دختر پسرنما (٢)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

همون طور که از درد به خودش میپیچید با فریاد گفت:عوضی ولم کن! چسبوندمش به
خودم و گفتم:زور هر کسی رو داشته باش جلوی من نمیتو در بیای اینو تو گوشت فرو کن. همون طور که با دوتا دستش سعی میکرد دستمو کنار بکشه گفت:خوب شد دوستتو دیدم زود فهمیدم چه جور ادم هستی !خوب شد زود فهمیدم خوبیات بی دلیل نبوده!یادم رفته بود این روزا کسی مهربونی مفت مفت خرج کسی نمیکنه!با خودت چ فکر کردی؟
هان؟فکرکردی با این کارا خر میشم و سر از تخت خوابت در میارم؟که بعد عین یه آشغال زندگ کنم ؟هان؟ سرمو چسبوندم به گردنشو تو گوشش گفتم:ببین کوچولو ! من اگه بخوام
اذیتت کنم نیازی به اون کارا نداشتم . فکر نکن قلدر بازیات میتونه از دست من نجاتت بده
من اگه اراده کنم همین الان تموم استخوناتو خورد میکنم فهمیدی؟ سرشو برد پایین و با
تمام توانش دندوناشو فرو کرد تو دستم!از درد هولش دادم یه طرف دستمو که میسوخت گرفتم . همون طور که میلرزید گفت:ببین دیگه این طرفا پیدات نشه و اگر نه بد میبینی! به سمتش حمله کردم عقب عقب رفت و خورد به دیوار اتاقش! دستمو مشت کردمو بردم بالا تا بزنم تو دهنش! با ترس بهم نگاه میکرد . لحظه اخر منصرف شدم. با عصبانیت نفسمو تو صورتش فوت کردمو و رفتم سمت ماشینم…
سوار ماشین شدم و با مشت کوبیدم رو فرمون.دختره نمک نشناس فکر کرده کیه که روی
من چاقو میکشه؟ بیا و خوبی کن! حقش بود کاری میکردم از زنده بودن پشیمون بشه.
ماشینو روشن کردم کرم که خریده بودم از ماشین پرت کردم ب ريون و رفتم! مگه من چ کار
کردم که اینجوری دربارم حرف میزنه؟!اصلا به اون چه ربطی داره! تواناییشو دارم دلم
میخواد . تمام عصبانیتمو رو پدال گاز خالی کردم . از شانسم پلیس تو اتوبان نگهم داشت! دیگه واقعا کفری شده بودم ! داشتم میرسیدم خونه که فرشاد پسر داییم زنگ زد!گوش رو گذاشتم رو بلند گو و گفتم:بله؟ _:سلام!خوبی؟کجایی تو؟هر چ زنگ زدم خونه نبودی! دندونامو رو هم فشار دادم وگفتم:ب ريونم بگو چ کار داری دستم بنده! _:میخوام بگم تولد نادیا رو یادت نره! من:نادیا کدوم خریه؟ خندید و گفت:دختر خالتم نمیشناسی؟ببینم اصلا منو یادت میاد؟ پوفی کردمو و گفتم: زهر مار!من تولد اون دختره نمیام! _:یعنی چی چرا نمیای؟زنگ زدم مامانت گفت چند وقتیه ازت خبری نداره حالا با مامان و بابات قهری تولدم نمیای؟ من:همین که گفتم بیام باز این دخيه بیاد جا خوش کنه تو بغلم؟خیلی ازش خوشم میاد! _:بابا بیا دیگه خداییش تو نباشی اصلا خوش نمیگذره! من:قول نمیدم! _:باشه ول منتظرتیم !
من:باشه ببینم چ کارش میکنم. گوش رو قطع کردم همینو کم داشتم که برم تولد نادیا میدونستم بازم نقشه مامان و خالس و اگر نه هیچوقت کسی منو تولد نادیا دعوت نمیکرد همیشه به زور مامان میرفتم.از بچگی همش جلوش میگفت عروس خودم عروس خودم اینم فکرکرده بود خبریه! میدونستم دردشون چیه فکرکرده بودن من بایه تولد خر میشم. عمرا اگه با اون ازدواج میکردم حاضر بودم برم زیر تریلی تا با اون دختره دورو ازدواج کنم. از روزی که تو مهمونی خونه ام ري دیده بودمش نفرتم نسبت بهش چند برابر شده بود. حتی یه لحظه هم تحملشو نداشتم! یه لحظه یاد حرفای اوا افتادم. چه انتظاراتی داشتم یکی مثل خودم به درد من میخورد نه اینکه منتظر بودم یه ادم پاک بیاد تو زندگیم؟یکی مثل آوا!؟ با یاد آوری اسمش باز سیمام قاطی کرد. محکم زدم تو پیشونیم تا فکر اون دختره رو از سرم ب ريون کنم .
.
آوا:
با پام لگد محکمی به موتورم زدم که باعث شد پام درد بگیره! قلبم از ترس تند تند میزد.وقتی زد تو پهلوم حس کردم کارم تمومه خدا بهم رحم کرد. اگه باز برمیگشت باید چه خاکی به سرم م ريیختم؟! حماقت کردم که جامو بهش نشون دادم. از به
یاد اوردن چشمای خشمگینش تنم به لرزه م افتاد. باید میرفتم سرکار رفتم کاپشنمو برداشتم
و سوار موتور شدم. صبر کردم تا از اونجا دور شه رفتم جلوتر دیدم یه پماد افتاده رو زمین. با
فکر این که میخواسته باهاش گولم بزنه ان چنان پامو روش کوبیدم که درش باز شد و کل محتویاتش ب ريون پاشید. رفتم دم رستوران.وارد شدم. امید نشسته بود پشت میز منوکه دید
از جاش بلند شد براش دست تکون دادم و رفتم پیشش باهاش دست دادم وگفتم:سفارش
نداشتیم؟ _:نه نداشتیم!چیزی شده؟ من:نه چ بشه؟ _:نمیدونم انگار ناراحتی! لبخند
تصنعی زدم وگفتم:نه بابا توام اتفاقا امروز سر حال سرحالم! خندید وزگفت:خوش به حالت پسر! من:چرا خوش به حالم! اهی کشید و گفت:ای بابا داداش نمیدون چ میکشم! زدم رو شونشو و گفتم: بسوزه پدر عشق باز بهاره حرفت شده؟
با درموندگی نگاهم کرد و گفت:بهش میگم بیام خواستگاریت میگه نه! اعصابمو خورد کرده به خدا. میگه میترسم بابام قبولت نکنه صبر کنیم درست تموم شه ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم! چشمکی زدم وگفت:آی آی پس موضوع از این قراره! اهی کشید وگفت:اره! چ کارکنم؟خیلی میخوامش یعنی یه جوراين عاشقشم!ولی اذیتم میکنه بهش گفتم هروقت راضی شدی بیام خواستگاریت خبرم کن! اخمی کردمو و گفتم:اخه این چه کاریه؟ _:میگی چ کار کنم وقتی راضی نمیشه! گفتم شاید منو نمیخواد با این کار بدون رو درواش راه خودشو بره من:موندم این چطور دختریه که تورو تاحالا ولت نکرده _:چرا؟مگه من چمه؟ من:چت نیس؟اخه این چه کاریه؟همون طورکه تو این فکرو پیش خودت کردی اونم پیش خودش فکرکرده تو با این که میدونی نمیشه فعلا حرف از ازدواج زد اینا رو گفتی که از سرش خلاص شی با نگرانی گفت:نه جون داداش… من:باشه واسه من چرا توضیح میدی؟ دستشو کشید تو موهاشو گفت :نمیدونم! من:برو بهش زنگ بزن یه کم باهاش راه بیا دختره دیگه میترسه خونوادش بفهمن دوس پسر داره عکس العمل خوبی نشون ندن! خودتو بذار جای اون
اینطوری که تو میکی توخونوادشون رسم این چیزا نیس! _:باور کن قصد ما از اولم ازدواج
بوده! من:میدونم اگه واقعا دوسش داری یه ذره صبر کن دست ازپا خطا نکنید وکمکم
مشکلو حل کن!نمیگم زیاد صبر کنید ولی کم کم خونواده ها رو بکشین وسط که هم تو به
خواستت برسی هم اون اذیت نشه! چشمکی زد و گفت:خوب تو این کارا سر رشته داریا
خندیدم وگفتم:نه والا اصلا به من میاد؟
نیشخندی زد و گفت:نه نمیاد ول نمیدونم این همه تجربه رو از کجا آوردی! ابروهامو دادم بالا
وگفتم:بعضی استعدادا ذاتیه! _:جونم! تا باشه از این استعدادا! تلفن زنگ زد . _:فکرکنم
سفارش داریم! سرموتکون دادم. منتظر شدم تا تلفن رو جواب بده! یه نگاه بهش کردم امید
پسر خوبی بود دانشجوی رشته مکانیک بود ول به خاطر بیماری باباش واسه این که زیاد
بهش فشار نیاد خودش کار میکرد.دخيی که دوست داشت هم دختر خوبی بود . از چیزایی
که واسم تعریف میکرد معلوم بود هر دوتاشون ادمای ساده و پاکی هستن . انتظارشون از
هم یه عشق پاک بود. درست برعکس خیلیای دیگه. برعکس مهران و ادمایی مثل اون !
ارزو داشتم جای اون دختر بودم. دختري که خونواده داشت یه عشق فوق العاده داشت و
یه اینده خوب. درست برعکس من. من حتي نمیدونستم فردا چه بلاين قراره سرم بیاد .
اونشب کارم دیر تر تموم شد همیشه شبای جمعه چون همه دور هم جمع میشدن سفارشا
هم بیشتر میشد. رسیدم خونه ولي خوابم نمی اومد. جامو پهن کردمو و رادیو رو روشن کردم
همون طور که داشتم به داستان پلیسی که پخش میشد گوش میدادم اینه و قیچ رو برداشتم تا موهامو کوتاه کنم. موهای من خیلی پر پشت بود ول در عين حال لخت و بي
حالت.با این حال دوسشون داشتم. همیشه برای خودم یه خط فرضي در نظر میگرفتم و از همون جا کوتاهش میکردم قدش به اندازه ای بود که راحت دستمو بکنم توش. موهامو کوتاه کردمو و درازکشیدم تو جام داستان هم دیگه تموم شده بود. به فکر این بودم که یه جوری برای مهران پول جورکنم وخرجي که تو بیمارستان به خاطرم کرده رو پسش بدم و اگر نه میخواست هر بار به یه بهونه جلوی راهم سبز بشه،
.
مهران :
سه چهار روز بود که از اون ماجرا میگذشت ول من هنوز دنبال یه فرصت بودم تا کار اوا رو تلاف
کنم. این چند روز هیچکسی رو خونه نياوردم. تقصير خودم بود که هر کسی به خود
اجازه میداد بهم توهين کنه!اگه روابطموکم تر میکردم اونوقت هیچکس حق
نداشت دربارم قضاوت بکنه!ي دختر بچه اون روز تولد نادیا بود. طبیعتا دلم نمیخواست برم اما مامان زنگ زد که ترجیح دادم اون یه شبو تحمل کنم تا یه ماه غر غرای مامانو! يه هديه ارزون واسه نادیا خریدم تا بفهمه ارزشش دقیقا پیش من چقدره اونوقت شاید دیگه پا پیچم نمیشد. لباسمو پوشیدم و از خونه زدم بيرون مش رحیم وقتي دید من دارم ميرم اومد سمتم و گفت:آقا مهران؟ سمتش و گفتم:سلام مش رحیم
خسته نباش
_:درمونده نباش پسرم!
من:خیلی ممنون.چيزي شده؟
یه کم این پا و اون پا کرد
وگفت راستش میخواستم یه چند روزی برم شهرمون!
من:خير باشه لبخندی زد و گفت:خيره پسرم.
نون دختريم داره عروس میشه. منم با لبخند گفتم:به سلامتي مبارک باشه
_:ممنون اقا انشا الله عروسي خودتون!
من:ممنون مش رحیم!
خب چند روز میخوای بری؟
٧روز!- _:با اجازتون
دستموگذاشتم رو شونشو وگفتم:برین و یه هفته خوش باشين! سرشو اورد بالا با
خوشحال گفت:دستت درد نکنه پسرم من:خواهش میکنم از طرف من به خانواده تبريك بگو
كي راه ميوفتين؟ همين امشب
لطفا اگه میشه قبل از رفتن یه دست به سر و روی خونه بکش! سرشو تکون داد و
گفت:حتما!
من:خداحافظ از خونه زدم بيرون.
ادکلن نادیا رو که حتي کادو پیچ هم نکرده بودم انداختم رو صندل و راه افتادم. هنوز نصفه راهو نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد
من:بله؟
_:سلام اقای مجد
من:سلام خانوم رفعی
_:دکتر باید همين الان بیاین بیمارستان
یکی از بیماراتون حالش بد شده . از خوشحال داشتم بال در م اوردم. خدایا قربونت برم اخه خوش موقع تر از اين امكان نداشت…
خودمو ميرسونم شماهم حواستون باشه…
راهمو به سمت بیمارستان کج کردمو
قبل از خداحافطی کردنش قطع کردم! همون جا وسط خیابون ادکلن رو از پنجره انداختم
بيرون و با خوشحال رفتم سمت بیمارستان! کارم تموم شد. مریض مشكل خاصي نداشت ولي هرچي بود منو از دست اون مهموني راحت كرده بود…
كلي ميسكال از بابا داشتم . صد در صد مربوط میشد به نرفتنم رفتم تو اتاقم
بیخیال شدم خواستم گوش رو بذارم تو جیبم که باز زنگ خورد!
با بي حوصلگ گفتم:بله؟ صدای خشمگين بابا تو گوشم پیچید
_:کجايي دو ساعته دارم زنگ ميزنم من:عمل داشتم حالا مگه چ شده؟
_:مامانت حالش بد شده اوردیمش بیمارستان !
من:چ؟چش شده؟
_:ادرس میدم خودت بیا ادرسو ازش گرفتم خودمو سریــــع رسوندم با تمام دلخوریام دلم نمیخواست اتفاف واسه مامان بیفته!
سراسیمه رسیدم تو بیمارستان وقتي دیدم مامان تو اورژانسه خیالم راحت شد که مشکل خاض نداره .
مامان خوابیده بود و تو دستش سرم بود هی اه و ناله میکرد . رو به باباب کردمو و گفتم:شما
که منو نصفه جون کردین خب میگفتي مامان چ ريیش نیست بابا چشم غره ای به من رفت
وگفت:دیگه میخواستي چي بشه؟ رفتم بالا سر مامان وگفتم:خوبي؟ همون موقع پرستار
اومد و گفت:چيزي نیست اقا نگران نباشید فقط فشارشون افتاده مامانم همون طور که
مینالید گفت:چرا با من این کارو میکني پسر؟چرا با ابروی من بازی میکني؟ با تعجب گفتم:مگه چ شده؟ اهی کشید و گفت:کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم میدوني چقد جلوی خواهرم خجالت کشیدم! پوفي کردمو و گفتم:پس موضوع از این قراره. همش نمایش بود تا باز شروع کني! مامان دستمو گرفت و گفت:چرا با نادیا سردی پسرم؟ما که رو هر دختري دست گذاشتیم گفتي نه ول نادیا فرق داره عين دختر خودمه خانومو با وقاره دیگه
چ میخوای؟چرا اینجوری رفتار میکني من:مامان باز شروع نکن! واست خوب نیست اروم باش!
_:خوبو بد منو تو تایين نکن اگه نگران مني یه ذره به حرفم گوش کن! نشستم رو صندلي وگفتم:میشه یه بار من بیام پیش شما و بحث ازدواجو وسط نکشي؟ مامان روکرد به بابا و گفت:میبيني منصور؟میبيني چه بلايي سرم اومد؟چه ارزوها ين واسه این پسر داشتم چه خوابا که دیده بودم. خدایا من چه گناهی کردم اخه؟ بابا اومد بالا سر مامان دستاشو
گرفت و گفت:عزیزم نگران نباش من خودم باهاش حرف ميزنم. تو استراحت کن . دست
منو کشید و برد تو راهرو و گفت:نمیبیني حالش بده؟چرا باهاش یکی به دو میکني؟ خندیدم و
گفتم:بابا عاشقیا! مامان چيزيش نیست فقط فشارش افتاده سرمش که تموم شه حالش
خوب میشه بابا با حرص گفت:پسره چشم سفید . من دارم باهات جدی حرف ميزنم! مچ
دستمو محکم گرفت و گفت:شنیدم بي آبرويي ميكني؟!گفتم:یعني چي؟
_:خودت میدون یعني چي؟!
فکر کردی در و همسایه کورن ؟
نمیبینن هر شب یه دختر میاد تو خونت؟حالا مش رحیم دهنش قرصه جلو دهن اونا رو نمیشه گرفت! من:اها در و همسایه اومدن زنگ زدن به شما که من دست از پا خطا میکنم بله؟
_:هر کسی که گفته مهم اینه که راسته!
یادت باشه ما ابرو داریم نمیذارم ابروی چندید و چند ساله منو با ندونم کاریات ببري .
من:شما نگران ابروتون نباشين.
ابروی شما مال شماست ابروی منم مال خودم! _:خجالت بکش پسر برو خدا رو شکرکن فرشاد امد و بهم خبر داد. اگه این کاراتو تمومش نکني به خدا کاری میکنم پشیمون ش
من:اها پس کلاغ جدیدی که استخدام کردین بپای من باشه فرشاده!
میگم چرا چند وقته به پر و پای من میپیچه نگو میخواسته اطلاعات جمع کنه
بابا با عصبانیت گفت:واقعا که به حال تو باید تاسف خورد. نفسمو فوت کردمو و گفتم:من
باید برم خیلی خستم.از مامان خداحافطی كردم با اجازه و سریــــع از جلوی چشمای خشمناک
بابا رد شدم هنوز نفهمیده بود پسرش از اون ادماییه که با زور نمیتونه روشون اثر بذاره شاید
اگه یه بار مثله یه پدر م اومد و مردونه باهام حرف م ريد هر چ میگفت قبول میکرد ول با
این کاراش من بیش ري تحریک میشدم که لجبازی کنم .
صبح بیکار بودم ول زود بیدار شدم. چون مش رحیم نبود خودم باید م ريفتم نون بخرم! لباسامو پوشیدم و پیاده از خونه زدم ب ريون. نیم ساعت تو صف نون معطل شدم ول عوضش دوتا نون سنگک تازه گيرم اومد خیلی وقت بود که نون سنگک نخورده بودم باید به مش رحیم میگفتم از این به بعد صبحا نون سنگک بگيره! داشتم م ريفتم توکوچه که موتور آوا رو دم در دیدم! اروم اروم از پشت درختا جلو رفتم دیدم یه پاکت دستشه و داره زنگ خونه رو م رينه! پس دلش واسم تنگ شدهو اگر نه دلیلی نداشت بیاد اونجا! حالا نوبت من
بود تا کارشو تلا زف کنم. اروم اروم رفتم جلو. از زنگ زدن خسته شده بود چند بار کوبید به
در و گفت:کسی خونه نیست؟ یواش رفتم و دقیقا پشت سرش ایستادم. پاکتو گذاشت تو
صندوق پشت خونه همين که خواست برگرده با من سینه به سینه شد. با ترس نفس عمیق
کشید و به من نگاه کرد وقتي دید منم ترسش بیشتر شد اروم رفتم سمتش وگفتم:میبینم که اومدی در خونه من! همون طورکه به اطراف نگاه میکرد تا از زیر دستم در بره گفت:اومدم پولتو بهت بدم! هیچ گفتم فقط جلو جلو رفتم تا خورد به در. زل زد تو چشامو و گفت:چ کار ميكني؟برو کنار میخوام برم! خواست بره کنار با دستم مانع شدم با اون یکی دستم در خونه رو بازکردم و هولش دادم تو! خواست در بره گرفتمش و درو بستم . با مشت کوبید تو سینم و گفتم:ولم کن دیوونه! سینم درد گرفت ول به روی خودم نیاوردم گفتم:کجا ؟من
تازه گيرت اوردم! با حرص گفت:اگه درو باز نکني جیغ ميزنم! رفتم سمت صندوق پولو از
توش در اوردم وگفتم:این چقده؟… تومن!از من فاصله گرفت وگفت:… تومن
شده!
تازه دیه گازی که رو دستم گرفتي رو
پوزخندی زد وگفت:… تومن؟
خرج بیمارستانت حساب نکردم. اهی کشید وگفت:اینقد پول ندارم جور میکنم همشو برات
میارم! نونا رو گذاشتم رو سکوی گوشه حیاط و گفتم:ولي من پولمو همين الان میخوام! با
صدای بلندی گفت:ندارم! همون طورکه سمتش ميرفتم گفتم:یه جوردیگه ازت میگيرم!
میدونست میخوام بترسونمش زرنگ تر از این حرفا بود اومد رو به روم ایستاد دستاشو زد به کمرشو وگفت:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
من:هه … خوبه! افرین! ببینم تا چند ساعت دیگه هم اینقد شجاعی! رفت سمت دروگفت:خوشبختانه تا چند ساعت دیگه لازم نیست روی نحس تورو تحمل کنم! لباسشو از پشت کشیدم شروع کرد جیغ زدن . دهنشو محکم گرفتم فکشو فشار میدادم که نتونه باز دستموگاز بگیره و در حالی که تقلا میکرد کشیدمش تو خونه. پشت در نگهش داشتم و درو قفل کردم. دیگه نمیتونست از دستم در بره. مشتای سنگینش رو دستم دیگه قابل تحمل نبود. ولش کردم همون طورکه نفس نفس میزد گفت:چه غلطی داری میکنی؟
من:غلطو توکردی وقت اومده بودم بهت سربزنم! فکر کردی چی؟از مادر زاده نشده کسی که روی من چاقو بکشه فهمیدی! دستاشو مشت کرد و گفت:لیاقتت چاقوئه! رفتم سمتشو و گفتم میدونی لیاقت تو چیه؟ رفت عقب بهش حمله کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم:میدونی یا نشونت بدم؟ با حرص گفت:ولم کن! بعد با تمام قدرتش با زانو زد وسط پام. انچنان دردی گرفت که کن کنترلمو از دست دادم ولی همون موقه یه مشت حوله شکمش کردم حس کردم یکی از دنده هاش زیر مشتم شکست! از درد
جیعی کشید و افتاد رو زمین! من زودتر از اون خودمو جمع و جورکردم رفتم بالا سرشو رو
گفتم:جواب تک تک این کاراتو پس میدی عزیزم! اب دهنشو پاشید تو صورتم دیگه کنترلم دست خودم نبود. سرمو بردم جلو تا ببوسمش اما اونم سرسخت تر از این حرفا بود
صورتشو کوبید تو دماغم! یه لحظه صورتم سر شد بعد حس کردم که خون از دماغم سرازیر
شده. با تمام توانم بلندش کردم وکوبیدمش رو زم ري!لرزش شدیدی تو بدنش به وجود اومد
و بیهوش شد .
هنوز دلم خنک نشده بود ولی از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و خون بینیمو پاک
کردم.نمیدونستم شکسته یا نه! از دستشویی بیرون اومدم حال آوا هم خوب نبود. از
شکستگي دندش مطمئن بودم ول نمیدونستم شدت صربه که به سرش خورده چقدره.هر
وقت عصبی میشدم اختیارم دیگه دست خودم نبود. نمیخواستم خونش گردنم بیفته باید میبردمش بیمارستان. خواستم برم بالا سر آوا که زنگ در به صدا در اومد. به آوا نگاه کردمو و رفتم سمت ایفون! بابا پشت در بود.فقط همینوکم داشتم گوش رو برداشتم وگفتم:بله؟ _:منم درو بازکن…
من:بابا اینجا چ کار میکنی؟
_:درو بازکن باید با هم حرف بزننیم! یه نگاه به آوا انداختم و
گفتم:الان میام دم در! آوا رو بلند کردم و بردمش تو اتاق و روی تخت خوابوندمش و از خونه اومدم بیرون . رفتم دم در در حال که دروگرفته بودم که بابا خیال تو اومدن به سرش نزنه گفتم:بله؟ منو هل داد و وارد حیاط شد. اگه آوا به هوش می اومد بیچاره میشدم! از پله
ها رفت بالا سمت در ورودی گفتم:میشه بگی این وقت صبح اینجا چ کار داری بابا جون؟
رفت سمت در و گفت:رفتم بیمارستان گفتن امروز خونه ای ! به در اشاره کردم وگفتم:خب
بفرمایید!داخل! چشم غره ای به من رفت وگفت:نمیدونستم برای وارد شدن به خونه پسرمم اجازه لازم دارن! باکلافکی رفتم بالا و درو براش باز کردم. یه نگاهم به بابا بود و یه
نگاهم به اتاق! بابا رفت سمت مبلا سریــــع رفتم در اتاقمو بستم و برگشتم و گفتم:خب؟
_:صبحونه خوردی؟
من:بله خوردم!
پوزخندی زد وگفت:نونات ب ريون جا مونده بود! تازه
یادم افتاد نونا رو بیرون جا گذاشتم! گفتم:اه راست میگی ! اینجا بشین من برم نونا رو بیارم!
رفتم بیرون نونا یخ کرده بود . درو که باز کردم دیدم بابا داره میره سمت در اتاقم تا خودم بهش برشونم درو باز کرد! خودمو رسوندم بهش. نگاهش رو تخت ثابت موند . رو کرد به منو و گفت:این پسره کیه؟ من:یکی از دوستامه!حالش خوب نبود دیشب اینجا خوابیده! بابا رفت جلو وگفت:رو تخت تو؟ همون موقع آوا ناله کرد. هرکسی بود از صدای ظریفش میفهمید که دختره چه برسه به بابا که با منظور اومده بود اونجا! بابا نگاهی به من کرد و گفت:که پسره!
رفت سمتشو روشو برگردوند طرف خودش.
آوا دوباره ناله کرد.خدا میدونست چ شده که اینقدر درد داشت.
بابا گوشیشو در اورد و گفت:میدونستم اینجا چه
خبره ولی فکر نمیکردم با همچین دختری بپلکی! یه شماره گرفت نگاهش کردمو گفتم:به کی
زنگ میزنی؟ !باخونسردی گفت:پلیس،!
نفهمیدم چجوری گوشی از دستش گرفتم سریــــع
قطعش کردمو و گفتم:این کارا یعنی چ بابا؟
با عصبانیت گفت:یکیشونو که ببرن حساب کار دست بقیشونم میاد!
با وحشت نگاهش کردم و گفتم:دیوونه شدین؟ _:چیه؟نکنه دلت واسش میسوزه؟مگه بیشتر از یه شب باهاشون کار داری؟نترس اگه ببرنش زندگیشون خیلی راحت تر از الانه! حالا هم اون گوشی
رو بده به من! پاشد که بیاد سمتم گوشیشو گرفتم بالا و گفتم:اشتباه شده بابا اونی که فکر
میکنی نیست !بابا با حرص گفت : پس چیه؟ یه دختری که از هوش رفته و از قصا رو تخته توعه…
چی داری بکی هان؟
نگاهی به آواکردموگفتم:نمیشه! با عصبانیت گفت:نمیشه؟یعنی چی؟
نمیشه! در حال که به سمت در میرفت گفت:اگه اینجا نشه از بیرون خونه زنگ میزنم یکی
باید جلوی اینا رو بگیره! دستشو گرفتم و گفتم:من مادر بچمو نمیفرستم پیش پلیس
بابا با تعجب برگشت سمتم خودمم داشتم از حرفی که زده بودم شاخ در می اوردم. اب دهنمو قورت دادم و گفتم:به زور آوردمش اینجا میخواست بره بچه رو بندازه الانم بیهوشه چون وسط دعوا به سرش ضربه خورد! دوباره سیلی جانانه ای از بابا خوردم تو این یه ماه برعکس تمام عمرم دوبار از بابا سیلی خوردم.
_:تو چ کار کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میخوام بچمو نگه دارم بابا! با فریاد گفت:خفه شو!چطور میتونی اینقد وقیح باشی؟تو هیچ میدونی چ کار کردی؟اون یه بچه نامشروعه اونم از یه زن خیابونی! خدایا منو ببخش به خاطر حرفی که زدم آوا باید متهم بشه. چند ماه گذشته من نمیخوام قاتل بچم باشم.
گفتم:نمیتونم بذارم سقطش کنه
_:بابا اومد یه چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم:حالا وقت این حرفا نیست فکرکنم حالش خیلی بد باشه باید برسونیمش بیمارستان! بدون توجه به بابا رفتم و آوا رو از روی تخت بلند کردم در حال که سعی میکرد خونسردیش‌ حفظ کنه
گفت:ماشین من بیرونخ با اون میرسونیمش! آوا رو بردیم بیمارستان خوابوندمش رو تخت و
گفتم:فکرکنم دندش شکسته! پرستار نگاهی به من کرد وگفت:باشه شما نگران نباشید! خواستم دنبالش برم که بابا دستمو گرفت و گفت:چند وقته؟ سرمو تکون دادم. پوفی کرد و گفت:چند وقته باهاشی؟ …ماه
_:خونوادش چی؟
سرمو انداختم پایین وگفتم:خونواده نداره !
دستاشو گذاشت رو شقیقه هاشو و گفت:ابرومو بردی پسر! من:اونجوری که شما فکر میکنید نیست!اون دختره خوبیه! پوزخندی زد و گفت:چه دختره خوب و محجوبیه که ازت حامله شده نه؟باید بچشو بندازه!خودم دیه بچه رو میدم! من:اون بچه منه و منم تصمیم میگیرم که باهاش چ کار کنم بابا لطفا شما دخالت نکنید و با عجله رفتم سمت اتاق عکس برداری!پرستار بیرون ایستاده بود . رفتم جلو وگفتم:حالشون خوبه؟ _:سرشو تکون داد و
گفت:دارن از دنده هاش عکس میگیرن انشالله که مشکل حادی نیست! صاف ایستادم و
کارت نظام پزشکیمو در اوردم و نشوندش دادم وگفتم:من جراحم خانوم. سرشو تکون داد و
گفت:مطمئن باشید اقای دکتر ما حواسمون بهش هست! گفتم:لطف میکنی ولی یه چیز
دیگه ازتون میخوام! سرشو تکون داد گفتم:وقت ازش ازمایش گرفتی!میخوام جواب
حاملگیش مثبت باشه! …تومن گذاشتم کف دستش و گفتم:خواهش میکنم مسئله مهمه گنگ نگاهم کرد. کیف پولمو در اوردم پاشیدن یه خونوادس نگاهی به پولا کرد و گفت:خیالتون راحت باشه دکتر! با رضایت لبخندی زدم و گفتم:ممنون! بعد اروم رفتم کنار اوا اونو از اتاق بیرون اوردن و بردن تو بخش! درست حدس زده بودم یکی از دنده هاش شکسته بود ولی دکتر گفت که شکستکی خفیف بوده. آوا به خاطر تزریق مرفین بیهوش بود.
نشسته بودم کنار تختش که بابا اومد تو اتاق یه نگاه به آوا کرد و گفت:میخوای چ کار کنی؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: مشکلی واسه بچه پیش نیومده! اهی کشید و
گفت:یعنی تصمیمتو گرفتی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. گفت:جواب بقیه رو چی میدی؟ من:کسی حق نداره به بچه من توهین کنه!اینو همه باید بدونن. بابا باز یه نگاه به آوا
کرد و گفت:چند سالشه؟
عجب گندی بالا اورده بودم اگه آوا بیدار میشد بیچاره میشدم چطور دهن اونو باید بسته نگه میداشتم؟ !
دستشرو کشید تو اون نیمچه موينکه براش مونده بود وگفت:تو مگه وجدان نداری؟
من:اتفافی پیش اومد!
_:به من نگو اینا اتفاقیه؟چطور میتونه اتفاقی باشه؟یعنی وقتی باهاش بودی نمیدونستی چند سالشه؟خیر سرت دکتری نمیتونستی یه کاری کنی حامله نشه؟ سرمو انداختم پایین و برای کاری که نکرده
بودم خجالت میکشیدم! بابا اروم گفت:باید عقدش کنی! من:چه فرقی داره صیغش کنم یا نه؟به هر حال اون… قبل از این که حرفم تموم شه گفت:مثه این که نفهمیدی چ گفتم؟منظورم عقد دائمه! من:چی میگی بابا؟من گفتم بچمو میخوام نه مادرشو !
:_خفه شو! باید پای کاری که کردین وایسین !
به آوا اشاره کرد و گفت:دوتاتون !
من:اخه…
_:اخه نداره یا اون بچه سقط میشه و این دخترو تحویل پلیس میدی یا کاری که گفتمو
میکنی!بعد از به دنیا اومدن بچه هرکاری دلتون خواست بکنید.میتونید راحت جدا بشین
اما من نمیذارم کسی پشت سر خونودام ! پسرم … با اکراه ادامه داد:و َنوم حرف بزنه! خندم
گرفت هنوز هیچ نشده چه نوه نوه ای میکنه؟ نگاهم کشیده شد سمت آوا! باز نیشم
بسته شد حالا باید باهاش چ کار میکردم؟! آوا چشمامو باز کرد.
.
اوا:
حس میکردم از زمین جدا شدم. کاملا میفهمیدم که روی تختم ولی روی تخت کجا؟ تا اومدم سرمو تکون بدم مهران اومد بالای سرم!یه ذره نگاهش کردم گفت:بیدار شدی؟درد نداری؟ یاد اتفاق صبح افتادم با عصبانیت گفتم:عوضی! خواستم به سمتش حمله ور شدم که درد شدیدی پیچید تو شکم! مهران اروم هلم داد رو تخت وگفت:عزیزم دندت شکسته اروم باش نباید تکون بخوری! با تعجب نگاهش کردم لبخند زد اعصابم بیشتر خورد شد با حرص گفتم:من عزیز تو نیستم عزیز هیچکس نیستم اینو توگوشت فروکن. حتی با حرف زدن هم دلم درد میگرفت لبم و گزیدم و گفتم:اخ! با خونسردی دستی رو گونم کشید و گفت:حالت خوب نیست نباید به خودت فشار بیاری! دندونامو رو هم فشار دادم وگفتم:بروگمشو! اون دستای کثیفتو به من نزن! همون موقع صدای پرستارو شنیدم:اوو چه مامان غر غرو ين! مامان؟با من بود؟نگاهش کردم داشت سمت من می اومد یعنی طرفش من بودم؟منظورش از مامان چ بود؟! سرمم رو از دستم در اورد و گفت:بهتره اروم باشی خانوم این همه فشار واسه اون کوچولوی تو
شکمت زیادیه!نمیخوای که زندگیش به خطر بیفته؟! اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون
اوردم:مهران؟!
نیشخندی به پرستار زد وگفت:جانم؟
با عصبانیت گفتم:با من چ کار کردی؟
من چند وقته بیهوشم؟
هیچ نگفت به پرستار نگاه کرد. با تمام دردی که داشتم خودمو کشیدم سمتش و یقشو گرفتم و گفتم:چه بلایی سرم اوردی؟
پرستار گفت:اروم باش دختر جون دندت شکسته! من:به جهنم که شکسته .
مهران به پرستار اشاره کرد که بره بیرون پرستار هم سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون از
رفتارش ترسیده بودم نکنه چیزی که فکر میکردم درست بود. لبخند شیطنت امیزی زد و
گفت:اگه اخلاق بچمون به تو بره رو دستمون میمونه! انگار دنیا رو رو. سرم خراب کردن . دستم شل شد درحالکه اشک توچشمام جمع شده بودگفتم:یعنی چی؟ با صدايی که شبیه نعره بود گفتم: یعنی چی؟دوباره درد تو شکمم پیچید!مهران دستشو گرفت جلو دهنم و گفت:اروم باش اینجا بیمارستانه.
همون طور که اشکام رو دستش م ريیخت تقلا میکردم که دستشو پس بزنم!همون طور که دستشو رو صورتم نگه داشته بود زل زد تو چشمامو و گفت:خانوم باهوش! تو حاملگیت مثبت نمیشه تازه من هیچوقت با یه دختره سیبیلو نمیخوابم پس اروم باش! فقط تحقیر کرپن یادش داده بودن. هنوزم قانع نشده بودم از ادم مثله اون هرکاری بر می اومد ولی اروم شدم تا شاید یه امیدی بهم بده! گفت:تو بیهوش شدی بابام اومد خونه فکر کرد منو و تو باهم بودیم میخواست زنگ بزنه به پلیس که بیان ببرنت تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش بگم حامله ای! اروم دستشو برداشت وگفت:به پرستارم پول دادم تا جواب ازمایش خونتو مثبت برام
بیاره! نیشخندی زد وگفت:چه خوبم نقش بازی میکنه ! با تمام توانم سیلی زدم توگوشش
و با عصبانیت گفتم:به چه حقی چنین حرفی به بابات زدی؟ دستشوگذاشت رو لپش و در
حال که سعی میکرد خشمشو کنترل کنه گفت:میخواست تورو بده دست پلیس میفهمی؟
من:تو یه ادم… نه نه اصلاح میکنم تو ادمم نیستی تو یه موجود پست فطرت عوضی
هستی. چطور میتونی با ابروی ادما بازی کنی؟ در حالی که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم
گفتم:چطور منو با یه هرزه یکی کردی؟ نفس عمیقی کشید وگفت:احمق به خاطر خودت
بود نمیخواستم بیخودی کارت به پاسگاه بکشه!بیخود شلوغش نکن من فقط به بابام این
حرفو زدم . چقدر این ادم نفهم بود. سرافت چند سالمو تو چند دقیقه به باد دادی!ب
ا خودت چ فکری کردی…
چشمامو بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:تو اصلا فکر کردی ؟بابات یا هر
کس دیگه!چطور میتونم این خفت و خواری رو تحمل کنم چرا به خودت اجازه میدی غرور
ادما رو زیر پات له کنی؟
فکر کردی چون بی کس و کارم چون بیچارم غرور ندارم؟فکر کردی ادم نیستم؟هر بلایی خواستی میتونی سرم بیاری؟ چشمامو بازکردم و ادامه دادم:حالم از ادمایی مثله تو به هم میخوره!
کسایی که تا یه ادم بی دفاعو مظلومو میبینن فکر میکنن چون
کسی بالای سرشون نیست حق دارن هر جوری که میخوان باهاشون رفتار کنن! تند تند
اشکامو پاک کردمو و گفتم:ترجیح میدادم اون شب بمیرم تا این که حالا تو ذهن یه مرد غریبه هرزه خطاب بشم!..
نگاهش کردم. شرمنده بود ولي این شرمندگ به چه درد من میخورد. اهی کشید و گفت:ببين
من نمیخواستم…
من:خواسته یا ناخواسته کار خودتو کردی!اونقدر ضعیفي که نتونستي راستشو بگی !نتونستي بگی میخواستي بهم تجاوز کني نه؟ همون موقع صدای نا اشنا ين به گوشم خورد:چي دارین میگين؟! هردومون با هم برگشتیم سمت صدا. مرد مسني تو چهار
چوب در ایستاده بود . درست شبیه مهران بود فقط مو نداشت و پير شده بود. احتمال
دادم باباش باشه! سرمو انداختم پایين. اومد جلو و گفت:این دختر چي میگه؟ مهران هیچ
نگفت! با عصبانمیت گفت:گفتم چي داره میگه! مهران منو نگاه کرد. باید از خودم دفاع میکردم. سرموگرفتم بالا وگفتم:درست شنیدین اقا! حرفای اقا زادتون دروغ بوده من نه حاملم نه با این اقا پسر رابطه ای دارم! بهم اخم کرد . با جدیت تمام گفتم:اگرم ميبينيد بینید به این روز افتادم واسه اینه که داشتم از خودم دفاع میکردم! نمیدونم چ به شما گفته اما واقعا باید خجالت بکشید که همچين پسری بزرگ کردین و تحویل جامعه دادین . اگه ادما
بي فکری مثه شما نبودن حالا جامعه ما اینقد خراب نمیشد. اون که انتظار نداشت چنين
حر زف بزنم گفت:دختره پر رو دهنتو ببند! من:دهنمو ببنندم که چي؟ادمايي مثه شما حقمو
بخورن؟ مهران گفت:اروم باش!
من:نمیخوام اروم باشم!بذار ببینم حرف حساب این اقا که خودشو پدر میدونه چیه؟!
رو کردم بهش و به چشمای غضبناکش خيره شدم و
گفتم:چیه؟حرف حق تلخه نه؟فکرکردین یه دکتر بزرگ کردین کار خیلی مهمی انجام دادین؟
نفهمیدین که باید اول یه انسان بزرگ کنيد!
_:ببين دختره ي بي حیا بهتره خفه شي و اگر
نه میدمت دست پلیس!
من:هه پلیس! باشه بدینم دست پلیس من نه نگراني دارم نه ترس!
اون که باید بترسه شمایيد شما باید از خدا بترسيد فردا جواب گناهای پسرتونو شما باید پس بدین! شکمم که از درد داشت دیوونم میکرد محکم فشار دادم و گفتم:از ادمايي مثل شما متنفرم! روکرد به مهران وگفت:ببين منو به چه روزی انداختي یه دختر خیابوني داره بهم میگه باید چطور بچمو بزرگ کنم! من:اقای محترم حرف دهنتو بفهم من دارم با ابرو و شرف زندگ میکنم!
پوزخندی زد وگفت:اگه ریگی به کفشت نبود مثه پسرا خودتو درست نمیکردی!
من:یکی مثله امثال پسر تو باعث میشن من مجبور باشم مثه پسرا بگردم اقا! دیگه
داشت جوش مي اورد مهران که تا اون موقع ساکت بود از جاش بلند شد و باباشو که داشت بهم فوحش میداد رو از اتاق برد بيرون! احساس تنهايي میکردم. بي کسی بدترین درد دنیاست .
دوباره اشکام سرازیر شد…
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مهران با عصبانیت اومد داخل و گفت:حتما باید ابروی منو می بردي؟ با حرص گفتم:دلیلی نمی دیدم که بخوام ازت دفاع کنم !
:_واقعا بي چشم و رويي
من:من بي چشم و رو ام؟منو به زود کشوندی تو خونت یه فس كتكم زدی ابرومو جلو پدرت بردی بعدم بهم میگي بي چشمو رو؟واقعا نو بره والا!
پوفي کرد و گفت:منو باش خواستم کاری کنم واسه تو مشکلی پیش نیاد حالا اگه بابا بره پیش پلیس چي؟
من:ترجیح میدم پلیس بگيرتم تا این که ادمايي مثله شما رو تحمل کنم!
خواستم از جام بلند شم اومد سمتم و گفت:چ کار میکني؟ همون طور که دستم رو شکمم بود گفتم:من پول اینجا رو ندارم نمیتونم بمونم باید برم! به زور منو برگردوند توتخت وگفت:با خودت لج نکن! چشمامو از درد رو هم گذاشتمو وگفتم:نمیخوام باز به بهونه پول کتک بخورم!دیگه تحمل نداشتم با تمام توانم از درد فریاد زدم! مهران گفت:از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم! اگه میخواستمم نمیتونستم تکون بخورم! پرستار اومد بهم ارامبخش زد . بعد از چند دقیقه پلکام سنگين شد!
.
مهران:
نشستم روی صندلي به اوا که خوابیده بود نگاه کردم . میدونستم کارم اشتباه بوده ول نمیتونستم زیر بار برم! زنگ زدم به بابا
من:سلام
_:چ میخوای؟
من:میخواستم بگم ي موقع زنگ نزني به پلیس! _:ن نترس ب اون عروسک کوچولوت کاری ندارم! من:بابا بس کن!
_:واقعا باید خجالت بکشی پسر چطور روت میشه با من حرف بزني؟
من:بابا بس کن تورو خدا
_:حسابتو ميرسم! به وقتش حساب اون دختره بي چشم وروهم ميرسم! اینوگفت وقطعکرد.
ازجام بلند شدم واز اتاق رفتم بيرون به پرستارگفتم مراقب آوا باشه که نخواد از بیمارستان بره خودمم رفتم
سمت خونه خیلی اعصابم به هم ریخته بود به ثمين زنگ زدم تا بیاد پیشم! چشمامو باز
کردم نمیدونستم ساعت چنده ثمين کنارم خوابیده بود. از جام بلند شدم بعد از یه مدت
خیلی بهم چسبید . حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم! این چند روزی که آوا بیمارستان بود اصلا بهش سر نزدم. هم از دستش ناراحت بودم هم ازش خجالت میکشیدم از طرفي هم حس میکردم زیادی بهش رو دادم. فقط پول بیمارستانو داده بودم.حتي نفهمیدم كي باید مرخص بشه !
یه هفته ای گذشته بود دیگه بابا کاری به کارم نداشت مش رحیمم یه هفته دیگه ازم وقت
خواسته بود تا برگرده. بیخیال اوا شده بودم. اون شب داشتم شام میخوردم. که ایفون زنگ
خورد. هیچوقت این وقت شب کسی نمی اومد دم خونمون. رفتم سمت ایفون دیدم یه
مامور پلیس پشت دره. نمیدونستم چه خبريه گوشي رو برداشتم و گفتم:بله؟
_:اقای…؟
من:بله خودم هستم!
_:یه لحظه تشریف میارین دم در؟
من:اتفافي افتاده؟
_:بیاین دم در توضیح میدم! درو باز کردم رفتم جلو اینه موهامو صاف کردم و رفتم پایين! یه سرباز و یه
سرگرد دم در بودن! صدامو صاف کردمو وگفتم:بفرمایید! سرگرده گفت:سلام اقا خسته
نباشید! من:سلامت باشید!
_:باید با ما بیاین اداره اگاهی! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:چرا؟
_:خانوم آوا… تو بازداشتگاهه باید به قید ضمانت ازاد شه ادرس شمارو
دادن شماره تماس ازتون نداشتيم!
من:آوا؟
_:نمیشناسين؟
_:چرا… چرا فقط واسه چي بردنش؟ براتون توضیح میدم فقط مدارکتونو بیارین لطفا! سرمو تکون دادم و رفتم داخل خونه . مونده بودم چ شده که اوا رو گرفتن! شناسنامه و سند ویلا رو برداشتم و از خونه
زدم بيرون با ماشين خودم رفتم کلانتري. وارد اتاق شدم .آوا یه گوشه ایستاده بود یه چادر سیاه
انداخته بود رو سرش و سرشو انداخته بود پایين! سرگرد نگاهی بهش کرد و گفت:بیا اینجا!
همون طورکه سرش پایين بود امد جلو.قیافش واقعا خنده دار شده بود.زیر چشمی نگاهش
کردم برای اولين بار خجالت کشیدنشو دیدم!
سرگرد اشاره کرد بهشو و گفت:شما چه نسبت
باهاش دارین؟
من:از اشناهای پدرشم!
سرشو تکون داد آوا سرشو اورد بالا و خندید لابد خودشم همینوگفته بوده !
:_خبر دارین خونوادش کجان؟
من:شهرستانن!
سرشو تکون داد و رو به اوا کرد و گفت:این دفعه رو میبخشم ولي به قید تعهد و ضمانت و البته دیگه طرفای اون مخفیگاهت هم نميري لباس پسرونه هم نمی پوشي! چون مدركي علیهت نداشتیم میتون بری و اگر نه الان بايد ميرفتي بازداشتگاه ميخوابيدي! آوا سرشو تكون داد ولي چيزي نگفت ! سرگرد گفت: شما ي لحظه اینجا باشید من الان برمیگردم !
سرمو تکون دادم اون رفت بيرون.یه نگاه به سرگرمي
جدیدم انداختم!
گرو گذاشتن سند بهترين موقعیت بود تا بتونم گستاخیاشو جبران کنم.
اروم بهش گفتم:از اینجا اوردمت بيرون هر چي من گفتم همونه! یه نگاه بهم کرد.
گفتم:میخوای برم! دندوناشو رو هم فشرد و گفت:اگه کسی رو داشتم بهت رو نميزدم!
من:کاری که میکنم شرط داره یا قبول میکني یا من ميرم.
اب دهنشو قورت داد وگفت:قرار نیست اذیتم کني كه!
خندیدم. بعد از این که کارايي که لازم بود رو انجام دادیم از کلانتري بيرون اومدیم.
اینجورکه معلوم بود یکی جای آوا روگفته بود و خواسته بود بگيرنش!
آوا همون طور که دنبال من م اومد گفت:کار بابات بود!
برگشتم سمتش و گفتم:دیگه چي؟
با حرص گفت:به خاطرش منو با خفت و خواری بردن پزشکی قانوني.
من:تو از کجا میدوني کار بابای من بوده! ن
گاهم کرد وگفت:پس کار خودت بوده!
من:ببين اون روی منو بالا نیار!
_:صبح
که مرخص شدم بابات اومده بود دنبالم فکرکرد نمیبینمش ولي من حواسم بهش بود!یا تو
بودی یا بابات چون فقط شما جای خونمو میدونستي!
من:بابای من هیچوقت همچين کاری نمیکنه! دست به سینه ایستاد جلومو و گفت:زنگ بزن ازش بپرس! احتمال میدادم که کار
بابا باشه ول نمیخواستم جلوی آوا چيزي بگم گفتم:باشه حالا سوار شو!
_:چي؟
من:سوار ماشين شو!
_:واسه چ سوار شم؟
من:باهوش! که ببرمت خونه !
اخم کرد وگفت:من با تو هیچ جا نمیام!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:انگار یادت رفت با چه شرطی اوردمت بيرون!
_:مگه مغز خر خوردم دنبالت بیام؟
من:میای یا برت گردونم!
اخمی کرد وگفت:اگه بخوای اذیتم کني ایندفعه واقعا دماغتو میشکنم!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:سوار شو! بدون هیچ حرف اومد نشست تو ماشين! منم خوشحال از این که دهنشو بستم راه افتادم سمت خونه ولي این تازه اول کار بود .
رسیدیم خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم آوا چادرش که تو دستش مچاله کرده بود انداخت گوشه حیاطو واسش زبون در اورد! با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:دیوونه ایا! دستي تو موهاش کشید و گفت:من گشنمه! یه تای برومو دادم بالا و گفتم:یعني ادم به پر رويي تو ندیدم! اهی کشید و گفت:خب گشنم نیست! من:بیا برو تو بابا!لوس… نگاهی به من کرد وگفت:بیام تو؟
من:باراولت نیستکه میای اینجا! نکنه میخوای شب تو حیاط بخوابي؟
_:مگه قراره من اینجا بمونم؟
من:مگه ندیدی چي گفت؟گفت اونجا نرو!
_:اینو گفت من بترسم!
من:به هر حال امشب اینجا میموني!
صاف ایستاد و نگاهم کرد .
من:بیا برو من کاریت ندارم!
_:از کجا معلوم!
من:منو نگاه کن!
من یه ادمم فهم و درک دارم نه
حیوونم نه وحشی به کسی هم حمله نمیکنم! ابروهاشو برد بالا و گفت:کاری که هفته پیش
کردی اسمش چي بود؟! حس بدی داشتم که نمیتونم جوابشو بدم اینجاست که قدرت
مردونه به کار ادم میاد رفتم سمتش گوششوگرفتم و در حالي که میکشیدمش گفتم:کاریت ندارم سیبیلو!
بیا بریم!
_:آی آی آی ای گوشمو کندی!
دستمو گرفته بود و چنگ ميزد تا
ولش کنم ول چون ناخون نداشت چيزي حس نمیکردم کشیدم و بردمش تو خونه! گوششو
ول کردم .
دستشو گذاشت رو گوشش و گفت:وحشی! رفت جلوی اینه ای که دم ورودی بود و
گفت:ببين چه بلا ين سر گوش نازنینم اوردي!
زدم رو شونشو و همون طور که ميرفتم سمت
اشپز خونه گفتم:گوشتو هر چقد بکشن از این که بزرگ تر نمیشه! هیچ نگفت رفتم سر یخچال وگفتم:سوسیس میخوری؟
اومد تو حال و سرشو به علامت مثبت تکون داد! یه ذره نگاهش کردم نمیدونم چرا دیدم نسبت بهش با دختراي دیگه فرق داشت.نمیشد به عنوان یه دختر بهش نگاه کرد شاید به خاطر ظاهر پسرونش بود ولي به هر حال با این که باهاش احساس راحتي میکردم ول هیچ کششی نسبت بهش احساس نمیکردم! نشست روی مبل و گفت:سختت نیست تو خونه به این بزرگ زندگ میکني؟ ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز و گفتم:چطور؟
_حوصلت سر نميره؟اصلا وقت میکني این همه جا رو تميز كني؟
من:مش رحیم تميز میکنه کار من نیست!
_:پس تو چي کار میکني؟فقط میخوری و میخوابي

دکمه بازگشت به بالا