داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

خون بس (2)

… لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

قبل از شروع قسمت دوم داستان ، از ابراز لطف دوستان ممنونم و خوشحالم که داستانم مورد توجهتون قرار گرفت . دوست خوبم “بلانش” کامنت گذاشته و مواردی رو مطرح کرده بود … واقعیت اینه که خودم بارها این داستان رو خوندم و خودمو جای خواننده ای گذاشتم که از شرقی ترین جای ایران میخواد داستانی رو با لهجه ی غربی ترین نقطه ی کشوربخونه … بارها عبارات رو ویرایش کردم و سعی کردم لهجه ی داستان رو ملایم و قابل درک کنم … بطور قطع عبارات سنگین ، غیر قابل فهم تر و کسل کننده میشد و به نوعی خواننده ادامه ی داستان رو با دلزدگی دنبال میکرد . در خصوص استفاده از گیومه برای اسامی ، حق باشماست و من سعی میکنم در ادامه این مورد رو اصلاح کنم . در خصوص شخصیت های دیگه داستان شکیبا باشید . در قسمت های بعدی این شخصیت ها بیشتر معرفی میشن . دوست عزیزم SEX AND LOVE هم در مورد زمان داستان پرسیده بود که باید بگم داستان مربوط به حال حاضر هست و هنوز هم نه تنها در مناطق کرد نشین بلکه در بسیاری از مناطق دیگه جنگهای قبیله ای وجود داره …

توی دل کدخدا هیاهوئی به پا بود ولی سعی کرد محکم باشه . رو به جماعتی که دم در خونه ی رشید جمع شده بودن ایستاد و با صدای بلند گفت :
-آب رفته به جوی بر نمیگرده … حقیقت اینه که پسر رشید ، پسر شهبازو کشته … از این به بعد ممکنه هر وقت کسی رو از ده بالا دیدین ، برگرده و حرفی بزنه ، ممکنه جواناشان بخوان با جوانهای ما دعوا راه بندازن … ممکنه زنهاشان به زنهای ما متلک بگن و حرف نامربوط بزنن !!! اما یادتان باشه ، هرکس از اونا ، هرچه گفت و هرکاری کرد ، ما نه چیزی میگیم و نه کاری میکنیم !!! اگه بچه ی ده سالشان زد تو گوش مرد شصت ساله ، چیزی نمیگیم ، سرمانه میندازیم پائین و سکوت میکنیم … آتشی که امروز به پا شده ، انقدر خطرناکه ، که اگر غفلت کنیم ، دامن پنجاه پارچه آبادیه این اطرافه میگیره !!! اگر بشنوم یا ببینم کسی به هر نحوی ، با مردم ده بالا بحث کرده یا درگیر شده ، به روح پدرم قسم از خونش نمیگذرم !!!
رو به مردهای مسلح کرد و گفت :
از امروز کسی حق نداره اسلحه دست بگیره … نبینم و نشنوم کسی اسلحشه از صندوقخانه بیرون آورده … اگر حس کنم کسی هوای گردن کلفتی به سرش زده ، گردنشو خرد میکنم … نگاه نکنید که پیر شدم و ریشم سفید شده ، هنوز هم یه تنه همتانه حریفم !!!
کمی مکث کرد و گفت :
-بجز ، تهمورث و همت و شاهمیر ، بقیه برن خانه هاشان … حرفم تمامه !!!
جماعت یکی پس از دیگری متفرق شدن … کدخدا نگاهی به رشید انداخت که مثل سنگ سر جاش خشکش زده بود ، جلو رفت و به آرومی بهش گفت :
-محکم باش … به هارت و پورت زنت نگاه نکن !!! مثل چینی خرد شده … اگه توهم بشکنی ، داغان میشه !!! محکم باش و از چیزی نترس !!! هنوز هم کدخدا جمشید سابق هستم ، مطمئن باش نمیذارم اتفاق بدی بیفته !!! حالا هم بیا بریم تو !!! مبادا جلوی زنت زانوهات بلرزه !!!
خودش جلو راه افتاد و رشید هم پشت سرش … کدخدا رو به تهمورث و همت و شاهمیر گفت :
-بگین پدراتان بیان خانه ی من … کارشان دارم … خودتانم از طرف من مامور هستین نذارین کسی دست از پا خطا کنه !!!
هر سه نفر چشمی گفتن و به سرعت راه خونه ها رو پیش گرفتن تا پیغام کدخدا رو به پدران خودشون برسونن .
گلاره هم از خونه ی خاله زهرا بیرون اومد … بدو بدو به سمت مادرش رفت و محکم بغلش کرد … صدای هق هق گلاره بلند شد … “زینت “، سعی کرد بغضشو فرو بده . سعی کرد محکم باشه و به گلاره دلداری بده … تمام توانشو جمع کرد و با مهربونی گفت :
-گریه نکن “روله ” (عزیز ، جگرگوشه )، چیزی نیست ، همه چیز تمام شد ، نگاه کن !!! همشان رفتن … طوری نمیشه !!!
کدخدا به “زینت” گفت :
-کیخسرو کجاست ؟؟؟
-رفته بالاخانه … خیلی ترسیده … !!!
کدخدا در حالیکه در رو باز میکرد گفت :
-برو صداش کن ، باهاش حرف دارم …
زینت به تندی از پله ها بالا رفت ، کدخدا روی یکی از پله ها نشست از توی جیب کتش قوطی حلب تنباکو رو در آورد و با حوصله تنباکو رو لای کاغذ سیگار ریخت و بعد از لوله کردن کاغذ دو سرشو با آب دهن به هم چسبوند … سیگارشو روشن و کرد و زل زد به درخت وسط باغچه … رشید بلاتکلیف و درمونده تکیه به دیوار کاهگلی حیاط داد و گلاره هم جلوی دالون ورودی خونه ، با نگرانی چشم به بزرگترها دوخت … چند لحظه گذشت … کیخسرو از در بالاخانه ، آروم و منگ یکی یکی پله ها رو طی کرد و پائین اومد … لباس ودستاش خونی بودن … رشید با دیدن کیخسرو مثل برق از جاش پرید و به سمت پله ها دوید … هنوز از پله اول بالا نرفته بود که کد خدا مچ دستشو گرفت . سرشو به سمت رشید چرخوند و گفت :
-قرار شد محکم باشی … بر فرض الان بری سر پسرته گوش تا گوش ببری … آخرش که چه ؟؟؟؟ کمی آرام باش … اتفاق بدی افتاده ، ولی باید عاقل بود … نباید بدترش کرد …
رشید دندوناشو محکم به هم فشار داد … رو به کیخسرو فریاد زد :
-میدانی چه کردی ؟؟؟؟ میدانی چه مصیبتی به سرمان آوردی ؟؟؟؟ بخدا اگه به حرمت بابا نبود الان سرت رو سینه ات بود …
کیخسرو روی همون پله بالا نشست … انگار دیگه نائی توی پاهاش نبود … با درموندگی و بغض گفت :
-بابا ، به قرآن قسم ، من دعوا نکردم … منصور خودش به پای من پیچید … من داشتم زمینه آبیاری میکردم … دیدم منصور و اسد با هم پیداشان شد … گیر داد به من که امروز بیشتر از وقت قرارمان آبیاری کردم … بخدا دروغ میگفت … هنوز ربع ساعت مانده بود تا نوبت اونا بشه … بهش گفتم صبرکنه تا نوبتشان برسه … به حرفم توجه نکرد … رفت تا مسیر آبه عوض کنه … رفتم جلو که مانعش بشم … هولم داد … منم هولش دادم … پاش رفت تو جوی آب ، تلو تلو خورد ، با پشت سر افتاد روی زمین ، یه وقتی دیدم ، تخته سنگ زیر سرش با خون رنگ شد …
در حالیکه کلمات آخر رو با بغض میگفت ادامه داد :
-انگار صد سال بود که مرده … هر چه بغلش کردم ، تکانش دادم ، صداش زدم … فایده نداشت … اسد کولش کرد که ببردش سمت ده … منم ترسیده بودم … فرار کردم آمدم خانه …
بغضش ترکید … با هق هق گفت :
-به خدا من اصلا قصد دعوا نداشتم ، چه برسه به اینکه بخوام بشم قاتلش …
سرشو توی دستاش گرفت و با صدای بلند گریه کرد … زینت کنارش نشست ! سرشو گذاشت روی سینه اش و در حالیکه با دستش موهاشو نوازش میکرد به گلاره گفت :
-برو برای برارت (برادرت) آب بیار …
نگاهی به کدخدا کرد و گفت :
-ببخش بابا … از بس کارها آشفته شده ، حواسم نبود چیزی بیارم تا گلوته تازه کنی …
کدخدا پک عمیقی به سیگارش زد و گفت :
-چیزی نمیخورم …
در حالیکه ته سیگارشو پرت میکرد از جاش بلند شد و گفت :
-باید برم خانه ، الان ریش سفیدا میان …
رو به رشید گفت :
-راه بیفت بریم … باید ببینیم چه میشه کرد …
رشید با درموندگی گفت :
-چه میخواد بشه ؟؟؟
در حالیکه با سر به کیخسرو اشاره میکرد ادامه داد :
-یه نادان یه سنگی میندازه ته چاه ، هزار تا عاقل نمیتانن درش بیارن !!! … بابا فکرکردی شهباز از خون جوانش میگذره ؟؟؟ من همشانه میشناسم … بخدا تا داغ نشانمان ندن ول نمیکنن !!! اگه ایاز و دار و دسته اش الان ول کردن و رفتن ، بخاطر اینه که هنوز از طرف شهباز اجازه ی درگیری ندارن … اگه شهباز لب تر بکنه ، تا زانو میریم توی خون … غیر از اینه ؟؟؟
کدخدا چشم تو چشم پسرش ایستاد وگفت :
-خوب به من نگاه کن … چه میبینی ؟؟؟؟ فکر کردی من موهامه توی آسیاب سفید کردم ؟؟؟ تو شهبازه بیشتر و بهتر از من میشناسی ؟؟؟؟ چرا حرف نامربوط میزنی ؟؟؟ چرا وقتی نمیدانی پشت سر مردم حرف میزنی ؟؟؟ شهباز هم ریش و هم سن منه … خوب میشناسمش … مرد بدی نیست … درثانی ، اگه شهباز بد باشه ، خدا هم بده ؟؟؟ مگه خدا مرده ؟؟؟ چرا میخوای دل جوانته خالی کنی ؟؟؟ بجای اینکه مثل کوه پشتش باشی ، شدی سوهان روحش …
و در حالیکه به رشید با غضب نگاه میکرد گفت :
-راه بیفت بریم …
رشید سرشو پائین انداخت و پشت سر کدخدا از خونه خارج شد … گلاره لیوان آبو دست مادرش داد … دلش میخواست کاری بکنه ، اما چیزی به ذهنش نمیرسید ، دوست داشت حرف بزنه ، اما انگار لباش به هم چسبیده بودن … روی پله نشست و به فکر فرو رفت … چیز زیادی از شهباز و اهالی ده بالا نمیدونست … از زمانی که خودشو شناخت دنبال گشت و گذار توی صحرا و سر قرار رفتن با شاهو بود … تنها چیزی که از ده بالا میدونست این بود که مردم ده بالا و ده پائین از قدیم با هم دشمنی داشتن و سالی چند نفر هم بخاطر همین درگیری ها کشته میشدن … از مادرش شنیده بود که جنگ بین اهالی ده بالا و مردم ده پائین ، مشروط به رعایت یکسری قرارهائی که بین خودشون گذاشتن تموم شده بود … از مقررات چیزی نمیدونست ، تنها چیزی که میدونست این بود که آدم کشی خلاف توافق اهالی بوده و حالا کیخسرو ، بعد از گذشت اینهمه سال ، توافق رو به هم زده و از اهالی ده بالا کسی رو کشته …
یک لحظه دلش خالی شد … اتفاق هولناک بود و از اون بدتر ، بلائی بود که امکان داشت سر کیخسرو بیاد …از ترس دلش خالی شد تنش یخ کرد و رعشه بدنشو فرا گرفت … زینت متوجه شرایط غیر عادی دخترش شد … حرفی نزد فقط دستشو گذاشت روی شونه ی گلاره و فشار داد … گلاره نگاهی به مادرش کرد … دلش قرص شد…چشمش به دست ولباس خونی کیخسرو افتاد …رو به برادرش گفت :
-داشی (داداشی) دست و لباست خونیه … تا تو بری تنی به آب بزنی ، منم میرم برات لباس و حوله میارم …
کیخسرو واکنشی نشون نداد … سرشو بین دستاش گرفت و قوز کرده بود روی زانوهاش … گلاره چند تا پله بالا رفت … دستهای برادرشو گرفت و گفت :
-داشی ، به علی هیچ اتفاقی نمی افته … به دلم روشنه که همه چیز به خوبی تمام میشه … خدا خودش میدانه که تو مقصر نبودی … الانم بلند شو و برو یه آبی به تنت بزن …
کیخسرو نگاهی به چهره گلاره انداخت و آروم از جاش بلند شد و به سمت حمام رفت …
غروب ، کدخدا و چند نفر از ریش سفیدای ده ، راهی خونه ی شهباز شدن … مردم در حال ورود و خروج از در خونه ی شهباز بودن … در و دیوار خونه با پارچه های سیاه پوشونده شده بود… ولوله ای توی خونه حکمفرما بود … صدای ضجه های زنها و جیغ و نفرین هاشون به وضوح به گوش میرسید … جوانی با دیدن کدخدا سریع وارد خونه شد و بعد از چند لحظه به همراه چند مرد مسن بیرون اومد … کدخدا جلوی در رسید … سلامی کرد ودر حالیکه کلاه نمدیشو توی دستش گرفته بود ، چشم به زمین دوخت …! یکی از مردها با عصبانیت جلو اومد وگفت :
-برای چه اینجا آمدی کدخدا جمشید ؟؟؟ به ای خانه نگاه کن … !!! جوانی ازش رفته که عصای دست پدرش بود … !!! صدای ضجه ها را میشنوی ؟؟؟؟ صدای مادرشه !!! نمیتانه قبول کنه که پسرجوانش به دست یه نامرد کشته شده و رفته زیر خاک !!! همین الان ، از راهی که آمدی برگرد وبرو … ما اینجا خونه با خون میشوریم … حرف ما همینه و بس !!!
کدخدا سرشو بالا آورد تا حرفی بزنه که صدای شهباز همه رو ساکت کرد :
-نصرت !!! به ریشش نگاه کن … از ریش من وتو سفید تره !!! پس احترامش واجبه … !!! اگر هم احترام ریش سفید و سن و سالشه نداری ، لااقل به مجلس عزای پسر من احترام بذار …
از وسط جمعیتی که در خونه جمع شده بود ، ویلچری راه خودشو باز کرد و شهباز جلو اومد !!! روی ویلچر نشسته بود … پسر جوانی ویلچرشو هل میداد ! جلوی کدخدا رسید ، کدخدا دولا شد و روی شهباز رو بوسید ، اشک از چشمهاش جاری شد ، شهباز ، سعی کرد بغض خودشو کنترل کنه ، با صدای خش دارش گفت :
-خوش آمدی کدخدا … زحمت کشیدی !!!
کدخدا با دستمال اشکش رو پاک کرد و با صدائی لرزون گفت :
-بخدا قسم روی آمدن نداشتم … زبانم نمی چرخه بهت تسلیت بگم … فقط میتانم بگم شرمنده ام …
اشک دوباره از گوشه ی چشمش لغزید روی ریشهای سفیدش … شهباز گفت :
-این چه حرفیه ؟؟؟ دشمنت شرمنده باشه !!! تاوان بچه بازیه کیخسرو و منصور به پای شما نیست !!! شما بزرگ همه هستی !!!
با دستش چرخ ویلچرو چرخوند تا رو به جمعیت خودی بشه …
-من از همه ی شما که در مراسم خاکسپاری منصور شرکت کردین ممنونم !!! خیلی زحمت کشیدین … خدا میدانه که پشتم شکسته و ستون خانه ام خراب شده !!! اما میذارمش به حساب تقدیر و خواست خدا … تا چند روز دیگه ، همه یادشان میره که چه به سر منصور آمد و خانه ی من چجوری خراب شد !!! این خاصیت خاکه … وقتی که عزیز آدمه توی دلش جا بده ، غبار فراموشی و صبر ، به دل همه میشینه !!! اما اگر امروز هوشیار نباشیم و به قول نصرت خان ، خونه با خون بشوریم ، هرروز داغمان تازه و اضافه میشه … من میدانم که نصرت دلش میسوزه که حرف میزنه ، ولی مگه پسر من پدر نداره ؟؟؟ درسته که روی ویلچر نشستم و از دوپا علیل شدم ، اما هنوز مغز و زبانم کار میکنه !!! عزیزان … من وکیل وصی نمیخوام … دنبال این هم نیستم که خون با خون بشورم … پس لطفا بجای من حرف نزنین … من نمیگم که از خون پسرم میگذرم … من میگم بذارید خودم برای این درد ، درمان پیدا کنم … عرضم تمام شد …
رو به کد خدا و کرد گفت :
-بفرما تو … زحمت کشیدی کدخدا …!!!
نصرت از شدت عصبانیت دندوناشو به هم فشرد و در حالیکه پشتشو به کدخدا میکرد ، راه خونه ی خودشو در پیش گرفت .

ادامه دارد

نوشته: دکتر کامران

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها