خواهران مقدس، حرامزاده های لعنتی

تذکر نویسنده: این نوشته مناسب همه ی افراد و همه ی سنین نمیباشد.

از روی اسب پیاده شد و با عصبانیت گفت:
-لعنتی این چه جور سواری دادنِ؟
اسلحه رو از کمرش جدا کرد و مستقیم سرِ اسب رو نشونه گرفت و شلیک کرد. خون حیوون پاشید روی صورتش و با عصبانیت فریاد زد:
-فاک! فاک! فاک!
اسلحه رو سر جاش گذاشت و حرکت کرد سمت ماشین. کارگرهای اسطبل هاج و واج نگاش میکردن. ماشین رو به سرعت میروند به سمت خونه.
داشبورد رو باز کرد و یه قرص از توی جعبه اش برداشت و بدون آب پایین فرستاد. چشماش برق میزد و توی سرش احساس سبکی میکرد.
درِ اتاقش رو که باز کرد دخترک رو دید که روی تخت دراز کشیده.
احساس میکرد قدرت جماعِ چندین مرد بهش داده شده. بدون اینکه چیزی بگه نزدیک دخترک رفت و از جا بلندش کرد. دستاش رو گرفت و به دیوار چسبوندش. صداهای گُنگ و نامفهومی از دهانِ دخترک خارج میشد ولی نمیتونست بفهمه که چی میگه.
لباش رو گذاشت رویِ لبای دختر و با حرص و خشونت تا میتونست ازشون کام میگرفت.
یقه ی دختر رو از وسط جر داد و سوتینش رو مثل برق و باد پاره کرد.
سینه های سفید و کوچیکش رو تویِ مشتش گرفت و گاهی نوکشون رو به دندون میگرفت.
به نظرش دخترک با فریادهای بلندی که میزد خیلی لذت میبرد. برش گردوند و اینبار پشت دخترک بهش بود.
همینطور که دخترک همچنان ایستاده بود، پایین رفت و شلوارش رو از پاش بیرون آورد. کونِ سفید دختر چشماش رو حسابی به خودش جذب کرد. بدون اختیار گازشون میگرفت و توی دهنش میبرد. زبونش رو روشون میکشید و گاهی هم لاشون رو باز میکرد و نوک زبونش رو به سوراخِ قهوه ایه کونش میرسوند.
بلندش کرد و پرتش کرد سمت تخت. نشوندش روی تخت و کیرش رو جلوی دهنش گرفت. با دستاش دهنِ دختر رو باز کرد و کیرش رو داخلِ دهنش برد.
کیرش رو به سرعت داخل دهنش جلو و عقب میبرد و لذت کائنات به سمتش سرازیر شده بودن. نمیتونست لذتش رو وصف کنه که برخورد دندونهای دختر کیرش رو اذیت کرد.
چندتا سیلی محکم به صورتش زد تا حساب کار دستش بیاد.
-جنده خانوم معلومِ داری چیکار میکنی؟
با کیرش پشت سر هم به صورتش میکوبید.
-مالِ خودتِ!!خوب ازش لذت ببر.
کیرش رو دوباره وارد کرد و تا تهِ حلقِ دخترک فرو میکرد. از این کارش لذت میبرد و دلش نمیخواست تمومش کنه.
اون رو خوابوند و پاهاش رو بالا برد. با دوتا انگشتاش لبه های کس دخترک رو باز کرد و زبونش رو محکم وسطش میکشید. چوچولش رو بین لباش میگرفت و به شدت میک میزد. تنها صدایی که به گوشش میومد فریادهای دخترک بود که خودش رو پیچ و تاب میداد.
بلند شد و کیرش رو با کسِ کوچولو و صورتیش تنظیم کرد و در یک لحظه وارد شد.
صدای دختر انگار رویِ اعصابش رفت. دستاش رو گذاشت روی گلوش و فشار میداد و همزمان هم به سرعت تلمبه میزد. زبون دختر از دهنش بیرون مونده بود و هر لحظه بیشتر رنگ از رخسارش رخت بر میبست، انگار که روح از بدنش جدا بشه. بعد از چند لحظه به خاطر تقلای دختر دستش رو برداشت و بهش فهموند که اگر بازم صداش بلند بشه مجبوره همینکار رو تکرار کنه.
وزنش رو کاملا روش انداخت و بدون توقف تلمبه میزد.
بدنِ نحیفش رو برگردوند و به صورت داگی درش آورد. در کسری از ثانیه کیرش رو چپوند داخل و با ضربه های محکمِ دستش، لمبره های دخترک رو کبود میکرد.
مدام با خودش تکرار میکرد. این کس تنگ برای من خلق شده. مخصوصِ کیرِ خودم. ببین چطور دارم میگامش. کی مثل من میتونه اینجوری کس یه دختر رو بکنه؟ خنده هایِ بلندش اتاق رو پر کرده بود. مدام صداهای مبهمی به گوشش میرسید. اما نمیتونست بفهمه داره چی میشنوه.
سعی میکرد بفهمه این صدای چیه اما هر چقدر بیشتر تلاش میکرد صداها نامفهوم تر میشد.
وقتی آبش رو خالی کرد احساس کرد بدنش داره به شدت میلرزه و سرش داره سنگین میشه. بالاخره کمی از صدا قابل تجزیه و تحلیل شد.
-داداش! داداش! تو رو خد… داداش!
این آخرین صدایی بود که قبل از بیهوش شدنش میشنید.
بالاخره چشماش رو باز کرد. خواست دستاش رو بالا بیاره که فهمید نمیتونه. انگار با یه چیزی بسته شده بود به تخت.
چشماش رو به زور کمی باز نگه داشته بود. صدای دو نفر که بالا سرش ایستاده بودن رو میشنید اما نمیتونست واکنشی نشون بده و فقط گوشهاش میشنید که یکیشون پرسید: چه اتفاقی براش افتاده؟
+متاسفانه بازم یه نفر اسیر بلایِ خانه مان سوزِ دارویِ روانگردان شده.
×چیکار کرده مگه؟
بعد از مصرف چندباره ی دارو با اسلحه خدمتکارِ خونشون رو کشته و به خواهر خودش طوری تجاوز کرده که بیچاره راهی بیمارستان شده و تا جایی که میدونم حالش خیلی وخیمه.
نمیتونست باور کنه داره چی میشنوه. آروم چشماش رو بست و آرزو کرد کاش هیچوقت بهوش نیاد.

نوشته: blue eyes

دکمه بازگشت به بالا