داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

خاطرات یک روسپی

بلند بلند با اهنگ می خوند و وقتی نگاهش به سمت من برمیگشت , می خواست من هم همراهیش کنم…
لبخند زدم و من هم با صدای بلند شروع کردم به خوندن… صدای خواننده , بین صدای من و نیما غرق شد… . اون قدر بلند می خوندم که حس می کردم خودم خواننده ی اصلی این اهنگم . شیشه رو دادم پایین و سرم رو بردم بیرون . داد می زدم و می خوندم و سرخوشیم رو جشن می گرفتم .
به خاطر بودنم با کسی که مدت ها بود عاشقش بودم . و این لحظه های عاشقانه , ارزوم بود … حتا دلم می خواست تا اخر عمر بین بازوهای مردونه و ورزشکاریش جا خوش کنم و هرگز بیرون نیام . و امروز , روز من بود !
چقدر بارون لحظه های اون روزم رو قشنگ تر کرده بود . وقتی فکر می کنم می بینم , شاید حتا بی نظیر کرده بود… صورتم خیس خیس شد … می دونستم که الان ریمل و خط چشم ماسیده روی صورتم ولی قهقهه و سرخوشی من بیشتر از این حرفا بود .
نیما هم سرش رو از شیشه اورد بیرون و داد زد : می خوامتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
قهقهه زدم و گفتم: دیوووووووونه ! الان می ریم توو باقالیااااااااا

شده به خاطرت توی باقالی ها هم می رییییییییییییم
و خنده سر داد . خنده هایی که ملودیش , برای من گوش نوازترین ملودی دنیاست. سرم و اوردم داخل و کشیدمش داخل …
نیما: چیه؟ ترسیدی ؟ ای جون دوست !
-من جون دوست نیستم خره. عاشقم …
عششششششششششق ! عششششششششق…
و دوباره قهقهه…
بی هدف کنار جاده پارک کرد و با لبخند برگشت سمتم … نگاهم غرق چشماش شد … چشمای مشکی درشتی که با حالت مردونه ی ابروهاش , رویای شب و روز من شده بود… , لبخند روی لباش کم کم محو شد و صورتش به صورتم نزدیک تر … سایه ی سرش رو روی صورتم حس می کردم و گرمای نفسش , عطشم رو برای گرفتن لب هاش بیشتر و بیشتر می کرد . چشم هام رو بستم … لب هام بی اختیار به سمت لب های قلوه ایش جذب شدند .
مزه لب هاش رو با همه وجودم حس می کردم و دلم می خواست ببلعمشون. نفسهاش تندتر شده بود و داغی مطبوعی رو به گونه هام می زد . با ولع زیادی از هم لب می گرفتیم . انگاراون لحظه اخر دنیا بود و لب گرفتن ما تموم نشدنی …
روسریم از سرم افتاده بود و موهای نیمه خشکم به خاطر بارون , با حالت پریشونی بیرون اومده بود . خودش رو به زور از روی لب هام کند … روسریم رو سرم کرد و گفت: طاقت ندارم !
منم
دوستت دارم . تو همه زندگی منی!
می خوام ببینم
-نشونت می دممممممممم
دوباره لبخند زد و گفت : تو گویا بی تاب تری …
سرم و برگدوندم سمت پنجره و گفتم: نه خیر… البته شایدم . خوب چیه مگه؟
قهقهه سر داد و ماشین روشن کرد : شیطووووووووووون.

به زور افشین و لیلا خونه رو پیچونده بودم . لیلا دوست صمیمی م بود که خیلی زود ازدواج کرده بود . البته شوهرش که افشین باشه خیلی پسر خوب و پایه ای بود . به مامانم گفته بودم که با افشین و لیلا داریم می ریم شمال . مامانم اون روز همه چی رو توی چشمام خوند ولی شاید خواست خودش رو گول بزنه و یا خوش بین باشه که اشتباه کرده . ازم پرسید: نیما هم هست؟

مهمه؟
-معلومه که مهمه. شب رو که قرار نیست با لیلا بخوابی . اون شوهر داره . تو می مونه و نیما . نه؟
مامان بس کن دیگه . چقدر بدبینی. می ذاری برم یا نه ؟
مراقب باش!
مامان من عااااااااااااااااااااااشقتم
اگر نمی ذاشتم بری هم عاشقم بودی؟
-ماماااااااااااااان
و اما نیما …
زمانیکه با مامانم و خاله م رفته بودیم ترکیه , لیدرمون بود … اونجا داشت درس می خوند و لیدری هم می کرد . روز اولی که فهمیدم نیما لیدرمونه , کلی قند توی دلم اب شد . یه پسر قد بلند با هیکل ورزشکاری . رنگ پوستش برنز بود و حالت موهاش نامنظم. چشمای مشکی و درشتی که بیشتر از هر چیزی توی صورتش خودنمایی می کرد و ابروهای خشن و مردونه ش جذابیت بی نظیری بهش داده بود . لب هاش قلوه ای بود و دماغش استخوونی و فوق العاده زبون باز و تووو دل برو . جوری به دلم نشسته بود که حس می کردم باید مال من بشه . زیر زیرکی کرم می ریختم و به صورت نامحسوس آمار سگی می دادم . دست خودم نبود ولی همه توجه م به نیما بود . وقتی که حرف می زد غرق می شدم توی قیافه و نگاه و حرکات دستش و تنِ صداش و … در عرض یک هفته ازش برای خودم یک بت ساختم و خیلی احمقانه امیدوار بودم که اون هم همین حس رو داشته باشه . اون قدر توی فکرش بودم که مامان و خاله م همه چی رو فهمیده بودند . خاله م اذیتم می کرد و مامانم معتقد بود که الکی دل بستم و اصلا این یاور به من توجهی نداره . وقتی مامان این قدر ناامیدم می کرد دلم می خواست سرش داد بزنم .
روز اخر که دیگه قرار بود برگردیم ایران , داشتم دق می کردم . نیما اومد و کارهای هتل روانجام داد و تسویه حساب کرد . من توی لابی ایستاده بودم و با غم بزرگی داشتم نگاهش می کردم . نگاهم به سمتی که ایستاده بود خشک شده بود و دلم می خواست قبل از رفتن بقلش کنم .
واسه خودم رویا پردازی می کردم و گاهن یه لبخند تلخ هم می نشست روی لبام . یک لحظه حس کردم کسی داره بازوم رو ناز می کنه . برگشتم و با نیما رو در رو شدم . یه لحظه هنگ کردم و تقریبا نمی تونستم تشخیص بدم که این رویاست یا حقیقت؟؟
یه لبخند با مزه تحویلم داد و گفت : این کارتمه . پیشت باشه . این شماره ایرانسلم توی ایرانه و این هم شماره ی اینجا. دلم نمی خواد اینجا و امروز اخرین دیدار باشه . البته اگر افتخار بدید!
با نگاهم دنبال مامان و خاله گشتم . خاله که رفته بود نشسته بود توی بار تا استفاده بهینه بکنه و مامان هم داشت با حرص نگاهش می کرد . دوباره به نیما نگاه کردم و گفتم: من افتخار بدم؟
دست پاچه شده بودم و نمی دونستم دارم چی می گم ! دوباره نیما همون لبخند بامزه رو تحویلم داد و سرش رو اورد نزدیک گوشم و گفت: منتظرتم! و رفت به سمت ماشینی که قرار بود ما رو تا فرودگاه ببره…
خشک شده بودم . شادی عمیقی توی قلبم داشت رشد می کرد و رد نفس هاش رو کنار گوشم حس می کردم . دستم و بردم سمت گوشم که مامانم به حالت مشکوکی نگاهم کرد و گفت: نه مثل اینکه این یارو هم گلوش گیر کرده !
خنده م گرفته بود و به جای دادن هر پاسخی یا زدن هر حرفی فقط می خندیدم . انگار که مغزم یخ زده بود !

تو راه فرودگاه با خط مامانم بهش اس دادم و شماره موبایل و خونمون رو براش فرستادم …
جواب داد: می دونستم همین حالا جوابم رو می دی و منتظرم نمی ذاری . دلم می خواست بلند بلند بخندم و بگم : اون قدر که من نگاهت کردم و امار دادم دیگه هر خنگی بود می دونست که من همین الان جوابت رو میدم :)))) ولی همه این حرفا و خنده ها رو با یه لبخند عوض کردم …

نیما: اووووووووووووووی. کجای خانومی؟؟ رسیدیییییییم.
-وای چه زود .

زوده؟؟ من دیگه طاقت ندارم خره
خدای من ! کجا بودیم ؟ یه کلبه ی چوبی کوچولو که بین مه فرو رفته و دورش با حصار های چوبی کچ معوج حفاظت شده بود. یه جایی وسط جنگل . دور از هر جنبده ای به اسم آدم ! من بودم و نیما …
با ذوق به سمتش دوییدم و پریدم توی بقلش…
اینجا بی نظیرههههههههههههه
تقدیم به شیوای عزیزم !
از بقلش پریدم بیرون و به سمت حصار چوبی دوییدم و داد زدم : بیا بازش کن. می خوام توی کلبه رو ببینم …
-الساعه بانووووووو
بانووو؟؟؟؟ دیوووونه :))
وارد کلبه کوچولوی چوبی شدم …
به نظرم چنین جایی رو فقط می تونستم توی فیلم های خارجی یا رویاهای خودم پیدا کنم . تمام وسایل کلبه و چیدمانش روستیک بود . گوشه روبه رو سمت چپ شومینه بود و یه سبد کنارش پر از هیزم . یه شومینه قدیمی و سنتی . مبل های چوبی و روستیک که به صورت گرد به سمت پنجره و پشت به در چیده شده بود و میز چوبی و صندلی هایی که از کنده درست شد بود . با کوسن هایی با بافت گونی وار که برای نرم شدن کنده ها روشون قرار داده شده بود . و یه سکوی چوبی نزدیک شومینه که همراه تشک بزرگی که با بافت گونی وارش خودنمایی می کرد و نشون دهنده تخت خواب بودنش بود همه چی رو فوق العاده عالی کرده بود …
به سمت نیما برگشتم و گفتم : نیما؟ اینجا هیچی نداره؟؟؟ برق! اب! تلفن!
هیچی . شب رو که باید با اتیش روشن کنیم :)) برق نداره . داخل رو ببین و مشعل داره . یاد قدیما نمی افتی؟؟
وای فک کن؟ نور شمع و اتیش . عالی نیست؟
عالی نبود که نمی اوردمت اینجا!
به سمتم اومد و روی بازوهای مردونه ش بلندم کرد . یه بوسه از لب هام گرفت و من و انداخت روی تخت…
نیما: بذار اول شومینه رو روشن کنم عزیز دلم تا سردمون نشه . می گن شبا سرد می شه .
می گم اینجا حیوون اینا نداره؟
می ترسی؟
اره !
نترس بابا . اینجا جز مناطق حفاظت شده ست .
پس امکان داره ادم ببینیم؟
هه هه . نه نداره . جز حسین علی که هر روز می اد یه سری به اینجا می زنه . امروز بهش می گم تا یه هفته نیاد .
اره . خوبه . چی بکشیم رومون؟
پتو اوردم توی ماشینه و کیسه خوابم هست . حالا خیلی سردت شد ازش استفاده می کنیم .
اره . وای من چقدر نگرانم
نباش! همه چی عاااالیه.
با تو حتمن همین طوره
وای نیما گوشیم انتن نداره!
اره دیگه .
مامانم؟؟؟؟
اون خودش می دونه که تو الان پیش منی . نگران نباش. یه بار دیگه سوالات نگران کننده بپرسی , می گم لولو بیاد بخورتت
خنده م گرفت از این تهدید های بچه گونه ش…
لبخند می زدم و غرق بودم در خوشی هایی که در اون لحظه نصیبم شده بود … اومد و کنارم دراز کشید . توی چشمام خیره شده بود و اروم موهامو نوازش می کرد . نگاهش پر از حرف بود و یا شایدم التماس . می تونستم بفهمم که دلش می خواد چیزی بگه ولی خودش رو نگه داشته ولی التماسی که توی چشماش بود رو نمی تونست مخفی کنه . لبخند زد و دوباره لب هاشو روی لب هام فشار داد . اروم شروع کرد و ادامه داد . یه دستم روی گردنش بود و دست دیگه م توی موهاش . با ولع تمام شروع به خوردن لب هاش کردم . نفس هاش تندتر شده بود و نفس های من تند و تند و تندترررر…همین طور که داشت ازم لب می گرفت , با سرعت یا حتا شاید وحشیانه شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کرد… من هم از فرصت استفاده کردم و دکمه های پیرهنش رو تند و تند باز کردم . در کسری از ثانیه جفتمون لخت شده بودیم ! تنم داغ بود و خودم بی تاب . نیما از شدت کارهاش کم شده و اروم دست کشید به کل بدنم . تمام بدنم با حرکت دستش پیچ و تاب می خورد و بالا و پایین می رفت . وقتی رسید به پام , مکس کرد و از انگشت های پاهام شروع کرد به بوسیدن … عطش و حرارتم هر لحظه بیشتر می شد و حس اینکه کنترل حرکات و حتا مردمک چشمم دست خودم نیست , من رو به خنده های دیوونه وار می کشوند … نیما به رونم رسیده بود و من در حال ذوب شدن بودم . اون قدر بی تاب که می تونستم التش رو یک دفعه درونم خودم فرو کنم . و اولین بوسه ش به التم , نفسم رو قطع کرد و جیغ کوتاهی از بین لب هام بیرون اومد . شهوت از چشماش می بارید و لبخندش دیوونه م می کرد. با زبونش با التم بازی می کرد و من گاهی به مرز جنون می رسیدم و سرش رو محکم فشارمی دادم . ناله هام اوج گرفته و حتا صدای جیغ هم بیشنشون شینده می شد . تمام بدنم پیچ و تاب می خورد و بالا و پایین می رفت … یه دستم به سینه م بود و یه دستم بین موهام … بلند بلند ناله می کردم و وول می خوردم … در مدت کوتاهی تمام بدنم به لرز در اومد و با چند تکون شدید , به ارگاسم رسیدم…
نیما شروع کرد به بوسیدن و به سینه هام رسید . وای خدای من ! گر گرفته بودم و هرگز اینچنین براش بی تاب نبودم. سرش رو گفتم توی دستام و لب هاش رو گذاشتم روی لب هام و نیما شروع کرد به بوس های ریز و خوردن لب های من . توی همین حالت برگشتیم و این سری من , روی نیما بودم . التم روی التش بود و سفتی و داغیش برام قابل تشخیص… شروع کردم به مالیدن الت خودم به التش . هر چقدر که بیشتر اینکار و می کردم , طاقت نیما برای صبر کردن طاق تر می شد و بی تابی از همه حرکاتش موج می زد . صدای ناله های مردونه ش هر کسی رو تحریک می کرد … سر خوردم پایین و التش رو بین دستام گرفتم و نوکش رو توی دهنم فرو کردم و با زبونم شروع کردم به لیس زدن… بعدش نصف التش رو کردم توی دهنم و تا می تونستم توی حلقم فرو دادم . لرزش پاهاش از شدت لذت , این اطمینان رو بهم می داد که داره حال می کنه …
خودش, من و از التش جدا کرد و دوباره به سمت لب هاش برد … زبونش و در اورد و با زبون من شروع کرد به بازی کردن و یک دفه حمله کرد به سمت لب هام و دوتایی از حالت نشسته به حالت خوابیده در اومدیم و این سری نیما روی من بود … هم گاز می گرفت . هم می بوسید و التش رو روی التم فشار می داد … خودش رو از لب هام رها کرد و گفت : آماده ای؟؟
گفتم: بیشتر از همیشه
تحمل کن …
و من با همه وجودم بی تاب ِ حس کردن نیما در درون خودم بودم … با لبخند نگاهش کردم و گفتم: تا درونم نباشی , یکی بودنمون رو حس نمی کنم . زود باش پسر خوب :*
و نیما نوک التش رو در دهانه التم گذاشت … اروم فشار می داد و من هر لحظه درد بیشتری رو در همه وجودم حس می کردم . به پشت نیما چنگ می زدم و داد می زدم … حس عجیبی داشتم … حسی امیخته با درد و شهوت … عشق و شهوت یا عشق و درد و شهوت … هر چی که بود هم درد بود هم عشق … تصور در اغوش نیما بودن و جریان پیدا کردنش در وجودم , همه ی دردها رو خنثا می کرد و دلم می خواست همه زندگیم با این درد و حس امیخته بشه . موجی که روی بدن نیما به وجود می اومد , هم عاشقم می کرد هم سرشار از شهوت … بوس های ریزش روی گردنم , هم حرارتم رو بیشتر می کرد , هم تحمل درد رو برام اسون تر می کرد … همه تنم خیس عرق بود و نیما بد تر از من گر گرفته بود …
کم کم قطره های اشک از سوزش و درد زیاد از گوشه چشمام سر خورد پایین … ولی من دلم نمی خواست حسی رو که اون لحظه با اولین و تنها عشقم توی زندگیم داشتم تجربه می کردم رو با چیزی عوض کنم حتا اگر با درد امیخته باشه . حرارت عشقش در میان شهوتش برام قابل تحسین بود و تمام حرکات و کارهاش رو توی ذهنم هزار بار تکرار می کردم و تند تند روی گردنش بوسه می کاشتم …تمام جزییات برام پررنگ شده بود . رد نگاهش . نفسش… داغی بازدمش که روی گردنم سر می خورد و …
دیگه التش کاملا فرو رفته بود و حرکت جلو و عقبش برای رسیدنش به اوج بود . حالت نیم خیز گرفت و زل زد توی چشمام … این زل زدن هاش رو عاشقانه دوست داشتم . می تونستم از توی نگاهش دوستت دارم های پی درپی ش رو بخونم … به لب هام هجوم اورد و سرعت حرکتش بیشتر و بیشتر شد … حرکت مایع داخل التش و با فشار زیاد پاشیدنش توی التم رو به راحتی حس کردم . شادی زیاد داشتم … انگاری که جوهره ی کسی که دوستش داری رو در درونت حس کنی , هر چقدر هم که دردناک باشه ولی لذت بخشه …
قبلن قرص خورده بودم و خیالم راحت بود … خود نیما روی من ولو شده بود و تکون نمی خورد . حس سوزش و درد زیادی داشتم و حس می کردم کمر به پایین مال من نیست و احساس کردن پاهام به سختی ممکن بود …
در همون حالت نیما از توی جیب شلوارش دستمال در اورد و اروم التش رو خارج کرد و شروع کرد به پاک کردن و تمیز کاری … بی حال بودم و حتا نای حرف زدن نداشتم … نیما بعد تموم شدن کارش کنارم دراز کشید و شروع کرد به ناز کردنم … با یه حالت مظلوم که ترس توش موج می زد گفت: خیلی دردت اومد؟
-بیشتر حال کردم … حس خوبی بود … درد و عشق… عشقی که بیشتر از همه ی دنیا دوستش دارم
ببخشید گلم .
-چرا داری معذرت خواهی می کنی دیووونه؟
-می دونم درد کشیدی… رد اشکی که تا موهات کشیده شده یا خونی که از التت اومده , داره همه چی رو می گه …
نگران نباش . اون قدر ها هم بد نبود . من برای خودم بدتر از این رو تصور کرده بودم
-دوستت دارم . خیلی
محکم من رو توی اغوشش کشید … شاید باید اعتراف کنم که هیچ وقت چنین ارامشی رو دیگه تجربه نکردم و اغوشش توی اون لحظه پناه همه غصه ها و دردهام بود…
و من بزرگترین تجربه زندگیم , ینی زن شدنم رو با نیما رقم زدم …

ادامه دارد

نوشته: sun glasses

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها