سکس با دختر عمه
من رامین و متولد مرداد 68 هستم . از طرفی شاید بدونید که یکی از خصوصیات مردادی ها لجبازی ، حس انتقام جویی و کینه ورزی اوناست . خوب واسه این اینو گفتم که سکس من با دختر عمه ام به خاطر کینه ای بود که از شوهر دختر عمه ام داشتم ( همون پسر عمه م میشه ، آخه زهره و بهنام با هم دختر خاله پسر خاله ان ) .
بهتره از اول شروع کنم و بگم اینکه این بهنام ( پسر عمه ی بنده و شوهر دختر عمه م ) 11 سال از من بزرگتره و زمانی که من بچه بودم خیلی منو اذیت میکرد و کتک میزد ، منو دور از چشم بقیه می چزوند و … بگذریم اینا همه واسم کینه شده بودن که رو دلم سنگینی میکردن ، همش منتظر بودم بچه دار بشن که منم عقده م و کارهایی که بهنام با من می کرد رو رو سر بچه ش خالی کنم که اصلا به اونجا نرسید …
داستان سکس من با دختر عمه زهره که 10 سال از من بزرگتر بود بر می گرده به زمستون سال 88 ، پسر عمه م بهنام کارخونه داره و وضع مالیش توپه ، به حدی که در حال تاسیس یه شعبه واسه کارخونش توی دبی بود .«“یه پرانتز بزنیم ; من ورزش تکواندو کار می کنم ، عضو تیم الف استان تهران هم هستم . و چون مدال آورم خیلی وقتا منو جای فایتر هایی که به دلایلی تو وزنشون نمی تونن فایت کنن می برن ( بگذریم که واسه وزن چقد پدر منو در میارن )”»
فصل مسابقات کشوری سبک ما هم فرا رسیده بود . من تازه از مسابقات برگشته بودم ، توی مرخصی بودم واسه اینکه بدنم دوباره رو فرم بیاد که یه شب ساعت حدودا 10 – 10.5 شب بود که مربیم بهم زنگ زد ، گفت : رامین وضع بدنت چطوره ؟ گفتم : خوبه ، چطور ؟ ، گفت که : یکی از بچه ها پدرش فوت کرده هم وزن خودتم هست ، واسه فردا که تیم قرار هستش اعزام بشه به همدان نمیرسه و خلاصه اینکه کلی خایه مالی کرد تا ما هم قبول کردیم که فردا صبح ساعت 12 با ساکمون بریم دم باشگاه که از اونجا با تیم راه بیفتیم و بریم همدان . نصفه شب بود که به همدان رسیدیم اینقدر خسته بودیم که همه عین جنازه تو تختامون افتادیم و تا فردا صبح خوابیدیم .
صبح بیدار شدیم ، رفتیم مسابقه و ما دوباره اول شدیم ، پای سکو بودم میخواستم برم روی سکو که توی بخش تماشاچیای زن یک دفعه زهره رو دیدم داشت واسم دست تکون میداد . ( حالا من چی ؟! اصلا تو فکر اونا نبودم که حتی بخوام خونشون برم و … ) . خلاصه ما بعد از اتمام مراسم رفتیم جلو و دیدیمش ، با دوستاش از شانس خوب ما اومده بودن مسابقه رو ببینن ، اینم واسه کلاس گذاشتم جلو دوستان آقا اصرار که باید بیای خونه ما ( آخه خیلی آدم چشم و هم چشمی کن و آدم کلاس بزاری هستش ) ، حالا منم هرچی میگم نمیشه با تیمم باس برم تهران ، هزار و یکجور کار دارم و … به گوشش فرو نرفت که نرفت ، خلاصه ما مجبور شدیم زنگ زدیم با خونه هماهنگ کردیم و گفتیم که ما نمیایم امشب و فردا صبح یا ظهر راه میفتم خودم تنها میام .
آقا ما با زهره رفتیم خونشون ساعت حدودا 7 و 8 بعد از ظهر بود هوا تاریک شده بود دیگه ، زهره زنگ زد به دوستاش که بیاین اینجا تا امشبو دور هم باشیم و … منم همش منتظر بودم که بهنام بیاد ، نخیر خبری از بهنام نشده بود و ساعت هم شده بود 10 . گفتم : زهره ، بهنام همیشه دیر میاد یا امشب که من اینجام نمیخواد بیاد ریخت ما رو ببینه ؟ ، خندید و گفت : ئه ، نه عزیزم ، بهنام با چندتا از همکاراش دیشب رفتن تهران که از اونجا برن دبی . منم با تعجب خیلی زیاد گفتم : دبی ! حالا ایشاا… کی میخواد برگرده ؟ گفت : یه یه هفته ای دیگه . داشتیم با هم حرف میزدیم که یهویی زنگ در خونه رو زدن . رفتم در رو باز کردم دیدم که بله دوستای زهره خانوم با شیرینی و گل و از این جور مسخره بازیا اومدن تو و قهرمان ، قهرمانی راه انداخته بودن که نگو و نپرس .
منو میگی داشتم آب میشدم . حساب کن یهو 7 – 8 تا زن خوشگل دور و برتو بگیرن و یه همچین کاری کنن .
خلاصه ما نشستیم و بعد از احوال پرسی و اینا آقا شروع کردن مارو سوال پیچ کردن ، به شکل خیلی خفن . جوابشونو میدادم تا اینکه زهره صدامون زد که بیاین غذا آمادس . من یه نفسی کشیدم و گفتم خدا رو شکر نجات پیدا کردم .
سر میز شام بودیم که احساس کردم 2-3 نفر از خانوما دارن با هم پچ پچ میکنن دیدم زیر خنده زدن یهویی ، منم که یکم یخم آب شده بود گفتم خوشگلا اگه چیز خنده داری هست بگین تا ما هم بخندیم ( آخه فکر کردم که منو مسخره کردن ، چون داشتن به من نگاه میکردن ) . بازم زدن زیر خنده و یکیشون دم گوش زهره یه چیزی گفت و زهره با صدای بلند گفت خاک تو سرت و یه دونه زد تو سرش ( البته آروم ) . دیگه یواش یواش داشتم قاطی میکردم پیش خودم میگفتم این عوضیا دارن منو مسخره میکنن که زهره اینجوری ناراحت شد و زدش . خلاصه ما هم گیر سه پیچ دادیم که باید بگین چی گفتین ، نگفتن تا اینکه به زهره گفتم و زهره گفت : هیچی بابا خاک تو سرا میگن خوش به حال زهره امشب با رامین تنهاست ، اگه زرنگ باشه یه حال توپ میتونه ببره . من که تا حالا به چشم خواهری همیشه زهره رو نگاه میکردم ( اونم به همین شکل منو ) قرمز شدم و هیچی نگفتم .
من فکر میکردم که حداقل 1 – 2 تا شون شب میمونن اما ساعت که نزدیک 1 شد دیدم همه یواش یواش نخود نخود کردن و رفتن خونه هاشون .
من که با اون حرف که خود زهره بهم زدش خیلی اعصابم خورد ولی حشری هم شده بودم ، همش تو فکر و بهر اندام زهره رفته بودم و تا پا میشد سر پا چشم می دوختم به تو پاش و کونش .
خیلی داشتم تابلو بازی در می آوردم ، گفتم زهره من میخوام بخوابم ، میشه بگی کجا ؟
اومد و یه جا واسم تو اتاق انداخت و خودشم نیم ساعت بعد از من رفت تو اتاق شونو خوابید .
من که تنها شده بودم تو یه اتاق تاریک همش داشتم لحظه ی لخت و سکس زهره رو تجسم می کردم . دیدم فایده ای نداره تا صبح دوووم نمیارم ، یه 2 ساعتی بود که مثلا خوابیده بودمو ، زهره هم همینطور ، آروم رفتمو در اتاق رو باز کردم ، رفتم دستشویی گفتم ببینم خوابش سبکه ؟ بیدار میشه با صدای در یا نه ؟ دیدم نه خبری نشد .
رفتم در اتاقشون آروم در زدم ! گفتم زهره ، زهره بیام تو ؟
دیدم نه خبری نشد .
آروم در رو باز کردم ، رفتم تو ، وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی تا به حال حتی تو فیلمم همچین صحنه ای رو ندیده بودم . زهره خواب با یه لباس توری آزاد ( لباس خواب ) تنش . شرت و کرست سفیدشو میشد دید .
من که داشتم سکته میکردم از شدت شهوت و شق آروم رفتم جلو و صداش زدم … زهره … زهره … قرص پروفن دارین ؟ سرم خیلی درد میکنه … زهره … ، حتی آروم تکونشم دادم اما نخیر زهره خواب خواب بود . من تا اون موقع توی نخ اندام زهره نرفته بودم ، اما اونشب که تو نخش رفتم دیدم خداییش هیچی از مانکن ها کم نداره ، بدن سفید سفید سینه های سایز تقریبا 75 باسن خیلی خوش تراش و زیبا ، ران های تقریبا بزرگ ، کمر و شکم لاغر ، هرچی بگم کم گفتم ، واقعا کم گفتم . یهویی نمیدونم چی شد ، ناخودآگاه دستم رو از روی لباس رو سینه هاش گذاشتم ، شروع کردم به مالیدن ، البته خیلی آروم ، یه صدایی شبیه به آه ازش بلند شد ، ترسیدم ، خیلی ترسیدم ، دستمو برداشتم سریعا ، اما دلم نمیومد از اتاق برم بیرون ، یه 2-3 دقیقه ای گذشت اینبار دستمو تو پاش کردمو رو کوسش گذاشتم آروم مالیدم ، یواش یواش محکم ترش کردم دیدم تو خواب یهو 3-4 تا آه بلند کشید ، خداییش ریدم از ترس یه خودم ، یهو از خواب پرید نشست تو تخت ، داشتم می مردم ، پاهام کاملا بی حس شده بودن ، یهو بعد از حدودا 20 ثانیه شروع کرد به جیق کشیدن ، منم واسا اینکه آرومش کنم در دهنشو گرفتمو تو بقل خودم کشیدمش که در نره . اما فایده نداشت همش می خواست در بره . بازم نمی دونم چی شد که یه دستمو تو پاش کردم شروع کردم به مالیدن خیلی محکم کوسش ( دوباره ) با دستاش دستمو میگرفت اما خیلی محکم این کارو میکردم بعد از چند بار آروم شل شد تو بغلم . دستمو از دم دهنش برداشتم ، دیدم صداش نمیاد خدا خواسته ادامه دادم ، آه آهش شروع شد ، داشتم دیوونه میشدم ، لبمو رو لباش گذاشتم ، تا تونستم خوردم لباشو ، کاملا شل شل افتاد تو بغلم ، کشوندمش سر جاش و سرش و رو بالش گذاشتم رفتم پایین پاش لباس توریش رو بالا زدم تو 2 ثانیه شرتشو در آوردم شروع کردم به خوردن کوسش ، یهو شروع کرد به آی و اوی با صدای خیلی بلند . هر دو لال شده بدویم ، تا دیدم وضعو کیرمو تو کوسش کردم ، 10 – 12 تا تلمبه بیشتر نزده بودم که دیدم دستشو دور گردنم انداخت منو کشید سمت خودشو لبشو گذاشت رو لبام ، دستاش ، کمرش ، همه جای بدنش میلرزید ، یهو احساس کردم کیرم داغ کرد . یه جیغ کشید و از حال رفت . دونستم که ارگاسم شده . با چند تا سیلی به هوشش آوردم ، ولی خوب چون خودم ارضاء نشده بودم بدون هیچ حرفی ادامه دادم به تلمبه زدنم ، دیدم فایده نداره کیرمو در آوردم دم سوراخ کونش گذاشتم ، زبونش باز شد ، « تورو خدا نکن دیگه ، بسه ، حداقل از کون نکن » اما من که گوشم بدهکار این حرفا نبود . یهو با تمام قدرتم کیرمو تو کونش فشار دادم ، داد زد ، خیلی خیلی بلند ، گریه افتاد ، اما خیلی حشرم بالا بود ، شروع کردم به تلمبه زدن با تمام قدرتم ، بعد از 10 – 20 تا تلمبه زدن اونم گریش وایساده بودو داشت آه و اوه می کرد ، که آبم اومد . تو بغلش ولو شدم .
همینطوری بدون هیچ حرفی خوابیدیم تا صبح .
صبح هم با هم هیچ حرفی نزدیم تا اینکه من دم ظهری بود که ساکمو برداشتمو خواستم بیام ، بهش گفتم خدا حافظ . عین آدما گیج و منگ اصلا از صبح که بیدار شده بودیم از تو تخت بلند ندشه بود با همون سر و وضع موقع سکس ، رفتم دم اتاقشو گفتم خداحافظ من دارم میرم . دیدم از سر جاش بلند شد ، اومد پایین ، وایساد ، یهو گفت آییییییییییی ، یهو خندید ، گفت بی شعور کونمو پاره کردی . منم خندیدم رفتم جلو و یه لب جانانه دیگه ازش گرفتم . خدا حافظی کردیم و من اومدم تهران .
از اون موقع به بعد تا حالا 2 بار دیگه با هم سکس داشتیم که سعی می کنم هر دو بارشو واستون بنویسم .
نوشته: رامین