داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

روایت نابرابر (۳)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

به وضوح آیدا داشت حسودی می کرد. نمی دونم واقعا به خاطر سکس با ارشیا بود، و یا اینکه من تونسته بودم کیس ازدواج دانشگاه رو جور کنم، و یا هر دو، به هرحال آیدا دیگه نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و از کوره در رفته بود. حسابی حالم گرفته شده بود. وقتی زنگ در خورد تصمیم گرفتم دیگه جواب آیدا رو ندم. چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد و صدایی منو به خودم آورد: سلام عزیزم.
به طرف صدا که برگشتم، احساس میکردم واقعا دیگه از ته قلبم دوستش دارم. با اینکه می دونستم مذهبیه و هنوز حتی بغلش هم نکرده بودم، ولی یه پاکی خاصی داشت که من رو به خودش جذب می کرد. سعی کردم آیدا رو فراموش کنم و گفتم: سلام عزیزم. خوش اومدی.
وقتی اومد کنارم نشست، به آدامس خرسی روی میز اشاره کرد و گفت: ا تو هم خرسی دوست داری؟
یه نگاه به آدامس کردم و گفتم: مال تو عزیزم.
-نه نمیشه نصفش کن با هم بخوریم.
در حالی که کاغذ آدامس رو باز میکرد، اونو به من داد. من هم با دندون جلوم، نصف آدامس رو گاز زدم و نصف دیگش رو بهش دادم و اون هم توی دهنش گذاشت، آدامسی که مزد جندگیم بود!
اون شب کلی در مورد مراسم پنجشنبه صحبت کردیم. اینکه چه لباسی بپوشم، چطوری حجاب کنم، یا مامان زیبا و الهام هم چطور حجاب کنن، در مورد همش حرف زدیم. شب وقتی تنها شدم داشتم با مهدیه حرف می زدم. مهدیه بر خلاف آیدا، کلی باهام شوخی کرد و حالم رو بهتر می کرد و گفت تلفن منم به ارشیا بده باهاش یه شرط ببندم و منم بهش ببازم. وقتی ماجرای دعوام با آیدا رو بهش گفتم، نظرش این بود که آیدا واقعا داره بهت حسادت می کنه و بهم گفت که مراقب آدم های دور و برم باشم. برای همین به مازیار تکست دادم و گفتم که من دیگه نمی خوام کلاس هامو با آیدا ادامه بدم. مازیار اولش سعی کرد منو منصرف کنه، اما وقتی دید من رو حرفم پافشاری می کنم، گفت هر طور که خودت میدونی. به مازیار گفتم که آیدا اگه خواست همین تایم کلاس برداره من جابجا می کنم که فرداش بهم گفت آیدا گفته تنهایی کلاس نمیاد و کلا کنسل کرده. هرچند که من می دونستم آیدا پول کلاس خصوصی با مازیار رو نداره و چون من پولش رو می دادم شرکت می کرد.
برای بار آخر داشتم خط چشمم رو مرتب می کردم که صدای زنگ در منو از جا پروند. دائم سعی می کردم که استرسم رو کنترل کنم. وقتی مامان زیبا درب واحد رو باز کرد، سه تا خانم با چادرهای مشکی وارد شدند. طبق رسم خانواده های مذهبی اینه که توی اولین جلسه خواستگاری داماد باید یه ده دقیقه ای رو توی ماشین صبر کنه تا اول مادر و خواهرهاش منو بی حجاب ببینن. خواهرهاش هر دو چادرها و مانتوهاشون رو درآوردن و زیرش لباس مجلسی پوشیده بودن. برق نگین گردنبند هاشون مشخص بود که بدل نیستند که نگین هاش همه اصلی هست. مادرش اما فقط‌ چادرش رو روی شونه اش انداخته بود. هر سه تاشون طوری با چشمهاشون منو برانداز می کردن که تا حالا هیچ پسری اینطوری منو نگاه نکرده بود و کمی از نگاه هاشون معذب شدم. سعی کردم از گزند نگاهشون به بهانه چایی ریختن به آشپزخونه پناه ببرم و با توجه به‌ اینکه الهام هم نیومده بود، مامان زیبا رو باهاشون تنها گذاشتم. بالاخره این ده دقیقه لعنتی هرطوری بود تموم شد و قرار شد داماد رو صدا بزنن که بیاد داخل. من هم رفتم و یه لباس مانتو طور گشاد و یه شال پوشیدم. بالاخره داماد با یه کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید و البته با یک سبد گل بزرگ وارد شد. وقتی دیدمش، قند توی دلم آب شد. حس می کردم که واقعا پسر دوست داشتنی ای می تونه باشه و باید تلاشم رو بکنم که واقعا همسر خوبی براش باشم. سعی کردم که سختی مراسم رو با نگاه کردن به شوهر آینده ام تحمل کنم. مخصوصا نگاه های مادرش که مشخص بود انگار به زور آوردنش و البته زیاد هم صحبت نمی کرد و بیشتر خواهرهاش حرف میزنن. بالاخره مراسم با همه سختی ها و هیجاناتش تموم شد و ما منتظر خبر از طرف مادرش شدیم.
توی ده روز آینده، هربار که پسری سعی می کرد بهم شماره بده یا از دوست پسر های قدیمیم ارتباطی بگیره، همرو بلاک می کردم. واقعا تصمیم داشتم که دیگه با هیچ پسری ارتباط نداشته باشم و می خواستم که یه زندگی درست رو شروع کنم، اما اتفاقی افتاد که دوباره روح منو تحت تاثیر قرار داد. یه شب وقتی مامان زیبا کمی زودتر از سرکار اومد خونه، گفت که یه پیامک از زهرا، خواهر داماد گرفته به این مضمون: سلام، شبتون بخیر. ممنون از پذیرایی خوبتون. ما یه چند روزی زمان می خواستیم که شرایط رو بررسی کنیم. ما الناز جون رو خیلی دوست داشتیم، ولی با توجه به مشورت هایی که انجام دادیم، احساس کردیم که شاید این ازدواج قسمت نباشه. هم ما و هم شما دعا کنیم که ایشالا هردوشون خوشبخت بشن. امیدوارم…
ادامه حرف های مامان زیبا رو متوجه نشدم دیگه. احساس کردم که گوش هام چیز دیگه ای رو نمیشنوه و چشم هام داره سیاهی میره و سرم گیج میره. ناخوداگاه اشک از چشمهام سرازیر شد و تمام اونچه که برای آینده تصور می کردم، لباس سفید عروس، و خیلی چیز های دیگه، همش توی یک لحظه احساس کردم داره از بین میره. گوشیم رو برداشتم که بهش تکست بدم، اما چی بگم؟ این من نیستم که باید تکست میدادم، این اون هست که باید بیاد و توضیح بده. همینطور که داشتم به صفحه موبایلم نگاه می کردم، گوشیم دینگی صدا داد و یه پیام توی وایبر برام اومد. حتما خودش بود. احتمالا می خواد توضیح بده یا شاید هم دلداریم بده و منو به آینده امیدوار کنه. شاید هم می خواد بگه که این مخالفت اولیه طبیعیه و بالاخره رضایت مادرش رو میگیره. توی همین افکار بودم که پیام رو باز کردم و با یه شماره ناشناس مواجه شدم که نوشته بود: سلام الناز خوبی؟ سینام. ببین تو اون سوال های مهم زبان عمومی رو داری؟ کلاس استاد جواهری؟ من از چند نفر پرسیدم هیچ کس جزوه نداره. گفتم تو دخترا تو بهت بیشتر میخوره مرتب تر باشی حتما جزوه نوشتي.
سینا رو خوب می‌شناختم. دوست پسر نیوشا یکی از بچه های دانشگاه بود و یه دویست شش سفید داشت. نیوشا که درسش رو ۸ ترمه تموم کرده بود، این اواخر با آیدا دوست شده بود. خیلی سریع براش تایپ کردم: سلام‌. نه ندارم.
سینا که انگار میخواست بحث رو کش بده گفت: ای بابا تو هم که نداری. چطوری میخوای بخونی؟
من که تو این شرایط حال و حوصله سینا رو نداشتم، گفتم: نمی دونم شاید حذف کنم.
-ا بابا چرا حذف کنی؟ جواهری بنداز نیست که حیفه. یکی از آسون ترین استادای یونیه. این هفته جلسه آخرش بود و گفت هفته بعد کلاس تشکیل نمیشه. یه تعداد نمونه سوال داد و گفت همینا میاد.
وقتی جواب سینا رو ندادم، متوجه شد که من خیلی طالب بحث نیستم. برای همین نوشت: باشه حالا اگه کسی داشت یه آمار بده. منم اگه پیدا کردم بهت خبر میدم.
توی افکار خودم بودم و تو اون لحظه هیچ چیزی برام مهم نبود. شنبه با کلی استرس رفتم سر کلاس. دو روزی بود که ازش خبر نداشتم و کمی استرس داشتم. هرچی صبر کردم نیومد. استاد وارد کلاس شد و باز هم خبری ازش نشد. کلاس رو نصفه ول کردم و به سمت خونه رفتم. چندین بار گوشیم رو برداشتم که بهش تکست بدم، اما هربار میگفتم که باید اون اول تکست بده و مخصوصا برای غیبت این چند روزه اش توضیح بده. سه شنبه ۵ روز شده بود که ندیده بودمش. وقتی توی کلاس سه شنبه هم پیداش نشد حسابی حالم گرفته شد. این هفته آخرین روز کلاس ها بود و با این وضعیت معلوم نبود که کی دوباره ببینمش. شب توی خونه بالاخره تصمیمم رو گرفتم. گوشیم رو برداشتم و نوشتم: سلام.
بعد هم دکمه ارسال رو زدم و خیره به گوشیم منتظر جواب بودم. نیم ساعت گذشت که صدای دینگ موبایلم صدا داد. گوشیم رو برداشتم و دیدم که جواب داده: سلام الناز. خوبی؟
لبخند شیطانی روی لبهام نقش بست. نوشتم: قربونت عزیزم خوبم، تو هم خوبی؟
-آره سلامتی. جانم الناز کاری داشتی؟
-می خواستم ببینم جزوه زبان رو پیدا کردی؟
-همه گشاد شدن هیچکس جزوه ننوشته بود، ولی حسام دوستم پیدا کرد ازش دیشب گرفتم. میخوای برات بفرستم؟
کمی فکر کردم و گفتم: آره ممنون میشم.
نیم ساعت بعد از ارسال جزوه ها، چندتا ایموجی غمگین برای سینا فرستادم و گفتم: من هیچی ازشون نمی فهمم.
سینا همون موقع جواب داد: چیز سختی که نیست. همین سوال جواب رو حفظ هم کنی کافیه.
من که از خنگی سینا لجم گرفته بود گفتم: باشه مرسی. حالا یه کاریش میکنم مرسی.
سینا که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: خب چیشو نمی فهمی؟
-همشو!
-خب میخوای بیای با هم بخونیم؟ من زبانم بد نیست.
من که دقیقا منتظر همین بودم گفتم: نه عزیزم، آخه سختت میشه!
سینا هم با چرب زبونی من رو که به ظاهر ناراضی بودم، راضی کرد که فردا برم پیشش.
ساعت ۶ شب بود که زنگ در خونه سینا رو زدم و حسابی به خودم رسیده بودم. وقتی سینا در رو باز کرد، با دیدن من چشماش برقی زد. باهام دست داد و منو راهنمایی کرد که برم تو اتاق مانتوم رو در بیارم. خونه مجردی سینا همون لحظه اول نظرم رو جلب کرد. با اینکه جمع و جور بود، اما حس خوبی به آدم می داد. صدای جیک جیک مرغ عشق از سمت راست باعث شد که توجهم به قسمت ناهار خوری خونه جلب بشه. به دیوار بالای سر قفس مرغ عشق، یه تابلوی سیاه و سفیدی از یه دختری بود که نصف موهای به ظاهر بلوندش روی صورتش ریخته بود. توی دستش یه دسته ورق بود و دست دیگه اش سیگاری بود که داشت می کشید. داخل اتاق سینا که رفتم، یه تخت داشت که روش یه روتختی سرمه ای رنگ بود. می دونستم سینا پسر دختری بازیه و احتمالا روی همین تخت، کلی دختر بهش کس دادن. وقتی مانتوم رو در آوردم، یه بلوز سفید روشن زیرش پوشیده بودم که تا حد زیادی نازک بود و بدن برنزه ام و سوتین مشکیم از زیرش تا حدودی مشخص بود. از اتاق که بیرون رفتم، سینا که حسابی جذب من شده بود، همش به چاک سینه هام نگاه می کرد. نزدیک به دو ساعت که درس خوندیم، سینا یه سیگار روشن کرد و به من هم تعارف کرد و گفتم: نه مرسی تو ترکم.
سینا چند تا پک که کشید، برای تعارف سیگار رو به سمت من گرفت. من خودم رو به سمت سینا کشوندم و صورتم رو جلو بردم که خود سینا سیگار رو بذاره روی لب هام. سینا هم دستش راستش رو روی شونه های من گذاشت و با دست چپش، سیگار رو روی لبای من گذاشت. برخورد انگشتاش با لبام موقع کام گرفتن، فضا رو کاملا سکسی کرده بود. کام دوم رو که گرفتم، اینبار سرم رو به سمت سینا چرخوندم و دود سیگار رو توی صورتش فوت کردم. اینبار سینا یه کام گرفت و صورتش رو جلو آورد و توی دوسانتی لب های من دود رو به سمت لب های من فوت کرد‌. برجستگی جلوی شلوارش نشون میداد که حسابی حشری شده. وقتی دود رو کامل بیرون داد، لب هامون رو جلو بردیم و بهم چسبوندیم و لب هامون توی هم قفل شد. سینا سیگار رو نصفه توی زیر سیگاری انداخت و با دست چپ، دکمه های پیراهنم رو به آرومی باز کرد و کمی بعد تر هم با دست راست، قفل سوتینم رو از پشت باز کرد و سینه هام رو بیرون انداخت. دو دقیقه بعد من لخت روی همون روتختی سرمه ای طاق باز دراز کشیده بودم و سینا سرش رو بین پاهام برده بود و زبونش رو داشت توی کسم می کرد. بعد از یک دقیقه، سینا چرخید و حالت ۶۹ گرفتیم. با توجه به آخرین سکسم که با ارشیا بود، احساس میکردم کیر سینا رو می تونم راحت ببلعم. کیرش رو تا ته توی دهنم می کرد و معلوم بود حسابی حشری شده. با توجه به اینکه سینا رو صورتم نشسته بود، زبونم رو تا دم سوراخ کونش هم میتونستم بکشم. از تخماش تا سوراخ کونش رو لیس می زدم و زبونم رو توی سوراخش می کردم. حالا دیگه کیر سینا حسابی بزرگ شده بود. وقتی برگشت و لب تو لب شدیم، کیرش رو روی کسم می مالید. با دستم کیرش رو گرفتم و به سمت کسم هدایت کردم. سینا اما بلند شد و از کنار تخت یه کاندوم برداشت، روی کیرش کشید و بعد کیرش رو با کاندوم توی کسم کرد. خیلی وقت بود که سکس با کاندوم رو تجربه نکرده بودم. کلا احساس می کردم که سکس با کاندوم لذتی نداره، اما خب نمی شد به سینا هم بگم کاندوم رو در بیاره. وقتی سینا ارضا شد، لذت زیادی از سکس نبردم. آبش رو توی کاندوم خالی کرد و من حتی شاید یک‌بار هم ارضا نشدم، با این حال وانمود کردم که ارضا شدم. ساعت نزدیک ۱ شب بود و خونه سینا نزدیک دانشگاه بود و فردا هم آخرین کلاسم بود. برای همین تصمیم گرفتم که شب پیش سینا بمونم. صبح سینا یه مقنعه بهم داد. با اینکه حدس می زدم مقنعه مال نیوشا دوست دخترش باشه، بدون اینکه بپرسم مال کیه یا بخوام به روش بیارم با هم به سمت دانشگاه رفتیم. یه مقدار عقب تر وقتی سینا می خواست ترمز کنه که منو پیاده کنه، اون سمت خیابون آیدا رو دیدم. هرچند که من عینک آفتابی داشتم و احساس کردم آیدا هم منو دید، اما مطمئن نبودم که منو شناخته باشه. به سینا گفتم: برو برو آیدا اونوره.
سینا که بدتر از من ترسیده بود، خیلی تابلو گازش رو گرفت و توی یه کوچه پیچید و منو پیاده کرد. با اینکه از دیدن آیدا شوکه شدم، اما احساس کردم که دلم برای کسخل بازی هاش تنگ شده. هرچند که نگران این بودم که آیدا مارو شناخته یا نه، چون آیدا با نیوشا دوست بود و این میتونست برامون خطرناک باشه. بعد از امتحان وقتی از دانشگاه بیرون اومدم، یه x3 مشکی جلوی در وایساده بود و با یه لبخند داشت به من نگاه می کرد. با چشم بهش اشاره کردم که جلوی دانشگاه نه! رفت و توی خیابون بغل همون جایی که صبح از ماشین سینا پیاده شده بودم پیچید. پیاده رفتم و بالاخره سوار ماشینش شدم و بدون اینکه سلام کنم در رو بستم و چشمم رو به موکت کف ماشین دوختم. یه شاخه گل رز که با کنف پیچیده شده بود جلوم ظاهر شد و گفت: سلام عزیزم خوبی؟
خیلی سرد جواب سلامش رو دادم و گفتم: به نظرت باید خوب باشم؟ معلومه یه هفتس کجایی؟
-عزیزم تو که دیدی شرایطو. مامانم لج کرده بود. باید راضیش میکردم که کردم!
خیلی زود خبر مهم رو بهم داد و یا آسش رو رو کرد. گاهی دلم برای این سادگیش می سوخت. با اینکه ته دلم خوشحال شدم، با همون ناراحتیم گفتم: من اصلا کاری به نظر مامانت ندارم. مامانت که از اول هم معلوم بود با من حال نمی کنه، تو نباید یه زنگ به من میزدی یا یه خبری می دادی؟
نگاه که کردمش دیدم سرش رو پایین انداخته و دلم بیشتر براش سوخت، اما از اینکه این تاخیرش باعث شده بود که شب قبل من پیش‌ سینا باشم، اعصابم رو بهم می ریخت. با ناراحتی گفت:
عزیزم حق با تو هست، من باید خبر می دادم. اما تو که خبر نداری، یه هفتس همش تو خونه ما دعواست تا بتونم مامانم رو راضی کنم و بعد هم می خواستم که امروز سورپرایزت کنم.
دلم دوباره براش سوخت. اون روز رو تا شب بیرون چرخیدیم. شب توی رستوران که بودیم، یهو آهنگ هپی برث دی پخش شد و یهو گارسون از پشت سر برام یه کیک آورد. اتفاقات این چند روز باعث شده بود که همه چیز رو فراموش کنم. همینطور که کل رستوران برام دست میزنن، یهو از صندلیش بلند شد و کنار صندلیم روی زمین زانو زد و یه جعبه باز کرد و جلوم گرفت که توش یه حلقه طلایی ساده می درخشید. یهو چند نفر از پسرا سوت زدن و بقیه افراد توی رستوران هم دست زدن. فضای خیلی قشنگی بود و اشک تو چشمام حلقه زده بود. حلقه رو برداشتم و توی انگشتم کردم. باورم نمی شد که این حلقه برای من باشه. با اینکه تا اون روز باهاش دست هم نداده بودم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و وقتی که از زمین بلند شد، منم از صندلیم بلند شدم و خودم رو توی بغلش انداختم.
فرداش وقتی با مازیار کلاس داشتم، حلقه رو با خوشحالی جلوش تکون میدادم. یه هفته بعد حلقه رو بهش پس دادم که برای مراسم بله برون و مهر برون که میان، مامانش بهم بده‌ و حالت سنتی کار هم حفظ بشه. باباش توی مراسم برامون صیغه محرمیت خوند و قرار شد چند ماه با هم محرم باشیم. بعد از اتفاقات خونه سینا، از خودم حسابی عصبانی بودم. اما حالا که محرم شده بودم، احساس می کردم که دیگه باید متعهد باشم و واقعا جواب هیچ پسری رو نمی دادم. سعی می کردم که حلقه ی نشونم رو دستم کنم تا کسی مزاحمم نشه‌، اما حلقه برام کمی بزرگ بود و یک‌بار از دستم افتاد و گم شد. وقتی ازم پرسید که چرا حلقه ات رو دستت نمی کنی، من که نمیخواستم بگم حلقه رو گم کردم گفتم: عزیزم، تو یونی که نمیشه دست کرد کسی خبر نداره. تو خونه ما هم که همه می دونن شوهر کردم. وقتی هم که تو پیشمی دیگه حلقه میخوام چیکار خودت هستی دیگه.
بعد از دوهفته بالاخره حلقه‌ رو ته کیف باشگاهم پیدا کردم. توی ذهنم این بود که برم و سایز کنم، اما دیگه زمان زیادی تا عقد اصلی نمونده بود و گفتم وقتی بریم حلقه اصلی رو بخریم، این رو هم میدم سایز کنیم. هنوزم گه گاهی مزاحم داشتم، اما به هیچ کدوم محل نمی دادم. حتی وقتی مازیار منو برای تولدش که یه ماه بعد بود دعوت کرد، رد کردم و گفتم که من دیگه نامزد کردم و نمی تونم بیام. بهم گفت خب با نامزدت بیا، اما من که احساس می کردم تولدش یه پارتی مختلط هست و توش مشروب میدن و جو یه مقدار باز هست، احساس کردم که نریم بهتره. همین رو هم به مازیار گفتم، اما مازیار اصرار کرد و گفت مامان زیبا هم دعوت هست، بازم هرجور خودت می دونی و سعی کن با هم بیایید.
یه روز طرفای ظهر بود که یه پیام از طرف سینا برام اومد. پیام رو باز کردم و نوشته بود: سلام الناز خوبی؟
بعد از اینکه احساس کردم آیدا مارو دید، فکر نمی کردم سینا تخم کنه و باز به من پیام بده. مخصوصا اینکه ماشین سینا به خاطر رینگ هاش‌تابلو بود. جواب دادم: سلام. مرسی. بفرمایید
-بابا چه رسمی؟ یه طور میگه بفرمایید انگار من غریبه ام.
-حالا همچین آشنا هم نیستین.
-می دونم دفعه پیش یکم بد شد. احساس می کنم ازم دلخوری.
-ببین سینا دفعه پیش هرچی شد تموم شد. من اومدم زبان بخونیم یه اتفاقی افتاد فکر نکن من اهلشم، تموم شد رفت. بعد هم تو هم دوست دختر داری و من فکر کردم که کات کرده بودی.
سینا که به نظر می اومد کپ کرده، یکم مکث کرد و نوشت: ببین الناز، اون داستانش مفصله باید توضیح بدم برات. اما الان برای کار دیگه پیام دادم.
-چه کاری؟
-ببین من اون موقع با دوست دخترم واقعا کات کرده بودم. حالا کاری به این موضوع ندارم. مسئله اینه که نیوشا گفت تو با آیدا اخیرا دعوات شده، حالا سر چی نمی دونم. اما نیوشا میگه آیدا خیلی احساس عذاب وجدان داره و میگه انگار بهت حسودی کرده و از این حرفا. خلاصه دوست داره باهات آشتی کنه، ولی روش نمیشه.
من که احساس کردم آیدا پشیمون شده، یکم ته دلم خوش‌حال شد. پس توی این مدت آیدا هم مثل من دلش تنگ شده بود برام. این آشتی فرصت خوبی بود تا با آیدا دوباره دوست بشم و البته بعدا تنهایی حلقه ام رو نشون بدم و یه پز ریزی هم بدم. برای همین قبول کردم. این‌بار سینا اومد دنبالم و برای بار دوم رفتیم توی خونه سینا. وقتی وارد شدم، مانتوم رو توی اتاق در آوردم. این‌بار پوشیده تر بودم و لباسم آستین کوتاه ولی کلفت بود. مقنعه نیوشا رو که از قبل گرفته بودم و دستم مونده بود رو به سینا دادم و وقتی سراغ آیدا و نیوشا رو گرفتم سینا گفت: یه نیم ساعت دیگه میرسن.
سینا کاملا با فاصله از من نشست و رفتارش کاملا موقرانه بود. بهم گفت که توی اون تایم با نیوشا کات کرده بوده و بعدش آشتی کردن، و الا اصلا اهل خیانت نیست و برای همین هم بعدش دیگه به من پیام نداده. وقتی که به عمق داستان فکر کردم، دیدم شرایط جفتمون مثل هم بوده، منم تو اون تایم یه طورایی کات بودم و امیدی به وصال نداشتم. توی همین افکار بودم که سینا بلند شد و یه سیگار روشن کرد و یه کام ازش گرفت. من با نگاهم دنبالش کردم که سینا گفت: ببین دیگه از سیگار مشترک خبری نیستا‌.
هردو خندیدیم. یکم از نیوشا و رابطه اش با سینا حرف زدیم و بعد هم یکم از آیدا حرف زدیم و اینکه چرا دعوامون شده. وقتی یاد کارای آیدا می افتادم اعصابم خورد می شد. مضافا اینکه خیلی چیزا رو نمی تونستم به سینا بگم و مجبور بودم تو خودم بریزم و این بیشتر کفریم می‌کرد. من که داشتم حرف میزدم سینا رفت از تو آشپزخونه با یه سینی و یه بطری مشروب برگشت و گفت: بابا اعصابتو سرویس کردی اینا الان میان قرار است آشتی کنین ها. با این قیافه که تو گرفتی الان دوباره دعواتون میشه.
تلفن سینا زنگ خورد. جواب داد و گفت: سلام عزیزم خوبی؟ آره منتظرم شمام کی می رسی؟ یه ربع دیگه؟ بیا دیگه منتظریم. خدافظ.
بعد رو کرد به من و گفت: نیوشا بود، یه ربع دیگه با آیدا میرسن.
لبخندی زد و پیک اول رو ریخت و داد دستم. لیوان هامون رو بهم زدیم و سینا گفت: به سلامتی رفیق که کهنه اش از نوش بیشتر می ارزه!
خندیدم و لیوان رو تا ته بالا رفتم. لیوان دوم رو سریع برام پر کرد. هنوز دومی رو نصفه نخورده بودم که احساس کردم سرم داره گیج میره. من آدمی نبودم که با دو تا پیک حالم اینطوری بد بشه و مطمئن بودم که این حال فقط مستی نیست و باید اثر چیز دیگه ای باشه. احساس کردم که همه چیز داره دور سرم می چرخه‌ و یکم اوضاع عجیب به نظر میومد. نگاهم به قفس مرغ عشق ها افتاد. در کمال تعجب دیدم که مرغ عشق ها داشتن تو قفس سکس می کردن. چشمم بالاتر رفت و توی سینه ی دختر پوکر باز متوقف شد. نوک سینه هاش رو می تونستم از زیر لباسش تشخیص بدم و اون هم انگار که زیر چشمی از بالای ورق ها داشت به سینه های من نگاه می کرد. سینا اومد کنارم و سرم رو روی پاش گذاشت و موهام رو نوازش کرد. خیلی زود چشم هام سنگین شد و خوابم رفت. توی خواب دیدم که دارم لب های سینا رو می خورم‌. سینا بهم میگه برقص و ازم فیلم میگیره. بعد منو روی اپن آشپزخونه گذاشته و داره تو کسم تلمبه می زنه‌. سینا مرتب بهم میگه تو یه مدل پلی بوی هستی، تو یه پورن استار خفنی، و دائم ازم عکس می گرفت. وقتی وسط خونه داشت داگی منو می کرد، احساس کردم که ارضای عمیقی شدم. ازش تشکر کردم و گفتم دفعه پیش ارضا نشدم، اما اینبار جبران کردی. جلوش روی زمین زانو زدم و کیرش رو توی دهنم کردم. گفتم دوست دارم آبشو ته حلقم بریزه. سینا با گوشیش ازم عکس میگرفت و من براش ساک می زدم. حالا آبشو با فشار توی دهنم خالی کرد و من همشو براش قورت دادم. حالا سینا داشت با ماشینش پرواز می کرد. احساس کردم توی اتوبان داریم بالاتر از ماشین های دیگه حرکت می کنیم و سرعتمون خیلی زیاد بود‌. در حالی که می خواستم در ماشین رو باز کنم گفتم: سینا فرود بیا من پیاده شم یه سیگار از بغل بگیرم.
سینا دست منو محکم کشید و گفت: کصخل الان می کشی خودتو بابا وسط اتوبان همتیم سیگار کی داره؟
سینا یه دکمه رو ماشینش زد و یهو جلوی خونمون ظاهر شدیم. ازم پرسید: کسی بالا هست؟
من با صدای کشدار گفتم: مامانم!
سینا دور زد و دوباره راه افتادیم. احساس کردم که دوباره یه دکمه زد و بعد هردو داشتیم رو تختی سرمه ای رنگ رو کنار می زدیم. سینا باز لباسامو در آورد و کیرش رو جلوی صورتم گرفت. وقتی کیرش رو ساک زدم دوباره بلند شد. بهم گفت: تو جنده ی کی هستی؟
-جنده تو! جنده سینا! جنده کل شهر!
وقتی توی تخت بهش کس دادم، اینبار کاندوم نزد. کیرش رو تا ته توی کسم کرد و آبش رو با فشار توی کسم خالی کرد. بعد هم گفت بیا تو بغلم بخواب‌. بغلش کردم و لبام رو روی لباش قفل کردم و تو بغلش خوابم برد.
صبح که چشمام رو باز کردم، سرم بدجوری تیر می کشید. یهو چشمام به صورت سینا خورد و کیرش رو زیر دستم حس کردم. از اینکه لخت تو بغل سینا هستم شوکه شدم. دستم که چسبناک شده بود رو از رو کیرش برداشتم. سینا هم که چشم هاشو باز کرد گفت: سلام عزیزم صبح بخیر.
من از اینکه سینا بهم تجاوز کرده بود توی شوک بدی بودم، بلند شدم و رفتم توی حموم و اونجا همینطور گریه می کردم‌. وقتی بیرون اومدم سینا با یه حوله اومد به استقبالم‌ و بعد صورتش رو جلو آورد و لبام رو بوسید. یه کشیده محکم زدم تو صورتش که یهو چشماش چهارتا شد و بهش گفتم: خیلی آشغالی.
سینا این‌بار گفت: ببین، دفعه پیش تو بهم تجاوز کردی، به مغزم. با اون تیپت کاری کردی من به نیوشا خیانت کنم. حالا هم بی‌حساب شدیم.
-لاشی. بی‌حساب وقتی میشیم که آبروت رو جلوی نیوشا ببرم تا کونت بذاره.
با یه حالت مسخره ای گفت: وای توروخدا نکن الناز ترسیدم. حالا نیوشا که دوست دختر منه، ولی فکر کنم اگه نامزدت بفهمه اینطور با حرارت کس میدی و بعدش هم ازم تشکر می کنی، تو بیشتر بگا بری. راستی، یه اورژانسی بخور و الا تاریخ عقد و تولد بچه ات یکی میشه! منم دوست ندارم از جنده بچه برام پس بیفته.
اتفاقات خونه سینا بدجوری حالم رو گرفته بود. مهدیه تنها کسی بود که می تونستم حرفام رو بهش بزنم و اونم دلداریم می داد. نگران این بودم که یه وقت سینا حرف رو پخش نکنه. مهدیه بهم گفت با اتفاقاتی که افتاده باید خیلی درست عمل کنم و حواسم به خیلی چیزها باشه. برای همین پیشنهاد داد که باید گواهی بکارت بگیرم، برای همین هم طبق نقشه مهدیه پیش رفتم. یه روز که دوتایی با نامزدم بیرون بودیم و داشتیم در مورد مسائل ازدواجمون حرف می زدیم، بحث رو به بکارت و اینا کشوندم و بعد هم بحث گواهی بکارت. اولش می گفت نمی خواد، اما کاملا معلوم بود که بدش هم نمیاد، مخصوصا وقتی که گفتم برای خانوادت هم خوبه یا اگه فردا یکی پشت سرم چرت بگه، تو خیالت راحت باشه، گفت که حرفم درسته. طبق نقشه دکتری که از قبل هماهنگ بود رو به صورت رندوم طور پیداش کردم و بعد از تماس، همون موقع رفتیم مطب و خانم دکتر که پونصد هزار تومن قبلا ازم گرفته بود، گواهی بکارت رو به تاریخ روز برام مهر کرد.
حالا هفته دیگه مراسم عقدم بود و فردا شب هم تولد مازیار. اصرار های مازیار باعث شد که قبول کنم با مامان زیبا بریم مراسم. بعد از خوردن قرص اورژانسی تو ماه پیش، پریودم بهم ریخته بود و چند روز بود که عقب افتاده بود و حالم حسابی گرفته بود و دل درد اعصابم رو بدجوری خورد کرده بود. مهدیه سعی می کرد بهم روحیه بده و می گفت: مگه تو نمیگی مازیار مطمئنه؟ با این روحیه که داری چطوری میخوای عروس بشی اوسکول؟ برو تولد یکم خوش بگذرون روحیت عوض بشه.
فردا صبح پریود شدم و دیگه از این بدتر نمی شد. هرچند که اعصابم یکم بهتر شده بود، اما خونریزی زیادم باعث شده بود که حالم خوب نباشه. مامان زیبا گفت کارش طول میکشه و قرار شد من برم و اون دیرتر بیاد. با یه آژانس رفتم و وقتی رسیدم مازیار مثل همیشه جنتلمنانه ازم استقبال کرد. گوشیم رو دیدم که توش یه پیام اومده بود: عزیزم بهت خوش بگذره. چند تا یهویی هم بده ببینمت. من که از قبل گفته بودم تولد دختر خالم هست و از شهرستان اومده و مجلس دخترونه هست فقط، چند تا عکس از قبل آماده کرده بودم و براش فرستادم. دوست نداشتم با این لباس منو تنها توی پارتی ببینه. این‌بار زیاد مست نشدم که حواسم سر جاش باشه. وقتی داشتم می رقصیدم، دیدن آیدا وسط جمعیت آخرین چیزی بود که فکرش رو می کردم. یه لبخند تلخ تحویلم داد و سلام کرد و منم با یه سلام سرد جوابش رو دادم. موقع هایی که می رقصیدم، گاهی احساس می کردم آیدا داره سلفی میگیره از خودش و مراقب بودم توی تصویرش نیفتم. نمی خواستم این هفته آخر یه شری درست بشه. موقع کادو دادن ها بود که من به بهانه دل درد و پریودی رفتم تو اتاق. البته واقعا پریود سختی بود و حالم هم خوب نبود. درب اتاق باز شد و آیدا اومد تو. توی دستش یه برش کیک بود و گفت: بیا عزیزم برای شما آوردم.
با اینکه مدت ها بود با آیدا قهر بودم و صحبت نکرده بودیم، تشکر کردم و کیک رو گرفتم. با بی میلی یکم خوردم و گذاشتم روی پاتختی. هنوزم مطمئن نبودم که آیدا منو با سینا دیده یا نه. آیدا داشت سعی میکرد یکم باهام حرف بزنه. از آخرین باری که دعوا کردیم، دیگه همدیگرو ندیده بودیم. البته رفتار آیدا طوری بود که انگار منو سینا رو ندیده، یا حد اقل اینطور وانمود می کرد، اما اگه خبر هم داشت، بهتر بود باهاش گرم بگیرم که یه وقت کار عجیبی نکنه که منو بگا بده. برای همین سعی کردم باهاش هم صحبت بشم تا اگه مسئله ای هست بتونم از زیر زبونش بیرون بکشم. آیدا گفت که همش تو اتاقم و یکم بریم بیرون. با توجه به این که کیک برش خورده بود و عکس ها گرفته شده بود، از اتاق بیرون رفتم. آیدا که همش خودشو به من می چسبوند، یهو به مازیار گفت: یه عکس از منو الناز دوتایی میگیری؟
منم که تو عمل انجام شده قرار گرفتم و از طرفی هم نمی خواستم خودم رو حساس نشون بدم، یه عکس با آیدا گرفتم. احساس کردم موندن بیشتر توی این تولد میتونه خطرناک باشه، برای همین سریع لباس عوض کردم و بعد از خداحافظی رفتم خونه‌.
صبح مهدیه زنگ زد و گفت: الناز برای چهارشنبه وقت ترمیم گرفتم برات. عصر ساعت ۴ باید بری. آدرسشو برات میفرستم.
-دکترش خوبه؟
-ببین دیگه پرده خودت که نمیشه. حالا شوهرتو که پرده نزده ببینه فرقش چیه، تازه گواهي هم که گرفتی قبلش. فقط‌ یه چیزی.
-دیگه چی؟
-اولا دکترش مرده، گفته باید قبل از عمل یه سکس با خودش بکنی که خودش برات پلمب کنه!
من که شوکه شدم گفتم: چی؟ کس نگو! مگه من جندم آشغال؟
مهدیه که داشت از خنده به خاطر شوخی که کرده بود ریسه میرفت گفت: حالا یه طور میگه انگار مریم مقدسه.
همینطوری با بی حوصلگی داشتم تقویم رو ورق می زدم. منتظرش بودم که بریم حلقه اصلی مراسممون رو بخریم. یک ساعت بود دیر کرده بود، چیزی‌ که هیچ وقت سابقه نداشت. هرچی هم تماس می‌گرفتم جوابم رو نمی داد. نگران بودم که به برنامه ها به موقع نرسیم. فقط چهار روز تا عقدمون مونده بود و هنوز حلقه اصلی رو نخریده بودیم. وقتی الهام تماس گرفت، از اینکه من گوشی خونه رو جواب دادم تعجب کرد. بهش گفتم که هنوز از نامزدم خبری نشده و با این شرایط ظاهرا امشب نمیاد، چون گوشیش رو هم جواب نمیده و خیلی هم دیر شده. حتی با زهرا خواهرش هم تماس گرفته بودم، اما اون هم خبری ازش نداشت. کم کم داشت دلم شور می افتاد. دوساعتی بود که گوشیش رو جواب نمی داد و جدا از دلشوره اعصابم هم بهم ریخته بود. بالاخره بعد از دو ساعت، وقتی داشتم از گوشی خودم بهش زنگ می زدم، بعد از تقریبا ۷ یا ۸ تا بوق، وقتی که تا حدود زیادی نا امید شدم از جواب دادنش و می خواستم گوشی رو قطع کنم، یهو احساس کردم که صداق بوق قطع شد و مکالمه وصل شد. به محض اینکه گوشی رو جواب داد، بدون اینکه اجازه بدم صحبتی کنه با عصبانيت گفتم: معلومه دوساعته کجایی؟ ساعت رو دیدی چنده؟
-سلام عزیزم‌. تو راهم.
من که از خونسردیش حسابی لجم گرفته بود گفتم: بابا ۴ روز دیگه عقده. قرار بود بریم حلقه بخریم. الان تا تو برسی که همه جا تعطیل کرده دیگه فایده نداره. منم فردا زبان دارم پس فردا هم که آرایشگاه. چهارشنبه‌ هم شب مراسمه کلی کار دارم، دیگه کی میرسیم؟ حالام لازم نکرده بیای دیگه الهامم داره میاد اینجا منم دیدم تو نیومدی گفتم شام می مونم. مجبورم فردا زبانم رو واسه حواس پرتی تو جابجاش کنم.
برای چند لحظه سکوتی برقرار شد، بعد با صدای لرزون و پراکنده گفت: عزیزم، دزدگیر خفت گیر افتادم!
بغض و لرزش صداش اجازه نمی داد که کلمات رو درست ادا کنه. من که حالا تازه متوجه تن صداش شده بودم و فهمیدم شرایط عادی نیست گفتم: چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟ دزدگیر چی؟
از پشت خط یه نفس عمیق کشید و گفت: نزدیک بود همه چیزمو ببرن. با قمه جلوم رو تو یه کوچه گرفتن، فقط شانس آوردم تا می خواستن پیادم کنن ماشین گشت پلیس رسید، و الا ماشینو موبایلو همرو برده بودن.
من که حالا کمی نگران شده بودم گفتم: خب چی شد؟ الان کجایی؟ حالت خوبه عزیزم؟ طوریت نشده؟
-آره خوبم. یعنی سالمم. مجبور شدم برم کلانتري اونجا هم گوشی رو میگیرن، تا شکایت کردم و اینا طول کشید.
-طوریت که نشده؟ واای به خدا من به مامان گفتم یه اتفاقی افتاده. کلی نگرانت شدیم همه.
-عزیزم خوبم گفتم که خدا رحم کرد بهمون. شانس آوردم ماشین گشت داشت رد میشد، الان خوب خوبم.
-آخه صدات داره می لرزه عزیزم، دزدارو گرفتن؟
-آره بابا گفتم که، حالا میام برات تعریف می کنم. خب معلومه دیگه تو شوکم یکم فقط، حالا اگه می تونی من نیم ساعت دیگه بیام دنبالت تو رو ببینم آروم میشم.
اینبار با حالت نگرانی و تردید گفتم: باشه عزیزم، من نیم ساعت دیگه آمادم.
وقتی جلوی خونمون رسید، هیچ وقت فکر نمی کردم که این شب تبدیل به کابوس وار ترین شب زندگیم بشه. جلوی در خونه الهام و فرزاد با آرشاوین رو دیدم. الهام رو بغل کردم و وقتی با فرزاد دست دادم صورتش رو جلو آورد و باهام روبوسی کرد. از این کارش لجم گرفت، اونم وقتی که حالا شوهرم اونور خیابون داره مارو نگاه می کنه. آرشاوین اومد کنارم و گفت: خاله خاله.
من تا آرشاوین رو دیدم و دلم براش حسابی تنگ شده بود گفتم: خاله قربونت بره الهی عزیز دلم.
بعد در حالی که بغلش می کردم بوسش کردم و گفتم: خاله جون من دارم میرم زود میام.
آرشاوین با خوشحالی گفت: خاله برام آدامس بخر.
من که داشتم بچه رو دوباره به باباش می دادم گفتم: باشه خاله جون می خرم.
وقتی سوار ماشینش شدم، قیافش رو که دیدم مشخص بود که اوضاعش اصلا جالب نیست. چشماش گود رفته بود و لب هاش خشک شده بود. خوب که به صورت رنگ پریده و حال خرابش نگاه کردم، آغوشم رو باز کردم که بغلش کنم. تا آغوش بازم رو دید، بغلم کرد و یهو زار زار زد زیر گریه. من که از رفتارش تعجب کرده بودم گفتم: عزیزم؟ حالت خوبه؟ طوری که نشده عزیزم دزدارو که گفتی گرفتن. خودتم که سالمی قربونت برم.
اون که توان حرف زدن نداشت همچنان تو بغلم داشت اشک می ریخت‌. من که این‌بار کمی نگران شده بودم گفتم: چی شده عزیزم دلم؟ جون الناز بگو چی شده.
سرش رو برد عقب و از بغلم در اومدم و چشمش رو به دستهام دوخت. بعد دستش رو دراز کرد و گفت: الناز دستت رو بده به من.
دستام رو جلو بردم و در دستاش گذاشتم. دستهام رو به آرومی فشار داد. فشار کم دست های مردونه اش انرژی خوبی بهم می داد. همینطور که به دست هاش زل زده بودم، منو به سمت خودش کشید و لبهاش رو روی لب هام گذاشت و به آرومی شروع به خوردن و بوسیدن لبهام کرد. طوری لب هامو بوس میکرد که انگار این آخرین لبی هست که داره از من میگیره. من که هنوز تو شوک رفتار های عجیبش بودم، فقط داشتم باهاش همراهی می کردم. بعد از اینکه یک دقیقه لبهاش روی لبهام بود، سرش رو باز برد عقب. درحالیکه دست هام هنوز توی دست هاش بود‌، سرش رو بالا آورد و اینبار مستقیم تو چشم های متعجبم نگاه کرد و بعد با صدایی گرفته و مبهم گفت: چرا؟
با شنیدن چرا کمی نگران شدم. توی ذهنم تقریبا به این نتیجه رسیدم که احتمالا باید چیزی فهمیده باشه، اما مسئله این بود که نمیدونستم چی فهمیده؟ برای همین با صدایی محتاط و لرزون گفتم: چی شده عزیزم؟ چی چرا؟
-تو باید بگی چی شده. می خوام تو برام تعریف کنی.
-بخدا نمیدونم چیو میگی. چی شده آخه؟
-نمی دونی؟ جون آرشاوین بگو چیزی نیست که از من مخفی کرده باشی!
یک لحظه با قیافه ای مات سکوت کردم. دوباره گفت: جون آرشاوین رو قسم خوردم، خودت بگو شاید ببخشمت.
من که این‌بار نگرانیم بیشتر شده بود و احساس کردم داستان دزد ها نمی تونه واقعی بوده باشه و حدس می زدم احتمالا چیز مهمی رو باید فهمیده باشه گفتم: بخدا نمی دونم از چی حرف می زنی.
یهو از کوره در رفت و با صدای بلند داد زد: بعله که نمی دونی، اینقدر اینور اونور کس دادی و جنده بازی کردی که نمی دونی من کدوم یا کدوماشو می دونم. به چند نفر دادی تا حالا؟ با چند نفر گروپ زدی؟ لز کردی؟ سکس کردی؟ فقط من غریبه بودم؟ من که نامزدت هستم، محرمت هستم، فقط غریبه منم؟
من که از عصبانیت آنیش شدیدا جا خورده بودم، یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه و گفتم: بخدا نمیدونم کی چی بهت گفته‌. این حرفا چیه میزنی؟ من جند… چطور روت میشه اینارو به من بگی؟ یه درصد اگه اشتباه‌ کنی چطوری می خوای فردا تو صورتم نگاه کنی؟
انگار خودش هم از حجم عصبانیتش و برخورد تندش یه مقدار شوکه شده بود. این‌بار سعی کرد لحنش رو کمی آروم تر کنه و آروم تر از قبل گفت: اشتباه کنم؟ تو با چند نفر تا حالا رابطه داشتی؟
من که همینطور داشتم گریه می کردم و توپ پرش رو دیده بودم و یقین پیدا کرده بودم که حتما خبر موثقی داره، بعد از کمی گریه که بتونم توش کمی وقت بخرم تا بتونم صحبت هاش و جواب هایی که می خوام بدم رو بررسی کنم گفتم: میدونم، حق داری‌. من اشتباه‌ کردم. ولی بخدا میخوام جبران کنم. من تو زندگیم اشتباه کردم. اما مگه تو همیشه نمی گفتی گذشته درگذشته؟ هرچی بوده تموم شده؟ شاید خیلی چیزا رو ازت مخفی کرده باشم، اما اینا مال گذشته من بوده. اون النازی که تو ازش حرف میزنی با این النازی که تو ۶ ماهه عوضش کردی خیلی فرق داره. اون الناز مرده! چون یه بار آدم یه غلطی تو زندگیش می کنه تا آخر عمر باید تاوان بده؟ یه عمر باید همینطوری عوضی بمونه؟ این توبه که می گفتی صد بار هم اگه شکستی برگرد، برای من نیست؟ حتی فقط‌ یک بارش؟
-چرا، من گفتم گذشته درگذشته، ولی تو چرا راستش رو بهم نگفتی؟
-ازت می ترسیدم. دوستت داشتم و نمی خواستم از دستت بدم.
-من که همیشه بهت می گفتم حقیقت تلخ بهتر از دروغ شیرینه. من که همیشه می گفتم اگه سکس هم کردی قبلا فدای سرت، فقط به من بگو. من که هیچ وقت کاری با گذشته ات نداشتم. چرا باید می ترسیدی؟
-ازت ترسیدم‌، بهم حق بده. یه بار هم از زاویه من بهش نگاه کن. هرچقدر هم تو بگی بازم تو از یه خانواده سنتی هستی. بازم هضم این موضوع برات ممکنه سخت باشه. من فقط ترسیده بودم!
این‌بار با بغص‌بیشتری گفتم: بخدا ترسیده بودم. می ترسیدم از دستت بدم. همین.
اینبار اشکهام بیشتر و شدید تر از قبل سرازیر شد. در حالی که به‌ سمتش خم شده بودم، سرم رو روی کنسول ماشین گذاشتم و داشتم بلند بلند گریه می کردم. نگران این بودم که اتفاقات ارشیا یا سینا رو هم فهمیده باشه. هرچند که ارشیا و اولین سکس با سینا برای قبل از قطعی شدن رابطمون و محرمیتمون بود و سکس دوم سینا هم در واقع بهم تجاوز شد و من با میل خودم نرفته بودم پیشش. همچنان اشک می ریختم، دستش رو به سمتم ‌آورد و سرم رو نوازش کرد. سرم رو بلند کردم و با بغضی‌ که سعی مي کردم فرو بدمش، بریده بریده گفتم: هنوزم دوستم داری؟
تو چشم‌هام خیره شد و قاطع گفت: فقط‌ به یک شرط می تونم ببخشمت.
من که کورسوی امیدی توی قلبم داشت روشن می شد، در حالی که گریه ام بند اومده بود، همچنان نفس زنان و بریده بریده گفتم: به چه شرطی؟
-فقط‌ به شرطی‌ که همین الان حقیقت رو کامل بدون کم و کاست بهم بگی. فقط همین.
-قول میدی؟
-قول میدم همینجا چالش کنم. ولی به شرط اینکه همه چیز رو درست و دقیق بگی. بخدا به جون خودت بفهمم یه ذره داری پنهون کاری میکنی همینجا خودت رو با خاطراتت چال می کنم. پس حواست رو جمع کن.
از توی داشبورد ماشین چند تا دستمال کاغذی در آورد و بهم داد که اشک هام رو پاک کنم. به زور یه قلپ آب بهم داد و در حالی که دیگه گریه نمی کردم، ولی با صدایی لرزون و آهسته گفتم: ببین من واقعا گذشته ی بدی داشتم. اما آدم بدی نبودم. خیلی از اتفاقات هم انتخاب های من نبوده. اینکه بابام رو تو ۱۴ سالگی از دست دادم و یه حامی نداشتم دست من نبوده. اینکه یه داداش نداشتم پشتم بهش گرم بشه و روم غیرتی بشه دست من نبوده. اینکه خیلی جاها مجبور بودم به عنوان یه دختر تنها گلیمم رو از آب بکشم و هزار تا متلک و نگاه بد رو به جون بخرم تقصیر من نبوده. حتی اینکه خوشگل باشم یا زشت هم دست من نبوده‌. یا اینکه دختر کوچیک این خانواده باشم که شرایط سخت تری داشته باشم هم من توش کاره ای نبودم. یه مرد تو خونمون نبود که بتونم باهاش درد و دل کنم. یه مرد تو خونمون نبود که وقتی دارم از دانشگاه برمی گردم و توی خیابون جلوم یه ماشین ترمز میکنه و بهم تیکه می ندازه، بتونم بیام براش تعریف کنم و اونم برام غیرتی بشه و بهم امید بده. یه مرد تو خونمون نبود که وقتی یه دختر نوجوون بودم، وقتایی که از مدرسه میام تو خونه نگاهم کنه و ازم تعریف کنه. اصلا کسی توی خونه هیچ وقت منتظر من نبود. الهام که زود شوهر کرد و رفت دنبال زندگی خودش. مامانم هم از صبح تا شب سرکاره که بتونه فقط هزینه های زندگی رو بده‌. هزاران چیز هست که من توش هیچ کاره بودم. حالا هم تو رو خ

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها