با ناله ی بلندی ارضا شد و منی اش محکم تا دیوار پشت سرِش پاچید. مانیا هم به بدنش تکونهای ریزی داد و به خودش لرزید و ناخونهاشو محکم تو پوست سینه ی برزو فرو کرد و ارضا شد.

-“بابا جون من رفتم خداحافظ!”
برزو که داشت دکمه های پیراهنشو میبست، سرشو از لای در اتاق بیرون آورد و به رژان گفت: “خداحافظ عزیزم. مراقب خودت باش!”
رژان سرشو تکون داد و از خونه بیرون رفت. برزو از تو آینه نگاهی به بدنش کرد. جای خراش ها و التهابی که با پارافین روی بدنش افتاده بود بعد 4 روز هنوز کامل خوب نشده بود. خنده ای کرد و باقی دکمه ها رو بست و از اتاق خارج شد.
مانیا تو آشپزخونه بود و مشغول درست کردن صبحانه. برزو به پشت سرش رفت و از پشت بغلش کرد.
~“چطوری عشقم خوبی؟”
+“آره مانی جونم. خوبم. چایی آماده س؟”
~“آره نفس. بشین الان برات میریزم…”
برزو گردنِ مانیا رو بوس کرد و روی صندلی پشتِ اُپن نشست. بعد از اون شب، خیلی درباره اون اتفاقات صحبت نکرده بودن. حس میکرد مانیا بخاطر اینکه فکر میکنه زیاده روی کرده، هنوز احساس عذاب وجدان داره. همون شب سر شام بهش اعتراف کرد که اولش اون کارها رو برای ادب کردن برزو میخواست بکنه اما هر چی جلوتر میرفتن، بیشتر خوشش میومد و عطش شهوتش بیشتر میشد. بعدشم بارها از برزو عذرخواهی کرد. برزو اما چیز خاصی نگفته بود‌. چون هنوز بابت اتفاقاتی که افتاده بود شوکه بود. حسی که به سکس خاصشون داشت خیلی دو قطبی بود. اما هر چی بیشتر بهش فکر میکرد و بیشتر از اون شب میگذشت، به حس واقعیش بیشتر پی میبرد‌. حالا دیگه میتونست حسشو درباره اون شب بگه.
مانیا توی لیوان برزو چایی ریخت و جلوش گذاشت.
+“ممنون ارباب…!”
مانیا برای لحظه ای سرجاش خشک شد و به برزو که با لبخند بهش نگاه میکرد، خیره شد. سرشو تکون داد و خندید و زیر لب گفت: “توله سگ!”

نوشته: آن نبا نه نه

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها