خوب و بد زندگی (۳)
…قسمت قبل
خودم:
سلام عزیزان میخوام بقیه زندگی خودم رو براتون بگم جریانی که مال ۱۷سال قبله…تا اینجا براتون گفتم که شب باهم بودیم صبح بلند شدیم زود چون کلاس داشتیم اون که نمیومد من میرفتم هرچی بود میومدم بهش انتقال میدادم تقریبا تمام استادها فهمیده بودن که ما ازدواج کردیم و مشکل پای اونم میدونستن…حراست دانشگاه بسیار خوشحال بود که ما ازدواج کردیم…فک میکردن بخاطر نصایح اوناست و هوای مارو هم داشتن…ولی من نمیدونستم که مریم خانوم ما یک پرونده توی حراست داره وحراست فک میکرد من در جریانم که بعدا میگم بهتون چطوری فهمیدم…صبح نخواستم بیدارش کنم اما بیدار شد گفت کمک کن بلند شم میخوام برم دستشویی گفتم باشه عصا براش آوردم بلند شد رفت دستشویی یک دقیقه نشده بود دادش در اومد فرهاد فرهاد رفتم دم در سرویس گفتم جانم جانم چیه عزیزم…گفت خاک تو سرت کنند گفتم ای وای دیگه چرا گفت پاره ام کردی دارم میمیرم …کاسه توالت پر خون شده درد دارم میخوام پی پی کنم میترسم…باور کنید نمیدونستم بخندم گریه کنم وایسم برم …داشت پی پی میکرد و گریه میکرد…گفت بدو برو فروشگاه برام پد بخر…گفتم منظورت نوار بهداشتیه گفت آره دیگه بدو…فک کنم پریود هم شدم…بدو…رفتم خریدم برگشتم دیدم روی کاناپه نشسته بالش من زیر کونشه…گفتم مریم من سرم و روی اون میزارم ها تو کونت و روش گذاشتی…اگه خونی بشه چی…خندید گفت حقته…از عقب وجلوم باهم خون میاد…گفتم خب چی بگم…ببخشید.یکدفعه باصدای بلند زد زیر خنده…گفتم باز به چی میخندی گفت همینجوری رفتی فروشگاه گفتم مگه چیه لباسم همینه دیگه گفت دیوونه روسریم رو بستی دور سرت…گفتم وای وای دیدم یارو یکجوری نگاه میکرد انگار دیوونه دیده یا کارگر افغانی…آخ لعنتی دستمال و باز کردمش یکباره کندمش لعنتی زخمش باز شد دوباره خون اومد…دستمال کاغذی گذاشتم روش.گفت عشقم بری اورژانس بزار بخیه اش بزنند…ابروت شکاف خورده…بلند شد پدگذاشت لباس پوشید بامن اومد…رفتیم اورژانس گفتم تو نیا داخل ببینی حالت بدمیشه گفت نه میام تنهایی…پرستار اومد بی حسی زد بخیه زد و برگشتیم تو راه گفتم بریم خونه مامانت من برم دانشگاه چندروزه نرفتم داروخانه زشته بده .…رفتیم خونه اونا مادرش خواب بود آروم رفتیم داخل ولی بیدار شد گفت وای خدامرگم بده چی شده پسرم…گفتم چیزی نیست خاله حواسم نبود سرم خورد جایی شکست مواظب مریم باش من تا شب نمیام…گفت باشه برو…اون روز رفتم دانشگاه بعد کلاس و وقت اول رفتیم توی حیاط سارا اومد پیش من با ستاره گفتن آقا فرهاد چی شده باز مریم خوبه گفتم آره خوشبحال مریم که اینقدر هوا خواه داره…کسی نیست حال منو بپرسه کله من شکسته میپرسن حال مریم چطوره؟دخترا زدن زیر خنده… ستاره گفت من با اجازه تون کار دارم میرم گفتم به سلامت خوش اومدین…رفت …سارا گفت فرهاد دمت گرم گفتم چرا؟؟؟گفت مریم برام تعریف کرد دیشب جریان اعتیادش رو بهتون گفته و شما خیلی شوکه شدی حتی شکسته شدن سرتون و واینکه به روش نیاوردین…گفتم آخه کار دیگه از دستم بر نمیاد دوستش دارم گذشته اش دیگه برام مهم نیست…ولی آینده اش برام مهمه…اگه آینده دست از پا خطا کنه از طرف من خیلی بد میبینه…اینو بهش بگو گفت چرا من بگم…گفتم چون حتی ما نفس هم میکشیم میاد بهت میگه و میدونم که تو هم بهش میگی که امروز هم رو ملاقات کردیم…چون ۳ساعت نیست من ازش جدا شدم اون تمام وقایع رو بهت گفته…پس حتما این اخطار رو بهش بده که بدونه من گذشته اش رو بخشیدم بهم ربطی نداره اما آینده اش مهمه…گفت چشم…گفتم بیا بریم بوفه چیزی بخوریم گفت نه مزاحم نمیشم گفتم نه بیا بریم تو الان عین اون خواهر زن فضولی هست که همه دارن من ندارم عین اونی پس بیا…رفتیم بوفه ۲تکه کیک و نسکافه سفارش دادم…سمیه همشهریم اونجا بود اومد جلو گفت بهتون تبریک میگم آقا فرهاد همچنین شما خانوم…سارا خندید گفت من خانومش نیستم خانومش خونه است و پاش شکسته من اون خواهر زن فضوله هستم…من خندیدم گفتم ممنونم خانوم…بنده خدا رفت و مارو تنها گذاشت…سارا گفت مریم اگه بفهمه این دورو برت می چرخد چشماش رو در میاره حتی چشای تو رو…گفتم وای چرا مگه بدبخت چکار کرده؟گفت تو نمدونی زنها چطورین اون از روز اول که فهمید این با توست وتو تحویلش میگیری همش میگفت این کوتوله برزیلی چطور به خودش اجازه داده به همچین جوونی چراغ بده و خودشو تحمیل کنه…گفتم تحمیلی نبود خانم باادب و آرومیه همشهری هم هست…ولی چرا کوتوله برزیلی گفت آخه هم کوتاهه هم سبزه است هم کونش گنده است…وای چقد من خندیدم…رفتیم سرکلاس و توی راه بهش گفتم مهم نیست بهش بگی یانه اما بخاطر خودش که حساسه جریان کوتوله رو نگو.…گفت بهت قول نمیدم چون من خیلی فضولم…بعد کلاس مستقیم رفتم داروخانه سلام علیک وغیره ومعذرت خواهی بخاطر عملکرد ضعیف این چند وقته…دکتر ما خیلی مرد خوبیه الان۲۰ساله میشناسمش…گفتم
دکتر میتونی حقوق ماه قبل و الان برام بزنی آخه خرجم بالا رفته حساب داره خالی میشه.نمیخوام به بابام بگم گناه داره سر حساب آپارتمان کلی خرج کرد و دارو ندارش رو بهم داد…گفت اشکال نداره پسرم…آخر وقت در خدمتم…شب ده بود که بستیم و رفتیم زنگ زدم خونه گفتم مریم جون دارم میام چیزی نمیخوای گفت برو خونه همه کتابها جزوات وسایلات و خریدهای من و خودتو بردار بیار گفتم اوه چرا آخه گفت بابام گفته باید همش پیششون باشیم گفتم که نمیشه مادرش گوشیو گرفت گفت تو پسرمی دامادم نیستی بدون شما دلم میگیره خونه خیلی بزرگه جا زیاده اتاق زیاده…یکی برای خوابتون آماده شده یکی برای درسا و مهموناتون…حالا بدو برو کاری که گفتم بکن دو روزه نیستین دلم میخواست بترکه…گفتم چشم خاله…گفت دیگه نگو خاله بگو مادر جون گفتم چشم مادرجون شما شام بخورین چون تا بیام دوره طول میکشه…گفت باشه برو…رفتم تا وسایل و جمع کردم تو ماشین چیدم برگشتم …ماشین و بردم داخل ماشین باباشم بود حیاط خیلی بزرگه…دیدم مهمون دارن یک ماشین دیگه هم بود…روش چادر بود ولی فهمیدم سمند سفیده…مادرش اومد پیشم تا منو دید پیشونیم پانسمان داره گفت بخدا شرمندتم خیلی دلم میخواست میتونستم بهت بگم میخواستم بگم ولی مریم گفت اگه بهش بگی دیگه منو نمیبینی…مدیونت شدم مادر.…پرسیدم شما از کجا فهمیدی گفت سارا بهم زنگ زد هم اینکه خیلی خوشحال شدم که یک بار بزرگ از دوشم برداشته شده هم نمدونم چطور به صورتت نگاه کنم…گفتم مادر من بهش گفتم دیگه گذشته اش برام مهم نیست ولی آینده اگه خطا کنه نمیبخشمش بایدتاون بده…گفت خیالت جمع منو پدرش خیلی باهاش حرف زدیم الانم برات سورپرایز داریم.گفتم مهمون دارید گفت نه عزیزم خودمونیم گفتم داداش علی اومده گفت نه بیا تو چقد سوال میکنی…گفتم آخه ماشین غریبه توی خونست گفت نه بیا تابگم بهت…رفتم داخل وسایلها رو همه رو دونه دونه بردم تو باباش میخندید..گفتم چی شده آقاجون گفت باند دوره سرته شبیه شیخها شدی…تااینو گفت همه خندیدیم…مریم اومد لباس شیک پوشیده بود ناز و خانوم گفتم مادر جون ببخشید من ازصبح یک کله بیرونم عرق کردم حالم خوش نیست دوش بگیرم…گفت برو عزیزم…رفتم حموم آب و باز کردم زیر دوش بودم دیدم ریش تراش نیست اومدم مریم رو صداش بزنم دیدم دارن حرف میزنند… باباش گفت دخترم قدر این مرد رو بدون سالم کاری درس خون غیرتی…معلومه خیلی دوستت داره…ببین چقدر از اون حرفی که بهش گفتی شوکه شده که فشارش افتاده سرش خورده زمین شکسته…ولی چیزی نگفته به مادرت گفته گذشته اش برام مهم نیست بیایید انشالله درس بخونید تموم شه توی شرکت عمو مجتبی استخدامتون کنم کیف کنید…دیگه رفیق بازی بزار کنار…خیلی آقاست…نگاه کن چقدر خسته است…برگشتم دوش گرفتم دیگه ژیلت هم نخواستم…رفتم بیرون اینقدر گرسنه بودم چون ظهر هم هیچی نخوردم…همش فکر میکردم…مریم گفت اتاق یا آشپزخانه گفتم فقط آشپزخونه…مادرش عجب قیمه ای ساخته بود دمش گرم…گیلکی ها آشپزیشون تکه…بعد شام مادرش گفت پسرم اینو امضا کن گفتم چیه این گفت بابات بهت آپارتمان داد ما بهت این ماشین و دادیم گفتم نه نمیتونم خیلی گرونه اون بابامه میگفت حالا که متاهل شدی باید خونه داشته باشی ولی شما که در قبال من وظیفه ای ندارید…گفت چرا نداریم تو ومریم همه چیز ماهستین…گفتم بسم الله و امضا کردمش…گفت فردا مدارک بردار برو پلاکش و بگیر مریم خندید گفت اون ماشینت رو بندازش توی دره گفتم نگو مریم اون یادگار روزای تنهایی منه…دوستش دارم میزارمش پارکینگ اون آپارتمان روش چادر میکشم بزار تا همیشه باشه…مادرش گفت دیگه اونجا تعطیله همیشه اینجایید تا درستون تموم شه برین سرکار…همین الانم استخدامید ها ولی با مدرک بهتره…دیگه شامتو که خوردی برین توی اتاقتون تا برات چایی بیارم…تشکر کردم ازشون …خداییش خیلی خوشحال شدم اون موقع این سمندسفیدها تازه داشت زیاد میشد همه دلشون یکی میخاست…البته طبقه متوسط پولدارا که قضیه اشون جداست…داشتم میرفتم اتاق مریم مادرش گفت آقاهه کجا اتاقتون من بعد اینجاست…رفتم داخل یک اتاق بزرگ پنجره دار رو به حیاط یک تخت بزرگ و باور کنید۳نفره بیشتر با تزئینات زیبا توی اتاق تلویزیون بزرگ و همه تشکیلات توی این دوروز بنده خداها سنگ تموم گذاشته بودن…برگشتم دست باباش رو گرفتم بوسیدم گفتم آقاجون چرا اینقدر زحمت کشیدی.خجالتمون دادی…گفت من با پدرت صحبت کردم قراره همه عید بریم شهر شما اونجا عروسیتون برگزار بشه…بابات ازم خواهش کرده مواظبت باشم…وبهش گفتم تو ومریم تا تاروز مرگ ما اینجا پیش ماهستین گفتم نگو آقاجون…گفت ماپیریم پسرم مریم خیلی جوونه اون مقصر نیست توباید حامی اون باشی ومواظبش باشی گفتم مریم ناموس منه…کسی بهش چپ نگاه کنه بامن طرفه…من کم کم بهش و حرفاش عادت میکنم…خیلی دوستش دارم و دوستتون دارم…گفت فردا برو خونه رو تخلیه کن بزارش
برای اجاره دیگه بیا اینجا…گفتم چشم…خلاصه که ما کم کم زندگیمون شروع شدو پای مریم خوب شد عید بابام برام یک جشن بزرگ گرفت تقریبا دو تا اتوبوس آدم هم از شمال اومدن که تازه اونموقع فهمیدم اینا چه خانواده اصیل و بزرگی هستن…پدرش ازون چیزی که فک میکردم خیلی پولدارتر بود و با نفوذتر. یه مدت هم مث اینکه رئیس آموزش پرورش یکی از مناطق تهران بوده…فهمیدم داداشش مدرسه خصوصی غیرانتفاعی داره و وضعش توپه…خلاصه که بعد عروسی ما آنجا ساکن شدیم داماد سرخونه خداییش خانواده اش عالی بودن صبح ها هر روز می رفتیم پارک ورزش بعد دانشگاه بعدشم خونه…من برای تفریح داروخانه هم میرفتم…ماهی یکبار شمال برای سر زدن به اراضی شالیزارها…پدرش میگفت من چون حوصله رانندگی ندارم و مریم تندمیره مادرش میترسه علی هم وقت نداره فقط سالی شاید دو سه بار میرفتم فومن اما الان با وجود تو وزحمتی که بهت میدم دلم خوشه که به املاک سر میزنم…گفتم وظیفه است…گفت ببین کجا میرم چیکار میکنم حواست باشه سهم علی و دادم خودش میدونه بیشتر هم گرفته قانع هم هست…ولی بقیه مال تو مریمه…بهش نگو چی هست چی نیست اون میخواد سهمش و بگیره بفروشه بره خارج اگه بره مادرش دق میکنه.گفتم کجا بره بدون اجازه من که نمیتونه…گفت اون خودسره نزار بفهمه…مواظبش باش من ساپورت مالیت میکنم…میدونم تحملش سخته ولی بخاطر ما باهاش باش…گفتم دختر خوبیه اخلاقش از بعد عروسیمون عوض شده گفت زود بچه دار شین…گفتم بابا درسمون سال آخره شغل نداریم…گفت بهت گفتم مشکل مالی نیست اصلا تمام اینها بین تو و مریم سندخورده من بیشتر از مریم ب تو اطمینان دارم سهم اون جدا مال تو جداست خونه هم بین مریم و داداشش ۳دونگ ۳دونگ جدا شده…پسر جان من و مادر مریم بالای۷۵سال داریم چیزی ازمون نمونده فقط بهم قول بده هیچ وقت ولش نکنی…چند ماه بعد که ما فارق التحصیل شدیم پدرش ما رو برد پیش دوست صمیمیش که کارش بیمه وترخیص گمرکی اجناس صادرات واردات بود.شرکت بزرگی بود وقتی رفتیم همه به احترامش بلند شدن رفتیم داخل اتاق بزرگی که ۴تا میز بزرگ توش بود…عمو مجتبی رفیق قدیمی آقاجون بود…باهم حرف زدن و بعدش دیگه ما از فرداش اونجا بودیم و مشغول کار تمام کارای خارجی وترخیص کالا وبیمه ها بامن ومریم بود…یکماه بودکه مینا هم اومد پیش ما میز دیگه رو گرفت.شکر خدا روز بروز وضع مالیم بهتر میشد تااینکه مریم گفت فرهاد من دیگه نمیخام بیام شرکت این کارو دوست ندارم گفتم مریم جونم بدون تو اونجا برام جهنمه…گفت میدونی میخام چکار کنم…گفتم نه چکار؟گفت میخام سهم مغازه های شمال که بابا بهمون داده بفروشم این باشگاه بزرگه سر خیابون رو بخرم من عاشق باشگاه داریم…گفتم اینجا حقوق به این خوبی میگیری میخوای بری باشگاه بزنی گفت آره صبح تا ظهر خانوماست عصر تا آخرشب هم آقایون…گفتم مریم جون نکن بامن این کارو دلم اینجا بدون تو آتیش میگیره…همش تا شب بهش فک میکردم شب رفتم اتاق پدرش بهش گفتم جریان رو…گفت پسرم بهش نگفتی قضیه بقیه املاک رو که…گفتم نه فک میکنه فقط هموناست…گفت بزار بخره چیزی نیست اون املاک رو خودم ازش میخرم اون فک میکنه فروخته بیگانه میدمش به تو و علی…از پول نقد خودم پس اندازم میخرم…نگران نباش.باشگاه خوبه نزدیک خونه است هیجانش فروکش میکنه…خسته میشه…ولی باهاش فرار کردم با تو شریکی بخره نمیخوام جولان بده…گفتم ناراحت میشه…گفت به درک اما نمیشه.…این دختر مسته هر روز یک فتنه داره…اگه نخره باز دوباره هوای خارج به سرش میزنه…گفتم پس من هم دیگه نمیرم شرکت…فردا به عمو مجتبی میگم حسابمون رو بگیره گفت چی میگی پسر مجتبی خر کیه که حسابتو بگیره صاحب اون شرکت منم.اون کارمنده مگه نمیدونی گفتم نه بخدا.همه امضاها که آخرش اون میزنه…گفت ۳ماه دیگه بازنشست میشه تو مدیرعامل میشی اونجا سهامی خاصه که ۵سهم بزرگ داره تو مریم علی زنش دخترش مینا…گفتم چرا بهم نگفتین…گفت فقط علی و مادرش میدونن.من ازین میترسم پول دستش بیاد هار میشه…گفتم آقاجون مریم عشق منه لطفا بهش هیچی نگید من مواظبشم…هیچ جا نمیذارم بره…خلاصه که باشگاه رو خریدیم وشراکتی شد به لطف باباش.…مریم صبح تاظهر باشگاه بود و عصرها هم با دوستاش یا بامن گردش…من هم گاه گداری باشگاه میرفتم کسی اونجا گذاشته بودم هم تمرین میکرد هم بوفه دستش بود هم نظافت…کلا سودی برای من نداشت اما مریم خوب سود میکرد.مکمل میفروخت بوفه اش خوب بود شاگرد زیادداشت…خوب پولدار بود…ماشین عوض کرد…میرفت میومد…من هم شرکت بودم رئیس بودم و هر روز بامینا صمیمیتر میشدم…تااینکه ازدواج کردو شوهرش دکتر بود…چندوقت بعد مینا اومد پیشم گفت آقا فرهاد میتونم چیزی بهت بگم گفتم بگو میناخانوم چی شده…گفت میخام سهمم رو از شرکت بفروشم …گفتم چرا گفت باشوهرم میخایم بزنیم تو کار ساخت وساز.گفتم اون که پزشکه گفت با پدرش باهم کار میکنند…
گفتم باشه بهت خبر میدم به کسی نگو…دیگه۳سال گذشته بود وهمه جریان شرکت رو فهمیده بودن…پدربزرگ پیرتر بود.رفتم پیشش بزور گوشاش میشنید باهاش صحبت کردم و گفت خودت بخر ازش محضری بخر تموم شه بره سهم علی و زنشم بخر اینا لیاقت ندارن چند بار بمن هم گفتن میخوان بفروشن شرکت مال خودت پسرم.رفت در گاوصندوقش رو باز کرد تمام مدارک رو کل زندگیش رو بهم داد گفت همه رو قایم کن.وکیلم در جریانه…فقط مواظب خانواده ام باش علی بی دست وپاست واز زنش و خواهرش میترسه…فقط بلده کار کنه…خوشحالم که شرکت میاددستت…مواظب اون دختره مینا باش برعکس عمه و مادرش اون مث باباش بی عرضه و مهربونه…گفتم چشم خیالت جمع…تقریبا چند روزه کارا انجام شد حتی مریم هم سهمش رو سپرد به من مالک اصلی شرکت شدم.به مریم گفتم میای بریم مکه ثبت نام کنیم گفت دیوونه بیا بریم کانادا مکه چه خبره…گفتم نه من عاشق ایرانم…برای گردش میریم اما سکونت نه…گفت اسکلی دیگه…گفتم مریم پدر مادرت پیرند. همچنین بابا ننه من…میخوام ببرمشون مکه گفت برو من نمیام…به علی گفتم گفت من با خانومم میام…خلاصه که من و پدر مادرم علی و پدر مادرش رفتیم مکه و چند روزی اونجا و حاجی شدیم برگشتیم مجالس تموم شدو من گفتم میخوام دو روزی برم شهرمون پیش پدر مادرم یعنی باهاشون از تهران برم اونجا چون فامیل دارند زشته من نباشم…مریم میایی بریم گفت نه فرهاد من ازین مذهبی بازیها بدم میاد…مادرم شنید گفت پسرم اصرار نکن بهش بریم تو دو روزه برگرد…گفتم آخه نمیشه که…گفت چرا نشه…فرداش با هواپیما رفتیم و مراسم انجام شدو وقتی اونجا بودم مسئول ترخیص کالا ها زنگ زد گفت مهندس حتما فردا تا ظهر تشریف بیارید که اعضای شرکت ترکیه ای اومدن برای امضای قرارداد…باید باشید…همون شب از پدر مادرم خداحافظی کردم و رفتم فروشگاه چون بلیطم هم اوکی بود برگشتم…ساعت ۸صبح رسیدم خونه کلید انداختم رفتم تو خونه دیدم سر و صدا میاد..گفتم چی شده؟؟دیدم علی بلندبلند داره با مریم دعوا میکنه مادرش میگه مریم تو به من قول دادی به فرهاد هم قول دادی اگه بفهمه بد میشه. گفت شما اجازه ندارید تو کارای من دخالت کنید.خودم میدونم با زندگیم…فرهاد عشق منه دوستم داره ترکم میکنه…شما نمیزارید..باباش گفت دخترم ما به اون مرد قول دادیم تو قول دادی اشتباهات گذشته رو تکرار نکنی…علی گفت من بهش میگم…مریم گفت گوه میخوری یک آن صدای دوتا کشیده اومد.رفتم داخل تا منو دیدن ساکت شدن.…نگو مریم بیشعور زده تو گوش برادر بزرگش…مادرش تا منو دید غش کرد باباش کپ کرد…گفتم اینجا چه خبره علی مادرش و بغل کرد برد بیمارستان مینا گفت عمه تو لیاقت داشتن همچین مردی رو نداری…اگه جرات داری بهش بگو چی گوهی خوردی…مینا رفت باباش موندو من و مریم.…گفتم چی شده مریم میگی یا از زیر زبونت حرف بکشم بیرون..لال شده بود…گفت فرهاد من بچه ام رو میخوام سقط کنم نمیخوامش…گفتم چی گفت نمیخوام فعلا بچه دار بشم …گفتم لعنتی من۳۲سالمه پس کی باید پدر بشم…همون لحظه مینا برگشت گفت آقا فرهاد این بچه دومتون هست که میندازه دوسال قبل که بدجور مریض شد گفت پریودم زیاده دروغ میگفت خونریزی بعد سقط جنین داشت…زدم توی سرم نشستم زمین مریم حمله کرد طرف مینا ولی مینا کفش پاش بود در رفت..اومد پیشم گذاشتم زیر گوشش…یک آن مریم گفت فرهاد بابام چشه…آقا تا به خودم اومدم پیرمرد تموم کرده بود.خوب شد مکه رفت برگشت گناهاش سبک شد…علی زنگ زد فرهاد مامان تموم کرد گفتم چی میگی گفت بخدا نرسید بیمارستان…گفتم علی تسلیت میگم بابا هم رفت…آقا فاجعه شد.پدر و مادر هر دو رفتن من موندم و یک خونه بزرگ و یک زن سرکش که افسردگی گرفته بود حامله هم بود.نشد که سقط کنه…روز بروز سنگین تر میشد…براش پرستار گرفتم که دائم پیشش باشه…خودشو توی مرگ همزمان پدر مادرش مقصر میدونست…مادرش برام نوشته بود فرهاد جون تو قول دادی همیشه مواظبش باشی قول دادی…خیلی براشون اشک ریختم…عین والدین خودم دوستشون داشتم…پیر بودن ولی دوست داشتنی بودن…علی و مریم میخاستن خونه رو بفروشن از هم جدا بشن.چون باهم حرف نمیزدن…خودم برای یادگاری خریدمش…اما دیگه اونجا نموندیم رفتیم یک آپارتمان بزرگ نزدیک باشگاه خریدیم.بدبخت مینا شوهرش سرش کلاه گذاشت همه چی ازش گرفت رفت خارج باپدرش فرارکرد.…چندین میلیارد پولش و گرفت…از بعداز این که سهامش رو بهم فروخت رفت ازشرکت دیگه برنگشت…بعداز دعوا و مراسم تشییع که دیگه ندیدمش.تقریبا نزدیک فارغ شدن مریم بود یک روز شرکت بودم منشی جدیدم گفت آقای مهندس خانومی اومدن اصرار دارن شما رو ببینند.زدم دوربین دیدم میناست گفتم این خانوم هر وقت اومد اصلا معطلش نکن جزو سهامداران قدیم شرکت از پرسنل خوب ما بودن که لازمش دارم…سریع با احترام دعوتش کرد داخل…تا رسید منو دید بغضش ترکید گفت فرهاد جون دلم براتون تنگ شده بود…پرسیدم بابا مامان چطورند…
گفت مگه خبر نداری گفتم نه…گفت فروختن دارن میرن کانادا…گفتم ای وای چرا…گفت مامانم مث عمه دیوونست…فک میکنه اونجا ریختن واسش…گفتم شوهرت چطوره گفت غیابی جدا شدم و تموم شد گفتم وای چرا گفت باباش ورشکست کرد این احمق همه دار و ندار منو گرفت شبانه در رفت منو تنها گذاشت…من الان پیش بابامم.اما نمیخوام برم کانادا میگه اگه نیای چیزی بهت نمیدم اصلا جایی ندارم برم بیکارم تنهام دلم داره میترکه…گفتم اولا شرکت هست مال خودته…دوما خونه ماهست گفت نه نباید عمه بفهمه هم برای تو هم من بد میشه…گفتم باشه نترس بیا این کلید خونه مامان بزرگ اینا تمیزه تمیزه همیشه کارگر میفرستم مرتبش کنه…گفت خیلی ممنون…نمیدونستم کجا برم آخه من دوست ندارم از ایران برم…گفتم تو هم مث منیی…برو خونه کارات رو بکن از فردا بیا سرکارت پشت میزت بشین.جوش نزن…تا رفت من زنگ زدم به علی گفتم پسر میخوای کجا بری گفت بمونم که چی بشه به چه امیدی…پدر مادر که رفتن خواهرم که دیگه رابطه ای باهاش ندارم.دخترم که به حرفم گوش نمیده…اومده پیش تو گفتم آره کلید خونه بابا رو دادم بره اونجا برش گردوندم توی شرکت بزار چندوقت باشه دلش تنگ شد خودم میفرستمش پیش تو…گفت اون نمیاد.ولی پیش خودت نگهش دار باشه مال تو گفتم چرت نگو.مگه حیوون خانگی بهم میدی که میگی مال تو گفت فرهاد من مرد قوی نیستم…من نتونستم خواهر اولیم رو نگه دارم خودکشی کرددومی اصلا تحویلم نمیگیره.دختر حرفم رو قبول نداره…تو رو بیشتر دوست داره برای زنم مث ماشین پول سازی هستم…دیگه چی بگم بابام به تو بیشتر بها داد تامن…نه که حسودیم بشه نه من از مال دنیا هیچچی کم ندارم اما توان زندگی راه بردن ندارم…نگهش دار…اون عاشقته دوستت داره…بخاطر تو اینجا مونده…همیشه میگه حیف فرهاد که عمه اذیتش میکنه…درضمن بیشتر حواست به زندگیت باشه…خداحافظت…دیدار به قیامت چون من دیگه بر نمیگردم…از طرف من مریم و ببوسش…گفتم میام قبل رفتنت میبینمت…گفت نه نیا پای رفتنم سست میشه…شب رفتم خونه پیش مریم منو دید گفت چته عزیزم گفتم میخام چیزی بهت بگم اما میترسم ناراحت شی گفت بگو دیگه دلم آتیش شد…گفتم داداشت تاچندروز دیگه میخاد بره کانادا برای همیشه…چشماش پر اشک شد گفت منو ببر خونه اش اگه بره میدونم دیگه نمیبینمش من خوابش و دیدم…بردمش پیش داداشش…تا صبح اونجا بود خیلی گریه کردن و از هم معذرت خواستن یاد پدر و مادر کردن و گریه کردن…خلاصه که علی رفت و موند مینا پیش من…خانومم فارغ شد و یک پسر ترگل ورگل بدنیا اومد به یاد پدر مریم اسمش رو نریمان گذاشتیم….
نوشته: فرهاد شیرین
ادامه…