داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

جنون عشق

توی اتاقم نشستم و دارم به آهنگ داریوش گوش میدم…

امان از روز بی رویا…امان از شام مرگ آوا…امان از جای صد دشنه…میان چین پیراهن…

سیگارم دستمه ،به تهش رسیده…عین آرزوهای من که رسیده به تهش…سوزش دستمو حس نمیکنم.

روزگار بدنمو کلفت کرده…چقدر از کشیدن سیگار متنفر بودم حالا میبینم که خودم میکشم…خنده داره…
روزگار آدما به چه کارایی وادار میکنه…میزنم زیر گریه شاید آروم شم…شاید خفه شم.شاید بمیرم از زندگی…هنوز درد سکسی که با وحید داشتم زیر دلمو میسوزونه…آخ خدا بعد یه سال که طلاق گرفتم هنوزم از سکس میترسم…هنوزم وقتی وحیدو توی محل کارم میبینم میترسم…چیکار کردم که مستوجب این عقوبت شدم…هیچی…خودم که میگم هیچی…خداا اگه غلطی کردم بگو؟
سیگارمو توی مشتم له میکنم و میرم زیر پتو…چشمامو میبندم و میرم به دوسال قبل…
وسط مجلس عروسیمون بود.داشتم با داریوش میرقصیدم.دستاشو انداخته بود دور کمرم و بیخ گوشم حرف میزد:امشب خیلی خوشگل شدی.دیگه دارم میمیرم از تشنگی…تموم نمیشه.مثلا عروسی ماست همه دارن فیض میبرن غیر من و تو…وای خدا…
هنوزم بعد از سه ماه که باهاش نامزد بودم بازم با شنیدن این حرف خجالت میکشیدم…لبمو گاز گرفتم و گفتم:داریوش بسه.میدونی که خجالت میکشم…دیوونه…
داریوش ـــ قربون اون خجالتت برم ناز من…نمیشه که نگفت…نمیدونی که چی شدی.
ــ داریوش بسه.انقدرم منو نچرخون که سر گیجه گرفتم.بیا بشینیم.الاناست که مجلس تموم میشه…وای خدا چقدر خوابم میاد.اگه اینجا بالش بود میخوابیدم.
لاله گوشمو بوسید و گفت:خودم برات بالش میشم…اما بالش من از این درازاستا…
با شنیدن این حرف حالم بد شد…با ناراحتی گفتم:ای داریوش بسه.حالم بد میشه…
داریوش ـــچشم خانوم من.الان روم سواری شب که همه رفتن بهت میگم…
با به یاد آوردن شبی که در انتظارمه پشتم یخ کرد…همیشه از سکس میترسیدم.اینو به داریوشم گفته بودم اما اون بهم امیدواری میداد و میگفت کاری میکنه که عاشق سکس بشم.نمیدونم چرا میترسیدم همه به حال من غبطه میخوردن که شوهری مثل داریوش دارم.دوستم رها میگفت خوش به حالت که داریوشو داری…هم خوش هیکل هم خوش تیپ…دیگه چی میخوای؟…اما من بازم میترسیدم.شنیده بودم شب زفاف درد داره.واسه همین از ۳روز مونده به عروسی دلشوره گرفتم.مدام از دست نگاه های هوسی داریوش در میرفتم و به شب عروسی فکر میکردم…بیچاره داریوش هرکاری میکرد که راحت باشم اما نمیشد.من و داریوش با هم فامیل بودیم.اون میشد پسرخاله من…از بچگی همو دوست داشتیم اما من برعکس اون تا عروسیم سکس نداشتم اما اون بنا به گفته خواهرش استاد سکس بود.خواهرش هم این حرفو از دوستش شنیده بود که با داریوش دوست بوده و سکس داشته…واسه من گذشته داریوش مهم نبود دلم میخواست بعد از ازدواج بهم وفادار بمونه…
به یه چشم بهم زدن خودمو توی خونه جدید دیدم…وسط پذیرایی ایستاده بودم و داشتم به اطراف نگاه میکردم که دیدم صدای داریوش از پشت سرم میاد…نگاهش نگران بود…روبروم ایستادو و گفت:عسل من خوبی؟آره؟رنگت پریده…
لبخندی زورکی زدم و گفتم:آره خوبم.فکر کنم مال دود ادکلنو سیگاره…هی بهت گفتم که توی تالار نگیر قبول نکردی…
داریوش با چشمای گرد شده از تعجب گفت:حالت خوب نیست…هوا بارونیه.توی باغ آقا جون که نمیشد عروسی رو بگیریم…عسل خوبی؟
با ناراحتی پشتمو بهش کردم و گفتم:نه خوب نیستم…میخوام تنها باشم…
دستاشو قلاب کرد دور کمرمو سرشو گذاشت کنار گردنم.نفسش خورد توی گردنم…یه جوری شدم.همیشه اینکارو میکرد…بدنم مور مور شد…لرزشی کردم و با ناراحتی گفتم:داریوش نکن.بسه…
منو بیشتر به خودش چسبوند و با لحن پر از هوس گفت:جون…قربونت برم من…ناز نکن عزیزم.
با به یاد آوردن سرنوشتی که در انتظارم بود زدم زیر گریه و گفتم:ولم کن.بسه.میترسم.اه خدا…
داریوش دستاشو از دور کمرم باز کرد و گفت:عسل چته؟به خدا سکس بد نیست.عسل؟!
خودمو انداختم توی بغلش و با گریه گفتم:میترسم.میگن درد داره.آره؟الان نه.بعدا.بذار فردا…اصلا یه هفته دیگه…
کمرمو لمس کرد و گفت:دیوونه.من که تا هفته ی دیگه میمیرم…تازه من که کس ندارم ببینم خوبه یا نه.
دو جنسه ام کردی رفت که شیطون…
نمیدونم چرا وقتی این حرفو شنیدم میون گریه خندیدم و گفتم:تو درست بشو نیستی داریوش…
پیشونیمو بوسید و گفت:عزیزم میدونم سختته.باشه.هرموقع که خواستی و دیدی میتونی.آروم باش پیشی من…گریه نکن…حالا برو لباستو عوض کن بریم بخوابیم.
با ناباوری و ترس نگاش کردم که خندید و گفت:از اون خوابا نه.از این خوابا که همیشه میکنیم…من میخوابم تو هم میخوابی.همه میخوابن…خواب بابا نه کردن…
دوباره خندیدم و خودمو از بغلش جدا کردم.میدونستم ناراحته.میدونستم چه نقشه هایی واسه امشب نکشیده اما نمیتونستم.حتی فکر اینکه یه چیزی بره توی بدنم اعصابمو خورد میکرد…
رفتم اتاقمون تا لباسمو عوض کنم.تخت خواب پر از گلبرگای گل رز بود.فهمیدم کار داریوشه.حتما به خواهرش گفته اینکارو بکنه…فضا خیلی رمانتیک بود اما بیچاره داریوش…در کمد لباسمو باز کردم که لباس خوابمو بپوشم.میدونستم داریوش کدومو میخواد…همونی که خودش واسم خریده بودو برداشتم…
یه لباس حریر سفید که هاله ی سفیدیش جلو سینه هام و کسم پررنگتر میشد.ساده اما به قول داریوش خیلی هوسناک بود.
جلو آینه وایسادم وخودمو نگاه کردم.خیلی ناز شده بودم.یاد یه عکسی توی دیوان حافظ پدرم افتادم…
تجویدی کشیده بود.یکی از فرشته ها لباسش مثل من بود.نمیدونم چرا اما یه حالت معصومیت بهم دست داده بود…به خودم داشتم توی آینه نگاه میکردم که دیدم داریوشم اومد توی اتاق و پشت سرم ایستاد…با لبخند قشنگی که روی لباش بود گفت:بهت میاد.خیلی ناز شدی…مثل فرشته های آسمونی
سرمو اندختم پایین و به طرف تخت رفتم.هم خسته بودم هم میخواستم زودتر اون شب تموم بشه.
داریوش ــ تنها تنها.مارو دعوت نمیکنی…ناقلا…نمیکنمت نترس.قول میدم…
۵دقیقه بعد توی بغل داریوش بودم و داشتم به صدای قلبش گوش میدادم.اون برخلاف من لباساشو در آورده بود و با یه شرت کنارم دراز کشیده بود.سعی میکردم پام به پاهاش نخوره.هنوزم از پایین تنه اش میترسیدم.با اینکه بغلش بودم خجالت میکشیدم…بوی گل با بوی عطرش قاطی شده بود و بهم آرامش میداد.همونطور که گفت باهام کاری نداشت.فقط موهامو نوازش میکرد و هرازگاهی پیشونیمو میبوسید.هنوز به خودش اجازه نداده بود که لبمو ببوسه.منم به همین راضی بودم.بعد از چند دقیقه داشت خوابم میبرد که صدام کرد.
داریوش ـــ عسل یه چیزی بگم؟///// ــــ اومممم بگو؟!
یه دفعه حس کردم لبام داغ شده.چشامو باز کردمو دیدم داریوش با لبخند بهم نگاه میکنه.نذاشت اصلا تصمیم بگیریم.خیلی آروم منو به پشت خوابوند و دستامو برد بالا…انگشتاشو توی انگشتام گره کرد و بهم نگاهی انداخت…
با چشمای خمار از خواب گفتم:داریوش نه.بذار بخوابم…قول دادی…
آروم آروم لباشو آورد جلو گذاشت روی لبام…انگار لبام توی کوره آجرپزی افتاده باشه…زبونشو کشید روشون و گفت:آخ خدا آرزوم بود بخورمشون.
باورم نمیشد لب دادن انقدر لذت بخش باشه مخصوصا با کسی که دوسش داشته باشی.همه ی بدنم شل شده بود…نمیدونم چه جوری توصیف کنم.کسایی که سکس کردن میدونن.حس کردم یه چیزی ته دلم لرزید…
میخواستم دوباره تجربه کنم.با التماس نگاش کردم که داریوش دوباره لبامو گرفت توی دهنش…وای خدایا
انگار داشتم پرواز میکردم.یه حس آزادی و راحتی.دلم میخواست جیغ بزنم و بگم بازم میخوام.سعی کردم منم لباشو بخورم…خوشبختانه موفق هم شدم.بعد از چند دقیقه با عشق نگام کرد و گفت:خوب بود؟
با سر تایید کردم که اینبار رفت طرف گردنم.دیگه حالیم نبود.شروع کردم به آه و ناله…اونم خودشو بهم میمالوند و حرف میزد.
داریوش ـــ جون عزیزم.دیدی خوبه…قربون اون آهت برم…مردم از بس لباتو فقط دیدم…عزیزکم
با شنیدن این حرفا حالم یه جوری شد.کل بدنش روم بود و داشت باهام عشق بازی میکرد.منم سرمو برده بودم عقب و ناله میکردم.هنوز به سینه هام دست نزده بود اما من در اوج لذت بودم.دستامو فرو کردم توی موهاشو سرشو به گردنم فشار دادم.باور نمیکردم خوردن گردنم انقدربهم لذت بده.یه دفعه حس کردم ناخودآگاه ماهیچه های کسم باز و بسته میشه.به یه حالتی رسیده بودم که نمیشد گفت.
داشتم ارضا میشدم اونم فقط با خوردن گردنم.بدنم میلرزید.داریوشم فهمید…دلم میخواست جیغ بزنم اما روم نمیشد.یه دفع داریوش دستشو کرد توی شرتم و شروع کرد مالیدن کسم…انگار جونم داشت از تنم میزد بیرون.آه و ناله ها بیشتر شده بود و داریوش به خودم فشار میدادم.داریوشم با انگشت وسطش داشت کسمو میمالند.به اوج لرزش رسیدم یه دفعه جیغ بلندی کشیدم وحس کردم یه آبی ازم اومد بیرون…
داریوش ـــ جووون…چرا انقدر زود آبت اومد ناز من…فدای اون آبت بشم من.مال خودمه.الان میخورمش.
سرشو با دستام گرفت و برای اولین بار لبامو به اختیار خودم گذاشتم روی لبام.نفس نفس میزدم.یه حال عجیبی بود.ااونم مدام لبامو میخورد و قربون صدقه ام میرفت…
داریوش ـــ دوست دارم عسل.وای خدا مردم…میخوامت.قربون اون کست برم که الان پر آبه.میخوامت.
سرشو گذاشتم کنار گوشم و با ناله گفتم:ممنون.ممنون.انگار رو ابرام.مرسی.دوست دارم.
داریوش ـــ منم میخوامت.حالا بخواب.راحت باش.آرزومه که ازم راضی باشی.تو حال کن منم حال میکنم.
بعد از روم کنار رفت و از روی تخت بلند شد.دستشو گرفتمو گفتم:کجا داریوش من؟!
لبخند پر مهری بهم زد و گفت:بیا بریم خودتو بشور…
تازه یاد حرف مادرم افتادم که میگفت وقتی با داریوش سکس کردم خودمو تمیز کنم.اما اصلا نای بلند شدن نداشتم.داریوش از جام بلندم کرد و زیر بغلمو گرفت…
اون شب من بعد از اینکه خودمو شستم خوابم برد و داریوشم همینطور.اما بعدا بهم گفت که جلق زده تا تونسته راحت بخوابه.واسه خاطر من.نخواسته اولین بار ازش زده بشم.اما بعدها از خجالتش در اومدم…
چشمامو که باز کردم دیدم سرمو گذاشتم روی سینه ی صاف و بی موی داریوش.خیلی آروم دستی به سینه اش کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.بوی عطر بدنش با بوی گلهای رزی که هنوزم دور و برمون بود قاطی شده بود و یه حس آرامشی بهم میداد…از سر خوشحالی لبخندی زدم و به دیشب فکر کردم.هنوزم یاد طعم لباش میفتادم بدنم میلرزید.نمیدونستم یه لب گرفتن انقدر قشنگ باشه.شایدم واسه بقیه ی دخترا اینطوری نبود اما واسه من که نه با پسری دوست بودم نه سکسی داشتم خیلی لذت بخش بود…اما هنوزم از سکس کامل میترسیدم.خودمو بیشتر توی بغل داریوش جا دادم که حس کردم بیدار شده…نگاش کردم که دیدم با چشمای درشت و آبیش نگام میکنه.لبخندی زدم و صبح به خیر گفتم که خندید و دستی به موهام کشید…
داریوش ـــ سلام عزیزم.صبح تو هم بخیر.اما ساعت دوازدهه.میخواستم بیدارت کنم دلم نیومد…خسته ای هنوز؟دیشب خسته شدی نه؟
با خجالت نگاهش کردم و حرفی نزدم که سرمو بوسید و گذاشت روی سینه اش.
داریوش ـــ دیشب خیلی زود ارضا شدی.چرا انقدر زود.هیچ دختری مثل تو ندیدم.همه کفر آدمو در میارن تا آبشون بیاد…وای عسل دیشب توی اون حال حشری که دیدمت داشتم دیوونه میشدم.خیلی سکسی شده بودی.انگار داشتی با لبات ذوبم میکردی…دوست دارم.میخوامت.
با صدایی که از سر خجالت مثل ناله شده بود گفتم:داریوش سکس درد داره؟پری دوستم میگفت خیلی درد داره…
داریوش ــ خب آره.مخصوصا واسه تو که تاحالا نداشتی.اما لذتش به دردشه.میدونی وقتی عاشق یکی باشی دردی هم که از طرف میکشی دوست داری.اصلا از ازل همین بوده.تو از من لذت ببر منم با تو راضیم.اما باید سعی خودتو بکنی.عصر میریم شیراز.خب؟اونجا دیگه باید بهم اون کس خوشمزتو بدی بخورم.چون دیگه طاقت ندارم.دارم له له میزنم واسه اون کس خوشگلت.دیشبم که نذاشتی ببینمش.
دیگه داشتم میمردم از این حرفا.واسه اینکه تمومش کنم از بغلش اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه تا یه چیزی درست کنم که بخوریم.در حقیقت از دستش در رفتم.هم میخواستم تجربه کنم هم میترسیدم.
اما چون عاشق داریوش بودم میخواستم به میلش رفتار کنم.مشغول درست کردن صبحونه بودم که تلفن زنگ زد.سر جام ایستاده بودم و به گوشی تلفن نگاه میکردم.میدونستم کیه.حتما یا مادرم بود یا خاله که میخواستن ببینن داریوش پردمو زده یا نه.خجالت میکشیدم گوشیو وردارم.بالاخره خود داریوش از اتاق اومد بیرون و گوشیو برداشت.
داریوش ــ بله؟!..سلام خاله جون خوبی؟…مرسی خوبم.عسلم خوبه…خوابیده هنوز…دیشب خسته بود گرفت خوابید…نه متاسفانه…آخه چی بگم…یه لحظه گوشی…
بعد نگاهی به من کردو رفت توی اتاق.حتما میخواست بگه که من میترسم.مادرمم میدونست.بهش گقته بودم.یه لحظه یاد حرف رها افتادم که میگفت:عسل انقدر از سکس نترس.منم مثل توام.اما وقتی ازدواج کردی باید هرکاری کنی تا شوهرت ازت راضی باشه.به خدا یه دفعه دیدی توی سکس ناتوان شدیا…سعی کن ذهنیتتو نسبت به سکس خوب کنی.
حالا میفهمیدم چی میگه.یه لحظه فکر کردم اگه من مریض باشم و نتونم داریوشو ارضا کنم چی میشه.
حتما میره.فکرشم داغونم میکرد.اشک از چشمام سرازیر شد و نتونستم خودمو کنترل کنم.نشستم روی صندلی و آروم آروم شروع کردم به گریه.
با صدای داریوش به خودم اومدم.بالای سرم ایستاده بود و با وحشت نگام میکرد.خودمو انداختم توی بغلش و با گریه گفتم:داریوش من راضیم.هرچی تو بگی.فقط نرو.میترسم.تنهام.بدون تو میمیرم.
منو به خودش فشار داد و گفت:دیوونه ی من چی میگی.چیزی ازت نخواستم که.من انقدرم نامرد نیستم.آروم باش.قربونت برم.گریه نکن…حالا بیا صبحونه بخوریم.خیلی گشنمه.زود باش.ا ا ا نگاه، دختره گنده گریه میکنه…
اشکامو پاک کردم و شروع کردم به چایی ریختن.
حدود دو ساعت از صبحونه خوردنمون میگذشت و من و داریوشم توی پذیرایی نشسته بودیم و فیلم میدیدم.توی این مدت انقدر زنگ زده بودند و بهمون تبریک گفته بودند که دیگه داریوش اعصابش خورد شد و تلفنو قطع کرد.
داشتیم یه سریال آلمانی از ماهواره میدیدم.داستان یه مدرسه رقص بود که هم پسر داشت هم دختر.
د اشت یه صحنه نشون میداد که یکی از دخترا زیر دوش با یه پسر مشغول لب گرفتن بود.نمیدونم چرا یه جوریم شد.مثل موقعی که داریوش لبمو میگرفت توی دهنش.با خجالت نگاهی به داریوش انداختم که دیدم اصلا عین خیالش نیست.خیلی عادی داشت نگاه میکرد.وقتی دید نگاش میکنم با خنده گفت:عسل شیطونی نکن.حالا که من نشستم تو داری وسوسه ام میکنیا…دختر خوبی باش.آفرین
با دیدن صحنه ی فیلم هوسی شدم.میخواستم توی بغل داریوش ولو بشم و خودمو بسپرم بهش.سرمو نزدیک کردم به سرش و با شیطنت نگاش کردم.وقتی دید خودم دلم میخواد یه دفعه لبامو گرفت توی دهنشو شروع کرد به خوردن.با این کار داشتم رو ابرا سیر میکردم.داشتم به خودم تلقین میکردم که لذت میبرم و واقعا هم میبردم.دستاشو گذاشت روی کمرم و شروع کرد به مالیدن.یه دفعه بغلم کرد و از جاش بلند شد.جیغ کوتاهی کشیدم که گفت:قربونت برم.به خدا پشیمون نمیشی.فقط خودتو بسپر به دست من…
پامو دور کمرش حلقه کردم و دستامو انداختم دور گردنش.مثل بچه های کوچیک آویزون شده بودم بهش.
اونم مدام کمرمو میمالید و لب میگرفت.یه دفعه سفتی کیرشو روی کسم حس کردم.بازم داشت حالم بد میشد.اما دوباره به خودم تلقین کردم.کسمو مالیدم به کیرش که زیر شلوارکش بود و شروع کردم به خوردن لباش.البته به تبحر داریوش نمیرسیدم اما خب بهتر از این بود که کاری نکنم…
سرشو برد زیر گردنم و شروع کرد به خوردن بالای سینه ام.آهی از سر لذت کشیدم و گفتم:داریوش دارم میمیرم.میخوام دراز بکشم.بذارم زمین.
چشمامو بستم و سرمو گذاشتم روی شونه اش.بعد از چند دقیقه حس کردم روی یه جای نرم دراز کشیدم.منو گذاشته بود روی تخت.روم دراز کشید دستاشو گذاشت روی سینه ام.وای خدا.بدنم شروع کرد به لرزیدن.به سینه و رون پاهام حساس بودم.به قول رها شل میشدم.چشمامو بستم و شروع کردم به ناله.صدای نفسهای تند داریوش با ناله های من قاطی شده بود و به نظرم خیلی سکسی بود.البته بعدا فهمیدم داریوش از صدای ناله هام خیلی لذت میبره.
آروم آروم دستاشو کشید روی رون پام و کیرشو به کسم فشار داد.نمیدونم چه جوری توصیف کنم.هم میلرزیدم هم لذت میبردم.فقط آه میکشیدم و پاهامو به هم فشار میدادم.یه دفعه داریوش از روم بلند شد و بندای لباس خوابمو که هنوز در نیاورده بودم از روی شونه هام سر داد به پایین.با خجالت نگاش کردم که منو بلند کرد و دستاشو گذاشت پشتم.دکمه پشت لباسمو باز کرد و خیلی آروم از تنم در آورد.دیگه داشتم میمردم از خجالت.سرمو به طرف دیگه ای گردوندم و سعی کردم نگاش نکنم.اونم داشت آروم آروم لباسمو در میاورد.سوتین نبسته بودم و با کشیدن لباسم به طرف پایین سینه هام افتاد بیرون.وای دیگه اوج لذت و خجالتم بود.از اینکه میدیدم داریوش نگاهم میکنه لذت میبردم.چشمامو بسته بودم و عکس العملشو نمیدیدم.فقط صداشو شنیدم که گفت:وای خدای من.اینا چیه.چرا انقدر خوشگله.آدم میخواد قورتش بده.قربونشون برم.وای خدا…چطور دلت اومد اینارو ازم دریغ کنی.
لبخندی از سر رضایت زدم و خواستم یه چیزی بگم که گرمای نفسشو روی پوست سینه ام حس کردم.
دیگه داشتم ضعف میکردم.وای خدا داشتم میمردم.دلم میخواست ساعتها سینه هامو میخورد.داشتم عین مار به خودم میپیچیدم و تند تند نفس میکشیدم .دستامو حلقه کردم به بالای تخت و چشامو بستم.دیگه طاقت نداشتم.چقدر لذت داشت.از اینکه نذاشته بودم توی دوران نامزدی اینکارا رو باهام بکنه به خودم لعنت میفرستادم.یه دفعه دهنم باز شد و با ناله گفتم:وای داریوش.بخورشون.همش مال توئه.فقط ادامه بده.وای خدا مردم…بخورشون.
داریوشم مثل قحطی زده ها سینه ی چپمو کرده بود توی دهنش و مک میزد.انگارمیخواست شیر بخوره.

یه دفعه یه گاز محکم از سر سینم گرفت که گفتم:آی وحشی گاز نگیر.آخ خدا دردم گرفتدیوونه.
داریوش ــ آره فحش بده.بگو.وای خدا دارم میمیرم.چقدر خوشمزن.مال خودمه.کستم مال خودمه.وقتی کیرمو کردم اون تو فحش بده.
بعد خیلی سریع لباسمو به کل از تنم در آورد رفت سراغ کسم.تا خواستم یه چیزی بگم دهنشو گذاشت روی کسم و شروع کرد مک زدن.به سر حد انفجار رسیده بودم.دلم میخواست داد بزنم و به همه بگم دارم حال میکنم.اصلا دیگه هیچی نمیفهمیدم.حشری شده بودم.دوباره داشتم مثل دیشب میشدم.داشتم ارضا میشدم و این برام خیلی لذت بخش بود.داریوش زبونشو حلقه کرده بود توی سوراخ کسم و داشت میخوردش.مدام کمرمو بلند میکردمو میکوبیدم روی تخت.هم درد داشتم هم لذت.به قول داریوش لذتش به دردش بود.یه دفعه حس کردم دارم جون میدم.بدنم شروع کرد به لرزیدن و داریوشم سرعت کارش تند کرد.از دیشب بیشتر داشتم حال میکردم.داشتم جیغ میزدم و از داریوش میخواستم تندترش کنه.یه دفعه حس کردم آبم اومد و بدنم آروم شد.نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم.همه جا ساکت بود و فقط صدای نفس من و داریوش میومد.یه سکوت لذت بخش.انگار داشتم رویا میدیدم.داریوش کنارم دراز کشید و شروع کرد به نوازش کردن موهام.نگاش کردم که گفت:خوب بود؟لذت بردی؟!//// ـــ آره.مرسی.خیلی خوب.عالی…
داریوش ــ آبت خیلی خوشمزه بود.مثل اسم خودت.مزه عسل میده.
دستامو انداختم درو گردنش و یه ماچ از لپش گرفتم و گفتم:دوست دارم داریوش.مرسی که …
داریوش ـــ اوه بسه قشنگ من.من و تو دیگه مال همیم.باید از هم لذت ببریم.میفهمی؟حالا آروم شدی؟
به جای اینکه جوابشو بدم نگاهم افتاد به سمت کیرش.از روی شلوارکش خیلی گنده بود.بر آمده شده بود.فکر اینکه کیر به اون گندگی میخواد کسمو فتح کنه دست و دلم شروع کرد به لرزیدن…دوباره اشک توی چشمام جمع شد و سرمو توی گردن داریوش فشار دادم.داریوشم فهمید از چی میترسم با لحن مهربونی گفت:عسل میخوای نبینیش؟یه کاری میکنم که نبینیش.فقط حسش کنی.تا بعدا که تونستی خب؟!میدونم میترسی.به خدا مثل خوردن کست بهت لذت میدم.خب؟آخه عزیزم منم دل دارم.منم میخوام اون کس خوشگلتو بخورم.ازم دریغش نکن.به خدا بد نیست…وای خدا.بگم این پری جنده رو چیکار کنه تورو ترسونده…اگه دستم بهش برسه میکشمش
خنده ام گرفت از حرفش.اما بالاخره باید با داریوش سکس میکردم اما نمیدونم چرا ازش میترسیدم.از خودش نه از کیرش.با یه صدای نسبتا آروم گفتم:من میترسم ازش.راستش نمیدونم چی بگم.میدونم سختته و نمیتونی تحمل کنی.من رضایتتو میخوام.هرچی تو بگی.راضیم.
داریوش ــ قربونت برم عزیزم.به خدا یه کاری میکنم لذت ببری.خب؟!اما باید ببینیش…
با فریاد گفتم:نهههههه.نمیخوام.بیریخته.چندشم میشه.
داریوش ـــ مگه دیدیش که میگی بیریخته؟!چندشه یعنی؟!باشه عسل خانوم بهم میرسیم.
ــ خب آخه تو فیلما دیدم.یه جوریه.
داریوش ـــ مال من با مال اونا فرق داره.
بعد از گفتن این حرف دوباره شروع کرد به مالیدن کسم.کسم داغ شده بود و آبش راه افتاده بود.تا دستش میخورد به کسم میلرزیدمو آه میکشیدم.خیلی لذت بخش بود.حس میکردم کسم نفس نفس میزنه.نمیدونم چه جوری توصیف کنم.حالم خیلی بد بود.به خودم میپیچیدم و از داریوش میخواستم به کارش ادامه بده.اونم یه جوری کسمو مالش میداد که دیگه داشتم از شدت شهوت میمردم.بعد از چند دقیقه دراز کشید روم.یه دفعه عین برق گرفته ها بهش نگاه کردم.کیرشو حس کردم.یه چیز نرم و دراز که سرش روی کسم بود.داشتم از ترس میلرزیدم.داریوشو به خودم فشار دادم و گفتم:آروم باشه؟!طاقت ندارم درد بکشم…اولین بارمه.
داریوش ـــ چشم عزیزم.چشم.نگران نباش.دیدی که نذاشتم ببینیش.فقط حسش کردی.
همزمان با خوردن لبام با دستشم داشت لبه های کسمو باز میکرد.کیرش وقتی به کسم میخورد یه احساس خوشایندی بهم دست میداد و بی اختیار آه میکشیدم.بد از چند ثانیه کلاهک کیرشو به سوراخ کسم چسبوند و فشار داد.با اولین فشار جیغی کشیدم و انگشتمو گاز گرفتم.هنوز نرفته بود تو.فقط به اندازه چند سانت.حس میکردم دارم جر میخورم.داریوش نگام کرد و گفت:میخوام یه دفعه ببرمش تو.خب؟درد داره اما بعدش خوب میشه.تحمل کن.یه جوری میکنمت که التماسم کنی بیشتر بگامت.
هنوز حرفش تموم نشده بود که همه ی کیرشو کرد توی کسم.جیغ بلندی کشیدم بی حرکت موندم.باورم نمیشد کیرش توم باشه.خیلی بزرگ بود و کس منم تنگ.حس میکردم کسم کشیده شده.
کیرشو زیر نافم حس میکردم.خیلی بزرگ بود.پاهامو از شدت درد به هم نزدیک کردم اما نتونستم به طور کامل ببندمش.اشکم در اومده بود.نفس کشیدن واسم سخت شده بود.داریوشو چسبوندم به خودم و گفتم:بزرگه لعنتی.بزرگه.دارم جر میخورم.وای خدا.درد دارم.گوشمو لیس زد و گفت:جوووون میخوامت.دیدی چقدر بزرگه.با همین هرشب میگامت.همیشه باید کستو بگام…تو تنگی…میفهمی تنگی.اخ خدا…
هم درد داشتم هم از شنیدن حرفاش لذت میبردم.حالم داشت دوباره بد میشد.بعد از چند دقیقه به کیرش عادت کردم.هنوزم توی کسم بود.حرکتش نمیداد.
داریوش ـــ میخوام بگامت عسل.میخوام جنده ی من باشی.میخوام جیغ بزنی.
بعد از گفتن حرفش کیرشو کشید بیرون.انگار تو کسم داشتن آب داغ میریختن.میسوخت.داشتم بال بال میزدم.مثل این بود که همه ی وجودم از کسم بیاد بیرون. دوباره جیغ کشیدم و دوباره داریوش کیرشو کرد تو.
داریوش ــ پردتو زدم جنده.داره ازش خون میاد.وای خدا عاشق این لحظه بودم.جنده ی منی.داری بهم کس میدی.
شروع کرده بود به تلمبه زدن.دستاشو گرفته بود به میله های تخت و با شدت تلمبه میزد.اما من درد داشتم.داشتم میمردم از درد.هم کسم تنگ بود هم کیرش کلفت و دراز.مدام با ناله ازش میخواستم که آروم بکنه اما انگار با شنیدن حرفای من بیشتر حشری میشد و بدتر میکرد.بعد از چند دقیقه منم داشتم به لذت میرسیدم.تازه داشت درد شکمم از بین میرفت.کسم تحریک شده بود و حس میکردم که آبم راه افتاده.دیگه فریادی که میکشیدم از سر درد نبود.با همه وجودم کیرشو حس میکردم.از دهنم یه چیزایی در میرفت که واسم تعجب داشت.مثل جنده ها حرف میزدم.اونم جوابمو با فحش میداد.تازه فهمیدم که وقتی حشری بشم دلم میخواد مثل وحشیا منو بکنه و بهم فحش بده.حدود یه ربع داشت تلمبه میزد.هم من و هم اون داشتیم حال میکردیم.برخلاف دیشب از آبم خبری نبود.اونم مثل اینکه خوشش اومده بود.
داریوش ـــ چرا آبت نمیاد هان؟!چرا مثل دیشب ابت نمیاد؟آخ کاش دیشبم مثل الان دیر میومدی.تا صبح میگاییدمت.جووون داد بزن.جیغ بکش.دیدی کستو جر دادم.دیدی حال میده.
ـــ آخ خدا.داریوش بزن.محکم بزن.میخوام باز.کیر میخوام.لعنتی منو بگا…آه خدای من.
داریوش با شنیدن حرفای من داشت تند میزد.انگار دیوونه شده بود.همه ی قدرتشو جمع میکرد و میکوبید به کسم.منم داشتم لذت میبردم.بعد از چند لحظه دیدم رگای گردنش متورم شده.فریاد میکشید و مدام صدام میکرد.منم با دیدن این حالتش داشتم ارضا میشدم.یه دفعه دوتامون با هم داد زدیم و همدیگرو بغل کردیم.من ارضا شده بودم.اونم همینطور.برای اولین بار آبشو توی کسم حس کردم.داغ داغ بود.داشتم ذوب میشدم.همه ی کسم از آبش پر شده بود.اونم گردن و لبام میلیسید و حرف میزد.
داریوش ـــ آخ خدا.دیدی گاییدمت.انقدر واسم ناز کردی که دیوونه شدم.قربون اون آبت برم که رو کیرمه.ناز من.دوست دارم.همیشه باید کس بدی بهم.هرروز.
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.حالا میفهمیدم چرا میگن سکس لذت داره.با اینکه زیرش بودم و تحت فشار بدنش اما حس میکردم خستگیم از تنم بیرون رفته.حس میکردم همه انرژیم آزاد شده و سبک شدم.تاحالا به این نتیجه نرسیده بودم.اصلا درک نکرده بودم.انقدر بهم لذت داده بود که دلم میخواست هر ساعت با داریوش سکس داشته باشم.
داریوش آروم آروم کیرشو از کسم بیرون کشید و کنارم خوابید.دستشو گرفتم توی دستم و چشمامو بستم.میخواستم دراز بکشم و بخوابم.توی حالت خلسه بودم.پای راستمو گذاشتو روی پاش و گفتم:خوابم میاد داریوش.خیلی خسته ام.
اما داریوش جوابی نداد نگاش که کردم دیدم اونم توی خواب و بیداریه.یه بوسه از لباش گرفتم و منم خوابیدم
سرمو از زیر پتو میارم بیرون و زل میزنم به دیوار روبروم.همون دیواری که یه روز وحید منو بهش چسبوند.دوباره با به یاد آوردن بلایی که سرم اومده گریه ام در میاد…رها در اتاقمو باز میکنه و میاد کنارم.میشینه روی تخت و با ناراحتی میگه:عسل توروخدا بسه.انقدر گریه نکن.دیوونه همه چی تموم شده.بهت که گفتم برو اون یکی اتاق.ای خدا مسببشو بکش.
رها هم با من گریه میکرد.بیچاره تنها دوستم بود که با اینکه ازم کوچیکتر بود اما بهم وفادار مونده بود.همیشه در و دلامو واسش میگفتم و اونم راهنماییم میکرد.اما حیف که هیچ کدوم از نصیحتاش به گوشم نرفت.
سرمو میذارم روی شونه اش و نفس عمیقی میکشم.همه چی این دختر پسرونه است.حتی ادکلنش.بوی عطر تن داریوشو میده.دوباره بر میگردم به گذشته…
حدود سه ماه از ازدواجمون گذشته بود.نسبت به روز اول ازدواج خیلی عوض شده بودم هم معتاد سکس شده بودم هم جا افتاده تر.دیگه از اون دختری که همه به عنوان عسل میشناختن خبری نبود.یه زن کامل شده بودم.داریوش میگفت از قوه به فعل رسیدم.میگفت خانوم اردک من شده مامان اردک.فقط بچش کمه.نمیدونم چرا تا حرف بچه رو میزد خجالت میکشیدم.با اینکه به حرفاش عادت کرده بودم اما وقتی جلوی بقیه از من تعریف میکرد دلم میخواست آب بشم برم زیر زمین.زندگیم رنگ و بوی تازه گرفته بود.همه چی به چشمم عوض شده بود.همیشه دلم میخواست وقتی میاد خونه تمیز باشم و مورد رضایتش.دلم میخواست زنی باشم که از داشتنم لذت میبره.اما کم کم دیگه توی خونه موندن داشت دپرسم میکرد.داشتم افسرده میشدم.داریوش از صبح میرفت تا شب و من فقط میتونستم پنجشنبه و جمعه ها یه دل سیر ببینمش.وقتی بهش گفتم میخوام کار کنم نمیدونم از حرفم استقبال نکرد. میدونستم روی من خیلی حساسه و دوست نداره توی یه محیطی که هم مرد هست هم زن کار کنم.غیرتی بود.از این احساسش لذت میبردم.و همیشه به احساسش احترام میذاشتم اما نمیتونستم توی خونه بمونم.بهم گفت توی شرکت یکی از دوستام یه کار واست پیدا میکنم.گفت چون منشیگری بلدی به دردشون میخوری اما بازم ته حرفاش ناراضی بود.
فکر کنم میترسید.حقم داشت.کاشکی به حرفش گوش میدادم و میشستم توی خونه.
روزهای اول تازه اومده بودم و به چند و چون کار وارد نبودم.
اما سعی میکردم که کارمو به نحو احسن انجام بدم.خوشبختانه رئیسی که من براش کار میکردم یه زن مومن بود چادری نبود اما معلوم بود مثل بعضی از زنا نیست که جنده باشه.خیلی هم مهربون بود.توی بعضی از کارها بهم کمک میکرد…دیگه تقریبا راه افتاده بودم.روزهایی که داریوشم تعطیل بود منم تعطیل بودم و واسه همین وقت واسه هم داشتیم.دیگه از افسردگی که داشتم خبری نبود.بشاش تر از قبل شده بودم.واسه داریوش هرکاری میکردم که ازم راضی باشه.
باهاش همیشه مهربون بودم و سعی میکردم مطابق میلش رفتار کنم…وقتی آدم عاشق باشه هرکاری واسه طرفش میکنه…توی این مدت هرشب با هم سکس داشتیم و من چیزایی بیشتر از قبل میفهمیدم.دیگه با کیرش عیاق شده بودم و تبحر خاصی توی ساک زدن پیدا کرده بودم.
باورم نمیشد منی که حتی از دیدن کیر چندشم میشد حالا اونو با عشق میخوردم.اما چیزی که همیشه بهم آرامش میداد عشق بازی بود که باهام میکرد.حتی گاهی از شبا با هم سکس نداشتیم اما از بس با هم ور میرفتیم هردومون ارضا میشدیم.داریوش با من خوش بود اما نمیدونم چرا یه غمی توی نگاهش بود.میدونستم یه چیزی ناراحتش میکنه اما روش نمیشه بگه.یه شب که توی بغلش بودم و داشتیم حرف میزدیم گفت:عسل میخوام یه چیزی بهت بگم؟!
ـــ وای داریوش سکس نه.به خدا هنوزم درد دارم.بعدا…توروخدا…چرا شعلت خاموش نمیشه آخه؟مردم به خدا…
داریوش ــ نه که تو هم بدت میاد.شعله من دائم الروشنه عزیزم.تو فندک زدی زیرش خاموش نمیشه…سکس نیست.یه چیز بهتره.البته اونم مربوط به سکسه…دلم میخواد بچه دار شیم…باشه؟
نمیدونم چرا باز ترسیدم.مثل همون ترسی که اولین شب عروسی اومد سراغم.من آمادگیشو نداشتم.فکر میکردم نمیتونم از پس یه بچه بر بیام.با التماس به داریوش گفتم:نمیشه بعدا.من…
داریوش ــ هیچی نمیشه.به خدا دق کردم عسلم.وقتی بچه فرید رو میبینم دلم میخواد گریه کنم.ما که هردو سالمیم.تازه هم مامان من خوشحال میشه هم خاله.باشه؟
باز هم دهنم قفل شد.نمیتونستم مقابل داریوش ایستادگی کنم.توانایی نداشتم.هرچیزی که میگفت انجام میدادم.وقتی سکوت منو دیدگفت:قبول کردی دیگه؟آره؟وای خدا بالاخره به آرزوم رسیدم.
نمیدونم چرا دلم شور افتاد.یه حسی بهم میگفت من نمیتونم بچه دار شم.میترسیدم.میترسیدم.ترس اینکه داریوش بره با یکی دیگه.توی بغل یکی دیگه باشه.حتی تصورشم دیوونه ام میکرد.
روزها میگذشت و داریوش هرشب پدرمو در میاورد.واقعا داشتم میبریدم.کم کم داشتم از سکس دلزده میشدم.دیگه مثل سابق با اشتیاق باهاش سکس نمیکردم.بی حوصله شده بودم.فکر بچه د ار نشدنم دیوونم کرده بود اما داریوش بی اهمیت بود.هرشب وحشی تر از قبل میشد.بعد از یه ماه وقتی دید عادت شدم پکر شد.فهمید که خبری نیست.منم تردیدم به یقین تبدیل شده بود.به مدت یه هفته که عادت بودم شبا دیر میومد.من بهش احتیاج داشتم اما اون درکم نمیکرد.شبا تا ساعت ۱۲ بیدار میموندم که بیاد.یه هفته وضع به همین نحو بود.حول و حوش صبح که بیدار میشدم و میدیدم کنارم خوابیده راحت میشدم اما نفساش بوی الکل میداد.از اینکه شبا بدون من سر میکنه و متوجه من نمیشه ناراحت میشدم.بی صدا اشک میریختم و به خودم لعنت میفرستادم.بالاخره پریودم تموم شد و من صبح بلند شدم که برم حموم.اتفاقا روز پنجشنبه بود و هردو تعطیل بودیم.توی حموم داشتم بدنمو لیف میکشیدم که حس کردم یه دست داره سینه هامو میماله.برگشتم عقب و دیدم که داریوش با چشمایی که هنوز از خواب خمار بود نگاهم میکنه.از اینکه میخواست بعد از مدتها باهام سکس کنه خوشحال شدم.با لبخند گفتم:صبح بخیر آقای خوشخواب.خوبی؟
منو زیر آب بغل کرد و گفت:وای عسل این یه هفته مردم از دوریت.نمیدونم این چی بود خدا واستون گذاشت.مردم از بی کسی.
دستامو حلقه کردم دور کمرش و با بغض گفتم:داریوش اگه من نتونم بچه دار شم چی؟میدونم ناراحتی.من اگه نتونم بچه بیارم میمیرم.طاقت ندارم ببینم واسه خاطر بچه…
دیگه نذاشت بقیه حرفمو بزنم و لباشو گذاشت روی لبام.هنوزم بوی مشروب میداد.ناراضی بودم.
با ناراحتی لباشو میخوردم که منو چسبوند به دیوار و پاهامو دور کمرش حلقه کرد.تازه متوجه شدم که شرت پاش نیست.کیرشو گذاشت روی کسم و گفت:این دفعه دلم میخواد بدون کس لیسی بگامت.ببین چه مزه ای داره.
یه دفعه همه کیرشو کرد تو.یه جیغ بلند کشیدم و سرمو به دیوار تکیه دادم.سرم به دوران افتاده بود.همه جارو سیاه میدیدم.سرم گیج میرفت.با ناله گفتم:لعنتی دارم میمیرم.درد دارم.
اما اون توجهی بهم نکرد.نمیدونم چرا برای اولین بار اصلا به حرفم گوش نمیداد.نه از رمانتیک بازی خبری بود نه از حرفای عاشقانه.فقط تند تند تلمبه میزد.کسم هنوزم خشک بود و هیچ آبی ازش نیومده بود.داشتم با تموم وجودم درد رو حس میکردم.گریه ام در اومد.سرمو گذاشته بودم روی شونه اش با صدای بلند جیغ میکشیدم.گریه میکردم اما توجهی نداشت.دردی که بیشتر از همه آزارم داد درد تنهایی بود.با اینکه داشت منو میکرد اما حس میکردم تنها شدم.تنها تر از همیشه.حس میکردم دیگه وجودم واسش اهمیت نداره.نه به حرفام توجهی میکرد نه به خودم.
بالاخره بعد از ده دقیقه تموم شد.آبشو ریخت توی کسم و کیرشو کشید بیرون.اولین بار بود که نه تنها لذت نبردم بلکه از درد داشتم میمردم.هنوزم کسم میسوخت.خدا میدونه اونروز صبح زیر دوش بعد از رفتن داریوش چقدر گریه کردم.نشسته بودم توی وان حموم اشک میریختم.گاهی اوقات صدای آواز خوندن داریوشو میشنیدم.حس میکردم دیگه مثل گذشته باهام نیست.خیلی جالبه.هنوز زندگیم به یه سال نکشیده شده بود و من داشتم احساس دلزدگی میکردم.
بعد از یه ساعت از حموم اومدم بیرون که داریوش گفت:لباس بپوش بریم پیش زن فرید.جریانو بهش گفتم که وضعمون چه جوریه.میدونی که زنان و زایمان تخصص داره.شاید یه کاری تونست بکنه.
جوری این حرفو زد که انگار داره با برده اش حرف میزنه.بغضی که همیشه همرام بود دوباره بهم فشار آورد.نفس عمیقی کشیدم تا از ریختن اشکام جلوگیری کنم.پلکام داغ شده بود.یه تلنگر کافی بود تا شروع کنم به گریه.برخلاف من که خیلی سریع و بی حوصله آماده شدم اون خیلی با احتیاط داشت خودشو آماده میکرد.انگار داشت میرفت عروسی.خیلی خوشحال بود.
با کنجکاوی و معصومیتی که توی صدام بود گفتم:داریوش چیزی شده شیک کردی.مهمونیه نکنه.
شونه هاشو انداخت بالا و با بی تفاوتی گفت:چیزی نیست که تورو خوشحال کنه.هرچی هست به من مربوط میشه.
از این جوابش نزدیک بود بزنم سرمو به دیوار.کاملا مطمئن شده بودم که دیگه واسش مهم نیستم.دیگه تا رسیدن به بیمارستانی که منیژه زن فرید توش کار میکرد هیچ حرفی نزدم.توی ذهنم داشتم دنبال یه دلیل واسه این رفتار داریوش میگشتم اما هیچی پیدا نکردم.مدام به خودم میگفتم حتما فکر میکنه بچه دار نمیشم واسه همینه که باهام اینجور رفتار میکنه.اما بعدش به خودم میگفتم پس صبح چرا باهام سکس کرد.گیج شده بودم.سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و چشامو بستم.هوا بارونی بود و سرمای شیشه گرمای پیشونیمو سرد میکرد.داشتم آروم میشدم که صدای داریوش منو به خودم آورد…
جلوی منیژه روی صندلی نشسته بودیم و به حرفاش گوش میدادیم.از اون زنای لوند و سکسی بود که به قول رها آب مردارو در میاورد.میگفت منکه آبم در میاد چه برسه به مردا.البته با این حال اصلا ازش خوشش نمیومد.درست مثل من.قیافه ی بدی نداشت.جذاب بود.نمیدونم چرا مقابلش احساس ناتوانی میکردم.شاید چون میتونست همیشه نظر داریوشو به خودش جلب کنه.
با قیافه ای که ازش غم میبارید نگاهش میکردم که بهم گفت:عسل جان عزیزم.برو اونجا رو تخت معاینه تا منم بیام.بعدا خدمت آقا داریوشم میرسم و معاینه اش میکنم.
با گفتن این حرف داریوش و منیژه زدن زیر خنده اما من نه تنها نخندیدم بلکه حس کردم یکی با پتک کوبوند تو سرم.احساس ضعیف بودن میکردم.دلم به داریوش خوش بود که اونم نا امیدم کرد.نمیدونم آدما تا حالا به یه حسی رسیدن که از همه متنفر بشن.منم دقیقا به همون حس رسیدم.در نظرم داریوش مثل یه آدم خونخوار بود.همه ی عشقی که بهش داشتم به نفرت تبدیل شد.دلم میخواست همشونو بکشم.خفشون کنم.اون فضا رو نتونستم تحمل کنم.مطمئن بودم که یه سری بین منیژه و داریوش هست.از نگاه ها و حرفای معنی دارشون هرکسی میفهمید.
به جای اینکه برم روی تخت بخوابم تا معاینه ام کنه از جام بلند شدم و بدون گفت حرفی از اتاق زدم بیرون.خیلی خودمو کنترل کردم تا گریه نکنم.نفس کشیدن واسم سخت بود.همه ی آدمارو مثل شبح میدیدم که دارن به طرفم میان.مطمئن بودم که بچه دار نمیشم.مطمئن بودم که داریوش با منیژه رابطه داره.مطمئن بودم…مطمئن…
تا به خودم اومدم دیدم دارم توی خیابونا پرسه میزنم.به ساعتم نگاه کردم ۹ شب بود.باورم نمیشد یه ضربه ی روحی انقدر منو نسبت به زمان بی تفاوت کنه.اطراف خونه ی خودمون بودیم اما بازم میترسیدم.یه زن تنها و اونم توی شب مردم چه فکری دربارش میکنن.هنوزم صدای خنده های داریوش با منیژه توی سرم مثل ناقوس کلیسا میزد.هوا سرد بود و سوز وحشتناکی داشت.دستامو توی جیب پالتوم کردم سرمو انداختم پایین ،که صدای بوق ماشینی منو از فکر آورد بیرون.خیابون نگاه کردم که دیدم یه مرد تقریبا میانسال اما خیلی شیک داره نگام میکنه.
میدونستم منظورش از نگاهاش چیه.با ترس نگاهش کردم که گفت:بفرمایین تا هرجا خواستین برسونمتون.
از لحنش خنده ام گرفت.عجب مرد با ادب بی شرفی بود.دیگه بلند کردن یه زن که این حرفارو نداره.اما میدونستم اگه بخندم دیگه روش باز میشه.سرمو به علامت منفی تکون دادم و قدم هامو تندتر کردم.اونم پا به پای من ماشینشو میروند.دیگه داشتم از ترس سکته میکردم.تقریبا به سر کوچه ی خونه رسیده بودم.با خوشحالی شروع کردم به دویدن و همونطور که میدویدم کلیدو از کیفم در آوردم.هواسم به روبروم نبود که با ضرب خوردم به یه نفر.سینه ام انگار تیر خورده باشه.داشتم از درد سینه میمردم.نگاهی به طرف مقابلم کردم که دیدم داریوش با لباس خونه نگام میکنه.دستمو گرفت و منو به طرف خونه برد.خواستم دستمو از دستش در بیارم که با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:خفه میشی خب؟مثل آدم راه بیا.واسه من حالا خودشو گوز میکنه.
با بغض نگاش کردم و دنبالش راه افتادم.دیگه حواسم به اون مرد نبود که ببینم پشت سرمه یا نه.
از اینکه دستم توی دستش بود چندشم شد.نفرتم داشت به حد انفجار میرسید.از روی غیض دندونامو به هم فشار میدادم که رسیدیم به خونه.هنوز به طور کامل پامو نذاشته بودم توی خونه که هلم داد توی پذیرایی و درو با شدت بست.افتادم زمین و خواستم از جام بلند شم که با پاش زد پشتم و گفت:واسه من میری جنده بازی.آره؟سگ پدر میدونم چیکارت کنم.منو جلوی منیژه کنف میکنی؟چی داری به خودت مینازی؟قیافت؟شعورت؟اجاقتم که کوره.بدبخت فکر کردی خبریه اومدم گرفتمت.کی به تو نگاه میکرد ؟توی فامیل بهت میگن امل…از بس خودتو قدیسه در آوردی.حالا واسه من داری اتو میزنی.نکنه یارو به میلت نیومد؟پیر بود؟ماشینشم که خوب بود.الگانس خوشت نمیاد؟!نمیدونستم زن جنده ام انقدر توی بازار جنده ها خوش شانسه…واسه من خودتو میگیری.یادته شب عروسی چقدر اذیتم کردی.آره؟
دستمو جلوی دهنم گرفتم و با اشک نگاش کردم.باورم نمیشد این همون داریوشی باشه که من عاشقش بودم.باورم نمیشد همونی باشه که میگفت دنیاشم.خدایا دوست داشتن چه کوتاهه و هوس چه طولانی.چقدر زود عشقمون رنگ باخت.شاید اگه بچه داشتیم زندگیمون خوب میموند.خودمو مقصر میدونستم.حس میکردم چقدر کوچیکم.چقدر ناتوانم.حرفای داریوش بهم تلقین کرده بود که اشکال از منه.من نمیتونم واسش بچه بیارم.تموم جد و آبادمو فحش میداد.مثل گرگای درنده نگام میکرد و فحش میداد.منم هیچ کاری نمیکردم.فقط گریه میکردم.بعد از ۱۰ دقیقه از فحش دادن دست کشید و بهم حمله کرد.خواستم در برم که روسریمو از سرم در آورد و موهامو که بسته بودم گرفت توی دستش و سرشو به گوشم نزدیک کرد.
داریوش ــ میدونی چیه؟میخوام زن بگیرم.میخوام یکیو بیارم که واسم بچه بیاره.تو که قدرتشو نداری.داری؟معلومه که نداری.تو چی داری.یه کس و کون که به درد گدا میخوره بگاتش.اونم همه ی جنده ها دارن.

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها