داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

خوابگاه دخترونه

خدا لعنتشون کنه که اون همه دختر حشری رو تو خوابگاه کنار هم نگه می‌داشتند و نمی ذاشتن دستمون به پسر جماعت برسه.
۲۰ سال پیش خوابگاه علوم پزشکی شهید بهشتی یکی از بهترین خوابگاه های تهران بود. نسبتا شیک و تمیز و جمعیت کنترل شده ای داشت ولی همچنان اکثریت دخترای جوون کف کرده که شبا کنار هم بودند و در رویای گاییده شدن به خواب می‌رفتند.
من سال دوم ارشد بودم که یاسمن وارد خوابگاه شد. همون رشته من در مقطع کارشناسی قبول شده بود. معمولا وقتی سطح درسی بالا می‌رفت جای بهتری بهمون تعلق می‌گرفت و وارد طبقات کم جمعیت تر می‌شدیم. بچه های تازه وارد از هم کف و اطاق های ۴ یا ۵ نفره شروع می‌کردند. اون سال به علت حجم زیاد بچه های جدید همه چی قاطی بود. ورودی های جدید رو مجبور شدند داخل اتاق بچه های بالاتر بفرستند. اینطور بود که یاسمن وارد اتاق بغل دستی ما شد و چون هم دانشکده ای بودیم خیلی سریع با هم دوست شدیم.
در واقع اون خیلی احساس نزدیکی به من می‌کرد. احساس عجیبی نسبت به من پیدا کرده بود و دائما به بهونه سوال درسی میومد اتاق ما. ما هم همه دوستش داشتیم. قیافه شیرین و معصومی داشت و به دل همه نشسته بود. یواش یواش با من خیلی صمیمی شد و برام از رازهای دلش گفت و پسری که در شهر خودشون درس میخونه و عاشق همدیگه هستند. عشقش به سعید خیلی معصومانه بود. سعید شهر خودشون مهندسی میخوند و قرار شده بود بعد از فارغ‌التحصیلی با هم ازدواج کنند. ظاهرا فامیل بودند. عکسهای سعید رو که یواشکی با خودش آورده بود مثل خلاف ترین کار دنیا نشونم داد. هر از چند گاهی هم با هم تماس تلفنی داشتند.
من از فرد خاصی خیلی خوشم نمیومد و خیلی نمیتونستم یاسمن رو بفهمم ولی براش ارزش قائل بودم.
تا اینکه همینطور رابطه ما بیشتر به هم نزدیک شد. دیگه یاسمن نمی تونست یک روز بدون دیدن من سر کنه. حتی وقتی برای تعطیلات به شهرشون برمی گشت روزی چند بار با من تماس می‌گرفت. دو سه باری هم با سعید حرف زدم و اون میگفت که چقدر یاسمن من رو دوست داره و حتی وقتی پیش اونه دائما حرف من رو میزنه…
خلاصه بگذریم… یک سال از ورودش گذشت و ما برای اولین بار تصمیم گرفتیم شب پیش هم بخوابیم. اون شب یکی از بچه های اتاق ما نبود و یاسمن بعد از رفتن خانم … مسوول سرکشی شبانه سریع اومد تو اتاق ما. ما کلی گپ زدیم و جک گفتیم و خندیدیم و بعدش هم خوابیدیم.
این جریان دیگه بطور دائم تکرار میشد. یاسمن حتی اگه همه بچه های اتاق ما هم بودند ترجیح میداد پیش ما و روی زمین بخوابه.
تا اینکه یک شب نصف شب دیدم اومد توی تخت من. گفت میشه اینجا بخوابم؟ خواب بد دیدم. گفتم باشه. جا باز کردم و اومد توی بغلم. به نظر نمیومد روی حسابی باشه ولی کس من سیخ کرده بود عجیب. کلا چند وقت بود یه فکرای ناجور میومد تو سرم که سعی می‌کردم نادیده بگیرم ولی این کار یاس با کونی که چسبونده بود به کسم همه تلاش ها رو بر باد داد. دستم رو انداختم دور گردنش و مثلا بیخیال خوابیدم ولی تا خود صبح در رویای گاییدنش به سر بردم.
چند وقتی گذشت تا بالخره یک سری تعطیلات فرا رسید. همه می‌خواستند برگردند خونه هاشون. از جمله هم اتاقی های من. ولی من یک عالمه کار داشتم که باید انجام می‌دادم واسه همین موندم. یاس هم گفت به خاطر اینکه من تنها نباشم میمونه.
ته دلم ترجیح میدادم بره چون میدونستم کار به کجا میرسه. ولی گیر داده بود که نمیذاره من تنها بمونم. خلاصه موند با من حشری و یک خوابگاه خالی.
شب بهانه آوردم که خسته ام و زود میخوام بخوابم. با وجود ا ینگه خوابش نمیومد قبول کرد. رفت روی تخت دوستم دراز کشید.
گفتم میایی پیش من بخوابی؟ امشب خیلی دلم گرفته. گفت آخ بمیرم
چرا؟ گفتم نمیدونم فقط دوست دارم پیشم باشی.
دیدم روی تخت تنگه گفتم جا بندازم رو زمین راحت تر باشیم… خلاصه پیش هم روی زمین دراز کشیدیم. طبق معمول شروع کرد حرف زدن، از استادشون که به ناحق نمره اش رو کم داده، از کفشی که فردا باید بخره و من رو دوست داره ببره نظر بدم، از غذای خوابگاه که روز بروز بدتر میشه… همینطور داشت یکریز حرف می‌زد که حرفش رو قطع کردم و پرسیدم از سعید چه خبر؟ گفت: خوبه دیروز با هم حرف زدیم… یک خورده کسل شده. میگه چرا نیومدی؟ از دستم رنجیده. گفتم خوب شاید حق داره. فکر میکنه من رو به اون ترجیح دادی. با اون چشمهای درشت و معصومش نگاهم کرد و گفت آخه تو دوستمی اون عشقمه. نباید حسودی کنه. گفتم خوب پسرا این چیزا رو زیاد نمیفهمند. ولی باید هر طور شده از دلش در بیاری. گفت در میارم. دفعه بعد که ببینمش از دلش در میارم. گفتم چجوری؟ گفت خوب ازش معذرت میخوام. گفتم تو پسرا رو نمی شناسی. با دو کلام راضی نمی شن. اگه نمی خوای از دستش بدی باید بهش یه حال حسابی بدی.
تا همین مرحله خودم آب کسم رو که سرازیر شده بود احساس می‌کردم. کلیتم اونقدر سفت وایساده بود که احساس می‌کردم پسرم. ولی یاس انگار هیچی حالیش نبود. پرسید یعنی میگی بوسش کنم؟ گفتم آره باید با اون شروع کنی. بعد بهش اجازه بدی باهات ور بره. یک دفعه جا خورد. پرسید یعنی چی؟ گفتم معمولا پسرا دوست دارن سینه های دخترا رو بمالند. اگه خواست این کار رو بکنه جلوش رو نگیر. احساس کردم با این حرفم یه کوچولو حشری شد ولی بازم راحت نبود. گفت باشه باید ببینم. گفتم تا حالا خودت سینه هات رو مالیدی؟ خودش رو جمع کرد و گفت نه. گفتم میدونی که درد داره مخصوصا برای سن تو. باید آماده شون کنی وقتی سعید خواست بماله راحت باشی. گفت نمی دونستم ولی باشه بعدا این کار رو میکنم. دیدم خیلی پرته. حالم خیلی بد شده بود ولی باید آروم آروم میرفتم جلو خرابش نکنم
گفتم خودت نمیتونی. دست یکی دیگه بهتر کار میکنه بذار نشونت بدم. منتظر جوابش نشدم و دستم رو بردم زیر تیشرتش و از روی سوتین پستونش رو مالیدم. کاملا خودش رو جمع کرده بود و معلوم بود خیلی دوست نداشت اما من دیگه نمی تونستم ولش کنم. گفتم بلوز و سوتینت رو دربیار. گفت نه. خجالت میکشم. گفتم دیوونه از چی؟ من دوستتم مثل خودت هم دخترم. قدیما زنا با هم حموم می‌رفتند. خجالت نداره. اونی که تو داری منم دادم. فقط میخوام کمکت کنم یاد بگیری چطور سعید رو خوشحال کنی. خلاصه راضی شد و لباسش رو در آورد. البته سوتینش رو اول راضی نبود و من یک جورایی بزور درآوردم. گفتم حالا راحت دراز بکش و چشمات رو ببند فکر کن من سعیدم. اون هم مثل بچه های خوب اطاعت کرد و دراز کشید و چشماش رو بست. ولی میتونستم ببینم همچنان خودش رو منقبض کرده و راحت نیست. برام مهم نبود. در واقع بیشتر حشری میشدم. رفتم روش نشستم و شروع کردم مالوندن کسم به کسش. همزمان هم سینه هاش رو با دو دستم به شدت میمالوندم. سینه هاش بر خلاف لگن جادار و حسابیش کوچولو و غنچه بودنند. کلا کبودشون کردم. اشکش در اومده بود. گفت تموم نشد؟ گفتم نه. سعی کن لذت ببری وگرنه عمرا نمیتونی سعید رو ارضا کنی. شروع کردم مکیدن سینه هاش. خودش رو کنار کشید. گفت دیگه بسه. فهمیدم. گفتم نه عزیزم. این تازه اولشه. و نذاشتم تکون بخوره. یواش یواش دستم رو بردم برای کسش. تا از روی شرت شروع کردم مالوندن کسش خودش رو سعی کرد بیرون بکشه و گفت نه دیگه دست به اونجام نزن. گفتم فکر میکنی سعید میذاره اونجات از زیر دستش در بره؟ گفت باشه اون اگه خواست میذارم ولی تو دست نزن.
گفتم ببین من کار زیادی باهات نمیکنم فقط میخوام آماده ات کنم دیگه اینقدر حرف نزن و فقط چشمات رو ببند و فکر کن سعید این کار را رو میکنه.
طفلکی خیلی فرمانبردار من بود. میدونم ته دلش راضی نبود اما نمی خواست من رو ناراحت کنه. اولش از روی شرت حسابی مالوندمش بعدش دستم رو بردم داخل شرتش و وسط کسش. دوباره خودش رو جمع کرد و خواست چیزی بگه که دیگه اینقدر اینجا آتیشم بالا زده بود حوصله با حرف قانع کردنش رد نداشتم برای همین با دست دیگه ام محکم در دهنش رو گرفتم و دو تا انگشتم رو تا ته فرو کردم تو کسش. با همون دهن بسته جیغ وحشتناکی کشید که فقط شانس آوردم کسی توی اتاقهای
نزدیکمون نبود وگرنه حتما دردسر میشد.
گفتم چه خبرته داد میزنی؟ افتاده بود گریه. گفت تروخدا نکن دردم میاد. گفتم چی فکر کردی؟ این چیزا اولش درد داره. دیگه صدات در نیاد. باورم نمیشد اینجور ازم حساب ببره. ساکت شد و فقط چشماش رو محکم بست. انگشتام یک کم خونی شده بود. انتظار داشتم بیشتر خون بیاد… این دفعه سه تا انگشت کردم تو. کسش خیلی تنگ بود و میدونستم درد داره.با التماس گفت تروخدا به پرده ام آسیب نرسونی. گفتم حرف نزن. پاهات رو باز کن. نمیدونم روی چه حسابی ولی سریع ازم اطاعت هم میکرد. انگشتام رو چرخوندم تو کسش. فقط با آه و ناله میگفت درد داره. من هم گفتم اولش همیشه درد داره نگران نباش بعدا خوب میشه. خون بیشتری زد بیرون و حسابی کسش رو نرم کرد برای همین یکدفعه با فشار زیاد دستم رو کامل کردم توی کسش. دوباره یه جیع کوچولو زد و التماسم کرد که بس کنم… همینطور اشک می‌ریخت و من با دستم براش تلمبه میزدم.کسش باد کرده بود حسابی.
یه بالش برداشتم گفتم بذار زیر کمرت. حال نداشت ولی گوش کرد. شروع کردم مالوندن سوراخ کونش. تا اومد حرف بزنه دو تا انگشت کردم توش. گفت من از این‌ خوشم نمیاد. گفتم ربطی به تو نداره سعید که خوشش میاد. و انگشتام رو حسابی تو کونش چرخوندم. همش در حال اعتراض و التماس بود که کونش رو کار نداشته باشم دیگه به خودم زحمت ندادم جوابش رو بدم. همون کنار دستمون کرم نرم کننده دستم بود که برداشتم و باهاش دستم رو نرم کردم و با انگشتام دستم رو مثل قیف کردم و به آرومی وارد کونش کردم. میدونستم این رو باید آروم باشم وگرنه ممکنه آسیب جدی ببینه. بعد از چند بار تلاش و استفاده زیاد از کرم بالاخره دستم رو تا مچ کردم تو کونش. آخ چه لحطه نابی بود. تازه اون لحظه بود که دیدم یاس داره لذت میبره. فهمیدم کونیه در ذات. با وجود اینکه کون تنگ و باکره اش برای اولین بار با دست من داشت کاملا جر می‌خورد دیدم صداهای حشری داره ازش در میاد. من هم حسابی کونش رو تلمبه زدم طوری که یکدفعه احساس کردم یک چیزی درون خودم آزاد شد. با وجود اینکه اصلا کس و کون خودم دست نخورده بود، ارضا شدنم رو با تموم وجودم حس کردم.
دستم رو کشیدم بیرون. خیلی دردش اومد. خون همه جا رو برداشته بود. پاهاش رو جمع کرد تو دلش و همچنان چشماش بسته بود. چند ثانیه ای هر دو ساکت بودیم. بعد یاس به آرومی پرسید: پرده ام رو که پاره نکردی؟؟ مغزم سوت کشید. چقدر این دختر ساده لوحه!! گفتم با این همه خون خودت چی فکر میکنی؟؟ چیزی نگفت و فقط آروم اشک ریخت. گفت به سعید چی بگم؟ گفتم نگران اون نباش خودم براش توضیح میدم. فورا قبول کرد. بلندش کردم بردمش حموم با آب داغ شستمش. وقتی برگشتیم بخوابیم باز خودش رو تو تو بغلم جا کرد و کونش رو چسبوند به کسم. فهمیدم خیلی هم بدش نیومده.
از اون به بعد یاس شد سکس توی من. هر جا که هوس می‌کردم، توی توالت دانشکده، توی اتوبوس، حتی یک بار تو مرقد گوربگوری که چادر هم اجبارا سرمون کرده بودند و کسی اون زیرا رو نمی‌دید با کسش ور میرفتم. اون هم انگار برای راضی کردن من به هر کاری راضی بود. بعدش هم وادارش کردم کس منو بخوره و زبونش رو فرو کنه تو کسم ولی در همین حد چون خودم نمیخواستم پرده ام آسیب ببینه. اما اجازه بهش دادم از کون منو بکنه. گهگاهی که بعد از گاییدن اون حال خودم خیلی بهم می‌ریخت و با زبون و خوردن کسم به تنهایی حالم جا نمیومد، باید با دست یا وسیله شبیه کیر کونم رو فاک می‌کرد تا وقتی آبم بیاد.
من دیگه چون خیلی حشری بودم از اون به بعد هر چی دستم رسید روش امتحان می‌کردم. از خیار گرفته تا بطری. و اونقدر با انواع و اقسام اشیا با سایزهای مختلف کردمش که این اواخر بطری بزرگ دو لیتری تو کونش جا میشد.
تا اینکه بالاخره من فارغ‌التحصیل شدم و در همون تهران مشغول به کار. درآمدم خوب بود و یک آپارتمان خوب هم اجاره کردم. یاس چندین بار اومد دیدنم ولی احساس کردم دیگه نباید به این رابطه ادامه بدم و بهش گفتم. خیلی دلش شکست ولی گفتم اون هم باید بره سراغ یک زندگی نرمال و من رو فراموش کنه. اما قبل از اون براش یک سورپرایز داشتم. با یه دکتر خوب صحبت کرده بودم که کارش دوخت و دوز و تنگ کردن سوراخها بود. به یاس گفتم هزینه اش رو خودم میدم که بری پیش این دکتر تا مثل روز اول کس و کونت رو جمع کنه و پرده برات بذاره. ولی بعدش دیگه نمیتونم ببینمت. خلاصه اون هم قبول کرد و بعد که من با دکتر تماس گرفتم که در واقع از دوستای خودم بود گفت براش نوبت گذاشته و چند وقت بعد اطلاع داد که کارش انجام شده.
دیگه ازش خبر نداشتم تا چند وقت پیش ها اون هم از طریق یک نفر دیگه.‌ ظاهرا بعد از تموم شدن درسش در شهر خودشون مشغول به کار شده بود و هنوز هم همونجا بود. ازدواج هم کرده بود و یک پسر مامانی داشت ولی شوهرش سعید نبود. دیگه نمیدونم چرا ولی به نظر خوشبخت میومد. یک خورده وجدان دردم خوابید و دیگه هیچوقت سعی نکردم بهش فکر کنم تا امروز که این رو براتون نوشتم. میدونم کار خوبی نبود ولی سعی کردم جبران کنم. همین.

نوشته: آفرودیت

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها