داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

خانواده نفرین شده

محمد مثل همیشه آبش رو ریخت توی کُسم. دیگه یقین پیدا کرده بودم که فقط دوست داره جلوی یکی دیگه با من سکس کنه. پنج سال از ازدواج‌مون می‌گذشت، اما حتی یک بار هم توی خلوت با هم سکس کامل نداشتیم. اما وقتی جلوی داریوش و بردیا و مانی باهام سکس می‌کرد، انگار اولین باره که داره باهام سکس می‌کنه. لب‌هام رو بوسید و از روم بلند شد. بیرون اومدن آب منی‌ش رو از توی کُسم، حس می‌کردم. بردیا چند لحظه بعد از بلند شدن محمد، روم خوابید و کیرش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: دوست دارم وقتی آب کیر شوهرت توی کُسته، توش تلمبه بزنم.
دیگه از حرف‌ها و حرکات‌شون ناراحت نمی‌شدم. نه گریه می‌کردم و نه خودم رو ناراحت نشون می‌دادم. فهمیده بودم که اگه هم‌پاشون بشم، کمتر اذیتم می‌کنن. انگار هر چی بیشتر ضعف من رو می‌دیدن، بیشتر دوست داشتن که یک ایده جدید و تحقیرآمیز دیگه روم اجرا کنن. دست‌هام رو دور گردن بردیا حلقه کردم و گفتم: منم دوست دارم حالا حالاها کُسم پُر باشه.
بعد از چند دقیقه که از بردیا لب گرفتم، سرم رو به سمت دیگه‌ چرخوندم. مانی، مادرم رو به پهلو خوابونده بود. به حالت قیچی، روی یکی از پاهای مادرم نشسته بود و پای دیگه‌ش رو گذاشته بود روی شونه‌اش و به آرومی توی کُسش تلمبه می‌زد. مادرم هم مثل همیشه، بی‌هوش بود و خبر نداشت که توی خونه‌‌ش چه اتفاقی داره میفته و چه بلایی دارن به سرش میارن. نمی‌دونست که مانی همراه با قرص خوابش، یک داروی قوی دیگه هم بهش می‌ده. مثل همیشه فکر می‌کرد که سنگینی سرش موقع بیدار شدن‌های صبح، به خاطر قرص خوابه. حتی دکتر بی‌سوادش هم، همین رو بهش گفته بود. اوایل وقتی می‌دیدم که توی حالت بی‌هوشی دارن باهاش سکس می‌کنن، عصبی و ناراحت می‌شدم اما وقتی متوجه شدم که خودش در گذشته، دست کمی از ماها نداشته، دیگه برام مهم نبود که باهاش چیکار می‌کنن. من و مادرِ بی‌هوشم، به صورت هم زمان داشتیم به چهار تا مَرد که یکی‌ش برادرم بود، سرویس جنسی می‌دادیم، اما این مورد دیگه برام اهمیت نداشت و انگار تمام احساساتم، به غیر از ترس، خاموش شده بود. تنها اولویتم این بود که بیشتر از این بهم صدمه نزنن.
داریوش دو زانو نشست روی زمین، کنار کاناپه. جوری که بتونه رو به روم باشه و نگاهم کنه. من روی کاناپه خوابیده بودم و سر و بدنم، به خاطر تلمبه‌های بردیا، تکون می‌خورد. یک ملحفه هم روی کاناپه پهن کرده بودن تا اگه آب منی‌شون از کُسم خارج شد، لک کثیفی نندازه و باعث شَک مادرم نشه. داریوش موهام رو نوازش کرد و گفت: فکرهات رو کردی یا نه؟
پوزخند تلخی زدم و با صدای قطع و وصل شده، به خاطر تلمبه‌های بردیا؛ گفتم: واقعا براتون مهمه که نظر من چیه؟ شما که تهش هر بلایی بخوایین سر من میارین.
داریوش سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: تو این مورد لازمه که به همه‌مون قول بدی. قولی که تا تهش پاش بِایستی.
مطمئن بودم که اگه “نه” بگم، بالاخره یک راهی برای راضی کردنم، پیدا می‌کنن. مثل اوایل که تهدیدم کردن اگه توی سکس‌ گروهی‌هاشون، مثل آدم رفتار نکنم و ضد حال بزنم، مهدیس رو هم بی‌هوش و بهش تجاوز می‌کنن. به چشم‌های نفرت‌انگیز داریوش نگاه کردم و گفتم: هر کاری لازمه باهام بکنین. فقط خواهشا با مهدیس کاری نداشته باشین.
داریوش لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: خیلی خوبه که بالاخره دختر عاقلی شدی.

وارد باشگاه مانی شدم. به سختی مشغول تمرین بود. برام جالب بود که چطور با این همه سکس، باز هم انرژی برای ورزش داره! چادرم رو گرفتم توی دستم و گوشه سکوهای سالن نشستم. مانی خیلی زود متوجه حضور من شد. صورتش عرق کرده بود. با دیدنم کمی جا خورد. خودش رو خیلی سریع به من رسوند و بدون سلام گفت: اینجا چیکار می‌کنی؟
+دوست داشتم تو شرایطی باهات حرف بزنم که مطمئن باشم صدامون ضبط نمی‌شه.
مانی کمی نگاهم کرد. نشست کنارم و گفت: چی شده؟
+می‌خوام بدونم دقیقا قراره باهام چیکار کنین؟
-داریوش گفته بهت نگیم. می‌خواد سوپرایز بشی.
+می‌ترسین خودکشی کنم؟ یا برم پیش عمو یا مهدی؟
-نه عرضه‌ش رو داری و نه می‌تونی. اگه خودکُشی کنی، هر کاری که باید با تو بکنیم، با مهدیس می‌کنیم. اگه پیش اون مهدی پول‌‌پرست عوضی یا عموی احمقت هم بری، اینقدر ازت مدرک داریم که آبرو برات نمونه و خودت محکوم بشی.
+خب پس بهم بگو. خواهش می‌کنم مانی.
-نمی‌تونم.
+بهت التماس می‌کنم. به پات میفتم مانی، قراره چه بلایی سرم بیارین؟
مانی کمی مکث کرد و گفت: فقط بدون که قرار نیست بهت خوش بگذره. بیشتر از این نمی‌تونم بگم.
چند قطره اشک از چشم‌هام جاری شد. بغض کردم و گفتم: چرا اینقدر بهشون اعتماد داری؟ چرا اینقدر شیفته‌شون شدی؟ فکر نمی‌کنی که یک روز بهت نارو بزنن؟
-ما به هم اعتماد داریم. نگران نباش، هرگز پشت همدیگه رو خالی نمی‌کنیم.
+چه اعتمادی؟ پس چرا این همه ازت مخفی کاری می‌کنن؟ چرا بهت نمی‌گن که اون زنیکه مرموز کیه که گاهی با نقاب میاد تو جمع ما و انگار رئیس همه‌شونه؟ چرا محمد هرگز به تو نگفت که چطور از خیانت مامان به بابا خبر داشته؟ چطور می‌دونسته که پدرهامون از هم جدان و فقط من بچه واقعی پدرمون هستم؟ چرا بهت نمی‌گه که پدر واقعی‌ مهدی کیه؟ یا پدر واقعی تو و مهدیس کیه؟
-هیچ کدوم از اینایی که گفتی، برام اهمیت نداره. فقط می‌دونم که مادر ما، یک لجنِ کثافت واقعی بوده که بچه‌هاش، از سه تا مَرد مختلف هستن. و این رو هم می‌دونم که بابای جاکش مهدی و خود مهدی رو بیشتر از همه دوست داره. تو هم از دستش در رفتی، وگرنه قرار نبود هرگز از بابای کودن تو، بچه به دنیا بیاره.
+بابای خودت چی؟
از تردید و مکث مانی استفاده کردم و گفتم: دیدی دوست داری بدونی. محمد و داریوش، نصف بیشتر حقیقت رو به تو نگفتن. محمد توی ده سالگی سر راه تو سبز شد و تو رو تبدیل به…
چهره مانی تغییر کرد. کمی جدی و ترسناک شد و گفت: تبدیل به چی کرد؟ بگو، نترس.
متوجه شدم که گند زدم. من برای جلب اعتماد مانی اومده بودم و نه اینکه عصبانی‌ش کنم. لحنم رو آروم تر کردم و گفتم: به نظر من، محمد از یک بچه ده ساله، سوء استفاده کرد. به تو نصف حقایق رو گفت و وادارت کرد که به خواهر خودت نظر داشته باشی.
مانی پوزخند زد و گفت: تو چی؟ کی تو رو وادار کرد که با برادرت سکس کنی؟
جوابی نداشتم که به سوال مانی بدم. کامل گریه‌م گرفت و گفتم: تو برای اونا، فقط یک عروسک خیمه شب بازی هستی. اونا یه مشت روانی هستن که تنها سرگرمی‌شون، بازی‌های کثیف جنسی با بقیه است. هر چی کثیف تر، بهتر و لذت بیشتری می‌برن. کی بهتر از خانواده ما؟ کی بهتر از تو؟ کی بهتر از منِ هرزه؟ اما به این فکر کن که ما تا کجا قراره با محمد و داریوش و بردیا پیش بریم؟ تا کجا می‌تونی تحمل کنی مانی؟
نگاه مانی، سرد و بی‌روح شد و گفت: تنها سودی که شما زنا دارین همینه. که ما باهاتون بازی کنیم. الانم گورت رو گم کن. سه روز دیگه قراره حامله بشی. فقط امیدوارم که بچه‌ت پسر باشه. چون اگه دختر باشه، یه کثافت دیگه به این دنیا اضافه می‌شه.
متوجه شدم که هیچ شانسی برای خریدن ترحم مانی ندارم. اشک‌هام رو پاک کردم. ایستادم و چادرم رو سرم کردم. یک قدم از مانی فاصله گرفتم که گفت: محمد نمی‌دونه پدر من و مهدیس کیه. فقط می‌دونه که یک ناشناسه. بابای تو از مامان، بازم بچه می‌خواسته. مامان هم، همچنان سر لج و هرزگی بوده. یه ناشناس مورد اعتماد گیر آورده که حامله‌ش کنه. ارزش من و مهدیس برای مامان، از چرک کف دستش هم کمتره. فقط ما رو آورد که دهن پدرت رو ببنده. از تو هم بدش میاد، چون…
حرف مانی رو قطع کردم و گفتم: خودم می‌دونم.
مانی هم ایستاد و گفت: پس دیگه کمتر سوال بپرس. اگه قول بدی دختر خوبی باشی، منم قول می‌دم هوات رو داشته باشم. مثل آدم اجازه بده اونطور که تصمیم گرفتن، حامله بشی.
+اینطوری ما چه فرقی با مامان داریم؟
-من هیچ وقت نگفتم که با مامان فرق داریم.
تا چند ثانیه به چشم‌های مانی زل زدم. جوابش، تیر خلاص به آخرین امید من بود و دیگه جای هیچ بحثی نذاشت. برای بار هزارم به خودم گفتم: کاش هرگز به دنیا نمی‌اومدم.

یک اتاق سرد و تاریک بود که غیر از یک میز و صندلی، هیچ چیز دیگه‌ای نداشت. نزدیک به یک ساعت داخل اتاق بودم و دلشوره و اضطرابم هر لحظه بیشتر می‌شد. همه‌اش به خودم می‌گفتم: چرا زهره ترک نمی‌شی؟ چرا نمی‌میری تا خلاص بشی؟
بالاخره درِ اتاق باز شد. محمد همراه با یک هندی‌کم وارد اتاق شد. هم زمان که داشت از من فیلم‌برداری می‌کرد، با یک لحن دستوری گفت: از حالا به بعد همه چی به تو بستگی داره. مادامی که دقیق و مو به مو از دستورات پیروی کنی، صدمه‌ای به مادرت و مخصوصا مهدیس وارد نمی‌شه. متوجه شدی چی گفتم؟
به چهره محمد نگاه کردم و گفتم: بله متوجه شدم.
-به دوربین نگاه کن.
+چشم.
-آفرین دختر خوب. حالا خوب دقت کن ببین چی می‌گم. اول از همه، شورت و سوتینی که بهت گفتم رو پوشیدی؟
می‌دونستم اگه مودبانه جوابش رو ندم عصبانی می‌شه. از درون پُر از نفرت و عصبانیت بودم اما خودم رو کنترل کردم و گفتم: بله پوشیدم.
-خیلی خوب. همین جا توی اتاق، لباس‌هات رو در بیار و لُخت شو. البته شورت و سوتینت رو در نیار. فقط معطل نکن که دوست ندارم برنامه ریزی‌ زمانی‌م به هم بخوره.
چند لحظه به دوربین نگاه کردم. ایستادم و چادرم رو گذاشتم روی میز. مقنعه و مانتوم رو درآوردم. بعدش تیشرت و شلوارم رو درآوردم. طبق خواسته محمد، یک شورت و سوتین توری مشکی تنم کرده بودم. شورت و سوتنی که باعث می‌شد نوک سینه‌هام و خط کُسم دیده بشه. محمد با دوربین دورم چرخید و گفت: حالا چادرت رو سرت کن.
وقتی چادرم رو سرم کردم، از روی شلوار، کیرش رو لمس کرد و گفت: مرواریدی در صدف.
اینقدر ایده‌های عجیب و کثیف جنسی از محمد دیده بودم که دیگه برام مهم نبود چرا از همچین شرایطی لذت می‌بره. تنها دلشوره و استرسم این بود که دقیقا می‌خواد چه بلایی سرم بیاره. یک چشم‌بند از داخل جیبش درآورد. داد به دستم و گفت: مثل بچه خوب و همونطور که اومدیم اینجا، چشم‌بندت رو ببند.
خواستم بپرسم که قراره کجا بریم اما منصرف شدم و چشم‌بند رو از دست محمد گرفتم و زدم به چشم‌هام. از صدای پا، متوجه حضور یک نفر دیگه شدم. از بوی بدنش، فهمیدم که مانیه. از دستم گرفت و بهم فهموند که راه برم. بعد از چند بار چپ و راست شدن، از ساختمان خارج شدیم. هوا سرد بود و همه تنم لرزید. مانی درِ گوشم گفت: چادرت رو محکم بگیر.
بعد از چند لحظه، سوار یک ماشین شدیم. مانی کنارم نشست و متوجه شدم که محمد داره رانندگی می‌کنه. سکوت بین‌شون، ترسم رو بیشتر کرد و اشک‌هام برای چندمین بار جاری شد و گریه‌م گرفت. مانی دستش رو برد زیر چادرم. انگشت‌هاش رو از روی شورتم، کشید روی کُسم و گفت: گریه نکن آبجی جونی. هر چی بیشتر سخت بگیری، بیشتر بهت سخت می‌گذره.
نمی‌تونستم جلوی گریه خودم رو بگیرم و گفتم: تو رو خدا منو بُکش مانی. ازت خواهش می‌کنم بُکشم و خلاصم کن. اگه از من این همه متنفری، منِ لعنتی رو بُکش مانی.
مانی مجبورم کرد که پاهام رو از هم باز کنم. کُسم رو محکم چنگ زد و گفت: من دقیقا همون حسی رو به تو دارم که به خودم دارم. پس اگه هر بلایی باشه، سر جفت‌مون با هم میاد.
بعد از حدود یک ساعت، ماشین متوقف شد. با بیرون اومدن از ماشین، دوباره لرزم گرفت. چادرم رو محکم نگه داشتم. انگار اگه چادرم می‌افتاد، عالم و آدم می‌فهمیدن که زیرش هیچی نپوشیدم و لُختم. وقتی وارد ساختمان شدیم، مانی چشم‌بندم رو برداشت. محمد دوباره شروع کرد به فیلم‌برداری کردن. داخل یک راهروی طولانی و پهن بودیم. اصلا نمی‌تونستم حدس بزنم که اینجا چه جور ساختمانی هست. داریوش انتهای راهرو بود. با قدم‌های آهسته، به طرف من اومد. صدای قدم‌هاش، داخل اون راهروی کم نور و نمناک و ترسناک، عصبی ترم کرد. عصبانیتی که تواَم با ترس شدید بود. جلوی من ایستاد. چادرم داشت لیز می‌خورد که نذاشت و گفت: حجابت رو حفظ کن عزیزم.
همه بدنم از شدت ترس، به لرزش افتاد. گریه کنان، چادرم رو مرتب کردم. داریوش اشک‌هام رو پاک کرد و گفت: انتهای این راهرو، یک زندان مخفیه. محل نگهداری یک مشت زندانی سیاسی که سال‌هاست کَسی از وجودشون خبر نداره.
محمد که همچنان داشت فیلم‌برداری می‌کرد، در تکمیل حرف‌های داریوش گفت: یک مشت آدم مثلا آرمان‌گرا که خودشون رو مدافع مردم می‌دونستن.
مانی با تمسخر گفت: از همونا که حس می‌کنن ناجی هستن.
داریوش گفت: امشب شب آخر زندگی‌شونه. الان قرنطینه شدن تا فردا اعدام بشن. محمد مسئولیت قرنطینه کردن‌شون رو به عهده گرفته.
محمد گفت: حتی داخل سازمان هم کَسی خبر از وجود همچین زندانی‌هایی نداره. فقط چند نفر محدود می‌دونیم. این کثافت‌های انگل رو چند مدت نگه می‌داریم تا خوب به حرف بیان. بعدش هم کامل از صحنه حذف می‌شن.
مانی گفت: امشب قراره یکی از این کثافتا، بابای بچه تو بشه.
محمد گفت: خیلی دوست دارم بدونم آدمایی که روزی نگران فاحشگی دخترا و زنا بودن، قراره با تو چیکار کنن.
داریوش از مچ دستم گرفت. خواست وادارم کنه راه برم که ناخواسته مقاومت کردم. داریوش گفت: تو به هر حال، می‌ری داخل اون زندان. چه بهتر که با پای خودت بری. وگرنه به زور می‌برمت و تبعات بعدش هم به پای خودت.
شدت گریه‌م بیشتر شد و همراه با داریوش به سمت درِ آهنی انتهای راهرو حرکت کردم. محمد درِ اتاق رو باز کرد. چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم. بیشتر از ده نفر بودن. فقط شورت پاشون بود. کل صورت و بدن‌هاشون اینقدر زخم و کبودی داشت که نمی‌شد رنگ پوست‌شون رو تشخیص داد. به خاطر لاغری غیر عادی، دنده‌هاشون دیده می‌شد. معلوم نبود که چند وقت اسیر بودن و چه بلاهایی سرشون آوردن. مچ پاهاشون با زنجیر به هم وصل بود. محمد دوربین رو دور همه‌شون چرخوند و گفت: خب طبق قرارمون، توی این سه شب حسابی بهتون غذای مقوی دادم و جون گرفتین. حالا نوبت شماست که تلافی کنین. اگه امشب بچه‌های خوبی باشین، فردا کم درد ترین مرگ ممکن رو خواهید داشت. اما اگه پسرهای بدی باشین، حالا حالاها از مرگ خبری نیست و بر می‌گردین به روال سابق. متوجه شدین یا نه؟
از چهره‌هاشون مشخص بود که از محمد می‌ترسن. هم صدا گفتن: بله متوجه شدیم.
داریوش وادارم کرد تا وسط زندان بِایستم. محمد، دوربین رو گوشه بالای زندان کار گذاشت و رو به زندانی‌ها گفت: هر کاری باهاش می‌کنین، همین وسط باشه. فقط یادتون باشه که با صورتش کاری نداشته باشین و نباید بمیره. باید زنده بمونه و نهایتا حامله‌ش کنین. یادتون نره که این زن کیه. این زن یکی از عوامل خبرچین ما بود که امثال شما رو به ما می‌فروخت. اما چند وقت پیش به ما خیانت کرد. دوست دارم اول به دست خودتون ادب بشه.
محمد قبل از رفتن از اتاق، یک کلید به سمت یکی از زندانی‌ها انداخت و گفت: هر وقت کارتون باهاش تموم شد، دوباره پاهاتون رو قفل کنین و کلید رو بندازین وسط زندان.
قبل از اینکه زندانی‌ها، پاهاشون رو باز کنن، محمد و مانی و داریوش، از زندان خارج شدن و درِ زندان رو بستن. اما می‌تونستم ببینم که دو تا چشم داره از دریچه کوچیک زندان، داخلش رو نگاه می‌کنه.
زندانی‌ها، همگی پاهای خودشون رو باز کردن. چشم‌های بعضی‌هاشون به سختی باز می‌شد. تا چند لحظه، فقط به من نگاه می‌کردن. تا اینکه یکی‌شون بهم نزدیک شد. چادرم رو از روی سرم کشید. چشم همه‌شون به بدن لُخت من افتاد. حتی در اون شرایط هم می‌دونستم که با این شورت و سوتین توری، سکسی تر از لُخت مادرزاد هستم. به خاطر سرمای شدید داخل زندان، خودم رو بغل کردم. انگار علاوه بر معامله‌ای که محمد با زندانی‌ها کرده بود، میل جنسی‌شون هم فعال شد و خیلی زود نگاه‌شون به من تغییر کرد. هیچ کدوم‌شون شبیه آدمی نبود که بخواد به خاطر مردم کشورش، جلوی حکومت بِایسته. حتی نمی‌تونستم تصور کنم که چه بلایی سرشون آوردن. فقط مطمئن بودم که دیگه نمی‌شد بهشون گفت “آدم”. همه‌شون به من نزدیک شدن. هر کدوم‌شون یک جای بدنم رو لمس کرد. دست بعضی‌هاشون می‌لرزید. بعد از چند لحظه، یکی‌شون، یکهو و بی‌رحمانه و از پشت، مشت زد توی کمرم. یکی دیگه‌شون از جلو مشت زد توی شکمم و رو به بقیه گفت: چرا معطلین؟ قول دادیم حاج خانم رو حامله کنیم.
نفسم بند اومد. با هر دو دستم، شکمم رو گرفتم و دولا شدم. یکی‌شون از پشت، شورتم رو پاره کرد و از همون پشت و بی‌رحمانه، انگشت‌هاش رو فرو کرد توی سوراخ کُسم. از شدت درد و ناخواسته داد زدم. یکی از جلو، سوتینم رو توی تنم پاره کرد. وحشیانه و نوبتی سینه‌هام رو می‌خوردن و می‌مالوندن. بعد از چند لحظه و تو همون حالت ایستاده، وادارم کردن تا دولا بشم. چند نفر از جلو نگهم داشتن تا زمین نخورم. یکی پشتم ایستاد. با ضربه محکم پاهاش به مُچ هر دو تا پام، بهم فهموند که پاهام رو از هم باز کنم. کیرش رو گذاشت روی سوراخ کونم و گفت: قبل از حامله کردنش، یکمی ادبش کنیم.
تازه متوجه شدم که چرا محمد و داریوش و بردیا و مانی، توی چند ماه گذشته باهام آنال سکس نمی‌کردن. وقتی کیرش رو با زور و فشار وارد سوراخ کونم کرد، جیغ زنان سعی کردم تا خودم رو نجات بدم اما محکم نگهم داشتن و اجازه ندادن که خودم رو نجات بدم. از شدت درد، تا مغز سرم تیر کشید. بی‌توجه به ضجه‌ها و جیغ‌های من، نوبتی کیرهاشون رو توی کونم فرو می‌کردن. اینقدر جیغ کشیدم تا از هوش رفتم. البته فقط برای چند لحظه. خوابوندنم روی زمین. دو نفرشون پاهام رو از زانو خم کردن و بالا گرفتن. اینقدر بالا که کُسم به سمت بالا باشه. از حرف‌هاشون فهمیدم که می‌خوان تو حالتی باشم که آب منی‌شون توی کُسم بمونه و هدر ندره. یکی‌شون خودش رو کشید روم و کیرش رو فرو کرد توی کُسم و گفت: خودم اول آبم رو می‌ریزم توی کُست و حامله‌ت می‌کنم.

دوازده سال بعد:

“همه‌ی چراغ‌های خونه، قرمز بود. اینقدر که همه چیز، قرمز دیده می‌شد. البته بخش‌هایی از خونه تاریک و سرد بود. احساس سرما کردم. تصمیم گرفتم برم آشپزخونه و برای خودم چای بریزم. بند قلاده‌ی گردن مهدیس رو کشیدم و گفتم: زود باش، هرگز سگ به این کُندی ندیدم.
مهدیس تو همون حالت چهار دست و پا، سعی کرد با سرعت بیشتری همراه من به داخل آشپزخونه بیاد. به خاطر اینکه لب‌هاش رو به هم دوخته بودم، نمی‌تونست حرف بزنه یا با زبونش، نوک انگشت‌های پاهام رو لیس بزنه. وقتی ایستادم پای گاز، لب‌هاش رو چسبوند به انگشت‌ پاهام و دمش رو تکون داد. پسرم تو همین حین وارد آشپزخونه شد. یک لگد محکم به پهلوی مهدیس زد و گفت: پای مامانم رو بهتر ببوس.
بعد رو به من گفت: دیگه حالم از این سگه به هم می‌خوره. خیلی بی عرضه است.
رو به پسرم گفتم: آره منم از دستش خسته شدم.
پسرم شیر داغ کن روی گاز رو برداشت. داخلش پُر از روغن داغ بود. گرفت بالای مهدیس و روغن‌ها رو ریخت روی سرش.”
نفس زنان از خواب پریدم. قلبم داشت از داخل سینه‌ام در می‌اومد. دستم رو گذاشتم روی قلبم و سعی کردم آروم بشم. چند دقیقه گذشت و یادم اومد که کجا هستم. توی خونه مادرم و توی اتاق مهدیس بودم. اتاقی که زمانی اتاق خودم بود. پسرم در فاصله چند متری‌م، در خواب عمیق بود. دلم برای مهدیس به شور افتاد. بدون فکر، گوشی‌م رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم. بعد از چند تا بوق، جواب داد و گفت: الو.
+سلام منم مائده.
-آره دیدم تویی. چی شده؟
+ه‌ه‌هیچی نشده.
-ساعت سه صبح زنگ زدی و می‌گی هیچی نشده؟
+خواستم بدونم کِی میایی خونه؟
مهدیس چند لحظه مکث کرد و گفت: من شیفت شبم مائده. مثل همیشه، هشت صبح میام.
-خب پس ما سعی می‌کنیم تا اون موقع بیدار بشیم.
+لازم نکرده. لباس راحتی‌هام رو گذاشتم توی اتاق مامان. همونجا می‌خوابم.
-باشه، اینم فکر خوبیه.
مهدیس دوباره کمی مکث کرد و گفت: مائده.
+بله.
-چی شده؟
+هیچی نشده، خدافظ.
گوشی رو قطع کردم. پشیمون شدم که به مهدیس زنگ زدم. این احمقانه ترین کاری بود که می‌تونستم بکنم. دوباره خوابیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم اما شدنی نبود. حتی یک لحظه هم نمی‌تونستم فراموش کنم که تو چه جهنمی اسیر شدم.
وقتی مهدیس همراه با حوله وارد اتاق شد، ناخواسته یاد موقع‌هایی افتادم که مانی توی اتاق منتظر می‌موند تا من از حموم برگردم. همیشه عاشق این بود که بدن و موهای خیس بعد از حموم من رو ببینه و بو کنه. به قطرات خیسِ روی شونه‌های مهدیس نگاه کردم و برای چند لحظه، به تمام کَسایی که با مهدیس رابطه جنسی داشتن، حسودیم شد. مهدیس با دقت به من نگاه کرد و گفت: پسرت کو؟
+رفت کلاس زبان. تو خواب بودی. گفت از طرفش ازت خداحافظی کنم. چون امشب می‌ریم خونه خودمون و مستقیم از کلاس می‌ره اونجا.
مهدیس به ساعت دیواری اتاقش نگاه کرد. ساعت شش عصر بود. بعد رو به من گفت: مثل خرس خوابیدم. خیلی خسته بودم.
+آره چند بار بهت سر زدم. بی‌هوش بودی.
احساس کردم که مهدیس می‌خواد لباس بپوشه و با بودن من، معذبه. رفتم به سمت در و گفتم: منم کم کم برم. امشب محمد هم از ماموریت میاد. باید برم شام درست کنم.
وقتی دستگیره در رو گرفتم توی دستم، مهدیس گفت: مائده.
سرم رو به سمت مهدیس چرخوندم و گفتم: بله.
بهم نزدیک شد. بدون اینکه پلک بزنه، نگاهم کرد و گفت: چیزی می‌خوای به من بگی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه چیزی نشده که بخوام بگم.
انگار حرفم رو باور نکرد. لبخند محوی زد و گفت: یادته تو بچگی‌هام، همیشه بهت حسودی می‌کردم؟
لبخند زدم و گفتم: مگه می‌شه یادم بره؟ بیست و چهار ساعتی، روی من زوم بودی. هر کاری که من می‌کردم، تو هم می‌کردی. انگار بزرگ ترین رقیبت بودم.
لبخند مهدیس روی لب‌هاش خشک شد و گفت: یادته توی همین اتاق، تو و مانی باهام چیکار کردین؟
سوال غیر قابل پیش‌بینی مهدیس، توی دلم رو خالی و درون ملتهب و داغونم رو بدتر کرد. دستگیره در رو رها کردم. مهدیس لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: همه‌ش پنج سالم بود.
چشم‌هام رو بستم. بغض کردم. چشم‌هام رو باز کردم و گفتم: من نمی‌دونم الان چی باید بگم. یعنی نمی‌دونم که توقع داری چی بگم.
مهدیس موهای خیسش رو از روی صورتش کنار زد و گفت: تو منو دوست داری؟
سوال مهدیس، یک تیر مستقیم توی قلبم بود. از خودم متنفر بودم که چرا حس ثابتی نسبت به مهدیس ندارم. گاهی ازش متنفر و گاهی عاشقش بودم. یک قطره اشک ریختم و با بغض گفتم: نمی‌دونم.
مهدیس چند لحظه مکث کرد و گفت: من فکر می‌کنم تو بهم اهمیت می‌دی.
گریه‌ام گرفت و گفتم: چرا اینطور فکر می‌کنی؟
-چند وقت پیش با عمو حرف زدم. بهم گفت که چطور راضی‌ش کردی تا مامان و مهدی رو راضی کنه که من، توی یک شهر دیگه‌ هم بتونم درس بخونم. دیگه مطمئن شدم که چرا اینکار رو انجام دادی و می‌تونم حدس بزنم که قبلش هم، چقدر به خاطر من، خودت رو فدا کردی.
جوابی نداشتم که به مهدیس بدم. شبیه گذشته شده بودم و جز گریه، کار دیگه‌ای از دستم بر نمی‌اومد. چهره مهدیس هم غمگین شد و گفت: من همه چی رو می‌دونم مائده. شاید از بعضی جزئیات خبر نداشته باشم اما می‌دونم که باهات چیکار کردن. من از اتحاد اون پنج تا روانی به خوبی خبر دارم. می‌دونم که توی اون زندان، چه بلایی به سرت اومد. می‌دونم چرا سعی کردی که پسرت رو سقط کنی. حتی جوری انجامش دادی که خودت هم از بین بری.
برام مهم نبود که مهدیس از کجا، جریان حامله شدن من رو می‌دونه. حس تحقیری که جلوش داشتم، بیشتر از قبل آزارم داد. تمام بلاهایی که اونا سرم آورده بودن به یک طرف و اینکه عزیز ترین آدم توی زندگی‌م، این موضوع رو بفهمه، از طرف دیگه من رو متلاشی می‌کرد. حالا این من بودم که به مهدیس حسودی می‌کردم. مهدیسی که در کودکی یک دختر لجباز و حسود و در نوجوانی، منزوی و گوشه گیر بود. حالا جلوی خودم، دختری رو می‌دیدم که بیشتر از هر آدم دیگه‌ای به خودش مسلط بود. با یک دستش، حوله دورش رو نگه داشت. با دست دیگه‌‌ش، اشک‌های روی گونه‌م رو پاک کرد و گفت: من می‌دونم که مامان چیکار کرده. می‌دونم که باباهای من و تو فرق دارن. می‌دونم که چرا مانی این همه ترسناک و عوضی شده. می‌دونم که قراره چه بلایی سرم بیارن و می‌دونم که اگه تو نبودی، تمام کارایی که با تو کردن رو با من می‌کردن.
کنترل خودم رو از دست دادم. دست مهدیس رو پس زدم. هم زمان که گریه می‌کردم، با حرص و عصبانیت گفتم: نه من باعث نشدم که باهات کاری نکنن. این احمقانه ترین فکر و خیالی بود که در تمام عمرم داشتم. اونا من رو انتخاب کردن، چون لایقش بودم. همه توی این خونه، یک حامی درجه یک دارن. مهدی، مامان رو داره. مانی، اون سه تا روانی رو داره. تو، مانی رو داری که ته دلش، دوست نداره کارایی که با من کردن رو با تو بکنن. اما من کی رو دارم؟ من هیچ کَسی رو ندارم. من، توی این خونه لعنتی و نفرین شده، هیچ کَسی رو ندارم.
خواستم از اتاق برم بیرون که مهدیس مُچ دستم رو گرفت و گفت: نمی‌ذارم اینطوری از این اتاق بری بیرون. قطعا یک دهم بلاهایی که سر تو اومده، سر من نیومده. اما من هم اوضاع خوبی نداشتم و ندارم. منم همون تجربه تلخی که تو توی اون زندان داشتی رو تجربه کردم. فقط خوش شانس بودم که چند تا عوضی از همه جا بی‌خبر بهم تجاوز کردن و نه این چهار تا روانی. اما به هر حال، ترس و دردش رو چشیدم. اگه داریوش و باند کثیفش نبودن، من هرگز پام به اون اتاق باز نمی‌شد و زندگی دیگه‌ای داشتم. لطفا فکر نکن که تو تنها قربانی فاجعه‌ای هستی که مامان به بار آورده.
جوابی نداشتم که به مهدیس بدم. این اولین بار بود که توی عمرمون، اینطور شفاف با هم حرف می‌زدیم. وادارم کرد که روی تخت بخوابم. به پهلو و به سمت دیوار، خودم رو مچاله کردم. مهدیس همونطور با حوله، کنارم دراز کشید و بغلم کرد و گفت: تو تنها نیستی مائده. تو منو داری. منم همیشه تو رو داشتم و نه مانی رو.
در عمرم هرگز آغوشی به این امنی رو تجربه نکرده بودم. چشم‌هام رو بستم و برای چند لحظه، احساس آرامش و امنیت کردم. مهدیس موهام رو نوازش کرد و دیگه هیچ حرفی نزد.

پسرم درِ خونه رو باز کرد. از شوخی‌های عسل و خنده‌های پسرم، متوجه شدم که بردیا و عسل هستن. درِ اتاق محمد رو زدم و گفتم: بردیا و عسل اومدن.
رفتم به سمت در و با بردیا و عسل احوال‌پرسی کردم. عسل بغلم کرد و گفت: مگه من بهت سر بزنم. یه وقت نیایی پیش من که احتمالا می‌میری.
من هم بغلش کردم و گفتم: تو نمی‌دونی این چند وقت، چقدر درگیر بودم.
بردیا گفت: خانم معلم حسابی درگیر مدرسه است.
رو به بردیا گفتم: دقیقا.
پسرم گفت: اینقدر که حتی برای من هم نمی‌تونه وقت بذاره.
عسل رو به پسرم گفت: این مامان برای تو مامان بشو نیست.
محمد از اتاقش خارج شد و با عسل و بردیا احوال پرسی کرد. پسرم تنها آدمی تو اون جمع بود که خبر از رابطه واقعی ما نداشت. وقتی مطمئن شد که همه با هم احوال‌پرسی کردن، رو به بردیا گفت: عمو بهم قول دادی چند تا مورد درباره نرم افزار حساب‌داری یادم بدی.
بردیا گفت: اتفاقا برات یک سی‌دی هم آوردم.
رو به پسرم گفتم: می‌ذاشتی یک دقیقه بشینن.
بردیا گفت: نه مشکلی نیست.
پسرم همراه با بردیا رفتن به اتاقش و درِ اتاق رو بستن. نگاه محمد نسبت به عسل تغییر کرد. لبخند زنان بهش نزدیک شد. کُسش رو از روی شلوار مالید و گفت: جیگر خودم چطوره؟
عسل یک آه کشید و به آرومی گفت: خوبه، فقط دلتنگ کیر توعه.
محمد گردن عسل رو بوسید و گفت: به زودی دلتنگی‌ش رو بر طرف می‌کنم.
دست عسل رو گرفتم. از محمد جداش کردم و گفتم: تا پسرم تو خونه هست، این کارا ممنوع.
بعد رو به محمد گفتم: شما هم برو کارت رو تموم کن تا آخر شب بتونیم چهار تایی با هم باشیم.
محمد رفت به سمت اتاق خودش و گفت: تا یک ساعت دیگه، کار من تموم می‌شه.
رو به عسل گفتم: بیا یه چای برای شوهرت بریز. خودت براش ببر.
رفتم داخل آشپزخونه. عسل هم همراهم اومد. جفت‌مون می‌دونستیم که محمد توی خونه خودش دوربین نذاشته، اما همه جا شنود هست. نگاه عسل وقتی مطمئن شد که محمد رفت توی اتاقش، تغییر کرد. دیگه خبری از یک زن پُر نشاط و شهوتی نبود. با جدیت به من زل زد و با علامت‌های دست و انگشت‌هاش، بهم گفت: بین همه‌شون، بیشتر از شوهر تو متنفرم.
خیلی وقت بود که از شیوه رمزی مخصوص خودمون برای حرف زدن یواشکی، استفاده نکرده بودیم. لبخند زدم و من هم با اشاره دستم گفتم: می‌دونم.
عسل نشست روی صندلی و با اشاره دستش گفت: پروژه پریسا رو استارت زدن.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و با اشاره دستم گفتم: این رو هم می‌دونم.
نگاه عسل غمگین شد و گفت: تنها شانس ما، خواهر توعه. هیچ کاری از دست ما بر نمیاد. از وقتی که پسر پریسا، سکس هم زمان مادرش رو با داریوش و مانی و بردیا دیده، اوضاع روانی‌ پریسا داغون شده. اینقدر داغون که حتی نمی‌تونی تصور کنی. البته هنوز خبر از مرحله بعد نداره. نمی‌دونه چطور دارن روی مخ پسرش کار می‌کنن. مثل همون کاری که محمد و داریوش و بردیا با مانی کردن.
یک لیوان چای جلوی عسل گذاشتم و گفتم: اینقدر برای پریسا دل نسوزون. اون از اولش می‌دونست که داره چیکار می‌کنه. مثل من و تو نبود که ازمون نقطه ضعف داشته باشن.
عسل از حرفم خوشش نیومد. اخم کرد و گفت: اونا می‌تونستن تو رو مجبور کنن که از پسرت حامله بشی. یک درصد فکر کن که آدمی مثل پریسا که یک پسر بزرگ داره، وارد محفل نمی‌شد.
یک لیوان چای دیگه ریختم. گذاشتم توی یک سینی کوچک و گفتم: روزی نیست که به این موضوع فکر نکنم. قبول دارم که پریسا اگه هر کاری کرده باشه، حقش این نیست اما…
حرفم رو قورت دادم و با صدای بلند گفتم: خودم چای می‌برم. تو که نیومده سرت تو گوشیه و داری بازی می‌کنی.
عسل هم با صدای بلند گفت: همینی که هست. خیلی هم دلت بخواد. همین که ریخت من رو می‌بینی، بسه.
چای بردیا رو بردم توی اتاق پسرم. هر دوتاشون، سرشون توی کامپیوتر بود و بردیا داشت به پسرم یک سری توضیحات می‌داد. از اتاق پسرم اومدم بیرون. اتاق محمد رو چک کردم. اون هم سرش تو کامپیوتر و مشغول کار سازمان بود. برگشتم توی آشپزخونه. عسل همینکه باهام چشم تو چشم شد، با اشاره دستش گفت: کاش می‌تونستیم خودکُشی کنیم. بعضی وقت‌ها به سرم می‌زنه که بچه‌م رو همراه با خودم بُکشم. از کجا معلوم که بعدا بچه‌های ما اسیر اینا نشن؟ یک حسی بهم می‌گه بالاخره یک روز براشون تکراری می‌شیم. کما اینکه همین الان هم شدیم. بازی و تحقیری نیست که روی ما اجرا نکرده باشن. الان هم فقط در نقش پادو هستیم.
عسل به موردی اشاره کرد که من هم بارها بهش فکر کرده بودم. یک آه عمیق کشیدم و با اشاره دستم گفتم: من هم فهمیدم که دیگه جذابیت اوایل رو براشون نداریم. اما به قول خودت، فعلا کاری از دست ما بر نمیاد. مگه مهدیس یک کاری کنه. البته حدس می‌زنم که مهدیس غیر از تو، یک جاسوس دیگه، توی محفل داریوش داره.
عسل با تکون سرش حرفم رو تایید کرد و گفت: منم همینطور فکر می‌کنم.
نشستم رو به روی عسل و گفتم: دو شب پیش، توی خونه مامانم، از چیزی خبر داشت که حتی تو هم نمی‌دونی. یعنی تو بهش نگفتی که بدونه. موردی که فقط من و داریوش و محمد و بردیا و مانی می‌دونیم.
عسل کمی تعجب کرد و گفت: در مشکوک بودن مهدیس شکی نیست. چند بار بهم ثابت شده که اصلا با من رو راست نیست و بهم اعتماد کامل نداره. اما در هر صورت، همینقدر که باهامون همراه شده، یعنی داره ریسک می‌کنه و روی من و تو، تا حدی حساب کرده. مخصوصا حالا که یک مورد فوق مخفی رو به تو گفته. این فقط یک معنی می‌تونه داشته باشه.
من هم تعجب کردم و گفتم: چی؟
-اینکه پشتش خیلی گرمه. یعنی یک نقشه حساب شده برای اینا داره.
+شاید هیچ نقشه‌ای نداره و نمی‌دونه که اینا چقدر قدرت دارن.
-نه مهدیس اینقدر خنگ و متوهم نیست. خودت که بهتر از من می‌شناسیش.
+آره می‌شناسمش اما این عوضی‌ها رو هم می‌شناسم.
-شیشه عمر ما و بچه‌هامون، دست مهدیسه. اینطور که مشخصه، یک طوفان در راهه. باید حواس‌مون باشه که این طوفان، ما رو با خودش نبره. البته مهدیس به من پیشنهاد یک راه آخر رو هم داده. در صورتی که…
+در صورتی که چی؟
-نقشه‌ش شکست بخوره.
+چه راهی پیشنهاد داده؟
-بعدا بهت می‌گم. تو هم می‌تونی انجامش بدی. البته یادت باشه که این، راه آخره.
+آخرین بار کِی دخترت رو دیدی؟
عسل مکث کرد. یک قطره اشک ریخت و گفت: از همون شب که منع شدم. نه دخترم رو دیدم و نه پدرش رو.
+خیلی ریسک خطرناکی کردی. نباید به شوهر سابقت می‌گفتی که جریان چیه.
-چیز خاصی بهش نگفتم. اون شب خیلی مست و داغون بودم. فقط جریان سکس گروهی رو گفتم. تازه جوری گفتم که انگار انتخاب خودم بوده.
+نمی‌دونی اون چند روز چقدر استرس داشتم. کارد به محمد می‌زدی، خونش در نمی‌اومد. هم عصبانی بود و هم ترسیده بود. حالا گذشته، مهم اینه که جواب سختی به کارت ندادن و دخترت و پدرش، در امنیت هستن. قطع اجباری رابطه تو با دخترت و شوهر سابقت، ساده ترین تنبیه ممکن بود.
عسل سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: حرف الکی نزن، هیچ کدوم از ما توی امنیت نیستیم.
+راستی از خواهرت چه خبر؟
-خبر خاصی نیست. مثل برادر بزرگ تر تو. دنیا رو آب ببره، خواهرم رو خواب می‌بره.
لبخند زدم و گفتم: فکر کنم خواهر تو، خوش‌شانس ترین زشت دنیاست.
-آره زشت بودنش، نجاتش داد.
+شنیدم که آخر هفته سکس پارتی خفن دارین.
-آره مخصوص گندم جونه.
+پریسای شماره دو.
-آره اما خیلی هم شبیه پریسا نیست. یه نجابت خاصی داره.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا با صدای بلند نخندم. عسل بدون اشاره و با صدای بلند گفت: وا چرا می‌خندی؟ برو به خودت بخند.
من هم با صدای بلند گفتم: وقتی بازی می‌کنی، از شدت هیجان، لب و دهنت رو اینور اونور می‌کنی.
-برو مادر شوهرت رو مسخره کن. با اون صدای تو دماغی‌ش.
+خیلی هم صدای نازی داره.
-آره همینکه تو می‌گی، مشخصه.
با اشاره دستم گفتم: نجابت؟! اون زنیکه جنده، کجاش نجیبه؟ نکنه هم دوست داره جلوی شوهرش، کُس بده و هم خجالت بکشه؟ شاید فتیش خجالت موقع دادن جلوی شوهر داره.
عسل لبخند زد و گفت: باور کن یه چیزی تو همین مایه‌هاست. گندم یه جوریه. انگار مطمئن نیست که داره چیکار می‌کنه و یک جنگ درونی خفن با خودش داره. گاهی چهره‌اش خیلی معصوم می‌شه.
+تو ازش خوشت اومده؟
-نمی‌دونم، فکر نکنم.
+غلط کردی اگه ندونی. مثل پریسا که یک دل نه صد دل عاشق اون دختره روانی باران شده.
-آره شاید ازش خوشم اومده. شاید چون تا آخر عمرمون حق نداریم عاشق یک مَرد بشیم، گاهی از یک همجنس خودمون خوش‌مون میاد و بهش حس پیدا می‌کنیم.
+آره موافقم.
-خب تو چی؟ عاشق کی شدی؟
جوابی به عسل ندادم و با صدای بلند گفتم: بازی بسه عسل، روانی‌م کردی. حداقل چای کوفت کن.
نگاه عسل تغییر کرد. یک جور خاصی بهم زل زد و با اشاره دستش گفت: فکر کنم تو هم از یکی خوشت میاد، اما رو نمی‌کنی.
ایستادم و از داخل یخچال، میوه برداشتم. داشتم میوه‌ها رو می‌چیدم توی میوه‌خوری که عسل ایستاد و اومد به طرفم. از بازوم گرفت و وادارم کرد تا بهش نگاه کنم. با نگاه تعجب‌گونه و با اشاره دستش گفت: تو از مهدیس خوشت میاد؟!
سوال عسل اذیتم کرد. ناخواسته یاد موهای خیس و قطرات آبِ روی شونه‌های لُخت مهدیس افتادم. لحظه‌ای رو تصور کردم که از پشت، بغل و نوازشم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و با اشاره دستم گفتم: اگه نتونم حسم رو نسبت به مهدیس از بین ببرم، شک نکن که خودم رو می‌کُشم. من یک بار گند زدم و دیگه تکرارش نمی‌کنم. جدا از اینکه من خواهرشم و دیگه نمی‌خوام با یکی از اعضای خانواده خودم بخوابم، جفت‌مون خوب می‌دونیم که لیاقتش رو ندارم.

نوشته: شیوا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها