حکایت شیخ و بشکه در حوزه علمیه
با سلام خدمت اعضا این متنی که مینویسم داستان نیست بلکه یک حکایت یا داستانک است.روزی روزگاری یک پسر جوان به اصرار ورهنمون خانواده اش برای تحصیل علوم مذهبی راهی یک حوزه علمیه میشود بعد از مصاحبه وثبت نام با چند نفر از طلاب هم حجره میشود واز فردای اونروز مشغول کسب علم وبه امید واهی راه انسانیت وکسب اخلاق ودر نتیجه بهشت موعود میگردد.تا اینکه در زمان استراحت در حیاط حوزه میبیند که تعدادی از طلاب در صفی منتظر ایستاده اند از روی حس کنجکاوی از ایشان میپرسد که این صف چیست میگویند صف بشکه است واو نیز در صف می ایستد تا بفهمد که جریان بشکه چیست بعد از اینکه نوبت به او میرسد میبیند که یک سوراخ روی بشکه هست وانها کیر خود را درون سوراخ فرو میکنند تا ارضا شوند او نیز اینکار را کرده بسیار خوش خوشانش میشود وبا خود میگوید که عجب جای باحالیه واز فردا به همین روال تو صف میرفته وحال میکرده تا اینکه بعد ازتقریبا یک ماه حال کردن با بشکه یکروز که تو صف وایساده بوده یکی از طلاب رو شانه اش میزند ومیگوید یا شیخ امروز نوبت شماست که بروید تو بشکه .شیخ تازه دوزاریش میافته ولی دریغ که دیگه راه فراری نبوده و کونشو به باد میده.
نوشته: مرد تنها