داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

راز عمارت اقاقی ها (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

فکری به نظرم رسید، به سرعت به اتاقم بازگشتم و کلیدهایم را برداشتم و از عمارت با احتیاط خارج شدم، می خواستم از پنجره رو به محوطه اتاق المیرا، داخل اتاق را ببینم، گیوه مخملی پام بود، یادم رفت کفش بپوشم، پاورچین پاورچین خودم را به گوشه عمارت رساندم و به موازت طول آن به طرف پنجره اتاق المیرا رفتم، بوته ها و علف هرز و تاریکی حرکتم را مشکل می کرد، همه جا ساکت و آرام بود، سعی می کردم صدای ایجاد نکنم، ساختمان عمارت از بیرون غرق در تاریکی و کمی ترسناک بود؛ دیوارهای زمخت سنگی عمارت سرد بی روح بودند و نور از هیچ پنجره ای بیرون نمی آمد، فقط صدای خش خش پاهای من روی علف ها سکوت شب را می شکست، نزدیک پنجره اتاق که رسیدم، پرده های اتاق کاملا کشیده شده بود و چیزی دیده نمی شد، جزء خط نوری باریک، از میان تلاقی دو قطعه پرده می آمد؛ شعاع کم سوی از درون می تابید، سعی کردم از میان آن درون را ببینم اما چیزی مشخص نبود، ولی می توانستم از میان آن شکاف بسیار باریک، حرکت سایه های همانند اشباح را روی دیوار ببینم، تلاش کردم پنجره را هل بدهم تا پرده را به کناری بزنم اما چفت پنجره محکم بسته شده بود.
ناچار شدم به اتاقم برگردم، آن شب خواب به چشمانم نیامد، مرتب سیگار می کشیدم، کمی از شراب نابی که دوستم از شیراز هدیه آورده بود، نوشیدم، مرتب صدای ساعت شماته دار سالن را می شنیدم که سر ساعت چند ضربه می زد، منتظر خارج شدن آن زن بودم، اما هوا کم کم داشت روشن می شد و هنوز آن زن در درون اتاق المیرا بود، چند بار بیرون رفتم، هیچ صدای نمی آمد، در اتاق المیرا صدای موسیقی قطع شده بود و سکوت مطلق حاکم شده بود، ساعت نزدیک 6 صبح بود، هوا روشن شده بود، صدای کلفت پیر را شنیدم که در اتاق بالا مشغول تهیه چیزی بود، صبح شده بود، یعنی ممکن است آن زن بدون اینکه متوجه شوم خارج شده! غیر ممکن است!
لباس پوشیدم و به بهانه پیاده روی صبحگاهی، از عمارت خارج شدم، محوطه را بررسی کردم، هیچ رد پایی وجود نداشت، رد پای آمدن شبانه زن را پیدا کردم؛ اما با کمال تعجب رد پای خارج شدن آن را پیدا نکردم، محوطه اطراف عمارت زمینی شل بود و نم صبحگاهی و باران چند شب قبل کاملا آن را مرطوب کرده بود، که هر ردپایی روی آن دیده می شد، ممکن است از پنجره خارج شده، سراغ پنجره اتاق المیرا هم رفتم اما هم پنجره ها حفاظ ثابت داشت که خروج آدم عادی را مشکل میکرد و هم اینکه در اطراف آنجا ردپایی وجود نداشت! فکر کردم ممکن است آن زن در اتاق های متروک ضلع جنوبی عمارت پنهان شده، آنجا هم رفتم راهروهای آنجا خاک گرفته بود و اثری از رد پا یا چیزی که نشان دهد کسی آنجا بود، وجود نداشت!
پس زن باید هنوز در اتاق المیرا یا حداقل در عمارت باشد، چون عمارت درب خروجی دیگری نداشت، قبل از منتقل شدن به تهران، یک درب دیگر داشت که به اصطبل اسب و سپس بیرون ختم می شد اما همان سالها عمویم اسب ها را فروخت و اصطبل تخریب شد و آن درب هم برداشته شد و دیوار جای آن را گرفت! یعنی ممکن است آن زن همان شبح عمارت باشد! به خودم خندیدم! آدم خرافاتی نبودم، ولی انگار داشت باورم می شد که شبحی در عمارت است!
با حیرت به درون عمارت برگشتم، صبح شده بود، خدمتکار داشت میز صبحانه را آماده می کرد، المیرا در اتاقش و پدر و مادرم در طبقه بالا بودند، به اتاقم برگشتم، بدون اینکه لباس عوض کنم، روی تخت دراز کشیدم، یعنی ممکن است آن زن هنوز در اتاق المیرا باشد! این فکر مرا از اتاق بیرون کشاند، رفتم دیدم صبحانه آماده است، پدر و مادرم نشسته، صبحانه می خوردند، چراغ حمام روشن بود پس المیرا در حال دوش گرفتن بود، به بهانه به اتاقم برگشتم و سپس با احتیاط سراغ اتاق المیرا رفتم که درش کمی باز بود، با نوک انگشت در را به آرامی هل دادم، کم کم اتاق ظاهر شد، همه چیز مرتب و سر جایش بود، شمعدانی ها، کتاب فرانسه المیرا، گرامافون و…روی میز مطالعه هم مثل همیشه، فقط چند تا برگ کاغذ و خودنویس و یک مجله مد بود، هیچکس هم در اتاق نبود، در اتاق دو کمد دیواری بزرگ بود که آدم میشد در آنجا مخفی شود، نزدیک آنها شدم، درب را به آرامی باز کردم اما هر دو خالی بودند و داخل آنها هم مثل بقیه اتاق مرتب بود.
خواستم از اتاق خارج شوم، که نگاهم به پنجره افتاد، دستم بی اختیار به پشت پرده رفتم و ضامن پنجره را بی اختیار از جایش خارج کرد، کمی معذب بودم، به سرعت از اتاق خارج شدم، گویا می خواستم از صحنه جرم فرار کنم!
سر میز صبحانه برگشتم، المیرا هنوز توی حمام بود، کمی با عمو و زن عمو صحبت کردم و مشغول خوردن صبحانه بودم که المیرا آمد، چشمهای میشی قشنگش می درخشید و موهای عنابیش هنوز خیس بود، از انتهای چند دسته موی او که روی بازوان مرمرینش افتاده، قطرات آب همانند شبنم می چکید و سپس به سرعت راهی انتهای بازو می شد!
معمولا سر میز صبحانه بحث سیاسی می کردیم، بابای المیرا بیشتر افکار سنتی ارباب رعیتی داشت، المیرا هم موقعه تحصیل در فرانسه، با افکار چپ و سوسیالیسم آشنا شده بود و طرفدار آنها بود، البته از بحث کردن در این مورد با باباش طفره می رفت چون یکبار سالها پیش خواستگاری که عاشقش بود و در فرانسه بورسیه درس می خواند، و آنجا با او آشنا شده بود را رد کرد، دلیل هم رعیت زاده بودن خواستگار بود.
برای لحظه ای همه ساکت بودند، زیر چشمی به المیرا نگاه کردم، دست های ظریفش روی میز گذاشته بود مضطرب به نظر می رسید، تصاویر شب گذشته به ذهنم هجوم آورد، المیرا گفت:
-هوشنگ خان بالاخره شما و دوستانت چه تصمیمی گرفتید؟
دیدم عمو از پشت روزنامه ای که می خواند، از زیر عینک نگاهی به ما انداخت.
-فعلا هیچ!
-مگه نگفتید می روید خارج؟
-فعلا که اوضاع آرومه؟
المیرا پوزخندی زد و گفت:
-کی گفته؟ کمیته تشکیل دادن و هی زندان و اعدام می کنند!
بابای المیرا روزنامه را کناری گذاشت و گفت:
-بله همینطوره! این رعیت زاده ها مملکت را به گند کشیدن! و اوضاع از این که هست بدتر خواهد شد!
من که علاقه ای به ادامه چنین بحثی نداشتم، سر تکان دادم وگفتم:
-خوب اگر اینطور پس خارج رفتن، شاید تنها راه حل ما باشد!
-من به وکیل توصیه کردم پاسپورت ها را محض احتیاط آماده کند.
هنگامی که بابای المیرا این حرف را زد، حس کردم چیزی در تعابیر صورت المیرا تغییر کرد، او را از کودکی می شناختم، لجباز بود و کله شق، ولی دلش پاک بود و اغلب چیزی را پنهان نمی کرد، اما الان چه شده؟ حس کردم رفتارش عوض شده است، یاد چفت پنجره و اون زن نامرئی که وارد عمارت شد و بعد غیب شد، و برنامه امشب افتادم، وکمی بعدش به بهانه انجام بعضی کارها میز صبحانه را ترک کردم.
آن شب همه بعد از شام، ساعت 10 به اتاق های خودشان رفتند، اول عمویم و زنش و سپس من و مثل همیشه المیرا آخرین نفر به اتاقش رفت.
چندی ساعتی را با خواندن یک رمان و البته مراقب درب بودن، سپری کردم، خبری نشد، آهسته سراغ اتاق المیرا رفتم، از آنجا صدای ادیت بیف خواننده فرانسوی می آمد، احساس کردم همهمه ای در اتاق وجود دارد. به سرعت از عمارت خارج شدم، بیرون هوا بارانی بود، و گاهی هم رعد و برق می زد، صدای باران کار مرا آسانتر کرد، با دست کمی پنجره را هل دادم، چون چفت آن آزاد بود؛ به راحتی باز شد، حس کردم صداهای از داخل اتاق می شنوم، ، شاخه درخت باریکی را از میان شکاف پنجره رد کردم، پرده ضخیم را به آرامی به کناری زدم، درون اتاق جلوی چشمهایم ظاهر شد، برای لحظه ای خشکم زد، قلبم به سرعت می زد، سعی کردم نفسم را کنترل کنم، نمیتوانستم آنچه جلوی چشمهایم بود را باور کنم، آن زن یک مرد است! المیرا و یک جوان پشت شان به من بود و همدیگر را با اشتیاق بغل کرده بودند و می بوسیدند! پس آن زن، زن نیست مرد است! اما از کجا وارد شده؟
المیرا لباس خواب قرمز رنگ شفافی پوشیده بود، پوست سفیدش ازپشت آن نمایان بود، جوان هم بدنی عضلانی داشت، ودهانش در دهان المیرا بود، یک مرتبه شروع کرد به بوسیدن گردن المیرا، المیرا تکان تندی خورد و آهی کشید، حس کردم آلتم راست شده، حس دوگانه یا چندگانه به من دست داده بود، نمیتوانستم چکار کنم، احساس شرم و حسادت همراه با لذت، احساس قربانی بودن، می کردم، احساس آمیخته با لذتی عمیق وناشناخته که از درون وجودم سرچشمه می گرفت، نمی توانستم در برابر آنچه می دیدم مقاومت کنم، هر دوی آنها نفس نفس می زدند، تا جایی که شعله های شمع های شمعدانی از نفس های آنها تکان های آرامی می خورد، در آینه بزرگ کنار تختخواب منعکس می شد؛ لرزش نور شعله های شمع و سایه ها منظره ای بی نظیر ایجاد می کرد، کمی بعد جوان المیرا را بغل کرد و روی تخت دراز کشید، تصویر دو بدن نیمه برهنه روی رو تختی قرمز رنگ و زیر نور شمع ها، دیوانه کننده بود،مثل یک تابلوی زیبای نقاشی، آلتم حسابی سفت شده بود، سعی کردم نگذارم به ران هایم بخورد، می ترسیدم انزال شوم، حسابی تحریک شده بودم، نمی توانستم یک لحظه از منظره درون اتاق چشم بردارم، بدن سفید المیرا مثل موج دریا بود، که مملو از شهوت تکانها وحرکاتی منظم، تحت تاثیر بوسه ها و نوازش های جوانی که نمی شناختم، به خود می داد و به هم می پیچید، هنوز کاملا لخت نشده بودند، ولی می توانستم شورت و سوتین ابریشمی المیرا را ببینم، بعضی وقت ها آنها در حمام دیده بودم، همیشه رنگ جذاب و جنس فرانسوی را برای لباس های زیر انتخاب می کرد، و الان هم آن، و همه زیبایی های آشکار المیرا و اسرار نهان و پنهان و لباس های زیر اعیانی او نصیب یک جوان شده بود، که گویا شبح عمارت است؛ نمی دانم از کجا و چه جوری وارد عمارت شده، و چرا چادر زنانه شب قبل پوشیده بود؟ و آیا اصلا این جوان همان زن شب قبل بود که من دیدم است؟ جوان سوتین المیرا را به طرفی کشاند، پستان سفید و گرد المیرا آزاد شد، نوک پستانش توی اتاق تاریک خیلی واضح نبود، اما همان اراده مرا سلب کرد، حس کردم کنترل آلتم از دست رفته، سعی کردم پاهایم را از هم دور کنم تا انزال را به تاخیر بیندازم، اما آلتم ناگهان چند تکان قوی خورد و رو به جلو رفت، انقباضات شدیدی در باسن و شکم احساس کردم و بعد از آن هم برخورد مایع گرم و لزج به ران هایم را حس کردم، چشم هایم بی اختیار برای لحظه ای بسته شد، جوان را می دیدم که سینه ی المیرا را با اشتیاق می خورد، آهای المیرا که سعی می کرد خفه کند را هم می توانستم بشنوم، مایع لزج هنوز از آلتم می چکید، کمی بیحال شده بودم، اما منظره داخل اتاق چنان مرا مسحور کرده بود که به سرعت حس کردم آلتم مجددا آماده و سفت شد، منتظر بودم تا همه بدن المیرا ببینم، حرکات دست های جوان را در جاجای بدن او زیر نظر داشتم، که ناگهان رد و برق شدیدی زد، کمی از پنجره فاصله گرفتم ، حس کردم انگار کسی مرا زیر نظر دارد، به عقب نگاه کردم، یک سیاهی به هیئت آدمیزاد را در فاصله نه چندان دور دیدم، زیر باران به من خیره شده بود و مرا نگاه می کرد. ادامه دارد.

نوشته: شایان پرتومنش

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها