داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

راز دوچهره (۴)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

قسمت چهارم: تاوان عشق

سلام دوستای گلم، قبل از هر چیز ازتون معذرت‌خواهی می‌کنم که چند ماه چیزی ننوشتم، چون شرایط روحی داغونی داشتم. جهت یادآوری میگم که من مارتا هستم و قبلاً گفته بودم که توی یه خونوادهٔ مذهبی، با جنسیتی که برام بیگانه بود، توی یه شهر کوچیک بدنیا اومدم. بخاطر آبروی خانوادم تا کلاس دوم راهنمایی این موضوع رو مخفی نگه داشتم و فقط رها دختر داییم می‌دونست، تا اینکه یه روز با مهرداد آشنا شدم. از برخورد بدم با اولین بوسهٔ مهرداد تا تقدیم روح و تنم بهش و اینکه چطور نظر مثبت خونوادشو جلب کردم، همه رو توی قسمت های قبل گفتم و حال:

اون شب نتونستم با مهرداد چَت کنم و به خاطر خستگی خوابم برد، اما صبح فرداش برای من با زندگی جدیدی شروع می‌شد: فرصت انتخاب. کافی بود سر میز صبحانه بهشون بگم که قصد دارم یک‌بار برا همیشه قضیهٔ دختر بودنمو افشا کنم و بقیهٔ عمرم رو یه خانم متاهل باشم، اما مگه میشه توی همچین خونواده‌‌ای بدون ترس همچین حرفی زد؟
با یه ساعت ترس و دلهره جلو آینه و آب زدن به صورتم، تصمیم گرفتم همین امروز صب سر میز صبحانه کارو تموم کنم، یا موافقت می‌کنن یا نمی‌کنن. با این ذهنیت داشتم لباس عوض می‌کردم که تلفن خونه زنگ خورد. از صدای سلام علیکِ بلندِ مامانم فهمیدم خانوم یوسفی (همسایه‌مون) زنگ زده، از قضا همون همسایه که دیشب با ماشین اومدن بیرون، اما چیکار می‌تونه داشته باشه؟ لابد می‌خواد با مامانم مشورت کنه برا خرید پارچهٔ لباس!
به من چه.
بدون اهمیت دادن به صحبت‌شون که حالا لحن مامانم لرزون شده بود، رفتم اتاقم و نیم ساعتی مشغول آرایش کردن و لباس پوشیدن شدم و بعد اواخر صبحانه بود که خودمو رسوندم سر میز. مثل همیشه با بی‌میلی فقط یه لیوان شیر برداشتم، و حین خوردنش با احتیاط از پشت لیوان همه رو زیر نظر گرفتم:
مامانم که انگار مشکلی داره چون سرخ شده صورتش، بابام مثل همیشه بم گیر نداد که صبحونه بخورم و داداشم خیلی تندتر از همیشه صبحانه می‌خوره! کمی غیر عادیه. انقدر غرق نگاه کردن بودم که بعد چند دقیقه بابام گفت:
-مارتا لیوانت خالیه نمی‌خوای بزاریش رو میز؟
اومدم دهنمو وا کنم و بهشون بگم که قصد ازدواج دارم که یهو مامانم شروع کرد:
-که گفتی دیشب با احمد بودی نه؟ (با طعنه)
-خببب … آ.آ…آره مامان
-یه راست هم از ایستگاه اومدین خونه با مهرداد؟
-آره دیگه خودت درو وا…
-یعنی نرفتین طرف تاب و سرسره؟ یعنی ننشستین؟ دستتون تو دست همم نبود؟ یعنی با بوسیدنش آبرومون رو نریختی توی جوب؟ وای خدا. وای خدا. این چه مصیبتی بود سرمون اومد.
-ماممم… مامان به خدااا این طوری نیست.
-خفه‌شو (داداشم)
-داداش بخدا من فقط…
-ادامه بده، ادامه بده بگو تو فقط چی؟
-تورو خدا حرف مردمو باور نکنین، نمیگم اتفاقی نیفتاده، ولی… ولی بخدا اینطوری نیست، خودم الان می‌خواستم بهتون بگم جریانو.
-جریان رو؟ (بابام)
اینکه بابام فقط همین دو کلمه رو بگه خیلی ناراحتم کرد، چون می‌دونم از درون فروپاشیده.
-بابا بخدا الان می‌خواستم بگم بهتون، من یه مدته با مهرداد آشنا شدم. بله دیشب باهاش بودم اما بخدا به خونوادشم گفتم ما قصد ازدواج داریم. من فقط می‌خوام شوهرم بدین بدون آبروریزی. توروخدا. فقط… فقط بزارین زنش شم همین.
-حالا کارت به جایی رسیده که به مردم میگی دختری؟
-اگه پسرم چرا صدام می‌کنین مارتا؟ چرا تنها دوستم رهاست؟ چرا الان دامن پامه؟ چرا بابایی واسم اون روز یه تل خوشگل خریدی؟ تو داداشی چرا تابو واسم صورتی رنگ کردی؟ و تو مامان چرا منو با خودت بردی مجلس دعای زنونه؟ شماها چرا نمی‌خواین قبول کنین که من پسر نیستم؟ شوهرم بدین از دستم خلاص شین خب! بخدا اگه نزارین یه بلایی سر خودم میارما.
اینو گفتم که مامانم پا شد واسه زدن توی دهنم و تنها چیزی که نجاتم داد تلفنی بود که زنگ خورد. بعد چند دیقه مامان اومد گفت:
-شانس آوردی، عموت اینا میان ناهار خونمون. فعلاً قصر در رفتی، اما بعد رفتن‌شون بخدا تکلیفتو روشن می‌کنیم. فعلاً گمشو تو اتاقت تا اینا برن.
بعدم با یه نگاه به ساعت دوید سمت آشپزخونه و داد زد تا در اتاقو سرم قفل کنن. درب اتاق گرچه قفل اما نمی‌تونست منو محدود کنه‌، چون گوشیم پیشم بود و تمام ماجرا رو به مهرداد گفتم. تمام چیزی که جواب داد این جمله بود:
-عزیزم ظهر ساعت دو بیا پارک قدیمی همونجا که دفعه اول هلم دادی باشه؟
-اگه تونستم عزیزم میام.
و منو با تنهاییم رها کرد، خیلی عجیب بود این کارش، انتظار حمایت بیشتری ازش داشتم. تمام ماجرا رو یبار دیگه واسه رها تعریف کردم ولی اون برعکس مهرداد، تا خود ظهر بام چت کرد و دل‌داریم داد. کلی بم تبریک گفت که یکی عاشقم شده ولی حسرت خورد که خودش هنوز کسی تو زندگیش نیست و اینکه بدش نمیاد با داداشم بخوابه اما می‌ترسه! منم کلی باهاش شوخی کردم که مجیدم بدش نمیاد تو رو بکنه یبار دیدم توی گوشیش عکستو داشت نیگا می‌کرد… خلاصه بحث سر رها و مجید بود که یهو در اتاق وا شد و مجید ناهارمو آورد گذاشت رو تخت و رفت و درم قفل کرد. با یه نگاه به ساعت که دو و رب کم رو نشون می‌داد غذا رو گذاشتم کنار، شلوار لیمو پام کردم، اول خواستم تیشرت پسرونه بپوشم (آبروی خانواده) اما بعدش گفتم دیگه چی باید پیش بیاد امروز؟ برا اولین بار مانتوی سورمه‌ای که تازه خریده بودمو تنم کردم و یه شال سفیدم انداختم سرم با کفش صورتی دخترونه که پام کردم، رو به پنجرهٔ اتاقم وایسادم. پنجره کوچیک بود اما صاف توی محله وا می‌شد و زیرشم یه نیمکت بود، واسه همین خیلی راحت از اتاق زدم بیرون. بدون توجه به اینکه بفهمن زدم بیرون، راه پارکو پیش گرفتم و حدود ساعت دو و ده دقیقه رسیدم سر قرار. حتی مطمئن نبودم مهرداد بیادش، مگه نه اینکه حتی باهام صحبت هم نکرد؟ بهرحال من بش متعهدم و رفتم سر قرار و زیر سایهْ یه درخت نشستم تا ببینم میاد یا نه. اگه بیاد که جونمو فداش می‌کنم چه برسه به تنم، اما اگه… اگه نیاد، شاید واقعاً ارزشش رو نداشته باشه! توی همین فکر بودم که یه چیزی شبیه گل رز از پشت درخت اومد جلو صورتم، دهن سرویس نه تنها اومده بلکه بازیشم گرفته. داد زدم:
-مهرداد من دارم سکته می‌کنم از صب، اونوقت تو قایم‌موشک گذاشتی برام؟
-آره تا دیدم داری میای رفتم پشت قایم شدم، نفسم حالت خوبه؟ اذیتت نکردن؟
-نه. وقت نکردن، اما شب که عموم اینا برگردن احتمالاً یه پرس کتک مفصل بخورم.
-نمیزارم، به اونجا نمیکشه عزیزم.
-یعنی چی مهرداد؟ خونوادمن روم غیرت دارن خب، مگه میشه برنگردم؟ حرفا میزنیا.
وقتی اومد کنارم نشست دیدم یه کوله‌پشتی دستشه که گذاشت کنارش.
-این واسه چیه؟ چه نقشه‌ای داری؟
دست کرد توی جیب کوله‌پشتی و چند تا کاغذ روغنی شیک در آورد که وقتی نگاهش کردم فهمیدم بلیط اتوبوسه.
بدون معطلی گفت:
-عزیزم با خانوادم صحبت کردم بهتره تو رو ببرم بروجرد خونه مادربزرگم اینا، نباید اینجا بمونی خطرناکه، بعداً که آروم شدن برگرد پیششون. همه چیزو ردیف کردم.
-نــــه عزیزم نمی‌تونم
-آخه…
اونقدر محکم گفتم نه که بعد دو بار خواهش کردن دیگه چیزی راجبش نگفت‌‌، من نمی‌تونستم ننگ فراری شدنم بهش اضافه کنم. از طرفی نمی‌خواستم دلشم بشکونم واسه همین دستشو گرفتم، یه لب اساسی بش دادم و گفتم:
-عزیزم من تا ابد مال توام اما نمی‌تونم این کارو بکنم. حالا برا اینکه بدونی مال توام…
دکمهٔ شلوارمو وا کردم و کندمش گذاشتم زیر پام، شورتمم در آوردم، بدون صحبتی کمربندشو وا کردم و کشوندمش رو خودم. در حالیکه روی شلوارم دراز ‌می‌کشیدم اونم لخت شد (فقط پایین تنه). حرکات جدیدی انجام میده ناقلا: با دندوناش سینمو از رو مانتو گاز ریزی گرفت که از خوشی جیغ کشیدم، پاهامو دور کمرش حلقه کردم و با اشک ازش خواستم بازم گازم بگیره. یه گاز ریز گوشمو گرفت و یکی هم لب بالاییمو که نفسم بند اومد، دستامم دور گردنش حلقه کردم و باز لبمو خورد، عجیب آب دهنش خوشمزه اس واسم. یه پامو با دستش بالا گرفت و پای دیگمو افقی کرد که با چشیدن کیرش قلبم پر کشید. از اینکه موقع سکس روم کنترل داره و تحت تسلط شم تا حد دیوونه‌واری لذت می‌برم همیشه. رو ابرام و با هر عقب جلوی کیرش سینه‌های ناز من زیر مانتو عقب جلو میشن و ناله‌هامم پارک و منفجر کرده. چه حرکاتی هم بلده جیگرم. جفت پاهامو گذاشت رو شونه‌اش و با فشار زیادی کیرشو تا آخر می‌کرد داخل و کامل در میاورد و باز محکم میزد داخل. بحدی لذت بردم از این پوزیشن که نصف سکسامون همین شکلی بودن. درست وقتی فکر کردم دیگه کار جدیدی نمی‌تونه بکنه، بلندم کرد و رو زانو نشوندم جوری که حالت داگی (سگی) قرار گرفتم. کامل روم خم شده بود اما وزنشو ننداخت روم، با دستش سینمو می‌مالید و همزمان خیلی نرم و احساسی کیرشو عقب جلو می‌کرد. کمی که این حالت منو کرد، از نفساش احساس کردم داره ارضا میشه، واسه همین گفتم:
-عزیزم میشه کمی خشن‌تر منو بکنی؟ خانومتو بگا ببینم کدوم دکتری میتونه پارگیمو درست کنه؟
اینو گفتم که جفت دستامو گرفت چرخوند پشتم و محکم نگهم داشت، عین یه برده تو دستاش قفل بودم و مدهوش از قدرت و مردونگیش. دستامو از پشت گرفته بود و با تمام زورش و تا جا داشت کیرشو میداد داخل کونم. نزدیک بود دستم بشکنه زیر فشار که لرزید و افتاد روم و فهمیدم ارضا شده، کامل شل شده بود و وزنش روم فشار میاورد اما لذت بردم از این حالت و نمی‌خواستم بگم له شدم. آبشو تا قطرهٔ آخر ریخت توی من، توی خانمش.
وقتی شلوارمو پوشیدم دیگه عصر شده بود چون یه ساعتی هم توی آغوشش بودم و نوازشم می‌کرد زیر درخت. کلی بش التماس کردم که بام نیاد محله خطرناکه اما قبول نکرد و سرم داد کشید که:
-چی میگی تو الان ناموسمی دفعه آخرت باشه این حرفا.
این تنها باری بود که از این حرفش خوشم نیومد چون واقعاً نگران بودم درگیری پیش بیاد و درست هم حدس می‌زدم. از پارک که زدیم بیرون، جلو سرازیری محله‌مون مجید وایساده بود و یه چاقو هم دستش بود! تا ما رو دید دوید سمت‌مون و داد زد:
-آشغال هرزه دستشو ول کن.
خودمو انداختم بین مجید و مهرداد تا درگیر نشن اما مجید یکی خابوند تو گوشم که افتادم زمین و لبم پاره شد. مهرداد وقتی دید سیلی خوردم، نمی‌دونم چه فنی بود اسمش، اما زیر کمر مجید رو گرفت و چرخوندش بالا روی کمر زدش زمین، بعد در حالیکه منو بلند می‌کرد بش گفت:
-دفعه آخرت باشه روش دست بلند می‌کنی، اون الان زن منه فهمیدی؟ الانم باهاش میام خونتون، بیا بریم عزیزم.
عین یه رؤیا بود واسم، ولی چون من پشت سرشو می‌دیدم که مجید پا شد و چاقوشو برداشت و دوید سمت مهرداد تا از پشت بزنتش، کابوس شد واسم. وقتی مهرداد برگشت سمت مجید کلاً یه ثانیه طول کشید تا چاقو رو بیاره پایین، اما من قبل از این خودمو پرت کردم وسطشون و چاقو روی من پایین اومد. مهرداد رو نیگا می‌کردم که داد می‌زد و اشکش سرازیر شد اما صداشو نمی‌شنیدم، عین صحنه آهسته فیلما. شل و رها توی بغلش افتادم و دیدم که چاقوی مجید درست رگ اصلی بازومو زده و خون بشدت میزنه بیرون! چشام گرم شدن و پلکام سنگین، توی آغوش مهرداد با یه لبخند رضایت‌بخش چشامو بستم تا بخوابم، احساس بی‌وزنی می‌کردم و آرامش عجیبی داشتم…

نوشته: مارتا

ادامه…

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها