روز عهد
اسم هشتم هر ماه رو گذاشتم روز عهد. پدربزرگم اون روز تمام رفقای ارتشی شو دعوت می کرد کرد خونه باغش دور هم جمع بشن شراب میخوردن تخته بازی میکردن و از اتفاقات ماه گذشته میگفتن. ازم قول گرفته بود هر چی شد هشتم ما به دیدنش برم. عهدی که حتی بعد از مرگش هم نشکستم و هر ماه اون روز رو به بهشت زهرا میرم. برای شستن سنگی که از کثیفیش مشخصه بچه هاش از لحظه گرفتن میراثش برای همیشه فراموشش کردن! ولی خوب تا من نفس میکشم اون تنها نیست!!
به رسم همیشگی تمام مراسم فامیلی تو خونه باغ برگذار میشد نامزدی ختم عروسی و از همه مهمتر مجلس روز اول سال نو. پدربزرگ عادت داشت اون روز کتو شلوار دودی راه راه خاکستری دوخت لندن شو میپوشید عصای آبنوس با دسته عاجش رو به دست میگرفت و ته سالن رو صندلی چوبی بزرگش می نشست بچه های فامیل یکی یکی میرفتن دستشو میبوسیدن و تبریک میگفتن اونم از لای قرآن بهشون عیدی میداد من رو حساب کرم همیشگیم محال بود اون لحظه کلمه اعلیحضرت رو یه جوری تو جمله هام نگنجونم اونم میگفت اعلیحضرت چیه؟ من جواب میدادم مشخصه داری ادای شاهو در میاری!! هر وقت میام مجلست از اول تا اخر چشمم به دره خمینی بیاد بندازتت بیرون!! شاکی میشد میگفت خمینی گور به گور شده جواب میدادم حالا اون مرده ولی خمینی داخلی که داریم! پسر های همین عمه ام رو نیگاه کن!! نمی بینی از اول مجلس تا آخرش یه وری میشینن؟؟ ( یعنی اینقدر کون دادن نمیتونن صاف بشینن!!) قشنگ مشخصه یه آخوند درون دارن!! اونم یه چیزی بارم میکرد و تهش میگفت تنها عیب این دورهمی ها اینه که مجبورم تورو ببینم!! یکی از دوستای مرحوم پدربزرگم که همرزم سابقش بود دخترو دامادش تو تصادف فوت میکنن و خودش نوه اش رو بزرگ میکنه دختری به نام اشک که زیبا ، شیرین و مهربون بود. چون پسرای اون آقا مثل خودش ارتشی و در نقاط مختلف مشغول به خدمت بودن پدر بزرگ سال نو اونا رو هم دعوت میکرد که تنها نباشن یعنی پدربزرگ و نوه میومدن به خونه باغ. یه بار وقتی من داشتم به رسم تحویل سال پدربزرگمو حرص میدادم دختر بیچاره بدجوری خنده اش گرفت من برگشتم انگار برای اولین بار دیدمش خنده زیبایی داشت چند ثانیه بهش خیره شدم. بعدتر تو همون مجلس پدربزرگم اومد کنارم نشست خیلی جدی گفت فقط یه بار میگم! اگر یه روزی هوس کردی آدم بشی میای به خودم میگی برات میرم خواستگاریش ولی اگر خودت به هر طریقی بری سمتش شماره بدی یا حتی باهاش حرف بزنی وای به روزگارت! وای رو خیلی با شدت و تلخ گفت. چون کلید خونه ها و ویلاش دستم بود و اصلا نمیخواستم رو از دست دادن خونه خالی ریسک کنم!! (شما بخونید رو حساب احترام زیادی که برای بزرگترا قائلم!) کاری نکردم در مجلس بعد اشک تو باغ از پسر عمه ام میپرسه فلانی کجاست اینم میگه نیومده میخوای شمارشو بهت بدم؟ بعد شماره دوم خودشو میده و میگه زنگ بزنی جواب نمیده ولی تو تلگرام میتونی پیداش کنی! حرومزاده یه عکس از من میزاره رو ایدی تلگرامش رو اون شماره وشب که اشک پیام میده وانمود میکنه منه! اشک پرسیده بود دوست دختر داری اینم از زبون من گفته بود که نامزدی دارم که عاشقشم و قصد ازدواج داریم اما شاهزاده فامیل ما پسر عمه ام ( خود کونیشو میگفت! ) مجرده با اون باشی بلیط لاتاری رو بردی! اشک میگه نمیخوام هی اون حرومزاده از زبون من از خودش تعریف میکنه! آخرش میگه حالا چیکار داشتی؟ دختر میگه یه مهمونیه میخوام تنها نرم اینم میگه باشه میام فقط اشکالی نداره فلانی ( بازم خود کونیش!) رو بیارم؟ دختر میگه خودمون باشیم بهتره و آدرس میده روز مهمونی این حرومزاده میره میگه فلانی (من) گفته بیام خودشم بعدا میاد! تو اون استخر پارتی تا میتونه از خودش و دخترا عکس میگیره و حسابی ضایع بازی در میاره آخر شب دوباره به اشک پیشنهاد میده که رد میکنه شبش هم تو تلگرام از زبون من حسابی بهش توهین میکنه که دلتم بخواد با فلانی ( مجددا خود کوونیش) باشی و لیاقت نداری و…
چند ماه بعد خرداد ماه ظهر از شدت گرما میرم به یه کافه گارسن دختر بود ( البته خدا رو شکر پریناز نبود مسموم نشدم!!) گفتم بهترین دسر تون چیه؟ گفت کیک شکلاتیمون معروفه! گفتم بهترین نوشیدنی؟ گفت نصف مشتریامون برای موهیتوی اینجا میان! گفتم پس کیک پنیر موهیتو کیک قهوه و کیک شکلات! دختر رفت منتظر سفارش بودم حس کردم یکی داره نگاهم میکنه! سرمو آوردم بالا دیدم اشک تو پیاده رو پشت شیشه وایساده! خوشحال شدم پاشدم و با دست تعارفش کردم به صندلی جلوم بازم با اخم نگاهم کرد! دستم رو روی سینه گذاشتم و با لبخند بچه خر کن بازم اصرار کردم امد داخل خیلی جدی گفت چی داری بگی؟؟ من از نگاه و برخوردش فهمیدم از یه چیزی دلخوره پسرهای معمولی اینجور وقتا هی قسم پشت قسم میخورن که بیگناهن ولی من با صادقانه ترین حالت ممکن بابت گذشته و اینکه ناخواسته اشتباهی مرتکب شدم عذرخواهی میکنم بعد میگم با این که حق ندارم اینو ازت بخوام فقط امیدوارم یه روزی فرصتی بهم بدی که کامل گذشته رو اونطوری که در شان شماست جبران کنم! بعد ساکت میمونم دختر گلایه کنه و هر چند ثانیه الکی میگم حق داری! اینجوری جزئیات جریانو از دهنش بیرون میکشم بعد بی گناهیم رو ثابت میکنم و در نتیجه آخرش جوری شرمنده ام میشه که اون لحظه تقاضای دوستی و سکس که هیچ بگم بمیر هم نه نمیگه! ( دیوس هم خودتونید!!)
گفت اصلا ازت توقع نداشتم اون حرفا رو بزنی و… گفتم بابت همش پشیمونم حالا شما بگو کدومش رو باید اول جبران کنم گفت همون که از پسر عمه ات تعریف کردی که شاهزاده فامیلتونه و گفتی باهاش دوست بشم گفتم تو فامیل ما بعد از عمه هام لجن تر از پسر عمه هام نداریم تنها سناریویی که من از اینا تعریف کنم اینه که تمساح کسی گشنش باشه ازم واسشون خوراکی بخواد! وگرنه غیر ممکنه من چیز مثبتی راجع به اون تاپاله ها گفته باشم گفت تو تلگرام … گفتم ولی من نه ایدی شما رو دارم نه تلفنتون رو چطور ممکنه تو تلگرام پیام داده باشم! گفت من پیام دادم گفتم میتونم بپرسم به کدوم ایدی؟ شماره رو داد زدم تو دفتر تلفن گوشی نیومد گفتم از کی گرفتی اینو؟ گفت پسر عمت!! تلفن رو گذاشتم رو میز رو حالت بلندگو زنگ زدم به همون شماره برداشت گفتم منم شناختی؟؟ گفت بله! چه عجب یه زنگ به ما زدی! گفتم عصری میخوام بیام خونتون کی خونه ای؟ گفت حدود هفت! گفتم عمه اینا هم هستن؟ گفت آره! به اشک نگاه کردم به حالت عذر خواهی گفت عکس تو روی پروفایل بود! بعد همه چیزو بهم گفت. دوستان پسر دخترهای فامیل ما همشون یه پیج قلابی کسشعر که فقط فامیلو فالو کردن و عکسای مجالس خانوادگی هست دارن یه پیجم برای کس کلک بازی هاشون! چون میدونستم چند باری سعی کرده دختر دوست باباشو بکنه از فالورهای پیج اون ، ایدی اصلی این کونی رو پیدا کردم و عکسی که دنبالش بودم رو اونجا دیدم . تو استخر وایساده بود یه دختر داشت با یکی حرف میزد یکی هم به اونور نگاه میکرد این حرومزاده بینشون وایساده بود دستاشو جوری پشت کتف اینا نگه داشته بود که تو عکس فکر میکردی دستش رو بدن ایناست بدون اینکه واقعا باشه! یه چند تا اسکرین شات از پست و کامنتاش و ایدیش گرفتم گذاشتم برای روز مبادا! میدونستم اگر اون لحظه به پدر مادرش بگم از لج من یا محبت پدر مادری کاری نمیکنن پس عکسا موند برای موقعیت مناسب! موقعیتی که چند سال طول کشید! یکسال بعد این کونی با دختر یه آخوند قدرتمند و با نفوذ قوه قضائیه ازدواج کرد پدر زنش شغلی رو بخش اداری یه کارخونه و یه واحد تو مجتمع خودش بهش داد . دو شب قبل اعتکاف اومد خونه ما گفت میتونی کلید ویلای پدربزرگو یواشکی بهم بدی؟ گفتم تو که متاهلی اشکالی نداره بهش بگو بهت میده! گفت نه نمیخوام رو بزنم ولی زر میزد فهمیدم یه برنامه ای چیده یه گهی بخوره. شب اول اعتکاف زنگ زدم خونشون خانومش برداشت گفتم باهاش کار دارم گفت رفته اعتکاف!! به خونه پدر مادرش زنگ زدم همینو گفتن! فهمیدم حرومزاده عرق خور ویلا جور کرده رفته دنبال کسکلک بازی از پیج اینستاش که با ایدی دختر فالو کرده بودم استوری که با رفیقاش و چند تا جنده در حال عرق خوردن بود رو هم ذخیره کردم. صبر کردم اعتکاف تموم بشه تو پیج فامیلی اینستاگرامم که همش عکس گنبد و کبوتر حرم و این چیزاست و به طور ویژه برای اپیلاسیون پدر گرامیم ساخته شده و هزار کسشعر مذهبی مثلا کبوتران حرم ارواح شهدا هستند که گنبد آقا رو به بهشت برین ترجیح دادن و… خلاصه چیزایی توش نوشتم که حوزه علمیه ببینه بابت کپی رایتش چنان پولی بهم میده که نویسنده هری پاتر به عمرش در نیاورده ! اونجا عکس استخر رو پست کردم زیرش نوشتم یه جمعه عالی دیگه به لطف پسر عمه عزیزم دمت گرم که با وجود زن گرفتنت بازم به فکر مجرد های فامیل هستی!! ساعت حدود 5 عصر بود بعد از پست کردن عکس گوشی رو گذاشتم رو حالت پرواز و رفتم داخل استخر و تا نزدیک یازده شب واسه خودم حالشو بردم!! آخر شب اومدم بیرون تو تاکسی دیدم دویست تا میس کال و اس ام اس دارم ظاهرا اون شب تلفن خونمون جوری زنگ خورده بود که تلفن اورژانس کشور حسودیش شده بود! وقتی رسیدم خونه دیدم همه بیدارن و پسر عمه کونیم با عمه عفریته ام خونمونه! تا رسیدم طبق معمول فریاد فحش به آسمانها رفت که اون عکسو بردار پدرزنم ببینه جسدمم پیدا نمیشه! هر چی زور زدن تهدید و التماس کردن و پدرمو واسطه کردن زیر بار نرفتم!! تهش گفت آخه چرا؟؟ گفتم فقط یکبار جوابتو میدم با اینکه یقین دارم شعورت نمیرسه معنیشو بفهمی!!
اون چیزی که قرنهاست فلاسفه و دانشمندان دنبالشن یعنی معنای زندگی رو من پیدا کردم! راز زندگی تعادله! تو لحظاتی رو زندگی کردی که جزو سرنوشتت نبود! ثانیه هایی که متعلق به من بود! پس در ازاش باید لحظاتی که جزو سرنوشتت بوده رو از دست بدی! تا تعادل برقرار بشه!
گفت نمیفهمم گفتم منم توقع فهمیدن ازت نداشتم! گفت چرا داری زندگیمو نابود میکنی؟ گفتم با یه حالت خیلی بد گفتم چطوری رفتی به اون استخر پارتی؟؟ ساکت شد! بعد حدود یک دقیقه گفت کی فهمیدی؟ گفتم چند ساله میدونم! گفت چرا الان؟
گفتم از دونه نمیشه میوه گرفت! یه وقتایی باید طولانی صبر کرد ولی شیرینی طعمش ارزش انتظار رو داره!
گفت کارایی که قبلا باهامون کردی به جای اون! گفتم آواره کردنت برای این بود که از من توقع دزدی از پدرم و جاکشی داشتی! هر کار دیگه ای هم که باهات کردم بابت غلط هایی بوده که کردی و فکر میکنی من ازشون خبر ندارم! نترس حساب پدر مادرت رو پای تو نمی نویسم اونا باید به وقتش بابت کارای خودش جدا حساب پس بدن! وقتی دید نتیجه نمیگیره رفت صبح اول وقت پیامی از پدر بزرگم داشتم که احضارم کرد وقتی رفتم اول شفاعت کرد که کوتاه نیومدم دلیلشو پرسید . حقیقت رو که گفتم نظرش عوض شد گفت حساب این گوساله رو شخصا میرسم! از اون طرف زن پسر عمم پست رو میبینه این نه میتونسته راستشو بگه که من استخر نبودم جنده برده بودیم شمال! نه میتونسته دروغ بگه چون زنش عکسو دیده بود! خلاصه به غلط کردن میوفته زنش بیرونش میکنه. وقتی میره کارخونه بهش میگن دیگه اداری نیستی از امروز کارگری …! زنش مهریشو اجرا گذاشته بود و چون بابای خودش از گنده های دادگستری بود سریع کارشو جلو برده بود تهش عمه ام مجبور شد ماشینشو بفروشه سکه بخره بده تا پسر کونیش زندان نره. تو اون مدت بارها خودش و پدر مادرش خواهش کردن که تو بلدی خامش کنی برو پیش زنش بگو کینه داشتم تهمت زدم و … برای تو خرجی نداره که زنش یا ببخشتش یا از مهریه بگذره… جواب دادم
هر ثانیه از عمر من به اندازه چند بار عمر حشراتی مثل تو وبچه هات ارزش داره بابت هر لحظه ای که خودشو جای من جا زد تا آخر عمش همتونو آزار بدم حقتونو ندادم!
خلاصش سر یکسال جدا شدن ولی بدبخت تا چند سال هرچی در می آورد رو یه چیزی از پدر مادرش میگرفت میزاشت روش مهریه میداد…
هشتم ماه برای وفای به عهد قدیمی به بهشت زهرا رفتم وقتی حرکت کردم ظاهرا زن سابق پسر عمم به خونمون زنگ میزنه و سراغمو میگیره مادرم میگه رفته بهشت زهرا چون وسیله ندارم با مترو رفتم. سنگ رو شستم و بالاش نشستم وسط هفته بهشت زهرا رو دوست دارم کسی مزاحمت نمیشه نه گداهایی که تمرکزتو به هم میزنن نه کسانی که برات نذری میارن… خودتی و قلب هایی که سرنوشت ازت دزدیده! همینجوری که نشسته بودم صدای قدمهای کسی رو شنیدم سرمو بالا کردم دیدم سمیه است چند سالی بود ندیده بودمش گفت از اینجا نشستن خسته نشدی؟ گفتم اصلا!! اینا تنها کسایین که منو میبینن فحش نمیدن!! گفت بریم یه چیزی بخوریم! گفتم اینجا که جای خوردن نیست حالا کلید این مقبره ها رو داشتی بازم یه چیزی!! گفت بی شعور از مرده خجالت بکش! گفتم پدربزرگ و من میشناسم الان داره زور میزنه سنگ لحدو بزنه کنار بیاد بیرون تریسام بزنیم!! گفت تو هیچ وقت آدم نمیشی! گفتم تازه الان فهمیدی؟؟ خلاصه رفتیم تو ماشین گفت میخوان خانوادگی برن حج ولی قبل از رفتنش میخواد با همه حسابش صاف باشه ولی چیزی که آزارش میده اینه که نکنه با پسر عمه ام زیادی بی رحم بوده! گفتم اخرین باری که آزمایش دادی کی بود؟ گفت اینور سال همگی چک آپ کامل دادیم گفتم حالت خوبه؟ گفت آره چطور!! گفتم اگر طلاق نگرفته بودی الان خوب نبودی!! با تعجب نگاهم کرد پرسیدم هیچ وقت شد ازت بخواد تو ماشین براش سکس دهانی انجام بدی؟ جواب نداد ادامه دادم پسر عمه من از جوونی عادت داشت داشت در هفته یکی دو شب بره هفت تیر بده دخترای کنار خیابون براش تو ماشین بخورن اگر زنش میموندی اینکه از یه جنده مریضی بگیره و به تو منتقلش کنه فقط مساله زمان بود! جونتو نجات دادی پس متاسف نباش! چند لحظه مکث کرد گفت یعنی چیز به این کوچیکی ارزش خیانت داشت؟ جواب دادم کسی که سالها جنده بازی کرده یهو نمیتونه آدم بشه و بقیه عمرشو فقط با یکی بگذرونه اونم کسی که عاشقش نیست! هردومون میدونیم که به خاطر موقعیت پدرت اومد خواستگاریت فقط چیزی که واسه همه سوال بود این بود که چطور بابات به اون عتیقه دختر داده! گفت حالا میگی چیکار کنم؟ گفتم گناه!! گفت یعنی چی؟ گفتم تو میخوای بری مکه اونجا توبه کنی حسابی پاک میشی و تا آخر عمر هم دست از پا خطا نمیکنی! پس بزار از الان تا اون موقع یه پرانتز تو زندگیت باشه! تمام کارایی که میخواستی بکنی و چون فکر میکردی درست نیست نکردی رو انجام بده! بعدم میری توبه میکنی و با یه دفتر سفید از نو شروع میکنی!! گفت همه گفته بودن تو خود شیطانی باور نمیکردم!! خندیدم و جواب دادم اون که شوخیه مظلوم گیر آوردن!! به هر حال اون پیشنهاد چند دقیقه پیشت برای شروع بد نیست!! گفت کدوم پیشنهاد؟ با نیش باز گفتم حالا کلید مقبره نداریم ماشین که هست!! با پشت دست زد به سینم! همینجوری با نیش باز تر نگاش کردم گفتم اصلا بلدی اون کارو؟ یه نگاهی بهم کرد که مدوسای گرگن به کسی نکرده!! گفت فقط گمشو پایین! هیچی اومدم پایین یه قدم نرفته حس کردم پایین تنم خیس شده! دست انداختم دیدم حسابی آلوده شده رفتم پای شیر آب دستمو شستم رفتم سر قبر! قشنگ فحش های پدر بزرگمو از زیر سنگ حس میکردم! چند دقیقه ساکت موندم بعد برای آخرین بار یه دستی به قبر کشیدم و پاشدم بیام! دو قدم نرفته از فکر خودم خندم گرفت دستمو فقط با آب شستم پس کاملا تمیز نشده!! همه گلاب و عطر میمالن به قبر امواتشون من اسپرم مالیدم به سنگ قبر پدربزرگم!! خواستم برگردم ولی یقین داشتم این دفعه دیگه جدی جدی میاد بیرون جرم میده!! هیچی قدم زنان برگشتم به سمت ایستگاه اولین فکرم این بود که بدترین کارو کردم برای یه انتقام ساده یه زندگی رو از هم پاشوندم پس از این به بعد هر کاری بکنم چون به اون بدی نیست به معنای بهتر شدنمه! ولی مغز نامردم به یک دقیقه نکشیده لیست کارهای خیلی بد ترمو واسم ردیف کرد! خلاصه دیدم تنها تغییری که میتونم تو زندگیم بدم اینه که وصیت کنم تو قبر پدربزرگم دفنم نکنن!! یقینا یه کاری میکنه التماس کنم برم جهنم!!
پی نوشت: حالا که دسته جمعی اینجایین دشت آخر شب یه سوء استفاده ازتون بکنم سوالیه که سالهاست ذهن منو مشغول کرده. من اطرافیانم رو در زمان حال بارها گذاشتم سر کار!! با کرم های زمان دار آیندگان رو هم گذاشتم سر کار! به نظرتون راهی پیدا میشه که آدمایی که هزاران سال قبل مردن رو بزارم سر کار؟؟
نوشته : شاه ایکس