دورترین نزدیک (۱)
ساعت نزدیک ده و یازده شب بود که داشتیم از خونه پدرش برمیگشتیم…
پدر شوهرم حاج یحیی که عموی خودم بود و هرچند برادر ناتنی پدرم.
مثل همیشه سکوت بین ما توی ماشین برقرار بود و من علاقه ای به شکستنش نداشتم.
بهزاد شاکی از من بخاطر رفتار سردم با خانوادش سر صحبت رو باز کرد:
+تا کی قراره اینطوری رفتار کنی؟میشه بگی؟میشه تمومش کنی نسیم؟
-چی رو تموم کنم؟مشکلی ندارم من.
+باشه تو درست میگی.
بهزاد ۲۹ ساله بود و من ۲۷ساله که ازدواج کردیم و الان ۳ سال گذشته و
من نسیم ۳۰ ساله شدم و بهزاد ۳۲ ساله.
رسیدیم به خونه و طبق معمول سیگاری روشن کرد و کنار پنجره رفت؛انگار از زل زدن به شهر از پشت پنجره علاقه خاصی داشت و من هم مثل یه زندانی به سلولم رفتم و روی تختی که حکم تابوت رو برام داشت دراز کشیدم و حتی حوصله عوض کردن لباسم رو نداشتم…
چند دیقه گذشت و بهزاد اومد و لباس هاشو عوض کرد و دراز کشید روی تخت و منم به ناچار لباس عوض کردم و دراز کشیدم.
دستاش که بهم میخورد احساس سنگینی میکردم و انگار که توی آغوش یک غریبه ام با وجود گذشت سه سال هنوز هم غریبه بود برام…
بهزاد با کمک شرکتش پروژه های ساختمونی انجام میداد و سرگرم بیزینس و کسب و کار خودش بود و من مثل یک مرده متحرک زمان رو تلف میکردم و با خنده های تصنعی و نقش بازی کردن ها اظهار خوشبختی.
شاید اگر تعریف من از خوشبختی صرفا پول و ماشین و آپارتمان و سفر و … بود احساس خوشبختی میکردم اما اینطور نبود.
بهزاد گناهی نداشت و خانوادش بودن که مسیر زندگی من رو تغییر دادن و مانع رسیدن من به خوشبختی واقعی شدن…
دوازدهم شهریور بود و میدونستم که خواه و ناخواه باید جشن تولدی برای بهزاد تدارک ببینم؛با کمک دوستم نگار که از دوستان دوران دانشگاهم هست مشغول این کار شدم و چند ساعته صفر تا صد این تولد آماده شد و مهمون ها هم اومدند؛
بهزاد هم از همه چیز خبر داشت اما طوری رفتار میکرد که مثلا قراره سورپرایز بشه.
در رو باز کرد و اومد و بقیه ماجرا…
کمی که از جشن گذشت به اصرار دوستان بهزاد و خانواده و … مجبور شدم دونفری برقصیم؛با خنده های الکی و عشق ورزیدنای پوشالی همراهیش کردم و آخرش پیشونیم رو بوسید.
کادو هم یه تابلوی نقاشی براش خریده بودم چون به نقاشی و ادبیات علاقه داشت.
آخر شب توی اتاق جلوی آینه آرایشم رو پاک میکردم که از پشت بغلم کرد و گفت مرسی همه چیز عالی بود…
-خوشحالم که دوست داشتی
+راستی امشب خیلی خوشگل شده بودی و لباست بهت میومد
-مرسی
سرعت حرکت دستاش بیشتر شد و تا روی سینه هام رفت
-بهزاد خستم بیخیال شو
انگار گوشش نمیشنید؛علی رغم میل باطنیم نمیتونستم مخالفتی کنم و مجبور بودم تن بدم به خواستش و در هر صورت زن و شوهر بودیم.
لباس مجلسیم رو دراورد و با لب های داغش به استقبال گردنم رفت.
اگر بگم هیچ لذتی برام نداشت دروغ بود اما میل قلبی پشتش نبود…
با هر حرکتش سرعت تزریق شهوت به سلول هام بیشتر و بیشتر میشد و من رو بغل کرد و روی تخت انداخت و روی من افتاد و لب هامو وحشیانه میخورد و سینه هام رو میمالید.
اکثر اوقات جفتمون سکوت میکردیم موقع سکس…
لباس هاشو با کمک کم و بیش من دراورد و با زبونش مسیر گردن تا سینه هام رو طی کرد…
سینه های نسبتا بزرگم رو میخورد و من برای چند لحظه هم که شده بود احساس لذت میکردم…
با زبونش ادامه داد تا به کصم رسید
و با باز کردن لبه هاش زبونش رو توی کصم فرو کرد و حالا صدای آه و اوه من اتاق رو پر کرده بود و اون هم با مک زدن و انگشت کردن توی کص تپل من صدای من رو بیشتر بالا میبرد.
رفت و روغن بدن رو اورد و تمام بدنم رو چرب کرد و قطره های روغن روی بدن سفید و توپر من برق میزد.
کیر کلفتش رو روغن مالی کرد و پاهای منو بالا داد و آروم آروم توی کصم گذاشت و ناله من سکسی تر از قبل شد.
بعد از هر تلمبه سرعتش رو بیشتر میکرد و من هم چشمام رو بسته بودم و ناله میکردم…
کمی گذشت و ازم خواست داگی استایل شم و منم زود انجام دادم و دوباره کیرش با روغن به کصم حمله ور شد و تلمبه های سنگین میزد و منم میگفتم آه بهزاد آاااخ آی کصم…
ارضا شدم و چند ثانیه فارغ از هرچیز روی ابرها بودم تا اینکه بهزاد هم ابش رو روی باسن من ریخت و ارضا شد
این تازه شروع ماجراست…
ادامه…
نوشته: nasim_star