داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دوازده بعلاوه ی یک

مادرم می گوید اگر کدر باشد ، بد است ، اگر زلال و روان باشد ، تعبیرش خوب می شود . همه اش دارم فکر می کنم اگر اصلا هیچی نباشد ، آن وقت چه می شود ! این هزارمین بار است که این کابوس را می بینم .
خواب دریا دیده ام . دریالی خالی . خالیه خالی .بدون آب شور .پرنده های دریایی . بدون ماهی و گوش ماهی . بدون نسیم و من کنار ساحل نشسته ام . زل زده ام به غروب خورشید . خورشیدی که تب کرده و هذیان هایش را دارد توی دریای تهی می پاشد . انگار که روانه ی گورستان باشد .
روی پله ای می نشینم . ته این کوچه خانه ماست . سرم گیج می رود . شاید گرسنه باشم . مخصوصا که این موقع ظهر از هر خانه ای بوی غذایی می آید .چشمم را می بندم :
آهان ! زن این خانه قورمه سبزی جا افتاده ای با لیمو عمانی های فراوان پخته است . از آن خانه هم بوی خورشت بادمجان می آید .امید همیشه می گوید : از خانه ی ما هیچ بویی نمی آید . گمانم نان و پنیر داریم ! من هم فقط آهی کشیده ام و گفته ام : زندگی سخته !
اما نگفته ام سخت است به این دلیل که امید با ندانم کاری هایش ، زندگی را به کاممان سخت کرده است .از روی پله بلند می شوم . پشت مانتوام را می تکانم و راه می افتم . از توی جعبه ای توی کیفم ، شکلاتی برمی دارم و کم کم مزه مزه می کنم . گمانم فشارم افتاده است . نسرین خانم این جعبه شکلات را آورده بود . گفت : شیرینی عروسی ملیحه س ! خیلی قشنگ درستش کرده بودی .
تا شکلات را بخورم ، رسیده ام دم در . کلید را توی قفل در می چرخانم . بچه ها توی پارکینگ دارند بازی می کنند . با تعجب ساعت مچی ام را نگاه می کنم . ساعت دو ونیم بعدازظهر است .یعنی اینها صاحب ندارند ؟ این را با پوزخندی توی دلم می گویم . بعد هم می گویم شاید بچه ها مادرشان را به ستوه آورده اند که آنها را فرستاده اند توی پارکینگ !
در راهرو که باز می کنم تا میروم کلید آسانسور را بزنم ، صدایی را می شنوم . خانم مقدم است . روی پله نشسته و دو تا نایلون کنارش است . حتما از خرید برگشته است : سلام لیلا جون ، آسانسور خرابه !
از تصور آنکه من باید سیزده طبقه را باید با این حال نزارم طی کنم ، عصبی ام می کند .
امید می گوید : 12+1.امید هیچ جای زندگی اش به کاِئنات و هیچ قانون نانوشته ای اعتقاد ندارد مگر این سیزده !
سیزده سال پیش اوضاع فرق می کرد . من حکم فرشته ای را داشتم که امید به خاطرم سرو دست می شکست و یک تنه توی سینه ی همه ی رقیب هایش می ایستاد و قسم روی قسم می خورد که لیلا خوشبختت می کنم . اما امید توزرد از آب در آمد !
صدای ناله ای از خانم مقدم توی پاگرد طبقه ی اول بلند شد : ای وای تخم مرغ ها شکست !
یکی از نایلون ها را از دستش می گیرم ، زرده ها و سفیده های تخم مرغ رفته لابه لای سبزی خوردنهای ته نایلون .می گویم : حالا خوبه خونتون طبقه سومه ، چند طبقه بالاتر بود ، گمونم هیچی از خریدتون سالم نمی رسید در خونتون !
نفس نفس می زنم . میرسم طبقه ی سوم . نایلونها را می گذارم جلوی خانه ی خانم مقدم . در نیم باز است . سرو صدا می آید . خانم مقدم دست پاچه می گوید : جوان هستند ، خواهر برادرهای پشت سرهم هیچ وقت خدا با هم نمی سازند !
نمی دانم من با امید نساختم یا امید با من ! روز اول گفت : دوست ندارم کار کنی لیلا بفهم دوست ندارم . خب من هم لیسانسم را گذاشتم لای پوشه ای و اصلا به خودم گفتم بی خیال مگر همه باید کار کنند ! اما هنوز دو سه سالی از ازدواجمان نگذشته بود که آمد گفت : دستم زیر سنگه ! باید برم گم و گور بشم . تو بمون من میرم !
رفت . دو سه ماهی یکبار سری می زد ومی رفت . من می ماندم و یک لشکر طلبکارهایش !گفت : جابجا شو . اسباب کشی که کردم راحت شدم اما دیگر امید خرجی خانه نداد . باز هم گفت : دستم زیر سنگ است .
می رسم طبقه ی پنجم . در واحدی باز است . صدای مردی می آید : کدوم تخم حرومی سنگ پرت کرد ! پنجره آشپزخانه شکست ! مرد می دود بیرون . نیم تنه ای به من می زند . صورتش گل می اندازد :ببخشید خانم ، شرمنده ، عجله داشتم نفهمیدم !
هیچی از زندگیم نفهمیدم . لای پوشه را باز کردم . مدرکم را درآوردم و دویدم توی این اداره و آن اداره . از این شرکت به آن شرکت ! نیرو نمی خواستند . کار پیدا نکردم . صاحبخانه آسمان را کرده بود بالای سرم چهار انگشت !
پری خانم گفت : ماشالا از هر انگشتت صد تا هنر می باره !
بدبختی هم سر وروی زندگیم می بارید . خانه ی ما این گوشه ی شهر و پارکینگ خانه ی مادر پری آن لنگ شهر ! به خودم گفتم : جهنم !میروم دستی سرو رویش می کشم ! خب بند می اندازم ، زیر ابرو برمی دارم پول در می آورم . نمی شود که به امید ، امید بنشینم !ایستادم روی پای خودم .
می ایستم توی پاگرد طبقه ی هفتم . نفسی تازه می کنم . بوی غذای سوخته می آید . بعدش سر و صدای مردی می پیچد توی راهرو :

خاک بر سرت با این نویسنده شدنت ، روزی هست که غذات ته نگیره ! نوشتن بخوره فرق سرت !
پوزخندی میزنم و توی دلم می گویم : قصه ی زندگی منو باید بنویسند .
با رژلب روی آینه ی قدی نوشته بود : لیلا سرویس طلاتو بردم ! طلبکارها گذاشتنم تو منگنه !
بعد هم زیرش یک قلب کشیده بود و نوشته بود : امیدت!
می رسم طبقه ی دهم . می نشینم لب پله . نفس نفس می زنم . انگار نرده های دور تا دور این پله ها دارند فرو می روند توی چشمهایم . جلویم را خوب نمی بینم .پیرزنی آمده دم در خانه . گوشی موبایلش را گرفته در گوشش : مادر آنتن نمیده ! گفتی کی میای ! بعد گوشی را خاموش می کند و می گوید : خاک تو سرم کنند با این پسر بزرگ کردنم !
مادرم گریه می کرد ، دست امید را گرفته بود : با یه دل امید جگرگوشه مو سپردم دستت ! که بری تو قربت تنها بزاریش بری دنبال یلری تلری خودت !خبرهاش رسیده گوش م ! با یه دختر دهاتی !
بلند می شوم . تن خسته و درمانده ام را دنبال سر خودم می کشانم . می رسم طبقه ی سیزدهم . امید با ماژیک روی دیوار نوشته دوازده بعلاوه ی یک . کلید را توی قفل می چرخانم . پاکت نامه ای از لای در می افتد روی پادری . خم می شوم برش می دارم . نامه ی رسمی است از دادگاه . بازش می کنم . پوزخند تلخی نقش می بندد روی لبهایم ، امید درخواست طلاق کرده است . یادم می افتد به دریای خشک و خالی توی خوابم . دیگر تعبیر شد.

پایان .

نوشــــــــــــــته : TIRASS

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها