خود کرده را تدبیر نیست
سلام عرض میکنم خدمت دوستان جقی عزیز
من رضا هستم راننده تاکسی و ۳۶ سالمه و اهل تبریز هستم.
یه روزی از روزا صبح بیدار شدم و زدم خیابون دنبال یه لقمه نون،رفتم سمت بازار و دیدم یه خانم حدودا ۳۵،۳۶ساله وایستاده کنار خیابون و سبزی دستش،نگه داشتم کنارش گفت دربست گفتم بفرمایید،خانمه نشست انصافا خوووووب چیزی بود در حد مونیکا بلوچی.ته آیینه هی نگاهش میکردم با خودم میگفتم چی میشه بخوابم روش و…،دیدم آمار میده با خودم گفتم حله خواستم سرحرف رو باز کنم زهرمار گوشیش زنگ زد و بیست دقیقه ای حرف زد،میان حرف زدنش آدرس دادم منم رفتم سمت خونشون،از حرفاش فهمیدم با شوهرش اختلاف دارن و زنه میخواد طلاق بگیره ،تو کونم عروسی بود با خودم میگفتم الان میرم خونشون یه دل اساسی میکنمش،رسیدیم دم در گفت سبزی ماشین بمونه کیف پولم یادم رفته بردارم برم پول بیارم بیام ،یکم تعارف کردم قبول نکرد رفت،با خودم میگفتم چی میشه بیاد بالکن و صدام کنه بیا تو،داشتم خدا رو التماس میکردم که یهو دیدم اومد بالکن و رفتم از ماشین پایین گفت بی زحمت سبزی رو بیار بالا و کرایتونو بدم،برداشتم و با خوشحالی و رقص رفتم گفتم خدایا شکرت،در واحد رو زدم دیدم مانتو و شال رو درآورده ،یه تیشرت و شلوار لی جذب
خدااایا چی میدیم عجب تیکه ای بود ،گفت بیا تو و یه شربتی چایی گفتم نه مرسی گفت اصلا نمیشه و باید بیای منم تنهام ،خودشو لوس میکرد عجیب ،دیدم واقعا میخاره
رفتم نشستم رو مبل گفت چای شربت قهوه چی میل داری،گفتم شما زهرمار هم بیاری من میخورم خندید و رفت آشپزخونه
یا ابااااااالفضل،یهو ۴تا مرد از اتاق اومدن بیرون هیکلی سیبیل کلفت با خنده که زهر مار میخوری،من ریدم به خودم و نفسم بند اومد گفتم گوه خوردم ،یکیشون رفت در رو قفل کرد و گفت الهام وسیله هارو بیار،کم مونده بود گریه کنم گفتم غلط کردم ببخشید فایده نداشت ،گفتن بلایی سرت بیاریم دیگه از این غلطا نکنی،دیگه داشتم گریه میکردم که گفتن لخت شو داشتم التماس میکردم که چهارتایی به زور لباسامو کندن و لخت مادرزاد شدم
الهام از آشپز خونه در اومد دستش یه سینی بزرگ تو سینی هم یه شیشه تیله و روغن زیتون و فلفل ،با خودم میگفتم خدا میخوان چه بلایی سرم بیارن و خواهش التماس میکردم قبول نمیکردن، هل دادن کنار دیوار گفتن داگی بشین کونت رو به دیوار باشه گفتم نه به زور نشوندن و یکی از سیبیل کلفتا نشست رو کمرم،سینی رو گذاشتن کنار دیوار روبه کونم و تیله هارو ریختن تو روغن،بعد یکی برداشت و کرد تو کونم داشتم عقب رو نگامیکردم اونیکی گفت برگرد دیدم فلفل رو گرفته جلو دماغم ،بوش که اومد یه عطسه کردم با یه گوز ناخواسته که تیله در اومد و خورد به سینی و اینا از خنده غش کردن،هی پشت سرهم این کار رو میکردن و میخندیدن یهو تیله آخری که بزرگ بود گفتم این نهههه رفت کونم پارم کرد،هی فلفل گرفت منم عطسه و گوز در نیومد بعد مرده نشست و محکم از شکمم فشار داد اونیکی فلفل گرفت جلو دماغم موقع عطسه یه گوز دراومد و تیله بزرگه محکم خورد به سینی با صدای بلند،اینا از خنده خوابیدن زمین،بعدش گفتن لباساتو بپوش و برو ودیگه از این گوه ها نخور،لباسامو پوشیدم و از خونه دراومدم و دستم داغ گذاشتم که دیگه از این غلطا نکنم.امیدوارم خوشتون بیاد
نوشته: رضا