دختر پسرنما (١)

من:همین که گفتم! یه بار دیگه اسم زن و زن گرفتن تو این خونه بیارین به خداوندی خدا میرم و دیگه برنمیگردم!خدا رو شکر دستم به دهنم میرسه که نخوام محتاج پولتون یا ارثیه یا هرکوفت و زهر مار دیگه ای باشم! یه دفعه داغی سیلی بابا رو روی صورتم حس کردم درحال که از عصبانیت میلرزید گفت:پسره نمک نشناس!برو گورتو گم کن از این خونه تا زن نگرفتی بر نمیگردی و اگر نه هیچوقت حلالت نمیکنم هیچوقت… پوزخندی نثارش کردم و گفتم:معلومه که میرم فکرکردی اینجا میمونم؟ با حرص به سمت در رفتم صدای هق هق
مامان تو گوشم بیشتر عصبیم میکرد . از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشینم اومدم
سوارش شم که دیدم لاستیک جلوشو پنچر کرده بودن با تمام توانم بهش لگد زدم و گفتم:بر مردم ازار لعنت! همون طور پیاده راه افتادم نیم ساعت طول کشید تا برسم خونه لباسام زیاد نبود از سوز هوا خودمو تو کتم جمع کرده بودم. بالاخره رسیدم تو کوچه . به خاطر مسیری که طی کرده بودم یه کم اروم شدم. با خودم فکرکردم برای این که از فکر اون شب در بیام به مهسا زنگ بزنم که شب بیاد پیشم. داشتم شماره مهسا رو میگرفتم که صدای داد
و فریاد شنیدم:پولا رو میدی یا به زور بگیريم ازت بچه؟
ــ مردی بیا بگرش مفت خورد من به تو یونجه هم نمیدم ! ـ:دیگه زیادی داری حرف میزنی!محسن بگیرش
ـ ولم کن کثافت!
صدای فریاد بلند شد گوشیم رو گذاشتم تو جیبم بدو بدو رفتم سمت سه نفری که تو تاریکی با هم درگیر شده بودن هنوز خیلی باهاشون فاصله داشتم ولی برق چاقویی که تو دست یکیشون بود زیر نور دیدم قدمامو تند ترکردم که صدای فریاد دیگه ای پیچید تو کوچه یه دفعه یکیشو سرشو برگردوند وگفت:فرنود بدو یکی داره میاد! شخص سوم که روی
دستاشون بیحال شده بود رو زمین پرت کردن و سوار یکی از موتورا شدن که اونجا پارک
بود سرعتمو زیاد کردم ول بهشون نرسیدم. جلو رفتم یه پسر ریزه میزه افتاده بود رو زمین با
دیدن رنگ خون رولباسش رفتم سمتشو گفتم:پسرجون حالت خوبه؟ سالمی خدا
میدونه این وقت شب اینجا چیکار میکنه.ناله خفی کرد چشماش نیمه باز بود به زور سنش به کار
می کرد؟جوابمو نداد چند بار اروم زدم توگوشش تا به هوش بیاد ول فایده ای نداشت بدتر
چشماش بسته شد! اروم بلندش کردم بر خلاف تصورم خیلی سبک بود باید م ريسوندمش
بیمارستان ول ماشین نداشتم خون همین طور از پهلوش پایین میریخت لباسای منم خونی کرده بود به موتوری که کنار پارک شده بود نگاه کردم پس طرف پیک موتوریه!ولی با موتور که نمیشد بردش بیخیال بیمارستان شدم تصمیم گرفتم ببرمش خونه و خودم پانسمانش کنم! تا خونه راه زیادی نبود بدو بدو بردمش خونه ! در خونه رو باز کردم .یه نگاه بهش کردم رنگش کبود شده بود دستمو گذاشتم رو زخمشو با صدای بلندی گفتم:مش رحیم!
مش رحیم! مش رحیم خودشون از زیرزمین به من رسوند با دیدن پسره رنگش پرید و
گفت:چ شده اقا؟
من:هیچ چاقو خورده ! وقت نیست ببرمش بیمارستان خودم پانسمانش میکنم! تو فقط
برو موتورشو از توکوچه بیار!
ـ:باشه اقا چیز دیگه لازم ندارین؟
من:نه! ـ:باشه الان میرم اقا!
برگشتم سمتش و گفتم:مش رحیم! ـ:جانم اقا؟ من:یه سرم قندی با مسکن هم بگیر! ـ:چشم
اقا! رفتم بالا وقت نبود چیزی بندازم زیرش گذاشتمش رو تخت! رفتم کیفمو با جعبه کمک
های اولیه اوردم . کاپشنشو از تنش بیرون اوردم و نبضشو گرفتم کند میزد. رفتم سمت دکمه
های لباسشو و بازشون کردم تا خواستم لباسشو در بیارم چشمم روش ثابت موند!چند لحظه گیج و مبهوت زل زدم بهش وقت نبود لباسشو باز تنش کنم سریــــع رفتم سراغ زخمش
که سمت چپ شکمکش خورده بود! خدا رو شکر چون از روی کاپشن بود زیاد عمیق نشده بود ول خون زیادی ازش رفته بود.زخمشو ضد عفونی کردمو و بعد بخیش زدم لباساشو باز تنش کردم . کلافه شده بودم فکر نمیکردم دختر باشه اخه به این نیمچه سیبیل پشت لبش و این ریخت و قیافه اصلا نمی اومد که دختر باشه! مش رحیم یه ربــع بعد اومد واسه دختره سرم زدمو از اتاق رفتم بیرون.
درو باز گذاشتم که اگه بیدار شد بفهمم. نمیتونستم به مهسا بگم بیاد به احتمال زیاد این دختره تا صبح نمیتونست از جاش تکون بخوره! رفتم سره یخچال غذای دیشب که مونده بود رو گذاشتم تو ماکروویو و تکیه دادم به کابینتا. فکرم کشیده شد سمت دعواهای این چند وقت از وقتی جشن تولد گرفتم یه شب اروم نداشتم هر روز مامان یه نفرو پیدا میکرد بریم خواستگاری اما من زرنگ تر از این حرفا بودم عمرا اگه زیر بار مسئولیت زن و بچه میرفتم! من یه پزشک موفق بودم یه زندگ خوب داشتم کلی دختره جور واجور جون میدادن برام هر کاری دلم میخواد میکنم هر جایی دلم بخواد میرم چرا باید خودمو محدود کنم محدود یه زندگی فقط با یه زن وقتی الان میتونم راحت هر شب یکیشونو امتحان کنم؟!نفسمو فوت کردم صدای زنگ ماکروویو هم
در اومد بی خیال از همه اتفاقات که افتاده بشقاب غذاموگذاشتم رو میز و شروع کردم به خوردن.
صدای ناله خفیفی از تو اتاق شنیدم دست از غذا خوردن کشیدم بر عکس صدای زمختی که تو کوچه داشت از صدای ناله هاش میشد تشخیص داد که دختره! از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق دستشو گذاشته بود رو بخیه هاشو از درد به خودش میپیچید! رفتم کنار تخت و گفتم:اروم باش چاقو خوردی! با شنیدن صدای من یه دفعه برگشت سمتم و در حال که سعی میکرد دردشو پنهان کنه گفت:تو کی هستی؟ به اطرافش نگاه کرد و ادامه داد: منوکجا اوردی؟
خواست سمتم حمله ور شه اما درد بهش اجازه نداد! دستشو گذاشت رو شکمشو اخ بلندی
گفت! از جام بلند شدم که براش ارامبخش بیارم با صدای عصبي گفت :جوابمو ندای!
دختره پررو هیچکس تا حالا جرات نکرده بود با من اینجوری حرف بزنه! با صدايي عصبي تر
از خودش گفتم:بهت لطف کردم نذاشتم بميري طلب کارم هستي؟ با این که دردش شدید
بود ول کوتاه نمی اومد نیم خيز شد و گفت:مگه من گفتم نجاتم بده؟میذاشتي میمردم!ببين
اقا من نه اعضای بدنم سالمه نه کسی رو دارم که بخواد واسم پول بده نمیدونم چرا منو اوردی اینجا! یه ذره به دورو برش نگاه کرد و ادامه داد:ول زدی به کاهدون! از تفکرش خندم
گرفت. سری با تاسف تکون دادم وگفتم:ببين دختر جون اگه یه نگاه به اطرافت بندازی
میفهمی من اصلا به اون چندرغاز پول که توداری ازش حرف ميزني احتياج ندارم!بااین
حرفم چشماش گرد تر شد خودشو جمع کرد و صداشو کلفت کرد و گفت:كي گفته من
دخترم؟ خنده هام به قهقهه تبدیل شد. اخمی کرد وگفت:کوفت!من پسرم! سرمو تکون
دادم و چشمکی بهش زدم وگفتم:ولي من مطمئنم دختري! جیغ خفیفي کشید و خواست از
جاش بلند شه که رفتم جلو وگرفتمش با حرص گفت:ولم کن! همون طورکه میخندیدم
گفتم:اروم باش من که چيزي نگفتم زل زد تو چشمامو با نفرت گفت:اشتباه گرفتي من از
اوناش نیستم! ولم کن برم! وای خدایا این چ میگه بعد عمری خواستیم یه کمکی در راه خدا
کرده باشیم! زل زدم رو سیبیلاش و گفتم:اره میدونم از قیافت معلومه! همون طور که دستو پا ميزد گفت:پس واسه چ منو اوردی خونت؟ولم کن ولم کن میخوام برم! چشماشو بست
و با صدای بلندی تو گوشم گفت:آآآآی! گفتم:چ شدی؟ نگاه کردم دیدم داره از زخمش
خون میاد! از درد اروم گرفت دوباره بتادین و بانداژ برداشتم و گفتم:حالا ببين میتون
خودتو بکشی گناهت بیفته گردن من یا نه! تکیه داد به تخت وگفت:خیلی درد میکنه تورو خدا یه کاری کن! بتادینو ریختم روش جیغش رفت هوا. یه ذره دستمو نگه داشتم تا خونش بند بیاد. از فرط درد بي حال شده بود. از جام بلند شدم وگفتم:ميرم مسکن بیارم! با صدای گرفته ای گفت:نمیخواد! من:چ چيزي نمیخوام داری از درد میم ريی! ـ:نمیخوام تحملش میکنم! با مسکن ممکنه خوابم ببره! خندیدم و گفتم:نترس کاریت ندارم! با درموندگ گفت:اقای محترم میگم نمیخوام !
از دستش لجم گرفته بود اگه حالش بد نبود صد باره از خونه پرتش کرده بودم بيرون! چند تا
نفس عمیق کشید و گفت:کجا پیدام کردی؟ دستمو که خوني شده بود با دستمال پاک
کردمو گفتم:تو کوچه !چاقو زدن و در رفتن! با حرص گفت:نامردا!حروم خورا! الهی اون پول
که براش خون دل خوردم از تو چشمشون دراد! من:مگه چقدر بود؟ با بي حال
گفت:پنجاه هزار تومن! من:هه واسه پنجاه تومن اینقد ناله و نفرین میکني؟ چشماشو باز
کرد و گفت:شاید واسه تو هیچ نباشه ول واسه من خرج یه هفتس! من:باشه باشه حرص
نخور باز خونریزی میکنه زخمت!خب چزي نیست که به خونوادت بگو ریختن سرت حتما
درک میکنن با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد گفت:هه خونواده؟کدوم خونواده اقا دلت
خوشه ها با تعجب نگاهش کردم یه نگاه به دستمال خوني کردم و با ترس گفتم:ببینم ایدز و هپاتیت که نداری؟ لبخند تلخي زد و گفت:نترس من پاک پاکم! لحنش اونقدر دردمند بود که حرفش و باور کردم. گفتم: تنها زندگي ميكني؟سرش و به علامت مثبت تكون داد! من :چرا خودتو عين پسرا كردي؟
ـ:تواین دوره زمونه كي به ي دختر جوون بي سواد و بي كس و كار،كار ميده؟
تازه اگه فکر کنن پسرم امنیتم بیشتره!
من:خونوادت کجان؟ یه کم جا به جا شد و
گفت:من چه میدونم!
من:فرار کردی؟ دستشو گذاشت زیر سرش بهم خيره شد و گفت:نوچ!
من:پس چي؟
خندید و گفت:عادت داری تو زندگ مردم فوضول کني؟
از این حرفش جا خوردم خودمو جمع و جور کردم به همون مهران درونم برگشتم و گفتم:نه فقط
پرسیدم که درد یادت بره! خندید و گفت:اره جون خودت واسه همين سرتا پا گوش شده
بودی! ای دختره پررو شیطونه میگه بزنم چشاشو از جا در بیارم که دیگه اینجوری نگام نکنه! خنده ای کرد و گفت:خب حالا چرا جوش میاری؟ از کجا فهمید؟اخم کردمو و گفتم:جوش نیاوردم! چشمکی زد و گفت:اوردی! از جام بلند شدم و گفتم:مثه این که تو یه چيزيت هست !
لبخندی زد وگفت:من در طول روز با هزار تا ادم سر وکار دارم اگه نتونم از تو چشمای
طرفم بخونم چ تو سرشه که کارو کاسبیم راه نمی افته. حالا اگه میخوای بدوني كيو راه دادی تو خونت بیا بش برات میگم فقط فکر نمیکنم به مزاجت خوش بیاد! با دست که بهش سرم وصل بود یه گوشه تخت اشاره کرد!
گفتم:نه دختر من علاقه ای به زندگ تو ندارم!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:باشه بابا مغرور! بیا بشين دو دقیقه به درد و دل یه ادم
مریض گوش کن! بدون این که نگاهش کنم از اتاق اومدم بيرون!اعصابم خورد شده بود ادم
عجیب و ترسناکی بود تا حالا همچين دختري ندیده بودم!واقعا کنجکاو بودم ببینم کیه اما
عمرا اگه برمیگشتم تو اون اتاق.
زنگ زدم به مش رحیم و گفتم بره ماشینمو بیاره
خودمم رفتم درازکشیدم روکاناپه هر چ خودمو روی کاناپه جا به جا کردم نتونستم بخوام من هیچ جا به جز تو تختم راحت نبودم که اونم این دخيه تصاحب کرده بود! از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق چراغو روشن کردم .یه دفعه گفت:اه! کور شدم! نگاهش کردم چشماشو محکم رو هم گذاشته بود گفتم:بیداری؟
ـ نه خوابم خودمو زدم به بیداری!
من:دیشب تو شیشه خیار شور خوابیدی؟
ـ شیشه خیار شور خیلی بهتر از بعضي جاهای دیگس! منظورشو فهمیدم ول به روی خودم نیاوردم راست میگفت دختري مثه اون خیلی راحت تر از این که بخوان تغیير قیافه بدن میتونستن پول دربیارن.اروم چشماشو باز کرد نشستم رو تخت و گفتم:میشه بری تو حال
بخوابي؟ یه ذره نگاهم کرد!سرمشو که تموم شده بود از دستش باز کردم و گفتم:من فقط رو تختم خوابم میبره! لبخندی زد و به زور خودشو کشید بالا و گفت:واقعا شرمندم!یه نگاه به ملافه خوني انداخت و گفت:کجا باید برم؟ من:شرمنده من نمیتونم بخوابم فردا هم کلی کار دارم! سرشو تکون داد وگفت:همين که نذاشت بميرم باید یه عمر دولا و راست شم واست !
به سختي نشست سر جاش عجب غلطی کردم دختره بیچاره نمیتونست جم بخوره بعد من میخواستم بفرسمتش بره یه جا بدتر از اینجا بخوابه!یه ذره نگاهش کردمو گفتم:نمیخواد بگير بخواب من يه فكري ميكنم! پاهاشو از تخت اورد بيرون و گفت: اگه ميخواستي فكري بكني تا حالا كرده بودي! همونطور که خم شده بود و دستش رو شکمش بود گفت : کجا باید برم؟! رفتم جلو دستشو بگريم دستمو پس زد وگفت:د یالا ! نکنه میخوای تا صبح سر پا نگهم داری! به ب بيرون اتاق اشاره کردمو و گفتم:وسط حال رو به روی تلوزیون یه مبل بزرگ سه نفره هست اونجا راحتي! پتويي که رو تخت بود رو برداشتم و گفتم:بیا ببرمت! پتو رو از دستم گرفت و گفت:خودم ميرم ممنون! لحنش ناراحت نبود نفهمیدم بهش برخورده یا نه!اونقدر خسته بودم که تا رفت لباسامو عوض کردمو افتادم رو تخت…
الارم گوشيو روشن کردم و از اتاق رفتم بيرون صبح با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم!
گوشیو برداشتم دیدم دختره پتو رو پهن کرده و خوابیده رو سرامیکا!ز سرما خودشو جمع کرده بود! رفتم بالا سرش یه ذره تکونش دادم وگفت:دختر جون!پاشو هنوز اسمشم نمیدونستم! اروم اروم چشماشو بازکرد تازه متوجه چشمای درشت و مشکی تیله ایش شدم که زیر اون مژه های پر پشت خودنمايي میکرد. ابروهاش صاف بود ولي زیر ابرو زیاد داشت! یه ذره نگاهم کرد انگار تازه فهمیده بود کجاس! گفتم:چرا اینجا خوابیدی؟مگه نگفتم رو مبل بخواب؟موهای کوتاه مشکیشو با یه دست داد بالا و بهم خيره شد دقیقا همون کاری که وقتي یه نفر بیدارم میکنه انجام میدم!هنوزگیج و منگ بود با صدای خواب الودش گفت:چ؟
من:ناراحت شدی گفتم برو بيرون بخواب؟! با سختي از جاش بلند شد تکیه داد به دیوار و به زخمش اشاره کرد و گفت:نه بابا ناراحت چیه من عادت ندارم رو تخت بخوابم
دستشو محکم زد رو زمين و با رضایت گفت:یار قدیمی و صمیمی من اینجاس!
من:خب
ممکن بود بخیه هات باز شه!
ـ ترسیدم مبلتم مثه رو تختیت کثیف کنم! این همه
تواضع رو من کجا جا بدم؟خجالت زدم کردی دختر!گفتم:بذار زخمتو ببینم! اروم گوشه
لباسشو دادم بالا خون روش خشک شده بود گفتم:بیا بریم روشو واست تميز كنم! اروم
گفت:تو دکتري؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:متخصص داخلی! یه ذره نگاهم کرد ول متوجه نشد با تعجب گفت:یعني تو ایران درس خوندی؟ از حرفش خندم گرفت
دستشو گرفتم و در حال که از جا بلندش میکردم گفتم:نه اون داخلی!منظورم داخل بدنه. لبشوگزید وگفت:اها!ببخشید من حواسم یه کم سرجاش نیست قاطی کردم. همون طورکه می بردمش سمت حمام گفتم:چقد درس خوندی؟
ـ تا سوم راهنمايي؟کجا ميريم؟ من:ميريم تو
حموم! با این حرفم رنگش پرید میتونستم کامل توضیح بدم چرا ول دلم میخواست اذیتش کنم! خندیدم و گفتم:میخوام زخمتو بشورم وسط خونه که نمیشه! باز نگاهم کرد
گفتم:فقط رو زخمتو!
با مشت زد تو سرمو و گفت:مثه این که خیلی با این چيزا حال میکني!
منو زد؟این دختره منو زد؟یه دفعه جوش اوردم با خشم گفتم:چه غلطی کردی؟ اون که از عکس العمل من تعجب کرده بود تو چشمام زل زد و لباشو جمع کرد! با عصبانیت داد زدم :چ کار کردی الان؟ نزدیک بود از ترس خودشو خیس کنه خواست بکشه عقب محکم گرفتمش!با صدای لرزو زن گفت:ببخشید!من که اروم زدم !
تو صورتش فریاد کشیدم:تو خیلی بیجا کردی! بیچاره جمع شد!اخ که چقد من از قدرت
نمايي لذت می برم. اشک تو چشاش جمع شد و گفت:نامرد داد نزن!مریض و علیل گير
اوردی؟ضعیف گير اوردی؟ مات نگاهش کردم دستشو از تو دستم کشید و با بغض
گفت:ببخشید اقای محترم فکر کنم خیلی مزاحمتون شدم! من برم ديگه! ممنون بابت
پانسمان خدا هر چ میخواین بهتون بده! برگشت بره که مونده بودم چ بگم!چ داشتم که
بگم؟حالا میگیم انسانیت ندارم. از نظر کاری هم این طرز برخورد با بیمار نبود. با کلافکی
دستي تو موهام کشیدم . بعد رفتم طرفش با اون بخیه دو سه قدمم به زور برداشته بود
دستشوگرفتم وگفتم:خب حالا! بیا بریم زخمتو تميز كنم بعد هر جا خواست برو! اشکاشو
با استینش پاک کرد و دنبالم راه افتاد نشوندمش روی سکوی وان یه کلمه حرف نميزد . یه
ذره اب ولرم و صابون یا یه ذره بتادین درست کردم یه دستمال برداشتم و باهاش خیسش کردم رفتم جلو و گفتم:لباستو بده بالا! دستشو دراز کرد و گفت:بدین خودم ميتونم!دستمو كشيدم عقب و گفتم:نميتوني درد داره گير بالا لباستو!گوشه لباسشو زد بالا تا دقیقا بالای زخمش! با حرص دستشوگرفتم بلوزشوکشیدم بالا تا بتونم درست و حسابي زخمی که رو شکمش خشک شده بود رو پاک کنم! تا دستم رفت رو بخیه ها دادش در اومد!کاری نمیشد کرد باید تحمل میکرد اروم گفت:دق و دلیتو رو زخمم خالي نکن! همون طور که دستمالو میکشیدم رو زخمش گفتم:افکارت خرابه ها! خب چ کار کنم درد میگيره! صورتشو جمع کرد و گفت:ازشون نمیگذرم!الهی صد برابر این تنشون بخیه بخوره!
زخمشوکه تميز كردم از جاش پرید وگفت:خب من دیگه ميرم! من:بگو مراقبت باشن!
پوزخندی زد و گفت:کیا؟ شونه هامو انداختم بالا و گفتم:چه میدونم همونا ين که باهاشون زندگ میکني! یه پوزخند دیگه ای زد و گفت:باشه حتما! پيراهن خونیشو داد تو شلوار لي کهنش و زیپ کاپشنشو بالا کشید . خداییش هیچکس نمیتونست بفهمه دختره!نه این که زشت باشه اتفاقا اگه از اون سیبیلای بلند و ابرو های پر پشت و صورت اصلاح نکردن چشم پوش میکردی صورت لاغر و کشید و لبای غنچه ای قرمزش واقعا خواستني بود!اون چشماش!وای چشماش خیلی خوشگل بود من همش دنبال دختراي بور و چشم رنگی بود
هیچوقت فکر نمیکردم یه جفت چشم سیاه چنين جذابیت داشته باشه! گفتم:با كي ميري؟
اين تعداد بخيه چيز كمي نيس!نفس عميقي كشيد ميخاست سره حال و سالم ب نظر برسه ولي
من که میدونستم گفت:با كي نه! با چي؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:خب با چي؟
سوییچ موتورشو از جیبش در اورد و گفت:با رخش! با تعجب گفتم:چي؟ خندید و گفت:با موتورم دیگه! اخم کردمو و گفتم:اره با این حالت بشين ترک موتور تا از خونریزی بميري!نمیتونم کارو زندگیمو ول کنم كه!کسی نیست باد منو بزنه درد اینم قابل تحمله اخمی
کرد وگفت:از خیلی دردای دیگه قابل تحمل تره! چقدر نا مفهوم حرف ميزد .
بیخیال عمق کلامش شدم و گفتم:بیا بریم من ميرسونمت!
ـ نه نمیخواد! خیلی زحمتت دادم! کیه که تو این دوره زمونه یه ادم غریبه رو اینجوری راه بده تو خونش بدون هیچ چشم داشتي زخم واسش بخیه بزنه و جای خواب بهش بده؟ ازکجا معلوم شاید دزد بود روش باز میشد .خوبم که اینجا رو دید زده بودم شبونه ميريختن تو خونه تورو ميكشتن و خونه رو
خال میکردن! گفتم:اگه حالت اینجوری نبود عمرا راهت میدادم! سرشو تکون داد و
گفت:میدونم! به هر حال ممنون! از حمام رفت بيرون رفتم دنبالشو گفتم:گفتم ميرسونمت! ایستاد سر جاشو گفت:تا حالا کسی رو حرفت حرف نزده نه؟ سرمو به علامت منفي تکون دادم و در حال که ميرفتم سمت اتاقم گفتم:صبر كن لباسامو عوض کنم خنده ای کرد و گفت:از اخلاقت معلومه!مغرورو ازخودراضي!چه ادم ركي بود كي میتونه صاف
صاف وایسه بگه هی یارو تو مغروری! بر عکس همیشه که تا یه چ يزي بهم میگفتن سریــــع
پاچشونو میگرفتم اینبار اصلا به دل نگرفتم! یه شلوارکتون با لباس بافت توش تنم کردم
کتمو برداشتم و از اتاق اومدم بيرون دیدم تکیه داده به دیوار و شکمشو گرفته! گفتم:خوبي؟
تا منو دید دوباره صاف واستاد. یه تای ابرومو دادم بالا و با خودم گفتم:چه محکم! با هم
واردحیاط شدیم نگاهشو دور حیاط چرخوند و گفت:خونه خوشگلی داریا! درو بستمو
گفتم:قابل نداره! ماشين تو پارکینگ بود رفتم سمت ماشين به دختره گفتم:میتوني بيرون
وایسی تا ماشینو از پارک در بیارم؟! سرشو به علامت مثبت تکون داد رو از در رفت بيرون! خدا رو شکر پنجریشو هم گرفته بود! ماشینو بردم تو کوچه دیدم دخيه رفت سمت در سرمو از پنجره بيرون اوردم وگفتم:چ کار میکني تو؟
ـ برم درو ببندم! خندیدم و گفتم:اتوماتیکه! یه نگاه کرد به در که داشت بسته میشد لبخندی زد و اومد سمت ماشين و گفت:موتورم چي؟
من:سوار شو میدم برات میارنش! رو صندل جلو نشست…
گفت:ماشینت چیه؟
من:هیوندا کوپه!
ـ:هیوندا چ چ؟
من:همون هیوندا! ـ:هان! میگما!
من:چي ميگي؟ یه نگاه به ماشين کرد و گفت:میگم خوشگله! خندیدم و گفتم:ادرستو بده!
داشت ادرس میداد کم کم از شهر دور شدیم! دروغ چرا ترسیده بودم اگه بيرون شهر یه گله بشن بریزن رو سرم چي؟ همون طور با احتیاط هر جايي میگفت ميرفتم بالاخره پشت یه سری ساختمون مسکوني درحال ساخت بودگفت:همینجاس! یه نگاه به دوروبرکردم جز منطقه ای که ساخت و ساز میکردن بقیش زمين خاکی بود! گفتم:خونت اینجاس؟ به
تپه خاکی که سمت چپ بود اشاره کرد و گفت اونجاس! من:بیام باهات؟ شونه هاشو
انداخت بالا و گفت:میخوای بیای بیا! هر دوتامون از ماشين پیاده شدیم! اون جلو ميرفت
منم اروم اروم پشتش یه نگاه به کارگرايي که تو ساختمونا بودن کردم! اگه بخواد بلايي سرم
بیاره داد ميزنم میان کمکم! جلو رفتیم پشت تپه ایستاد و گفت:رسیدیم! به لونه موش من
خوش امدید! همچين با غرور میگفت که خندم گرفت!رفتم جلو تر چيزي که میدیدمو باور
نمیکردم! یه اتاقک اهني کوچیک رو به روم بود دورشو با پلاستیکو چوب پوشونده بودن!
رفت جلو یه گوشه پلاستیکو داد بالا وگفت:ببخشید دیگه با خونه شما خیلی فرق داره! یه
سرک کشیدم توش رو زمين هم با پلاستیک فرش شده بود یه حصير درب و داغون هم رو
زمين بود یه طرف یه تشک و پتوی قدیمی گذاشته بود و یه پیکنیک کوچیک ظرفاشو چیده
بود کنار پیکنیکش اون طرفشم یه سبد لباس بود! اتاقکه اندازش به زور به سه در چهار
ميرسيد! یه نگاه بهش کردم ایستاده بود وسط اتاق و لبخند ميزد! ناخوداگاه اشک تو چشمام
جمع شد. انتظار چنين چيزي رو نداشتم!بدون هیچ حرف با عصبانیت رفتم ب ريون و به
سمت ماشینم رفتم! همون طور که پشت سرم م اومد گفت:به خدا همه چيز اینجا تميزه!
دلم میخواست همون وسط زار بزنم!جوابشو ندادم! ایستاد و گفت:باشه هر جور خودت راحتي!ممنون بابت پانسمان !
منتظر بود جوابشو بدم!ولي من هیچ نگفتم یه کلمه حرف ميزدم به هق هق مي افتادم!سوار ماشينم شدم و دوباره نگاهش کردم یه دستشو تو بغل گرفته بودو با لبخند برام
دست تکون میداد! دلم میخواست هر چه زود تر از اونجا دور شدم ماشینو روشن کردمو با اخرین سرعتم حرکت کردم.
از اونجا یه راست رفتم بیمارستان تمام روزکلافه بودم خدا رو شکر زیاد مریض نداشتم!فکرم مشغول دختره بود.يعني واقعا اونجا زندگ میکرد؟اصلا اونجا میشد زندگي کرد؟اگه زخمش عفونت کنه چ؟راهش از شهر دور بود و نیم مریض اون طرفا هم کسی نبود!باید به یه بهونه ای ميرفتم اونجا!تا شب تو مطب ارومو قرار نداشتم و به سمت خونه راه افتادم رسیدم خونه مش رحیمو صدا زدم و گفتم موتورو بیاره تا سر اتوبان که داشتن ساختمون سازی میکردن . خودمم
رفتم دو پرس جلو کباب گرفتم تا برم اونجا! نزدیک تپه ای که صبح نشونم داده بود پارک کردم رفتم از مش رحیم موتورو گرفتم و بهش پول دادم تا برگرده! موتورو بردم بالا .یه نور
ضعیف از تو اتاقک سوسو ميكرد! اروم رفتم دمش و پلاستیک کلفت رو کنار زدم صدای
دختره رو بدون این که ببینمش شنیدنم:سلام! سرمو بردم تو تشکشو پهن کرده بود و نشسته بود روش پتوشو انداخته بود رو پاهاش و داشت بافتني ميبافت با دیدنش لبخندی زدم و گفتم:سلام! خواست از جاش بلند شه سریــــع رفتم بالا سرشو گفتم:زخمت چطوره؟ چشم از بافنتیش برداشت و گفت:نمیدونم درد که نمیکنه! زانو زدم کنارشو گفتم:ببینم! پتوشو زد کنار یه پلیور بافت خیلی گشاد مردونه تنش کرده بود به زخمش یه نگاهی انداختمو و گفتم:خوب میشه!پنج شیش روز دیگه میام بخیه هاشو میکشم! سرشو تکون داد و گفت:صبر كن چاي بریزم! دستموگذاشتم روشونشوگفتم:نمیخواد حالت خوب نیس!
خندید و گفت:جايي که نمیخوام برم همين بغل دستمه! به پیک نیکش که گوشه اتاقک بود
اشاره کرد یه کتري و قوری کوچیک روش بود! بهم نگاه کرد و گفت:نمیخوای؟ سرمو به علامت من منفي تکون دادم وگفتم:شام داری؟ دستشوکشید پشت گردنشو با شرمندگي گفت:با این حالم نشد برم بيرون موتورمم که پیش تو بود!اگه گرسنته نون و پنير دارم! من:نه! شام گرفتم! ـ:شام گرفتي؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! پتوشو جمع کرد و گفت:تورو خدا دیگه این کارو نکن! با تعجب گفتم: چرا؟ با نگراني گفت:نمیتونم پولشو پس بدم! خندیدم وگفتم:پولشو نخواستم این چه حرفیه!به عنوان یه پزشک باید حواسم به مریضم باشه !
یه ذره خيره نگاهم کرد یعني خر خودتي کدوم دکتري واسه مریضش غذا میگيره!بعد گفت:رخشو اوردی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! خندید و گفت:خب امروز که منو از کار بیکار کردی ولي عوضش وقت کردم اینو ببافم! بعد از توی ساکش یه شال گردن طوسي و مشکی در اورد و گرفت سمتم؟ من:این چیه؟ صورتشو جمع کرد و گفت:شیشه نوشابس!بگيرش دیگه
من:مال منه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:یه جوری باید جبران میشد که مدیون نباشم! من هم همين از دستم بر میاد! شال گردنو گرفتمو گفتم:ممنون!
لبخندی زد و گفت:نری بندازیش دور! به شال گردن نگاه کردم همیشه وقتي مدرسه ميرفتم دلم میخواست مامانم برام شال گردن ببافه همه دوستام لباس و شال و کلاهای بافتني مامانا و مامان بزرگاشونو میپوشیدن ولي مامان من از این عرضه ها نداشت یاد گرفته بود فقط خانومي کنه!گفتم :ممنون لبخندی زد و گفت:اومدی بقیه سوالاتو بشنوي؟ نگاهش کردم!چ میگفتم؟اره تو سرم پر از سوال شده بود با دیدن زندگیش یه روزه منو به هم ریخته بود. سرشو تکون داد و گفت:فهمیدم!شامتو بیار بخوریم تا برات تعریف کنم! بلند شدم رفتم از
تو ماشين غذاها رو اوردم تا برگردم دیدم یه سفره کوچولو انداخته و توش قاشق و اب
گذاشته! خندیدم و گفتم:خوب فرزی! خندید و گفت:بیا بش بيرون هوا سرده! نشستم رو تشک
پتو رو داد دستمو گفت :بنداز دورت! من:خودت چ؟ ـ:این هوا واسه من خوبه عادت دارم! غذا ها رو گذاشتم تو سفره یه نگاهی کرد و گفت:اخ اخ اخ خیلی وقت بود دلم کباب میخواست! خیلی وقت بود؟من هر شب داشتم همینا رو میخوردم دیگه از دیدنشون حالم به هم میخورد! به قاشق و لیوان که جلوم بود اشاره کرد و گفت:ببين همه این چيزا که
میبيني تميزه تميزه با اب گرم و مایع شستمش خیالت راحت باشه! از کجا فهمیده بود یه کم
وسواس دارم؟ به هر حال به روی خودم نیاوردم اون با ولع شروع کرد به خوردن غذاش!من
ساکت بودم فقط زیر چشمی نگاهش میکردم!همون طور که لقمه تو دهنش بود
گفت: راستي تو اسمت چيه؟
من: مهران! دستشو سمتم دراز كرد و گفت: منم آوام!البته صدام میکنن ارمان!دستشو فشردم و گفتم:خوشبختم! سرشو تکون داد و گفت:منم همينطور
لقمه ها رو دهنشو میذاشت و قورت قورت اب میخورد !
خندم گرفته بود من هنوز نصفه غذامنو نخورده بودم که گفت:اخیش تموم شد! دست کشید رو شکمش وگفت:دستت درد نکنه مهران خان واقعاکه اقاين! لبخندی تحویلش دادم وگفتم:نوش جان! با دست زد تو صورتش وگفت:ای وای ببخشید جلو مهمون نباید تند تند غذا خورد!تورو خدا تعارف نکنیا راحت غذاتو بخور ! سرمو تکون دادم .پاهاشو تو بغلش جمع کرد و بهم خيره شد و با ذوق گفت:برای من هیچوقت مهمون نمیاد! زیر چشمی نگاهش کردمو و گفتم:من اولیم؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد!سرشوگذاشت رو زانوشو یه ذره به غذا خوردنم نگاه کرد وگفت:زن داری؟ سرمو به علامت منفي تکون دادم با دلخوری گفت: چرا؟ من:ندارم دیگه موقعیتش پیش نیومده! چشاشو ریز کرد و گفت: دنبال عشقو حالي نه؟ من:منظور؟ بدون این که خجالت بکشه صداشو صاف کرد وگفت:هر شب با یه دختري! با این حرفش غذا پرید توگلوم!یه لیوان اب داد دستموگفت:من باید هول کنم و بترسم تو چته؟ ابو خوردم و گفتم:از چي بترسي؟ خندید و گفت:خب از تو!
من:ميترسي؟ زل زد تو چشمامو و گفت:کسی که این سوالو ميپرسه یعني انصاف حالیشه اهلشو از نااهلش میشناسه پس نباید ازش ترسید!
لبخند زدم وگفتم:من دیگه نمیخورم!
ـ:جمع کنم؟…
سرمو به علامت مثبت تکون دادم! یه دختره فهمیده با اخلاق بچگونه این اولين توصیف بود
که واسش تو ذهنم اومد .سفره رو با ظرافت جمع کرد و گفت:بعدا ظرفاشو میشورم!چاي میخوای؟ من:نه! با دلخوری گفت:لیوانام تميزه!
من:من كي گفتم کثیفه؟!
ـ:اخه انگار اینجا معذبي گفتم شاید فکر میکني اینجا کثیفه به خدا من هر روز اینجا رو پاک
میکنم خودمم هفته ای سه بار حموم ميرم لباسامم همیشه میشورم! با این حرفش خندیم و
به دیوار تکیه دادم! یه پشتي گذاشت پشتم . گفتم:من نگفتم تو کثيفي خانوم! راستي کجا
ميري حمام؟ خندید و گفت:ميرم حموم عمومي! من:کجاس؟
ـ:از اینجا دوره دو ساعت با موتور راهه!
من:اب چي؟اب ازکجا میاری؟
ـ:این نزدیکیا یه شير اب هست قابل خوردنه از
اونجا میارم! نگاهش کردمو گفتم:دستشويي چي؟ خندید و گفت:چ کار به این چيزا داری؟نکنه میخوای بری دستشويي؟اونا مقدمه چیني بود؟ من:نه بابا فقط سوال بود!
همين جا هست همون جايي که دارن خونه میسازن! یه نگاهی اطرافم کردمو و گفتم:چند
وقته اینجاين!-یه ذره فکرکرد وگفت:حدودا چند ساله اینجا زندگ میکنه؟اخه این چه زندگیه؟- خدای من گفتم:خونوادت چ شدن! خنده ای کرد وگفت:اها بریم سر اصل کاری!خلاصش میکنم که سرت دردنیاد ! سرمو تکون دادم!
ـ:میوه هم هست اگه میخوری؟ من:نه هیچ نمیخوام الان شام خوردیم! یه نگاه به ظرف غذای من کرد و گفت:غذا رو اینجوری حیف و میل نکن گناهه!
من:من منتظرم!
اومد نشست کنارمو و گفت:خب داداش جونم برات بگه که یه روزی روزگاری توی یه روستای قشنگ توکویر تو یه خونواده از کدخدای ده پنجمين دختر خونواده به دنیا اومد!از اونجا ين که این بچه
پنجم دختر بود و با اومدنش هم بد قدمي اورده بود و همون روز تولدش باباشو ماشين زیر
گرفته بود. قرار بر این شد که هیچ جا فاش نشه که این بچه دختره همه گفتن اینجوری کل
دختراي فامیل بد نام میشن میگن کل خونواده نحسی دارن از طرفي ممکنه
همشون دختر زا باشن و اینجوری نسل پسراشون از بين ميره پس کسی دیگه حاضر نبود با
اون خونواده وصلت کنه پس قرار بر این شد که این دختر بچه اسمش توشناسنامه آوا باشه
و تو خونه ارمان خان صداش کنن! یه ذره نگاهم کرد وقت دید دارم گوش میدم ادامه داد:این
ارمان خان بزرگ شد به عنوان یه پسر بزرگ شد با اسم پسرونه با لباسای پسرونه با
تفریحات پسرونه!کسی بهش دختر بودنو یاد نداد بهش نگفت چطور باید یه خانوم باشه.
جايي كه دختراي ديگه که دور هم ميشستن و خاله بازی میکردن نداشت تفریحاتش خلاصه
میشد تو یه توپ و پسرايي که تو کوچه باهاشون بازی میکرد. با این که طبع دخترونش بهش
میگفت باید مثه دختر بچه های دیگه باشه ولي اونقدر سمت پسرا هولش دادن که یادش رفت
دختره. از طرفي هم هیچکس دوسش نداشت خب طبیعی بود دخيا دور پسرا نمیگشتن و
پسرا هم با پسری که اخلاق دخترونه داشته باشه جور نمیشدن.پيش بزرگترا هم جايي
نداشت وقتي حتي مادرش ازش دوری میکرد از دیگران انتظاری نميرفت البته رفتار بد بابا برزگش
هم روش اثر میذاشت. اون بود که از اون دخي بچه یه پسر تنها ساخته بود پسری که
بي دلیل باید کتک میخورد و تنبیه میشد و از محبت محروم میموند. کم کم این دختر پسر نما بزرگ شد دیگه کم کم ظاهرش داشت نشون میداد دختره اگه اهل روستا میفهمیدن ابروی کل خاندان ميرفت!باید یه جوری از دستش راحت میشدن این بود که یه روز عمو جونش بي مقدمه اومد سراغش بهش گفت که میخواد ببرتش مسافرت تا با هم خوش بگذرونن ازش خواست تا با هیچکس در این باره حرف نزنه بهش گفت این یه رازه و اگه بابا بزرگ بفهمه نمیذاره که برن! اوا هم ساده بود محبت ندیده بود سریــــع حرف عموشو باور کردو خوشحال شد قول داد که هیچکس خبر دار نشه وسایلشو واسه سفر جمع کرد و شبونه با عموش راهی شدن وقتي آوا چشم بازکرد دید صبح شده تنها بود فقط خودش بود و ساکش با یه ظرف غذا تو جايي که اصلا نمیدونست کجاست!اول صبر كرد تا عموش برگرده از صبح تا شب همون جا نشست و صبر كرد اما خبري از عمو نشد . ازگرسنکی غذاشو برداشت
بخوره اما چيزي که دید برای همیشه غذا خورنو بهش زهر کرد. تو پلاستیک غذاش
شناسنامه و یه کم پول براش گذاشته بود و ازش خواسته بودن دیگه دنبال نه عموش
باشه و نه خونوادش بهش گفته بودن که دیگه نمیخوانش . اما اوا نمیتونست اینو قبول کنه
راه افتاد تا عموشو پیدا کنه اما هر ساله چقدر اینطرف رو گشت اون طرفو گشت خبري از عمو
جون نشد!ناچار گریون راه افتاد تو خیابون! از یه دخي تو یه شهر غریب و بزرگ چيزي بر
نمی اومد! به اینجا که رسید با بغض گفت:یه دختره کوچیکو ول کردن و رفتن! نگفتن ميميره؟
یا زنده میمونه ؟! چه بلايي قراره سرش بیاد. دختر کوچیک ما دنبال یه سر پناه گشت وگشت
وگشت تا رسید به بچه های دیگه ای که تو خیابون گل و ادامس میفروختن! یه مدت
واسه صاحب کارشون کار کردم به عنوان یه پسر تقریبا یه سال وقتي فهمید که من دخترم میخواست منو بفروشه منم از خونه و سر پناهی که بهم داده بود فرار کردم بعد یه سال دوباره اواره خیابون شدم!چند شب رو تو پارک گذروندم که یه روز یه خانوم اومد تو پارک نشست کنارمو و شروع کرد ازم دلجويي کردن منم که تنها بودم سفره دلمو واسش باز کردم و
همه چ ريو مثله الان که دارم واسه تو میگم واسه اونم گفتم!بهم گفت برام جا جور میکنه
زندگي و خونه واسم میسازه فقط گفت باید خودم کار کنم و خرجمو در بیارم منو برد تو یه خونه پر از دختراي هم سن و بزرگتر و حتي كوچيكتر از من اما ي نفر اونجا چشممو باز كرد و بهم خبر داد چه بلايي قراره سرم بیاد منم رفتمو و گفتم:نمیخوام اینجا بمونم! اونم با کمال میل منو از اونجا پرت کرد بيرون و
تهدیدم کرد اگه دربارش چيزي به کسی بگم تنمو تیکه تیکه میکنه بهم گفت روزی رو میبینه
که برمیگردمو التماسش میکنم ولي اون دیگه منو نمیخواد ولي هیچوقت برنگشتم حتي به اون راه فکرم نکردم اشکاشو که سرازیر شده بودن با تمام قدرت پاک کرد وگفت: اون موقع
تازه فهمیدم دختر بودن اونم تو این شهر اصلا کار عاقلانه ای نیست برای همين به پسر
بودنم ادامه دادم! دروغ چرا یه مدت دزدی کردم تا نون شبمو گير بیارم که زنده بمونم و
نميرم!بعد کم کم رفتم دنبال کار نمیخواستم پا بذارم تو کار خلاف تا این که بالاخره یه دست
مهربون از یه جايي کمکم کرد یه زن پيري بود که ميرفتم و براش بافتني هاشو تو شهر میفروختم
سود کاراشو نصف نصف تقسیم میکردیم به یه سال نکشیده پولامو جمع کردمو یه موتور
خریدم چون جای خوابم تو پارک بود واسه پیدا کردن یه جا شروع کردم به گشتن تو شهر از
شهرکه نا امید شدم اومدم این طرفا!اینجا رو پیدا کردم از اون موقع اینجا خونم شد دیگه با موتور ميرفتم کار مسافر کشی میکردم بار جا به جا میکردم!حالا هم شدم پیک موتوری روزا
هم مسافرکشی میکنم زندگیمم میگذرونم گله و شکایتي هم ندارم.خودم تنهام ولي خدامو دارم راضیه راضیم نه به فساد کشیده شدم نه به گناه صدقه هر چقد دزدی هم که کرده بودم دادم خدا کنه صاحباشون منو ببخشن! نگاهم کرد و در حال که میون اشکاش میخندید گفت:سرتو درداوردم؟ زل زده بودم بهش زبونم بند اومده بود خدایا چي میشنیدم.
چیو میخوای بهم ثابت کني؟این دختر كيه؟چطور سر راه من سبز شد؟چطوری تا حالا دووم
اورده؟عجب صبري داره! بي اختیار اشکام سرخورد رو گونه هام من کسی نبودم که جلوی
کسی حتي بي تابي كنم چه برسه به گریه ولي جلوی اون من ضعیف بودم خیلی ضعیف
بودم. وقتي دید دارم گریه میکنم دستپاچه شد و گفت:چ شد؟ زبونم تو دهنم نمیچرخید
فقط زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم به زندگیش! اصلا میشه اسم اینو زندگي
گذاشت؟بیچاره چ کشیده؟! یه دستمال گرفت سمتمو گفت:ببخشید تورو خدا ببخشید
نمیخواستم ناراحتت کنم! دیدم داره اذیت میشه سریــــع اشکامو پاک کردم و گفتم:هیچ
نشد! ـ:چرا شد! من:نشد دختره خوب نشد ! با بغض گفتم:چاي داری؟ لبخندی زد و
گفت:میخوری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم انگار نه انگار داشت عين ابر بهاری گریه
میکرد سریــــع دوتا چاي ریخت وگذاشت جلوی منوگفت:خب حالاکنجکاویت ارضا شد؟ چاي رو برداشتم و گفتم:اینجا شبا نمیترسي؟ در حال که داشت چاییشو فوت میکرد گفت:از چ بترسم؟ من:نمیدونم گرگي روباهی ماری… خندید وگفت:این حیوونای وحشي شرف دارن به خیلی ادما ترجیح میدم بين اینا باشم تا بين اون ادما !
یه ساعت اونجا بودم اون همین طوری زبون میریخت گاهی وقتا اصلا نمیشنیدم چ میگه
حرفاش تموم ذهنمو درگیر کرده بود…
به طوری که اون شب اصلا خوابم نبرد…
ساعت دوعو نیم بود که زنگ زدم به مهسا چند تا زنگ خورد بالاخره جوابمو داد:هاااان؟ من:پاشو بیا اینجا!
ـ شما؟
من:مهسا منم مهران پاشو بیا اینجا!
ـ:اه ول کن بابا میدونی ساعت چنده؟
من:میای یا بیام دنبالت!
ـ:ایش باشه بابا تا نیم ساعت دیگه اونجام !
صب بود چشمامو بازکردم مهسا تو بغلم خوابیده بود دست بردم روی میز کنار تخت و
گوشیمو برداشتم. ساعت عین برق گرفته ها از جام پریدم در حال که سعی میکردم مهسا رو
جا به جا کنم گفتم:بلند شو مهسا!پاشو دیرم شد! با همون حالت خواب الود گفت:اه بابا بذا بخوابیم دو دقیقه!
من:بذار من برم بعد بگیر هر چقد خواستی بخواب! دستشو محکم دورکمرم حلقه کرد وگفت:صبح جمعه ای کجا میخوای بری! تو هم بخواب! من:مگه امروز جمعس؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد! با شیطنت گفتم:خب ولی بازم وقت خواب نیست! کشیدمش بالاتر با بی حوصلگی گفت:به خدا خستم! کلی از من پول میگیری که خسته باشی؟ اینو که گفت از کوره در رفتم هلش دادم اون طرف و گفتم:ماهی گیج و منگ سرشو اورد بالا وگفت:دیشب تا حالا خسته نشدی؟ با حرص گفتم:پاشو بروگمشو بیرون! نشست سر جاش و گفت:چته حالا؟باشه بابا نمیخوابم! بازوشو گرفتمو و از رو تخت بلندش کردمو وگفتم:نه دیگه راس میگی من خسته شدم دیگه نمیخوام اون روی نحستو ببینم گمشو بیرون از این خونه! در حال که سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه گفت:چرا اینقد زود ناراحت میشی؟ یه سیلی جانانه نثار گوشش کردمو و گفتم:مگه با تو نیستم؟ لباهاشو جمع کرد و گفت:باشه شب میبینمت! پشتمو کردم بهش و گفتم:بیخود دیگه منو نمیبینی! با ناراحتی گفت:چی میگی؟ من:دیگه پول مفت ندارم بهت برم برو رو سر یکی دیگه خراب شو!من احساسمو واست گذاشتم!
-اینقد پول پول نکن…
برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:تو خیلی بیجا کردی! از جوابم جا خورد در حالی که واسش خط و خشون میکشیدم گفتم:نکنه فکرکردی قراره زنم بشی؟ قیافه ناراحت به خودش گرفت و گفت:ولی من دوست دارم! پوفی کردمو و گفتم:مشکل توئه من یه زن خیابونی رو خانوم خونم نمیکنم! حالا هم هری!دیگه نبینمت! با غیض گفت:حرف اخرته؟
خندیدم و گفتم:نه پس میخوای همین الان ازت خواستگاری کنم! با حرص گفت:هوسباز!
منی که میبینی واسه این این کارا رو میکنم که خرج زندگیمو در بیارم اما تو چی؟تسلیم جسمت شدی خیلی بد بختی! مثلا میخواست منو عصبی کنه با خونسردی گفتم:به تو ربطی نداره من چه جور ادمیم! یه کارمند بودی که حالا اخراج شدی!با پوزخند ادامه دادم:این از بی عرضگیته که به این روز افتادی! لباساشو پوشید و گفت:یه روز پشیمون میشی؟
من:هه نکنه به خاطر از دست دادن تو؟ با حرص نگاهم کرد واقعا که بعضیا چقد رو دارن! کیفشو برداشت و گفت:خدافظ!
من:دیگه از این طرفا رد نمیشیا و اگر نه واست گرون تموم میشه!خدا رو شکرکسی رو هم نداری اگه مردی بفهمن! با این حرفم رنگش پرید اهل کشتن
کسی نبودم ولی این جور دخيا که توکارشون از این چیزا زیاد دیده بودن هم واسه ترسوندنش
کافی بود!بدون حتی یه کلمه دیگه از خونه بیرون رفت! حولمو برداشتم و رفتم سمت حمام باید یه دختری دیگه واسه خودم جور میکردم!
.
آوا:
خودمو زیر پتو جمع کردم چقد امروز هوا سرد شده بود! خوابم نمی اومد همون جا زیر پتو چهار زانو نشستم یه نگاه به زخمم انداختم چسب بانداژروش داشت کنده میشد به ناچار با چسب نواری سر جاشمحکمش کردم. الهی دستشون بشکنه ببین چه بلا ين سر شکم نازنین من در اوردن! پتو رو
پیچیدم دور خودمو و زیر کتری رو روشن کردم یه نگاه به غذای نصفه نیمه دیشب مهران انداختم لبخند رو لبم نشست مهمون نداشتیم و نداشتیم حالا که مهمون اومد یه درست و حسابیش اومد! قیافه مهربونی داشت ولی نمیدونم چرا میخواست خودشو خشک و مغرور و جدی نشون بده.با این حال دیدم که گریه کرد پس بر خلاف ظاهرش دلش نازک بود.اصلا چرا دارم به اون فکر میکنم مهمون بود دیگه اومد و رفت با این غذا ين که نخورده بود دیگه ناهار امروزمم جور بود! با رضایت از جام بلند شدم کاپشنمو پوشیدم رو پلیور یه شوار بافت زیرش هم پام کردمو و شلوار کتونیمو روش پوشیدم! کلاهمم گذاشتم رو سرمو از جام بلند شدم که برم دستشویی،جای زخمم خیلی درد میکرد. بی توجه بهش صبحونمو خوردمو و اماده شدم که برم حم

دکمه بازگشت به بالا