رفقا (۵ و پایانی)

®با صدای مامانم که واسه شام صدام میزد به‌خودم اومدم و واسه اینکه کسی متوجه حال و روزم نشه رفتم تو حیاط و با آب سرد حوض دست و صورت و موهام رو شستم و چند دقیقه‌ای قدم زدم ، سعی کردم با نفس های عمیق بغضم رو قورت بدم اما به‌محض اینکه نشستم سر سفره شام و چشمم به خورشت قیمه ‌مورد علاقه پیمان افتاد تاثیر اون آب سرد و نفس های عمیق تو حیاط از بین رفت و هم زمان با گذاشتن اولین قاشق غذا توی دهنم بغضم ترکید و دونه های برنج پرت شد پشت گلوم و سرفه کنان دویدم سمت دستشویی…
باز سعی کردم خودمو کنترل کنم و برگشتم سمت سفره شام اما باز نتونستم خودمو نگه دارم پس بهونه آوردم که حالم خوب نیست و حالت تهوع دارم ،از مامان و بابا و داداشام عذرخواهی کردم و رفتم داخل اتاقم و با تمام توانم صورتمو داخل بالشتم فشار دادم و اشک ریختم…
ده دقیقه ای میشد که برگشته بودم داخل اتاقم ، اشک می‌ریختم و هرچی فحش و نفرین که بلد بودم حواله پیمان میکردم تا اینکه صدای برخورد انگشت های مادرم با در اتاقم مجبورم کرد خودمو جمع و جور کنم…

•آرش مامان میتونم بیام تو؟
®این چه حرفی مامان جون بفرمایید
مامانم که وارد اتاق شد بلند شدم و گوشه تخت نشستم و اونم کنارم نشست
•آرش مامان چیزی شده که من خبر ندارم؟
®نه‌نه… فقط یکم معدم ریخته بهم ،فکر کنم مسموم شدم
مامانم دستشو گذاشت بالاتر تا ستون بدنش کنه که خیسی بالشت رو حس کرد ،بدون اینکه حرفی بزنه دستشو آورد و از سر شونم گرفت کشیدم تو بغل خودش
•آرش جون مامان شما سه تا اگه یکی صد سال تونم شه باز بچه‌های منین ،مخصوصا تو که هنوز همون ارش کوچولوی شیطون و مهربونی که لحظه اول گذاشتنت تو دستام ، عزیزم تو چشماتو که به هم میزنی من میفهمم تو چه حالی هستی و حال دیشب تا الانت نه به آرش همیشگی میخوره و نه به آرش مریض یا مسموم…
بدون هیچ حرف و مقاومتی بغضم ترکید و شروع کردم رو پاهای مامانم گریه کردن…
یکم بعد مامانم ادامه داد:
•میخوای بهم بگی چی شده؟ نکنه پیمان طوریش شده؟
®نه مامان پیمان صحیح و سالمه ،اصلا کاشکی یه طوریش شده بود کاش تو راه تصادف کرده بود مرده بود…
•نگو مامان این حرفارو… جَوون مردمو نفرین نکن…
®شما که جای من نیستین اگر نه بجای نفرین با دستای خودتون خَفَش می‌کردین… تقصیر خودمه ، اگه همون اول به حرف شما و بابا گوش می‌کردم الان اینجوری نمیشد
•نمیخوای بگی چیکار کرده؟

بلند شدم کامپیوتر داخل اتاقمو روشن کردم و تک تک فیلم و عکس های پیمان که تو مسیر تهران از پشت تلفن به اون دختره «هانی» عزیزم عزیزم میگفت و موقع ورود به خونشون که همو بغل کردن و بوسیدن و موقع جشن تولد که باهم میرقصیدن و خوش‌میگذروندن رو نشون مامانم دادم…
•اینا رو کی به تو داده؟
®چه اهمیتی داره مامان؟ مهم این پیمان آشغاله که تا چش منو دور دیده بهم خیانت کرده
•ببین آرش مامان ،خودت خوب میدونی من هیچ از پیمان خوشم نمیاد ،ولی مگه قبل رفتنش بهت نگفته بود که هانی و فرهام دوست و بچه محل قدیمی این چهار تا هستن؟ خوب شاید فقط یه رابطه دوستانه باشه
®پس چرا امیر و رضا با دختره نرقصیدن و بوس و بغل نگرفتن ازش
•خوب شایدم کسی نبوده از رقص و بوس اونا فیلم بگیره واسه تو بیاره ، شاید اونکه اینارو به تو داده از پیمان یا از تو کینه ای چیزی داره…
®مامان چی داری میگی شماااا… تا دیروز چش این پیمانو نداشتین حالا ازش دفاع میکنین؟
•من از اون دفاع نمیکنم پسر قشنگم قصد من اینه اول از این حال و هوا بیرونت بیارم و دوم هم چشماتو باز کنم یه موقع بازیچه دست یه آدم حسود نشی ،هرچند من ازش بدم بیاد بازم نباید تا حرف های پیمان رو نشنیدی قضاوت کنی ،چون فقط تو این وسط داغون میشی.
®اصلا هرچی من دیگه نه میخوام ریخت پیمانو ببینم نه هیچکدوم از اون دوستاشو…
•چه بهتر مامان جان این کارو باید همون اول انجام میدادی

فردای اون شب به محض بیدار شدن با دو سه تا ساک پر از لباس روبرو شدم و از مامانم که راجع بهشون پرسیدم گفت آماده شو که دوتایی داریم میریم رامسر خونه پدربزرگ و مادر بزرگت بابات هم رفته مدرسه تا برات اجازه بگیره «پدر بزرگم بعد از بازنشستگی همراه مادر بزرگم مهاجرت کرده بودن شمال»
قرار بود دو سه هفته ای پیششون بمونیم و از قرار این برنامه رو بابا و مامانم واسه عوض شدن حال و هوای من تدارک دیده بودن .

توی ترمینال با هر یه قدمی که سمت اتوبوس برمیداشتم راه نفس کشیدنم تنگ‌ و بغضم بزرگتر میشد ،خودم می‌فهمیدم این بغض واسه چیه اما میخواستم هرچه زودتر ازش عبور کنم.
طول مدت این سفر بشدت دلتنگ پیمان میشدم اما خراشی که غرور و قلبم از کار پیمان برداشته بود باعث میشد با افکاری مثل دیگه نمیخوامش و یه مدت اذیت میشم بعدش یادم میره خودم رو گول بزنم ، تا اینکه بعد از یک ماه که برگشتیم شیراز بجای خونه خودمون وارد یه خونه جدید شدیم اونجا بود که با شنیدن جمله «از این به بعد اینجا زندگی میکنیم و مدرسه‌ت رو هم جابجا کردیم تا دیگه این پسره رو نبینی» از دهن بابام دنیا روی سرم خراب شد ،انگار که تا قبل از برگشتن هنوز امیدوار بودم پیمان بیاد سر راهم و ازم عذرخواهی کنه و این مساله بین منو پیمان حل شه اما الان دیگه تمام راه های دسترسی پیمان به من قطع شده بود…

چند باری که دلتنگی خیلی بهم فشار آورد رفتم پاتوق هایی که ازش بلد بودم و از دور دیدمش یکی دو مرتبه هم خواستم برم جلو باهاش حرف بزنم بزنم تو گوشش، سرش داد بکشم و بعد بغلش کنم و ببوسمش اونم همه چیزو یه سوتفاهم جلوه بده ،ولی هربار یاد خیانتش می‌افتادم و تودلم میگفتم لعنت بهت پیمان لعنت بهت که اینجوری روزای قشنگمون رو خراب کردی ،راستش دو سه مرتبه هم که خیلی بهم فشار اومد آرزو کردم کاش بمیره که خیالم راحت شه و راحت تر بتونم با نداشتنش کنار بیام یا اصلا کاشکی تو همون مسافرت کذایی تصادف کرده بود و هیچ‌وقت بر نمی‌گشت . تازشم آقا تو این مدت حتی یکبار هم سراغمو از احسان یا رضا نگرفته بود ، دیگه باورم شده بود هیچ اهمیتی براش نداشتم و فقط داشته ازم سواستفاده می کرده حتی یه ذره واسه احساس و آبروم جلو دوستم و خونوادم ارزش قایل نبوده ،همش به خودم میگفتم دیدی آقا آرش دیدی پیمان فقط یه هوس باز و بازیگر ماهر بود که حتی رفتنت هم یه ذره براش اهمیت نداشت؟ اگه غیر از این بود اقلن باید یه‌بارم که شده از احسان یا رضا سراغتو می‌گرفت؛ تا اینکه یه روز تمام شهامتم رو یجا جمع کردم و تصمیم گرفتم برم جلو خونشون و در حضور مامان و داداش‌هاش سکه یه پولش کنم و آخر سرهم تف کنم تو صورتش و همانطور که جلو خونواده‌م تحقیرم کرد منم خوردش کنم…

دو ساعتی می‌شد جلو خونه پیمان اینا منتظر بودم که یا یه نفر در رو برام باز کنه یا اینکه یکیشون از بیرون بیاد ، مادر پیمان رو دست تو دست اشکان دیدم که داشتن نزدیک میشدن اخمامو کشیدم تو هم و با قدمای محکم راه افتادم سمتشون ،میخواستم قبل از اینکه بخوان حرفی بزنن رو به مامانش بگم :
®شما هم می‌دونستید شاه پسرتون انقد نامرده و بمن نمی‌گفتید؟
اما قبل از اینکه دهنمو باز کنم مامان پیمان یه نگاه به سر تا پام انداخت و بلند بلند زد زیر گریه ،زانوهاش می‌لرزید و نزدیک بود نقش زمین شه ، گرفتمش و با کمک اشکان بردیمش تا داخل واحدشون…
هاج و واج از علت گریه و اون حال خراب مامان پیمان دوویدم تو آشپزخونه و سریع یه لیوان اب قند درست کردم و براش بردم ،مامان پیمان همینجوری داشت اشک بی‌صدا می‌ریخت و مشخص بود انقدر گریه کرده که دیگه توان کار کشیدن از صداش رو هم نداره ،باورم نمی‌شد کسی که تا چند مدت پیش یه شیر زن قدرتمند و استوار بود الان انگار روح تو بدنش نمونده و اینجوری ضعف وجودشو گرفته…
روبروی مامان پیمان نشسته بودم و فقط داشتم نگاهش می‌کردم ،یه جورایی می‌دونستم هرچی هست مربوط به پیمانه اما جرأتش رو نداشتم که بخوام بپرسم چی‌شده. بالاخره مامان پیمان سکوتش رو شکست و همونجوری که اشک بهش امون نمیداد با صدای بریده بریده شروع کرد به حرف زدن:
٫آرش دیدی بیچاره شدم؟ دیدی به خاک سیاه نشستم…
تو یه لحظه احساس کردم یه چیزی تو وجودم از فرق سرم تا پنجه های پام فرو ریخت و هم زمان بدنم سردِ سرد شد…
®خاله چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟
®پیمان و ایمان کجان؟
٫کاشکی اتفاق واسه خودم می افتد… آرش دعا کن خدا عمر منو بگیره بده به بچم…
®خاله تورو خدا کامل بهم بگو چی‌شده مردم از دلهره
٫دورازجونت عزیزم دور از جونت… پیمان خاله… پیمان سکته کرده… ای خدا بچم سه روزه انگار یه تیکه گوشت بی‌جون افتاده رو تخت بیمارستان…

قشنگ احساس کردم واسه چند ثانیه قلبم از تپش ایستاد و روح از تنم رفت ،یه آن که بخودم اومدم چند لحظه نفس نکشیده بودم و داشتم خفه می‌شدم افتادم رو سرفه های پشت سرهم ،حالا دیگه مامان پیمان با اون حال خراب خودش برام آب قند درست کرد و یه انگشتر طلا داخلش انداخت « شیرازی های قدیم به کسی که بیش از اندازه ترسیده باشه آب طلا میدن بخوره و میگن برا رفع استرس کار سازه»
آب قند رو که به خوردم داد بلافاصله فرستادم زیر دوش آب ولرم و بهم گفت کم کم آب دوش رو سرد کنم به اشکان هم گفت همراهم بیاد تو حموم و پشت درب شیشه ای حموم مراقب باشه یه وقت از حال نرم .
بعد اینکه دوش گرفتم و حالم یه خورده جا اومد مامان پیمان خواست برام آژانس بگیره تا برگردم خونه اما ازش خواهش کردم بذاره برم بیمارستان دیدن پیمان و اونم وقتی دید دارم اصرار میکنم زنگ زد به امیر که میخواست بره ملاقات و ازش خواست بیاد منو با خودش ببره.
توکل مسیر و محوطه بیمارستان نه امیر ونه مملی و ایمان که قبل ازما تو بیمارستان بودن بهم محل نمیدادن و فقط با راه افتادن پشت سرشون بود که تا پشت شیشه icu رفتم، از صحبتای ایمان که داشت واسه امیر اینا تعریف میکرد متوجه شدم که این اتفاق سه شب پیش افتاده و به محض ورود به بیمارستان جراحی شده ،اینجوری که ایمان می گفت شیش‌هفت ساعت تو اتاق عمل بودن اما هنوز درصد هوشیاری زیر هفت درصد بود «عملن تو کما بود» و دکترها فقط میگفتن صبر و دعا کنید…

® ای خدا من چیکار کردم… یعنی همه اینا تقصیر منه؟
®یعنی پیمان بخاطر نفرینای من به این روز افتاده!؟
®خدایا غلط کردم… گوه خوردم خدایاا ،مامانم می گفت نفرین نکن ولی من خر گوش نمی‌کردم…

صحنه ای که از اون طرف شیشه می‌دیدم به معنای واقعی کلمه از عذاب هم عذاب آور تر بود، بدن های بی‌جونی که فقط یه تکه ملحفه رو قسمت کمر تا پاهاشون بود و با یه مشت سیم و لوله به دم و دستگاه های اطراف وصل بودن و ردیفی کنار هم روی تختاشون هر از چند مدتی شروع به لرزیدن میکردن و انگار که بخوان بلند شن ولی توانشو نداشته باشن کمرشون پنج تا ده سانت از تخت فاصله می گرفت و باز محکم با سطح تخت برخورد میکرد .

همونجا با خدا عهد کردم فقط پیمان خوب شه و از جاش بلند شه بعد اصلا ازش جدا میشم و دور هرچی که خلاف خواست خدا هست خط میکشم.

همینطور از پشت شیشه داشتم به داخل نگاه میکردم و اشک میریختم که با لمس دست مملی روی شونه‌م به خودم اومدم ؛
-ساعت ملاقات تمومه باید بریم
®نمیتونم محمد ،تورو خدا بذار بمونم
-دست من که نیست دورت بگردم فقط یه نفر میتونه اینجا بمونه که ایمان هم ما هرکاری کردیم راضی نمیشه جاشو با ما عوض کنه
®ایمان کجاس بذار من باهاش صحبت کنم راضیش میکنم
-آرش کاکو اصلا گیریم ایمان راضی کردی ، جواب پدر مادرتو چی میخوای بدی؟ چطور اونا رو راضی میکنی؟
~ولش کن ممل… این اگه خیلی به فکر بود اینجوری بی‌خبر غیبش نمی‌زد تا کار به اینجا برسه…
-امیر کاکو هرچی هم باشه اول که رفیقمونِه دوم هم امانت پیمانه پیش ما ،مطمئن باش پیما الان سرپا بود ازت دلخور میشد…
با این حرف مملی دوباره اشک از چشمای همه مون راه افتاد و ایمان دستشو از پشت کمرم رد کرد و به خودش نزدیک کرد و تا تو حیاط بیمارستان همراهمون اومد و توی آسانسور بیمارستان فقط یه جمله گفت :
• تقصیر هیچکی نیست کسی نه فکرشو میکرد و نه دلش نمی خواست این اتفاق بیفته، الانم فقط دعا کنید فقط دعا

خواستم با تاکسی برگردم سمت خونه اما مملی مانع شد و گفت خودش منو می‌رسونه و میخواد تو راه باهام صحبت کنه ، با دیدن و سوار شدن موتور پیمان که حالا مال مملی بود تمام خاطرات این مدت برام زنده شدن و بین مسیر فقط سکوت کرده بودم تا اینکه مملی بین مسیر پیچید داخل پارک کنار مدرسه بچه ها و ازم خواست قبل رفتن دلیل فاصله گرفتنم از پیمان رو براش تعریف کنم اما من از جواب دادن طفره رفتم و بهونه آوردم که دیرم شده ،اونم ازم قول گرفت تا تو اولین فرصت همه ماجرا رو براش تعریف کنم ولی من خوب می‌دونستم که مملی از همه به پیمان نزدیک تره و قطعن اگه بفهمه چی شده تا تهشو میره و می‌فهمه کی تو این قضیه نقش داشته اونوقت بیکار نمیشینه و قطعن واسه خودش و اون دردسر درست میکنه ،از ممل خداحافظی کردم و گفتم که خونه جدیدمون همین نزدیکی‌هاس.

به محض اینکه از در خونه وارد شدم مامانم که تو آشپزخونه مشغول بود و منو نمی دید شروع کرد به داد و بیداد و دعوا که کدوم گوری بودی از ظهر تا حالا،
از مدرسه زنگ زدن و گفتن نرفتی مدرسه «انگار پدرم از مدرسه جدید خواسته بود هرموقع غیبت داشتم بهش اطلاع بدن»
گوشی بی صاحبت رو چرا جواب نمیدی؟
همینجوری داشت دعوا می‌کرد و خطو نشون می‌کشید که الان بابات میاد حسابتو میرسه و…
که من از در آشپزخونه وارد شدم، همین که چشمش بهم افتاد محکم کوبید پشت دست خودش :
°خدا مرگم بده این چه سرو وضعیه تو بهم زدی؟ چرا انقد رنگت زرد شده مامان!! گریه کردی؟
®مامان جان یه نفس بکش تا منم بتونم حرف بزنم…
دوباره گریه امونم نداد و نشستم همونجا کف زمین به زار زدن
مامانم که مشخص بود خیلی ترسیده نشست کنارم سرمو کشید تو بغلش و ادامه داد
°چی شده عزیزدلم؟ چرا تو اینجوری شدی قربونت برم الهی
®مامان پیمان…پیمان…
°پیمان چی مادر؟ نکنه غلط اضافه کرده؟ اگه بهت آسیب رسونده بگو تا همین امشب آتیشش بزنم
®نه نه نه!! مامان… تو گفتی نفرینش نکن ولی من خر گوش نکردم، ای خدا کاش لال شده بودم

داشتم ماجرای امروز و سکته کردن پیمان رو برا مامانم تعریف میکردم که از پشت درب ورودی حال همزمان صدای یا خدا گفتن بابام و چرخیدن کلید و باز شدن درب خونه رو شنیدم ،باورم نمی‌شد پدر و مادرم اینجوری ناراحت و نگران پیمان بشن و دیدنشون تو اون حالت خیلی عجیب بود برام ؛
•خانوم زود پاشو یه چیزه قوت دار برا بچه درست کن رنگ به چهرش نمونده، بعدم خودش دست منو گرفت و باهم رفتیم یه کافه بستنی و هرجوری بود یه لیوان بزرگ معجون به‌خوردم داد ، تو راه برگشت بابا واسه اولین بار راجع به رابطه من و پیمان لب باز کرد و چیزی که اصلا باورم نمی‌شد تعریف کردنای بابا از پیمان و غمی که از وضعیت پیمان تو چهره و صداش موج میزد بود!!!
•ببین بابا ،خودت می‌دونی تا خدا خدایی می‌کنه
من چیزی که بین شما دو نفر هست رو نه قبول میکنم نه باهاش کنار میام ،ولی نمیتونم منکر جُربُزه و معرفت این یه وجب بچه بشم ، مخصوصا که با این سن کمش نون بیار سه نفر دیگه هم هست ،اصلا شاید اون موقع که مامانت گفت میخواد وارد رابطه‌تون شه و از نزدیک مراقبتون باشه بیشتر خاطرم از شیرپاک خوردگی و پدر و مادر داری این بچه جمع بود که قبول کردم…
بی اختیار زدم زیر گریه و حرف بابامو قطع کردم…
®آخه چه فایده بابا… چه فایده اگه بمیره…؟
®بخدا بابا نذر کردم همین که پیمان چشماشو باز کنه ازش جدا میشم… پیمان که هیچ اصلا دور هر گناهی رو خط میکشم
•ههههییی… باباجون ،این تصمیمت خیلی خوبه اما به دو شرط ؛ یک اینکه اگه قراره باز از دستت بده پس وقتی به هوش اومد…
®اگه… اگه به هوش اومد بابا
•کی گفته به هوش نمیاد بابا جون ، مگه تو علم غیب داری؟
®نه ولی حتما خدا ازمون قهرش گرفته
•این حرفا چیه تو میزنی آرش بابا!!! هر وقت من دلم اومد بچه هامو واسه همیشه بندازم دور خدا هم از بنده‌ش قهرش میگیره… خودش گفته من از پدر و مادر نسبت به بنده‌م عاشق ترم .
اون شب بابام نصف شهر رو رانندگی کرد و راجع به اتفاقی بودن وضعیت پیمان و مهربانی خدا و چیزای دیگه باهام حرف زد ،حرفاش بهم دلگرمی می‌داد حس میکردم پشتم به یه کوهه و هر اتفاقی که بیفته میتونم بهش تکیه کنم اما یه لحظه یاد گلایه های پیمان از نبودن باباش افتادم و اینکه میگفت چون باباش نیست خودش باید پشت گرمی ایمان و اشکان باشه ، تازه اینجا بود که تونستم درکش کنم .

فردای اون شب سر میز صبحونه بابام به مامانم کرد و بهش گفت آرش رو بعد مدرسه اگه خواست ببر بیمارستان ولی حتما خودت باهاش برو ، از اینکه بابام داشت بی پرده و جلوی خودم راجع به من و پیمان حرف میزد خجالت کشیدم و همینجور که سرم پایین بود ازش خواستم تا حرف دیشبش راجع به دوتا شرط نذر من رو کامل کنه؛
•کدوم نذر باباجون ؟
®همین که گفتم به هوش بیاد از پیمان جدا میشم
•آها اول که اگه قرار باز ترکش کنی وقتی به هوش اومد نباید چشمش بهت بیافته و دوم هم اینکه دروغه بخوای بگی تا آخر عمرت خطا نمی کنی ،
بابا دست انداخت لپمو کشید و با لبخند ادامه داد : پس این قسمت قول و قرارت با خدا رو اصلاح کن ، ضمن دیشب گفتم الانم میگم خدا مثل ماها نیست که واسه یه خطا دلخور شه یا قهر کنه ، اتفاقی هم که واسه پیمان افتاده روزانه واسه کلی آدم دیگه پیش میاد ، پس انقدر سر این ماجرا یقه خودت رو نگیر…
•خوب من دیگه باید برم ،خانوم شما یه لحظه تا دم در با من بیا…
مامان که برگشت مستقیم رفت سراغ گوشی تلفن و از حرفاش متوجه شدم داره با مادر پیمان صحبت میکنه ، طبق حرف بابام بعد از مدرسه با مامانم یه راست رفتیم بیمارستان و از صحبت های مامانم و مادر پیمان که با فاصله از ما داشتن حرف میزدن متوجه شدم که بابا صبح قبل رفتنش به مامان سفارش کرده بود که بهشون بگه اگه به پول یا هر کمک دیگه‌ای نیاز داشتن میتونن رو کمک ما حساب کنن اما مادر پیمان فقط می خواست برای پسرش دعا کنیم .

تازه از خواب بیدار شده بودم و طبق معمول دو سه ماه گذشته بی هیچ حسی ساکن و بی انرژی روی تختم دراز کشیده بودم دیگه حتی نای غصه خوردن و یا شهامت مرور خاطراتم با پیمان رو هم نداشتم، قبل بی‌هوشی پیمان حداقل با رویا بافی و تصویر سازی برگشتنمون پیش هم سر میکردم اما اون یک ماه آخر رسما یه مرده متحرک بودم…
تو همین فکر و خیالا و بی حس‌ حالی خودم بودم که صدای مامانم توجه‌مو جلب کرد ،یکم گوش تیز کردم و متوجه شدم داره خداروشکر میکنه و میگه چشمتون روشن…
احتمالا دختر خالم که باردار بود بچه‌ش دنیا اومده بود وگرنه مامانم بجز تولد این بچه واسه چی باید این حرفا رو میزد ، باز داشتم تو خودم غرق میشدم که مامانم بدون در زدن و با عجله وارد اتاقم شد و یه نفس پیمان‌پیمان می‌گفت و تو بغل خودش فشارم میداد ، جالب اینجاست که واکنش خودم با تصوراتم از این لحظه زمین تا آسمون تفاوت داشت ،تو این چند مدت خودمو تصور میکردم که با شنیدن به هوش اومدنش بالا پایین می‌پرم ، میخندم و جیغ می‌کشم اما الان بی‌اختیار داشتم اشک بی‌صدا می‌ریختم و تو بغل مامانم لبخند میزدم .
®مامان من میخوام برم بیمارستان
°مگه قرار نشد وقتی به هوش اومد فراموشش کنی؟
®من کی گفتم فراموش میکنم مامان؟فقط ازش جدا میشم ،ولی قبلش میخوام واسه بار آخر ببینمش
°مگه بابت نگفت نباید باز ببینتت؟ چرا میخوای اون بیچاره رو زجرش بدی؟
®اون موقعی زجرش دادم که بی خبر ولش کردم، اینبار میخوام دلیل رفتنمو بدونه ،نمیخوام فکر کنه فراموشش کردم .

تو حیاط بیمارستان کم‌کم داشتیم به در ورودی ساختمون نزدیک می شدیم که دیدم ایمان و مادرش باچشم‌های سرخ و مرطوب از در ساختمون خارج شدن، با دیدن حال و روز ایمان و مادرش برای چندمین بار تو این مدت کوتاه دنیا روی سرم خراب شد و ترس همه وجودمو گرفت ،شاید دومتر هم بینمون فاصله نبود اما طی کردن این فاصله کوتاه از سخت ترین و دلهره آور ترین لحظه های زندگیم بود بمحض رسیدن کنارشون سلام کردم و دستمو دراز کردم تا با ایمان دست بدم که ایمان برای اولین بار محکم بغلم کرد و بی هیچ حرفی فقط به سمت خودش فشارم میداد، نگاهم به صورت مادرش دوختم و با صدای لرزون و بریده بریده پرسیدم؛
®پیمان…پیمان چطوره…؟
٫پیمان خوبه حالش خوبه بچم… قبل از ظهری به هوش اومد
®میشه ببینمش؟چیزی به تموم شدن ساعت ملاقات نمونده
مادر پیمان یه نگاه به ایمان کرد و با حرکت سر بهش فهموند منو ببره بالا
•با من بیا
پشت سر ایمان راه افتادم و اول رفتیم ایستگاه پرستاری بخش و با دکترش مشورت کردیم ،اونجا بود که متوجه شدم از قبل دکتر رو در جریان صمیمیت بین من و پیمان گذاشتن اما از اصل رابطه ما خبر نداره و ملاقات مارو به چشم دوتا دوست می‌بینه.
به همین خاطر خودم جریان رابطم با پیمان و اینکه قهرکردن من یکی از علت های حمله عصبی پیمان بوده رو بهش گفتم و ازش خواستم با علم به اینکه پیمان با دیدن من چقدر ممکنه هیجان زده شه نظر بده؛ و دکتر در جوابم گفت:
«خیلی خوبه که منو در جریان اصل ماجرا گذاشتی ،اما دیگه به هیچکدوم از همکارام اینو نگید
®خیالتون راحت نمیگم ،به شما هم که گفتم چون نگرانم با دیدن من حالش بدتر شه
«کار درستی کردی اما تا همین اندازه کافیه و خوب الان اما قضیه ملاقات کاملا متفاوته ،یعنی تو این وضعیت دیدن شما برای بیمار ریسک بالایی داره ،ریسکی که ممکنه سرعت بهبودش رو بیشتر کنه و یا باعث یه حمله مجدد شه
•یعنی شما میگید ملاقات نکنن؟
«نگفتم ملاقات نکنن اما بهتره قبل از ملاقات با استفاده از یه سری نشونه ها بیمار رو یاد ایشون بندازیم تا هم ذهنش واسه ملاقات آماده بشه و هم اینکه بهتر بتونیم واکنشش رو پیش بینی کنیم.
«خوب دیگه اگر سؤالی ندارید من باید به کارام برسم ،در ضمن هر موقع ایشون خواست واسه ملاقات بره حتما اطلاع بدید تا یه نفر از پرسنل همراهتون باشه

چند روز پیش من یه دسته گل لیلیوم و نرگس هلندی که اکثرا پیمان برام میگرفت با یه کارت تبریک خام خریدم و با دست خط خودم یه تکه از آهنگی که بیشتر وقتا گوش می کردیم و دوتایی همراهش میخوندیم رو روش نوشتم و بردم بیمارستان ،قرار شد من پشت در منتظر بمونم وایمان بایه پرستار بره و دست گل رو به پیمان نشون بده تا اگه پرستار اجازه داد من هم برم داخل. باورم نمیشد من که نزدیکترین آدم به پیمان بودم الان واسه دیدنش باید منتظر اجازه میموندم، از گوشه در جوری که تو دید پیمان نباشم داشتم داخل رو نگاه میکردم و دل تو دلم نبود که نتیجه رو بفهمم ،اگه نخواد منو ببینه چی؟نکنه ازم متنفر شده باشه؟وای خدا اگه باز حالش بد شد!
ایمان شروع کرد با پیمان حرف زدن و شوخی کردن؛ به ظاهر داشت می‌خندید اما کاملا مشخص بود داره تمام تلاشش رو واسه گریه نکردن میکنه، از داخل جیبش یه توپ تقریبا نرم کوچکتر از توپ هفت سنگ بیرون آورد کف دست پیمان گذاشت وشروع کرد انگشتای پیمان روی توپ حرکت دادن پرستار هم داشت به دونفر دیگه که داخل همون اتاق بودن رسیدگی میکرد و تا به ایمان رسید یکم طول کشید ،همزمان که پرستار داشت سرم و دستگاه کنارتخت پیمان روچک میکرد ایمان دسته گلو به پیمان نشون داد و شروع کرد شعری که روش نوشته بودم رو خوندن. دل تودلم نبود از شدت استرس دیگه نتونستم داخل اتاق نگاه کنم و خودمو کشیدم کنار و خدا خدا میکردم تا اینکه ایمان صدام زد رفتم داخل.

+عشقم من اومدم
®سلام عزیزم اگه میشه چند دقیقه صبر کن من هنوز آماده نیستم
پیمان اومد تو اتاق خوابمون و منو که پشت به در ورودی داشتم موهامو سشوار میکشیدم از پشت بغل کرد موهامو بوسید برس و سشوار رو ازم گرفت و گفت:
+من قربون آمادگی تو بشم ،چند دقیقه که سهله من یه عمر واسه تو وقت کنار گذاشتم و
شروع کرد موهامو مرتب کردن و ادامه داد
+آخه تو عشق منی، پنج سال و نیم تمام واسه بودن با من همه جور اتفاقی رو پشت سر گذاشتی و جانزدی، بعد به هوش اومدن و مرخص شدنم از بیمارستان سه سال تمامه که تو همه جلسه های درمان و فیزیوتراپی هر لحظه کنارمی، خدا میدونه اگه نبودی و اون‌همه صبر و امیدت رو به پام نمی‌ریختی همون زمین خوردنم تو جلسه اول کافی بود تا یه عمر ویلچر نشینی رو به جنگیدن ترجیح بدم
از تو آینه به چشمای پیمان نگاه کردم و با لبخند گفتم:
®تو چرا فکر میکنی این کارا رو واسه تو انجام دادم!؟ من اگه کاری کردم فقط واسه خودم‌ بوده که بدون تو یه مرده متحرک نباشم…
بلند شدم و دستامو از پشت دراز کردم و پیمان کت و پالتو رو تنم کردم
دوتایی روبروی آینه قدی ایستادیم و خودمون رو تو لباسی که برا شب عروسی مملی با هم ست کرده بودیم برانداز کردیم؛
من یه پالتو شکلاتی ،کت شیری ،پیراهن شکلاتی ،کراوات و شلوار شیری رنگ پوشیده بودم و رنگ بندی لباس پیمان دقیقا برعکس من بود .
+اوووفففف عجب شیر کاکائویی شدی تو
بپا نخورمت
®من که ازخدامه ،فقط الان یکم دیرمون شده
نا سلامتی عروسی مملی‌مونه ،زشته دیر کنیم
+اوممم اوکیه پس میریم تو باغ می‌خورمت…

توی باغ سه سری میز پونزده نفره که هر کدوم شامل پنج تا میز بهم چسبیده با گل آرایی و تزیینات ویژه و خیلی قشنگ و صندلی های چیده شده اطرافشون بودن رو به اقوام و دوستان درجه یک عروس و داماد اختصاص داده بودن. من همراه مادر و برادر های پیمان و امیر و رضاهم همراه خانواده هاشون سر یکی از این میزها نشسته بودیم و پیمان هم مدام بین میز ما و خانواده مملی و عروس و سرکشی به کارای مراسم در رفت و آمد بود، تو این همه مدت ندیده بودم پیمان یا مملی این همه حساسیت واسه کیفیت یه مجلس از خودشون نشون بدن و کاملا مشخص بود پیمان قصد داره واسه بهترین رفیقش سنگ تموم بذاره.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه با وارد شدن هانی و فرهام و خانواده‌شون «همون دوقلو هایی که تهران زندگی میکردن» و دیدن سلام علیک گرمشون با پیمان و در آغوش کشیدن و روبوسی پیمان با هانی و فرهام تمام اون حس و حال خیانت و لحظه های کشنده برام زنده شد، بی اختیار از جام بلند شدم و به قصد جویدن خرخره هانی خانوم به سمتشون راه افتادم که رضا از بازوم گرفت و نگهم داشت و آروم در گوشم گفت: خودت رو کنترل کن امشب عروسی محمدرضا س…
با رضا برگشتم و سر میز نشستم ،پیمان دوتا از مهمان دار هارو فرستاد تا میزد کناری و صندلی هاشو با میز ما یکی کنن ، این یعنی قرار بود تمام شب این دختره رو تحمل کنم…
بدتر از همه اینا اونجایی بود که پیمان تا پای میز همراهیشون کرد .
هم زمان با رسیدن اون خانواده به میز با چنان استقبالی از طرف پدر و مادر دالتون ها روبرو شدن که من باورم نمیشد ،از اونجا به بعد و با توجه به حرف ها و صمیمیتی که بین این پنج خانواده ردوبدل میشد من تازه داشتم متوجه کلاه گشادی که به وسیله اون ویدیو ونامه همراهش سرم رفته بود میشدم و چنان از دست خودم و ساده لوحی که اون موقع به خرج داده بودم عصبانی شدم که همه متوجه تغییر حالتم شدن، این از سوال هایی که راجع به خوب بودن حالم میپرسیدن مشخص بود .
(شاید برا بعضی‌ها این سؤال پیش بیاد که چرا یه نفر با فهمیدن چنین چیزی اینهمه بهم بریزه
پس باید یادآور شوم که زود باوری و عکس‌العمل من باعث حمله عصبی پیمان شد)
تمام مدت مراسم به زور داشتم تحمل میکردم و حتی چند مرتبه مجبور شدم برم و با زدن آب خنک به دست و صورتم و قدم زدن بیرون باغ خودمو آروم کنم ،تا جایی که بعد از اعلام هدایا مملی میکروفون رو از مادرش گرفت و بعد از تشکر و خوش آمد گویی به همه گفت که امشب علاوه بر جشن پیوند خودش و عروس خانوم قراره که نامزدی برادر کوچک ترش با هانی روهم اعلام کنن…
این جمله مملی کافی بود تا دیگه هیچ شکی نسبت به دروغ و مغرضانه بودن اون فیلم و عکس ها برام باقی نمونه ،یه گلوله آتیش و خشم شدم و خوب میدونستم که اگه همون لحظه یه کاری نکنم منفجر میشم .
دست رضا رو گرفتم و بدون هیچ حرفی دنبال خودم کشوندمش ،از باغ زدیم بیرون و تا دورترین و تاریک ترین نقطه پارکینگ بردمش
ترس تو چهره رضا موج میزد و لرزش بدنش رو به وضوح میشد حس کرد ،بالاخره به خودش جرأت داد و با یه صدای تقریبا بلند که قصد داشت نگرانی هاشو پشتش قایم کنه گفت:
×تو چت شده؟ این کارا چیه تو میکنی؟؟
یه تخت سینه محکم بهش زدم و؛
®سر من داد نزن حروم زاده که خودت خوب میدونی چه گوهی خوردی
×نمیفهمم از چی حرف میزنی
دو طرف پیرهنش رو گرفتم و همزمان که تکونش میدادم
®اتفاقا خوب میفهمی ،خوب میفهمی که همون سر شب جلومو گرفتی و یادآوری کردی ممکنه عروسی خراب شه
×ببین تو دیوونه‌ای دیوونه ،خدا به داد اون پیمان برسه…زد پشت دستمو ادامه داد؛ ول کن یقه‌موو…
خون به مغزم نمی رسید ،یه مشت محکم به صورتش کوبیدم و زانومو با تمام توان کوبیدم به شکمش ،جوری که نفسش بند اومد و همونجا دولا شد
رضا همینجور دولا بود و سرفه میکرد، سعی داشت نفس بکشه که ادامه دادم
®مگه پیمان جز خوبی چیکارت کرده کثافت؟
غیر از اینه که وقتی پدر و مادرت قصد جونت رو کرده بودن همین پیمان پشتت ایستاد و به دادت رسید؟ الانم برو به جون پیمان و مملی دعا کن چون اگه من بهشون نگفتم چه گوهی خوردی فقط از ترس این بود که خون سگ گردن خودشون نندازن…
رضا با صدایی که از شدت درد آروم از دهنش بیرون میومد جواب داد
×نزن توروخدا نزن ،من نمیدونم تو داری از چی حرف میزنی
دندونامو روی هم فشار میدادم و؛
®نمیدونی از چی‌حرف میزنم؟ از اون سی‌دی و نامه ای که راجع به خیانت پیمان با هانی بعد برگشتنتون از تهران برام فرستادی
×بخدا من نمیدونم کدوم سی‌دی رو میگی، اصلا از کجا معلومه یکی واسه خراب کردن من اسم منو به پیک نداده ،من اصلن باشگاه شمارو بلد نیستم
دوباره محکم یقه‌شو چسبیدم و کوبیدمش به یکی از ماشینا و گفتم:
®اگه تو نفرستادی از کجا میدونی با پیک رسیده به من؟ از کجا میدونی فرستادن در باشگاه بی ناموس
رضا باز شروع به انکار کرد که صدای پا و فریاد امیر دهنشو بست
~اینجا چه خبره؟ آرش چی داره میگه رضا…
×عشقم…خوب شد اومدی اگر نه معلوم نبود این دیوونه چه بلایی سرم میاورد
~با چیزایی که چند لحظه پیش شنیدم نیازی نیست آرش کاری کنه، خودم ناکارت میکنم…
امیررضا حمله ورشد و همین‌که خواست بگیردش زیر مشت و لگد جلوشو گرفتم و ازش خواستم خودشو کنترل کنه؛
®امیر داداش ولش کن
~چی‌چیو ولش کن!!؟ مگه ندیدی با این کاراش پیمان به چه روزی افتاد؟؟
®هیسسس… امیر توروخدا آروم باش، فقط همین امشب فکر کن از هیچی خبر نداری…
بخدا اگه مملی یا پیمان از ماجرا باخبر شن هم عروسی بهم میخوره هم‌ کار دست خودشون میدن.
امیر چندتا نفس عمیق کشید و انگشت اشارش رو سمت رضا که داشت بی امون گریه میکرد گرفت و گفت:
~خاک‌ عالم تو سرت کنن… این آدم با وجود این همه بلا که سرش آوردی بازم داره به جونت میرسه
امیر خواست برگرده سمت باغ که باز صداش زدم و ازش خواستم کمک کنه سر و وضع رضا رو مرتب کنیم و همراه هم برگردیم داخل تا کسی متوجه چیزی نشه واسه رضاهم خط و نشون کشیدیم تا چیزی بروز نده.

خلاصه اون شب و مراسم عروسی مملی گذشت و تو مسیر برگشت به خونه ای که حالا دیگه من و پیمان واسه خودمون اجاره کرده بودیم دست بردم و دست پیمان رو از روی دنده ماشین برداشتم و پنجه هامو محکم تو پنجه هاش قفل کردم و طبق معمول همیشه با پلی شدن آهنگ «الکی از قمیشی» هردو شروع به همخونی باهاش کردیم…
+پسر عجب آهنگی خونده… هزار بار گوشش کنی خسته نمیشی…
®اوهوم‌… به شرط اینکه یکی رو داشته باشی تا حرف قلبشو بدونی ، موهاشو ببافی ،براش بمیری و آخر سر هم کرم ریزیت که گل کرد انگولش بدی که باید جداشیم…
دوتای زدیم زیر خنده و پیمان ادامه داد
+میدونی، من الان دارم بالاترین نقطه رویاهامو زندگی میکنم، یه روزی تو عروسی های مردم گارسونی میکردم و تو رویاهام تصور میکردم صاحب تشریفاتم که الان محقق شده، وقتایی که پیاده میرفتم این طرف اون طرف رویام یه پیکان قراضه بود الان یه ماشین خوب دارم… از همه مهم تر هربار که تو مسیر باهم بودنمون مشکلی پیش میومد مثل اون شب اولی که با مامان اینا از خونه شما زدیم بیرون و سر کوچتون ایمان کتکم زد و مامانم تهدیدم کرد که یاقید اونا یا قید تورو بزنم با رویای یه بار دیگه دیدن تو خودمو آروم میکردم… اون موقع کی فکرشو میکرد روزی برسه که با رضایت جفت خونواده هامون زیر یه سقف زندگی کنیم!!؟
®آره حق با توئه ،ما الان تو بهترین نقطه زندگیمون ایستادیم… اما خیلی باید مراقب باشیم که یه وقت خرابش نکنیم
پیمان چندلحظه ای سکوت کرد بعد دستمو آورد بالا و پشت دستمو بوسید و رو گونه‌ش فشار داد…
+میدونم نگران چی هستی، اما خیالت راحت ناسلامتی دیگه من و مملی جفتمون متاهل شدیم ،مجبوریم آروم تر از قبل باشیم.
از اینکه پیمان خودشو متاهل خطاب کرد خندم گرفت و خنده من باز یه بهونه برا دست انداختن و گرفتن شونه راستم و کشیدنم تو آغوش خودش به پیمان داد و کم‌کم هر دومون از گرمای بدنامون و بوسه هایی که بینمون تا رسیدن به خونه رد و بدل شد تحریک شدیم ،همین چند دقیقه و مسیر کوتاه کافی بود تا به محض رسیدن به خونه و بستن درب ورودی دیگه وقت رو تلف نکنیم و لذت بیرون آوردن بدن هم از زیر اون همه لباس رو از دست ندیم .

همون پشت در بایه دستم گوشه صورتشو گرفتم و لبامو چسبوندم به لباش با دست دیگم شروع کردم به درآوردن پالتو از تنش
همینجوری آروم آروم بوسه های ریزمو تا امتداد موهای شقیقه‌ش ادامه دادم و همزمان که قسمت نرم پایین گوشش رو میک های آروم میزدم هرچه حرف عاشقونه به ذهنم می‌رسید رو آروم تو گوشش نجوا میکردم، پیمان هم یه لحظه بیکار نموند و بعد از درآوردن کت و پالتو از تنم با یه دست شروع کرد به مالیدم کیرم از رو شلوار و با دست دیگش افتاد به جون کمربند و دکمه شلوارم… چند لحظه بعد با یه حرکت شلوار و شرتم‌ُ رو زمین رها کرد و تو حالتی که هنوز پیرهنم تنم بود و شرت و شلوارم از مچ پام آویزون بود منو رو دوتا دستش بلند کرد و راه افتاد سمت اتاق خواب، بمحض رد شدن از چهارچوب در اتاق پرتم کرد رو تخت و افتاد به جون دکمه های پیرهنم و خوردن سینه هام… هر دومون خوب نقاط حساس بدن همو میشناختیم و هر کدوم بیشتر تمرکزمون رو روی لذت بردن اون یکی میذاشتیم تا خودمون، اونایی که مزه عشق رو چشیدن خوب میدونن بالاترین لذت اینجور سکس ها دیدن سرمستی و لبریز شدن طرف مقابل از حس سرخوشیه.
همینجور که پیمان مشغول خوردن و لیس زدن سینه و شکمم بود یه دفعه بلند شد و بعد از درآوردن کامل لباس های من و خودش بی هیچ حرفی از اتاق زد بیرون .
تو همین حین صدای ویبره گوشی پیمان توجه‌مو جلب کرد ،نگاه کردم دیدم امیر داره زنگ میزنه ،استرس تمام وجودمو گرفت که نکنه امیر از ماجرای رضا حرفی به پیمان یا مملی بزنه ،سریع گوشی رو جواب دادم و بی توجه به هر حرفی که امیر می خواست بزنه یه سره التماسش کردم که این مساله رو عین یه راز بزرگ از همه مخفی کنه و قبل از برگشتن پیمان قطع کردم و جفت گوشی هامون رو خاموش کردم.
با صدای ترق و توروق زانوی پیمان به خودم اومدم و با دیدن اون بدن فیت و گندمی رنگ پرستیدنش بین چارچوب در دوباره شعله های عشق و شهوت تمام ترس هامو پشت خودشون پنهون کردن.
پیمان همزمان که لبه تخت می‌نشست دستشو رو بدنم کشید و رسید به کیرم ،دستشو حلقه کرد دورش و چندباری بالا پایین کرد خم شد و سرش رو بین لباش گذاشت ،همزمان با دور زدن زبونش رو کلاهک کیرم با سرانگشت هاش زیر تخمامو نوازش میکرد که این حرکتش باعث شد یه حس بی‌قراری شبیه به یه قلقلک ریز تموم بدنم رو بگیره که باعث میشد مدام ماهیچه هامو جمع و باز کنم و بدنم دچار یه پیچ و تاب سکسی و بی اختیار شه، پیمان همینجوری که مشغول بود چشماش روی بدنم بود و هرجا متوجه تحریک بیشتر من میشد اون حرکتش رو ادامه میداد ،تا اینکه بعد از چند دقیقه سرش رو از کیرم جدا کرد و مستقیم به سمت لب‌هام اومد ،یه لب تقریبا طولانی با میک های عمیق شهوتی که آدم جز موقع معاشقه با کسی که قلبا دوستش داره تجربه نمیکنه ، یکم مزه پیش آب خودم رو از دور لب‌های پیمان چشیدم…
لباشو از لبام جدا کرد و با یه نگاه تو چشمام و صدایی که از سر شهوت حالت نفس‌نفس زدن داشت گفت:
+ال وعده وفا…
® یا خدا… کدوم وعده
+نترس این یکی دردش واسه منه… یادته دفعه پیش گفتی دوست داری مزه تاپ بودن رو بچشی؟؟
®خوب!!
+میخوام مزه‌ش رو بهت بچشونم
®دیواانههه منظورم تو نبودی که
چهره پیمان یه لحظه غضبناک شد آخه بشدت تو این‌چیزا حسوده، سریع ادامه دادم:
®نه که بخوام با یکی دیگه بخوابم ،منظورم اینه جدی نگفتم… فکر نمیکردم حس کنی اجباری تو حرفمه
+من مجبور نیستم عزیزم… اصلا هوس دادن کردم، حرف الکی هم نمیزنم توهم مجبوری با دلم راه بیای
« همین شخصیت پیمان باعث شده بود بی هیچ مقاومت یا حتی فکر کردن به اینکه دارم گی میشم عاشقش بشم و هربار که میگفتم این دیگه آخریشه و چیزی واسه غافلگیری نمونده پیمان یه آس عاشقونه جدید رو میکرد و چنان سوپرایزم میکرد که انگار یه بچه پنج ساله از ته دل ذوق میکردم»
یه لحظه تو همین فکرا فرو رفتم که پیمان با انگشت شصت و اشاره‌ش چونمو گرفت سرم رو آورد بالا و دوتا بوس کوچولو پشت پلکام نشوند دوباره یه دستشو به کیر و تخمام رسوند و همزمان با دست دیگه‌ش منو هدایت کرد و هردومون باز روبروی هم دراز کشیدیم، پیمان همچنان مشغول مالیدن کیر من و بوسیدن و زبون زدن سر و صورت و بدنم بود اما من مات و مبهوت مونده بودم نمیدونستم باید چکار کنم… یعنی امشب باید پیمان رو بکنم!؟ پیمان که متوجه خجالت و سردرگمی من شده بود خودش دستمو گرفت و تا باسنش هدایت و آروم در گوشم زمزمه کرد امشب میخوام هرچی تو این مدت یادت دادم رو ازت امتحان بگیرم…، با این که تا الان بارها و بارها همه جای بدن پیمان رو دست کشیده بودم و حس شهوتمو با بدنش سیرآب کرده بودم اما اون شب از دست کشیدن به کون و سینه هاش معذب بودم ؛
+نه اینجوری نمیشه عشقم… دل به کار نمیدی
®خجالت میکشم پیمان
+دیوونه از چی خجالت می‌کشی؟؟ ما که هرشب داریم همه این کارا رو انجام میدیم،
بیا اصلا دل بالا بخواب تا 69 شیم.
من دل بالا خوابیدم و پیمان برعکس من خوابید و پاهاشو دو طرف سرم از هم باز کرد، قبلا تو این حالت جامون برعکس بود و من بالا بودم و همونجوری که واسه هم ساک میزدیم پیمان باکونم بازی می‌کرد، زبون میزد و انگشتش میکرد وقتی هم که حشرش اوج می گرفت شروع کرد به اسپنک کردن کونم ،اما اونشب قرار بود تمام این کارها برعکس باشه، با حس کردن گرما و خیسی دهن پیمان روی کیرم منم شروع کردم به ورز دادن لپای کونش و اون لمبه های کوچولوش هرکدوم راحت تو یه دستم جامی شدن همزمان که کونشو ماساژ میدادم هربار که بینشو باز میکردم یه زبون ریز بهش میزدم آخه همیشه فکر میکردم خوردن و لیسیدن سوراخ باید خیلی چندش باشه و پیمان حتما فقط به خاطر من انجامش میده اما چندبار که نوک زبونمو به سوراخش کشیدم و بینیمو تا نزدیکش بردم و فهمیدم بو و کثیفی نداره تازه فهمیدم چه لذت بی‌نظیریه این کار بخصوص که همزمان پیمان هم داشت برام ساک می‌زد
با یه حرص و ولع شدید برآمده از شهوت مشغول چنگ زدن و خوردن کون عشقم بودم که پیمان شروع کرد به لرزوندن و تکون دادن کونش و همزمان گفت
این همه وقت فقط همین یه کار رو ازم یاد گرفتی؟ از شوخی و طنزی که پیمان واسه از بین بردن حس خجالتم استفاده میکرد خندم گرفته بود و شروع کردم به انگشت کردنش اما همین خواستم نوک انگشتمو داخل کنم باز برگشت و گفت
+مگه میخوای تجدیدت کنم؟
®عزیزم اگه به منه که میخوام یه عمر ردی خودت باشم
+حالا قربونت یه زحمت بکش عین خودم همزمان با فرو کردن انگشتت یه دوتا میک هم به شازده بزن بلکم درد پارگی کمتر شه… جفتمون زدیم زیر خنده ،
حق با پیمان بود آخه همیشه وقتی میخواست بازم کنه همزمان ساک میزد برام که باعث میشه اصلا ذهنم درگیر درد نشه، سر کیرش رو گذاشتم دهنم و تاجایی که یادم میاد یکی از بهترین ساک زدن های عمرم رو شروع کردم، اول که سرش فقط تو دهنم بود شروع کردم به چرخوندن زبونم دور کلاهش و بعد هر چند دوری که زبونمو میچرخوندم یه

دکمه بازگشت به بالا