دراکولایی در یک مخصمه سکسی
قطعا از فیلمهای هالیوودی و مجلات مصور و… با دراکولاها آشنایی دارید.حتما میدانید موجوداتی هستند با پوست روشن که خون آدمیزاد میخورند و نور خورشید، بدنشان را از بین میبرد و چه و چه و چه.اما نکتهای که شاید درباره آنها ندانید این است که در هنگام جنگ دوم جهانی؛ گروهی از دراکولاها از لهستان به ایران پناهنده شدند و به زندگی مخفی خود به عنوان دراکولا ادامه دادند.
یکی از این دراکولاهای مهاجر لهستانیتبار به تنهایی در یک روستای خوش آب و هوا در گوشهای از کشور ساکن شده بود.تابوت بزرگ خانوادگیشان را یک گوشه خانهاش_که دور از بقیه خانهها ساخته شده بود_ جا داده بود و روزها قد بلند خود را در آن جا میداد و میخوابید.شبها که آفتاب نبود بیدار میشد، و هر طوری بود یکی از اهالی یا مردم مسافری که شب در راه مانده بودند را در جنگل پیدا میکرد، و خونش را میخورد و جوانتر میشد.البته اهالی، چون ایرانی بودند به دراکولا اعتقاد نداشتند و وقایع روستا را به دوالپا و دوسر و دو گوش و جن ارتباط میدادند.دراکولا هم در ده، انسان خوب و باخدایی به نظر میآمد که کاری به کار ملت نداشت و سرش تو لاک خودش بود.
شبی تابستانی، دراکولای داستان، خود را به شکل یک خفاش درآورد؛ به آنهایی که مسخره بودن این داستان میخندیدند لعنتی فرستاد و بر فراز روستا چرخی زد.متوجه پسر جوانی شد که یکسال قبل، پدر او را خورده بود.پدرش بقال بود و حالا که پدر مرده بود؛ پسر وارث دکان بقالی شده بود.به محض پایان سال پدرش هم، با پولی که به او رسیده بود با دختر مش حسن، مرد گاودار ده، ازدواج کرده بود.و بود و بود و بود و دهها فعل (بود) پشت سر هم دیگر.
خونآشام، پروازکنان پسر را تعقیب کرد.یک ساعتی در تعقیب گذشت تا اینکه متوجه شد پسر، زنش را به دلیلی فرستاده خانه پدرزنش و در خانه خودش، تنهاست.
مزه خون پدر به مزاق دراکولا خوش آمده بود.و خب میدانست که این خون در رگهای پسر نیز جریان دارد.پس برای فردا برنامهریزی دقیقی انجام داد.به تابوتش رفت و تصمیم گرفت خوب بخوابد تا فردا به محض اینکه هوا تاریک شد؛ به خانه پسر بقال برود؛ او را در خانه بخورد و دوباره مزه آن خون بقالانه را بچشد.
روز بعد، دراکولا از تابوت برخاست و پنجره را نگاه کرد.هوا تاریک شده بود.تبدیل به خفاش شد و در یک چشم بر هم زدن به خانه پسر بقال رسید؛ اطراف را خوب پایید؛ خود رابه شکل زنی درآورد و در زد.در خانه باز شد. پسر در حالی که نیمی از بدنش را پشت درب نگه داشته بود؛ نگاهی به دراکولا که حالا در پیکر دختر زیبایی بود انداخت.
دراکولا پیش از اینکه کسی او را ببیند؛ در را فشار داد و به زور خود را داخل خانه جا داد.پسر که از حرکت ناگهانی و نیروی زیاد دختر متعجب شده بود؛ داشت با تعجبی آکنده از احساس ناامنی به دختر نگاه میکرد.دراکولا سعی کرد بنا بر بدنی که برای خود ساخته بود، خوب لوندی کند.گردنش را خم کرد تا برآمدگی پوست سفیدش خوب به چشم بیاید و پسر، خوب در دریای موهای سیاهش گم شود.سپس گفت:«میدونم زنت خونه نیست.من اینجا مسافرم و چند روز تحت نظرت داشتم. فقط میخوام سکس کنیم.همین!»
دراکولا میخواست پسر را خوب تحریک کند تا خون در بدنش به گردش درآید. احتمال میداد خون انسان در این حالت خوشمزهتر باشد.همین که قدمی به جلو برداشت تا انگشتانش را به ران پسر بچسباند.پسر قدمی عقب رفت:«آخه الان چه وقتش بود؟»
دراکولا:«نگران نباش! گفتم که! فقط سکس میکنیم و میرم.کسی خبردار نمیشه.»
دوباره سعی کرد با دستش شلوار پسر را لمس کند.اما ناگهان متوجه شد که شلواری برای لمس شدن وجود ندارد!بله! پسر با شورت رو به روی او ایستاده بود و اتفاقا برآمدگی کیرش از زیر شرت، مشهود بود.
دراکولا خوب که وراندازش کرد، با لحنی که بوی مچگیری میداد گفت:«ببینم! کی خونهس؟ من که میدونم زنت خونه نیست!»
پسر جواب داد:«هیچی بخدا! من جقی ام اصلا!»
دراکولا:«حالا چرا داری با افتخار اینو میگی؟ زنتو ول کردی نشستی جق میزنی؟»
پسر از اینکه زنش به طریقی خبردار شود دوباره هل کرد.سعی کرد جریان را ماستمالی کند:«ببین چیزه! ما رسم خونوادگی داریم که وقتی خورشیدگرفتگی میشه جق بزنیم تا خورشیدگرفتگی حل شه.».
دراکولا وحشت کرد:«خورشیدگرفتگی؟ مگه شب نیست؟»
پسر بقال در حالی که همچنان کیرش راست بود و دست به کمر ایستاده بود؛ حالت متفکرانهای به خود گرفت و با لحنی متناسب با حالتش گفت:«خب تنها خورشید گرفتگی کامل، توی بیست سال اخیر امروز ساعت 3 بعدظهر قرار بود اتفاق بیفته دیگه! نوری به زمین نمیتابه ولی خب شب هم نیست.نگران نباش توی ایران فقط چند دقیقه طول میکشه.طبق محاسبات دانشمندان…»
دراکولا وحشت کرد.رنگ سفید پوستش سفیدتر شد.گفت:«میدونی؟ من باید هرچی زودتر برگردم برم.بچهم رو گازه.»
پاک قاطی کرده بود و نمیفهمید چه میگوید.فقط میخواست خودش را قبل از اینکه تابش خورشید دوباره آغاز شود؛ به تابوتش برساند.همین لحظه پسر گفت:«ببین! آفتاب در اومد.»سپس به سمت آفتاب چرخید و وضعیت به شکلی بود که گویی با کیرش به پنجره داخل خانه اشاره میکند.
دراکولا مسیر کیر پسر بقال را تا پنجرهها که نور از آنها به داخل میتابید دنبال کرد.لرزه به دستانش افتاد.و سپس به پاهایش.در نهایت کل بدنش داشت میلرزید.عقب رفت تا مطمئن شود در قسمت سایه ابتدای راهرو جا گرفته.در حالی که سعی میکرد اضطرابش را پنهان کند و صد البته موفق نبود خواهش کرد:«میشه لطفا پردهها رو بندازید؟»
پسر بقال:«عااااااا پردهها رو خانومم گفت عوض کنیم.اون دست دومها رو توی دیوار فروختیم که یچیزی بذاریم روش و پرده نو بخریم ولی پرده قیمتش کشید بالا بخاطر دلار.در نتیجه…»
_مگه شما تازه ازدواج نکردید؟پردهها رو بعد از دو هفته عوض میکنید؟
_ای بابا! خانومم میگه جاریش، که میشه برادر خانوم من، همین مدل پرده رو داره تو خونه.خودت زنی! میدونی که چی میگم؟حالا میشه بری بیرون و بذاری ما کارمونو بکنیم؟
_ما؟ تو که گفتی توی خونه تنهایی
_منظورم چیزه! خودم کیرم! دوتاییم دیگه! میشیم ما!
دراکولا به پسر نزدیک شد، لبهایش را به لبهای او نزدیک کرد و به شکلی که میخواست اغواکننده به نظر بیاید گفت:«به جای جق زدن، بذار من تو خونهت بمونم و خودم مشکل رو حل کنم عزیزم.من برم توی اون آفتاب کیری…نه ببخشید…من برم توی اون آفتاب گرم و تو اینجا جق بزنی؟»
پسر، دستش را پشت کمر دختر یا همان دراکولا گذاشت؛ صورتش را به صورت او نزدیک کرد و در حالی که دراکولا آماده یک بوسه طولانی میشد به دراکولا گفت:«اما من میخوام که بری»
و دختر را به سمت درب خانه حرکت داد.دراکولا جیغی کشید و خود را به دیوار چسباند:«اگه این در کیری رو باز کنی؛ اونقدر جیغ میکشم که همسایهها بریزن سرت و میگم میخواستی به زنت خیانت کنی.پدرزنت هم شاخ گاوش رو میکنه تو…»
پسر سراسیمه گفت:«خیلی خب! اوکی! ولی من نمیتونم باهات سکس کنم.تو بیخودی اینجایی.»
دراکولا متوجه شد برامدگی شرت پسر کاملا از بین رفته.پرسید:«چرا؟»
پسرجواب داد:«هووووف! من گیام. زنم رو به خاطر همین فرستادم خونه پدرش تا ببینم چه گلی به سرم میگیرم.»
دراکولا به شانس خود لعنتی فرستاد.عصبانی شد.صدای دخترانهاش بالا رفت:«پس اصلا چرا ازدواج کردی خره؟نمیشد مجرد بمونی تا خودم بیام بخور…ینی چیزه! همین دیگه هیچی»
پسر جواب داد:«آخه وصیت بابام بود که زن بگیرم.»
دراکولا سری تکان داد:«عالی شد واقعا!»
تقریبا دو متر ابتدای راهروی ورودی در سایه قرار داشت.مقدار سایه به نظر دراکولا کم میآمد.پس سریع به سمت کمد دیواری انتهای راهرو چرخید و درب آن را باز کرد که تا شب داخل آن بماند.باز شدن آن همان و بالا رفتن صدای فریاد دراکولا و پسر بقال و پسری که لخت در کمد دیواری قرار داشت بالا رفت.هر سه جیغ میکشیدند و نمیدانستند چه کنند.بعد از مدتی که به نفس گرفتن و فریاد زدن گذشت؛ دراکولا ناگهان ساکت شد و گفت:«صبر کنید ببینم احمقا! اینجا چخبره؟ البته میدونم چه خبره.فقط از کمد گمشو بیرون که من برم تو تا شب.به کسی نمیگم».
پسر داخل کمد، که پسری قوی هیکل بود گفت:«لعنتی! عجب چیزی هستی! چرا باید بری تو کمد خوشگله!»
دراکولا رو کرد به پسر بقال و گفت:«این دایناسور مگه مثل تو گی نیست؟»
پسر داخل کمد جواب داد:«نه! فقط میکنمش! چون اون توی روستا به کسی اعتماد نداره و خب…از گوسفندا بهتره در نتیجه…»
پسر بقال به سرعت گفت:«خاک تو سرت!» و قهر کرد و رفت گوشه راهرو ایستاد.
پسر داخل کمد، در حالی که کیرش راست شده بود و آن را توی دستش حرکت میداد؛ دست دیگرش را زیر چانه گذاشت و با لحنی متفکرانه گفت:«طبق منطق ریاضیات که روابط منطقی مثل قانون صفرم ترمودینامیک بر مبنای اون کار میکنن؛ اون از گوسفند محبوبم ببعی بهتره و تو از اون بهتری! منطق حکم میکنه که انجامش بدیم. پس بیا انجامش بدیم و دست از کصشر گفتن بردار خوشگله»
دراکولا یاد حرف پدربزرگ مرحومش افتاد:«پسرم هرجا بین نور آفتاب و یه متجاوز گیر کردی؛ فقط شلش کن!»
میدانست نه راه فرار دارد نه میتواند در آن دو متر سایه، خود را به هر دو برساند و برخورد.پس «شلش کرد».ابتدا به این بهانه که فتیش سایه در راهرو دارد؛ قول گرفت که فقط در قسمت سایهدار راهرو سکس کنند.در نهایت جلو رفت، شروع به بوسیدن پسر قد بلند کرد و کیر راست شده و داغ او را در دست گرفت و بنا کرد به مالیدن آن.
پسر داشت آه میکشید.همزمان دست خود را به پشت دختر فیک داستان یا همان دراکولا برد و شروع به لمس کردنش کرد.خوب برآمدگی پشت دختر را چنگ میزد و در دست میگرد.همین که داشت سر را به سمت سینههای دختر میبرد؛ ناگهان در ورودی خانه باز شد و زن پسر بقال داخل شد.
این بار چهار نفری شروع کردند به فریاد زدن از ترس.هر چهار نفر باز هم مدتی جیغ زدند تا اینکه زن پسر بقال ناگهان دست از جیغ زدن برداشت و رو به شوهرش گفت:«جاااااااکش»
پسر وسط حرف زنش پرید، انگشتش را بالا آورد و گویی میخواهد زن را تشویق کند گفت:«دقیقا! دقیقا! من جاکشم! فقط اجازه دادم این گوشه راهرو سکس کنن! همین!من با هیچکدومشون کاری نداشت! یعنی با دختره کاری نکردم اصلا!»
زنش گفت:«چقدر هم با افتخار میگی!»
دراکولا رو به زن پسر بقال گفت:«میدونی! تجربه بهم ثابت کرده که اولش بنظر میاد شوهرت کصخل شده و باافتخار به خودش فحش میده.ولی داره دفع افسد به فاسد میکنه.چون بدترشو انجام داده».
زن، به دراکولا حمله کرد، فریادی زد و شروع به کشیدن موهای بدن بدلی دراکولا کرد.دراکولا هم خواست خوب در نقش گیسکشی بازی کند که در این بلبشو و غوغا، مردی با مرغی در بغلش از پشت مبل سه نفره درون خانه بیرون آمد و با تعجب به دو مرد لخت و دو زن که بین آنها موهای هم را میکشیدند نگاه کرد.بعد پنج نفری شروع به جیغ کشیدن کردند
پس از مدتی جیغ کشیدن، مرد دستانش را به نشانه آرامش بالا آورد و گفت:«نگران نباشید.دیدم هی ناگهانی یه سری آدم دارن وارد داستان میشن؛ نویسنده منو همینجوری برای اضافه کردن بار طنز ماجرا اضافه کرده.»سپس به سمت پنجره چرخید، دستی تکان داد و ده پانزده نفر دیگر که پشت پنجره برای ورود ناگهانی به داستان منتظر بودند، متفرق شدند.خود مرد هم به آرامی به سمت پنجره حرکت کرد و از راه پنجره خارج شد.
چند لحظه در سکوت گذشت.سپس دراکولا پرسید:«کجا بودیم؟»
و زن پسر بقال گفت:«آها!»
و دوباره موهای دراکولا را کشید.دراکولا هم بنا کرد به کشیدن موهای زن.اما حتی او هم از زنی که به او خیانت شده بود؛ قویتر نبود.در نتیجه آنقدر کف زمین غلت خوردند تا از قسمت سایه گرفته خارج شدند.
این خروج از سایه همان و سوختن پوست دراکولا همان…صدای فریاد دراکولا خانه را پر کرد.پوستش شروع به سوختن کرد، آتش به گوشت رسید، و سپس استخوان نیز در برابر چشمان همه ناپدید شد.
زن تفی روی زمین انداخت و رو به شوهرش گفت:«حالا صبر کن و ببین!»
و از خانه به سرعت خارج شد.
پسر قوی هیکل که همچنان کیرش راست مانده بود به سمت پسر بقال حرکت کرد.سر او را روی سینه عضلانیاش گذاشت:«منم اگه ببعی میفهمید با تو بهش خیانت میکنم؛ حتما همچین واکنشی نشون میداد! ولش کن تو فکرش نرو.بیا ادامه بدیم.»
نوشته: Y.m