داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

جسدی در کنارم (4)

… لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
آنچه با هم خواندیم؛ علیرضا صابر که به اتهام قتل در بازداشت و تحت بازجویی است به خاطر آورد که شب گذشته با فرزانه بوده و قرصی خورد و سپس در خانه نرگس پس از نوشیدن شربت وارد محفل خصوصی شد و پس از رقص کمی قلیان با توتون نامعلومی کشید و پس از درگیری با پیام از آنجا به سمت خانه ریاحی فرار کرد.اما اینبار با دختر نرگس یعنی ترمه ریاحی مسول آموزش دانشگاه برخورد کرد.
قسمت چهارم *

تا کی باس بمونه دکتر؟

این سرمش که تموم بشه پرستار میاد فشارشو چک کنه. معدش رو تازه شستشو دادیم.متاسفانه دیر آوردینش.اما خب بذارید کمی استراحت کنه.تحلیل رفته.

مجرمه دکتر. باید زودتر ببریمش.

اگه میخواین زود ببرین اصلا چرا آوردین.میذاشتین گوشه کلانتری میمرد دیگه. بهرحال باید می آوردین بیمارستان…

بهرحال باید برین بیمارستان

نمیتونم.

آخه من چجوری این زخم رو ببندم؟ مطمنی گیر کرده به تیغ؟

آره. نکنه فک میکنین چاقو خوردم این وقته شب! فقط یکم دورشو بشورین. یه باندی چسبی چیزی بزنین روش.

چی شد که ویلای خودتون نرفتین؟

داستانش طولانیه.شاید یه روزی براتون تعریف کردم.اما همین قد بگم که نمیتونم اونجا برگردم.جای دیگه هم نداشتم که برم.

میشه بگین از کجا میدونستین ویلای ما اینجاست؟
هوا سرد شده بود. بعد از دیدن ترمه پشت حیاطشان فقط تا چند ثانیه مات و مبهوت به من خیره بود. خیلی خودم را کنترل کردم که خنده های بی موقع نکنم. اما بعد از کمی، متوجه حال خراب و مست و منگ بودن من شد. با علم به اینکه پدر و مادرش خواب بودن مرا با احتیاط از درب تراس وارد اتاق خودش کرد.آستینم را بالا جمع کردم و دور زخمم را پاک میکرد. یک تی شرت آستین کوتاه و شلوار مشکی استرج به تن داشت.فرصت لباس عوض کردن نداشت.معذب بود.اما شرایط به گونه ای بود که لباسهایمان در اولویت نبود. دوباره نگاهی به چشمانش انداختم.برق میزد.یاد روزهایی که در آموزش به چشمانش خیره میشدم افتادم.بعد از مکث کوتاهی گفتم:
خیلی چیزهاست که من راجع به شما میدونم. درحالیکه پنبه نمناک در دستانش بود و روی بازوم میکشید، زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
اونوقت مثلا چی؟
خجالت زده شدم.از کاریکه چند ساعت پیش با مادرش کرده بودم.میدانستم اینکار سبب می شود هیچگاه بهم نرسیم چون کافی بود فقط مادرش من را می دید.این اولین مرتبه بود که از سر شب از کارم پشیمان میشدم. گفتم:
اینکه چشمایی دارین که فوق العادس.اینکه نگاهتون پر از حیاست.اینکه اونقدر به من اعتماد داشتی که الان با این وضعیت تو اتاق خوابتم.اینکه …
چند خال از موهای خرماییش را از صورتش کنار زد و همانطور که روی تخت روبرویم نشسته بود حرفهایم را قطع کرد: کافیه استاد صابر. نمیخوام ادامشو بشنوم.فکر کردم واقعا یه چیزهایی میدونی.

یعنی اینا که گفتم اشتباه بود؟

… کافیه.

خب اینم میدونم که یه برادرتون انگلستانه.پدرتون مهندسه و چندسالی هست بیماریش زمین گیرش کرده و مادرتون گه گداری میره پیش برادرتون و شما هم دربست خودتونو وقف پدرتون کردین.
چشمانش گرد شد.خواستم بداند که دانسته هایم محدود به بازی با کلمات و بردن دلش نیست… سکوتش باعث شد به او خیره شوم.من واقعا این چشمها را میخواهم.برای همه عمر.واقعا زخمیه چشمانش بودم.

من نمیتونم واسه این زخم کار بیشتری بکنم.

همینجوری یه چسبی باندی روش بزنید تا خونریزی نکنه دوباره.

نداریم.اینجا ویلاس.شما که بهتر آماره مارو داری.سالی ماهی یه بار میایم.اکثرا مادر تنها میان. چون زندگی تو آب و هوای تهران برای تنفسشون سخت شده.شایدم توان موندن تو اون خونه و دیدن وضعیت پدر رو نداره. باید برم داروخونه بگیرم.

الان؟

میخواید صبح بعد از صبحونه بریم؟

اونم فکر خوبیه.فقط من تخم مرغم عسلی باشه.بگید واسم بیارن همینجا رو تخت میخورم.

امر دیگه؟

نون هم تست شده باشه.کلا به نونهای بربری و لواش عادت ندارم.
خندید. من هم از فرصت استفاده کردم و آرام خنده هایم را خالی کردم.سرم هنوز گیج میرفت.

میرم با ماشین تا داروخونه شبانه روزی.

من هم میام.اینجا موندن درست نیست.

آقا شما بیرون وایسید.آقای سرباز با شما هستم.
خانم پرستار سرباز همراهم را به بیرون اتاق هدایت کرد و سرمم را چک کرد و آمپولی درون آن خالی کرد. احساس ضعف بدنی شدیدی داشتم.به دستور افسر به بیمارستان منتقل شدم.نمیدانستم سرگذشتم چه خواهد شد.کاش زودتر ماجرا یادم بیاید.اما اگر خودم دست به جنایت زده بودم چه؟!! آیا به کرده ی خود اعتراف میکردم؟ با حالی که من داشتم هرکاری از من برمی آمد.ترسیدم.اعدام خواهم شد.چشمانم را بستم. صدای برخورد جسمی با شوفاژ در سرم پیچید.چشمانم را بهم فشار میدادم و جز سیاهی چیزی نمیدیدم.ملافه را در میان انگشتانم گرفته بودم و می فشردم. خیسی چند قطره اشک امتداد چشمانم به سمت گوشم را تر کرد. حس میکردم کار خودم بود.

حالا واقعا کار خودتونه؟

گفتم که تو حال خودم نبودم.یهو متوجه شدم دستم کشیده شد به تیغ یه درخت.
چرند میگفتم.میدانستم باور نمیکند.ادامه دادم:

مطمعنید مامانینا بیدار نشدن؟

خب وقتی استارت زدم مادر حتما بیدار شدن. براشون مسیج زدم که دارم میرم تا داروخونه.اونقدر مستقل هستم که به این چیزا حساس نباشن.

آخه نمیگه داروخونه اینوقت شب…

گفتم میرم چیزی بخرم.

چیزی… مثلا… امممم

استاد… لطفا. بذارید حرمتهای بینمون بمونه تا همین جا هم نمیدونم چی شده.فقط میدونم که حوادث اینقدر سریع بوده که فرصت تصمیم گیری نداشتم و گمونم دارم کار درست رو انجام میدم که الان ساعت سه صبح دارم سمت داروخونه می رونم.

خدا خیرت بده دختر جوون.

شما همیشه اینقدر بانمکی؟ تو دانشگاه ندیدم نمک بریزی

خب اونجا فرق میکنه.
وارد شهر رشت شده بودیم.
وقتی به داروخانه شبانه روزی رسیدیم.لحظه ای مکث کرد و به خانمی که وارد داروخانه شد چشم دوخت.

چیزی شده خانم ریاحی؟

من اون زن رو میشناسم.

همینکه رفت تو؟ از فامیلاس؟

نه… گمونم نفیسه خانم بود. برامون کار میکنه. اکثرا ویلا رو نظافت میکنه.یا کمک دست مادره.

اینوقت شب اینجا چیکار میکنه!! میخواید من برم بخرم؟

نه… نه… پیاده نشو.نباید شما رو ببینه.
در بین صحبتهایمان ناگهان صدای تق تق برخورد دست با شیشه سمت راننده هردویمان را وحشت زده کرد. ترمه جیغی زد و به سمت شیشه چرخید. مردی بیرون ایستاده بود. ترمه شیشه را پایین آورد.

سلام خانم. من شما رو میشناسم. اتفاقی افتاده؟
ترمه تند تند نفس میکشید و صدای قلبش با صدای قلب من در رقابت بود که کدام تندتر میزند.

من شمارو نمیشناسم. بفرمایید آقا.
لحظه ای به مرد خیره شدم.مطمن بودم جایی اورا دیده ام.اما حس کردم این هم توهمی بیش نیست.

خانمم رفته داروخونه مسکن بخره.

خب به ما چه ارتباطی داره؟

آخه متوجه شدم دیدیش. من شوهرشم.

شما شوهر نفیسه خانمی.

بله
مرد میان تنه ای بود و لباس ساده ای به تن داشت.وسط موهایش خالی بود و ته ریشی تیغ تیغیه سیاه و سفیدی داشت.

چی شده علی آقا؟
صدای خانمی بود که به گمونم نفیسه بود.چادر سیاهی دورش بود و لبه آنرا به دهانش گذاشته بود و زیرش لباس گل گلی اش پیدا بود.

دختر خانم ریاحیه.
زن که متوجه داخل ماشین شد نگاهی انداخت و با تعجب و با شور بیشتری گفت: ا سلام جان. خوبی جان. شما کجا؟ اینجا کجا. رسیدی به سلامتی؟ پدر خوبه جان؟
ترمه که گیج و مبهوت بود به آرامی با صدایی که از ته حلقش در می آمد سلامی کرد.نفیسه خانم بلافاصله نگاهی به من انداخت و چشمانی بالا انداخت و با حالت کنجکاوی زنانه به ترمه گفت: از بستگانن؟
فهمیدم که گاومان زاییده.
ترمه: ایشون… نه… یعنی بله. تازه رسیدن.اومدیم داروخونه رو نشونشون بدم.
ترمه دست پاچه به نظر میرسید.منکه دست چپم روی بازوی راستم بود متوجه نگاههای معنی دار نفیسه خانم شدم.

تیر خورده؟

نه بابا. تیر چیه نفیسه خانم. زخمی شده.داشت بازی میکرد کشیده شد به یه تیغ درشت.شما چرا اینوقت شب اینجایین؟

واللا چی بگم خانم جان دخترم دل درد بدی گرفت… میدونی که. تازه داره بزرگ میشه.تو خونه قرص نداشتیم علی آقا را مجبور کردم بیایم داروخانه.
علی آقا رو به نفیسه خانم گفت: بریم زن.دختره تنهاست.

خانم شما کاری چیزی نداری جان؟

نه دیگه.برو زودتر به دخترت برس.

باشه به امون خدا. مواظب فامیلتون باش جان.
این را با لحن طعنه آمیزی گفت و بهمراه علی آقا به سمت دیگر خیابان به راه افتادن.
ترمه لحظه ای درنگ کرد و سپس گفت: دهنش لقه.از منم دل خوشی نداره.میترسم فضولی کنه.

چرا دل خوشی نداره؟!!

زنیکه خوش خیال یه بار از مادر، من رو خواستگاری کرده بود واسه پسر معتادش.

عجججججب…
ناگهان ترمه از ماشین پیاده شد و نفیسه خانم را صدا زد.به سمتشان دوید و در کنار پراید علی آقا نفیسه را به گوشه ای برد.بعد از چند لحظه صحبت با نفیسه به سمت علی آقا رفت و چیزی از او گرفت.سپس برگشت و وارد داروخانه شد.
وقتی در ماشین نشست کلیدی به سمت من گرفت.

بیا.میریم اینجا.پانسمانت میکنم بعد من برمیگردم خونه.شما اونجا استراحت کن.

اما…

استاد تا اینجاش رو گند زدین بقیشو لطفا خراب نکنین.گوش بده به حرفم.

کلید کجا هست؟

علی آقا چندتا ویلا دستشه که اجاره میده.خودش نگهبانه تو دهکده.اما آدرس این رو به من داد. بعد از دهکده است.میدون رو باید بریم بالا.

حالا خالی هست؟ نریم اجاره داده باشه.

نداده.میگفت اگه پسرشم اجاره داده بود زنگ میزد بهش که نزده.

به نفیسه خانم چی گفتین؟

یه پولی گذاشتم کف دستش گفتم شتر دیدی ندیدی.دردشو میدونستم.

خیلی باعث زحمتتون شدم.
راه افتاده بود.به سمت ویلای علی آقا در حرکت بودیم.علی آقا. ویلا.

من گفتم این علی آقا رو میشناسم.

کیه؟

همونکه ما امروز ازش خونه گرفتیم.از دور دیدمش اما حالا یادم اومد.
بی اختیار به یاد سامان افتادم.موبایلش را گرفتم.خاموش بود. امیدوار بودم خریت نکرده باشد و از آنجا رفته باشد.

شما دیگه نیاید.من خودم میرم.

اما زخمتون…

خودم میبندم.
جلوی کوچه منتهی به ویلا توقف کرده بودیم.نمیخواستم با ترمه در یک جای بسته باشم.همانقدر هم که در اتاقش بودم فکر و خیال به سرم زده بود.میخواستم جلوی خودم را بگیرم.او به من اعتماد کرده بود.نمیخواستم رابطه ای که میتواند عمیق و زیبا باشد خراب کنم.نمیخواستم بیشتر از این گند بزنم.از آمدن منصرفش کردم و او را روانه خانه خودشان کردم.گفتم صبح تماس میگیرم و به دنبالم بیاید.نگران بود اما همین نگرانیش بیشتر به من قوت قلب میداد و در تصمیمم مصمم تر میشدم.این شد که پیاده تا درب ورودی رفتم.همه جا تاریک بود.صدای جیرجیرک فضای تاریک و پر از دار و درخت را پر کرده بود.از پله ها بالا رفتم.کلید انداختم و در را باز کردم. فضا داخل خانه مرطوب و بد بو بود.کلیدی زدم و صدای چرخی آمد و پذیرایی روشن شد.ساعت بزرگ روی دیوار نظرم را جلب کرد. 4:30
مبلهایی رو به تلویزیون چیده شده بود و میزی وسط آنها قرار داشت.تصمیم گرفتم روی همین کاناپه دراز بکشم.اما سوزشی در بازویم احساس کردم.باند و چسبی که ترمه خریده بود برداشتم و به سمت دستشویی رفتم.بوی بد شدیدتر میشد.گویی بوی سوختن چیزی بود شبیه به پلاستیک یا سیم یا شایدم تریاک و شیشه.دستشویی را در امتداد راهرویی پیدا کردم.درب اتاقی کنار دستشویی نیم باز بود و نور کمی از آن به بیرون درز پیدا کرد. بو از آنجا بود.قدمی برداشتم. ناگهان جسمی از پشت به شانه و سرم خورد و بی اختیار تعادلم را از دست دادم.صدای برخورد سرم با شوفاژ آخرین صدایی بود که در گوشم پیچید…

ادامه …
دکتر – 13
دوستان قسمت بعد قسمت پایانی خواهد بود.

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها