داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

جادوی عشق (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

(این یک داستان است،نه یک خاطره)
_فرزاد،فرزاد،حواست کجاست؟
.
فرامرز بود که گویا چندبار صدام زده بود و من متوجه نشده بودم.
.
+بله داداش؟نه حواسم هست.
_جناب عزیزی فرمودن که چند سالته؟به چی مشغولی؟
+آها،ببخشید شرمنده آقای عزیزی،یک لحظه حواسم پرت شد.والا عرض کنم که بنده ۳۵سالمه و توی بازار یه مغازه دارم.مغازه پوشاک.
*خب خیلیم خوب،موفق باشی پسرم.سعیده ما ۲۵ سالشه و یکم فاصله سنیتون شاید بالا باشه،اما به نظر منم سن و سال فقط یه عدده و مهم تفاهمه که باید باهم داشته باشید.
.
در همین حین بود که منصوره در حالیکه سرش پایین بود و معلوم بود که اصلا حال خوشی نداره وارد شد که خواهرم پرسید؛
.
_منصوره جون خوبی؟چرا رنگت پریده؟
.
و همونطور که گه گاهی سنگینی نگاه من رو روی خودش احساس میکرد جواب داد؛
.
+آره الهه جون خوبم.فکر کنم یکم فشارم افتاد.
_فرزاد،من و منصوره چند سال باهم همکلاس بودیم و کلی باهم خاطره داریم‌.فکر کنم از شانس خوبته که چندوقت پیش خیلی اتفاقی از طریق یکی از دوستای مشترکمون،همدیگرو پیدا کردیم.ایشالا اگه قسمت شد و دومادش شدی،دیگه خیالت راحت باشه بابت همه چیز،سفارشتو میکنم به دوستم!
.
و همه به جز من و منصوره که فقط یک لبخند مصنوعی زدیم،به این حرف الهه کلی خندیدن و به همدیگه تعارف تیکه پاره کردن و ایشالا ماشالا راه انداختن!
توی یک لحظه تمام اتفاقات اون سه ماه از جلوی چشمام رد شد.از نگاه اولمون تا اون روز کذایی که یهو رفت و غیبش زد!
.
.
.
.
زمستون ۲ سال پیش بود.از واگن مترو پیاده شدم و به طرف راه پله ها رفتم.خیلی بیحس و حال بودم.شب قبل تا تصفه شب پای تلویزیون به زور فوتبال دیده بودم و آخرشم هم،تیمی که طرفدارش بودم باخته بود!اما طبق عادت مثل هرروز زده بودم بیرون تا برم مغازه.همزمان با من،چند تا خانم هم از واگن بانوان پیاده شدن و به طرف پله های برقی رفتن.مثل همیشه یک گوشه ایستادم تا همه برن و بعد من.دستم توی جیبم بود و سرم رو توی کاپشنم پنهون کرده بودم.همینطور جمعیت سوار پله برقی میشدن و خلوت تر میشد تا اینکه سرم رو واسه یک لحظه بلند کردم و دیدمش!دیدمش و تمام دنیام زیر و رو شد!تا اون روز توی اون ایستگاه ندیده بودمش و واسم غریبه اومد.چون معمولا من سالها بود سر یک ساعت مشخص میرسیدم اونجا و بیشتر کسایی رو که مثل من بودن همدیگه رو قیافتا میشناختیم.نمیدونم شایدم دقت نکرده بودم بهش.مانتوی مشکی چرم طوری که تا بالای زانوش بود به تن داشت و شال بافت سورمه ای رنگ و یه نیم بوت مشکی خوشگل که تا بالای مچش میومد و شلوار مشکیش رو می پوشوند،دست در جیب مثل من کناری ایستاده بود تا خلوت بشه و بعد از پله بالا بره.
یک لحظه،فقط یک لحظه نگاهمون به هم گره خورد!گرهی که دیگه هیچوقت تو زندگیم باز نشد!نه با دست نه با دندون و نه با هیچ چیز دیگه!چشماش آتیشم زد و موهای مشکی پرکلاغیش جادوم کرد!ترکیب گونه های برجسته و اجزاء صورتش،زیباترین هارمونی بود که تو چهره یک زن دیده بودم.به نظرم از خودم کمی بزرگتر اومد،اما نه اونقدر زیاد.با لبخندی که سحر و جادوش رو کامل کرد،با صدای لطیفی گفت:بفرمایید.
همه رفته بودن و فقط من و اون باقی مونده بودیم که این رو گفت!
زبونم بند اومده بود!من،فرزاد که وقتی یه جنس مخالف میدیدم و اگه ازش خوشم میومد،جوری زبون میریختم و پاپیچش میشدم،تا شمارش رو بده یا شمارم رو بهش بدم،زبونم بند اومده بود!
نگاهم بهش خیره مونده بود که به طرف پله برقی رفت و روش پا گذاشت.
از خودم بدم اومد.انگار که واسم افت داشته باشه و بهم برخورده باشه که چرا مثل یه آدم اوسکول فقط بهش نگاه کرده بودم و زبونم رفته بود توی کونم،به خودم بد و بیراه میگفتم.
به خودم اومدم و پشت سرش با فاصله چنتا پله ایستادم و نگاهم رو از روش برنداشتم تا شاید برگرده و نگاهم کنه!از ایستگاه زدیم بیرون.من باید سوار ماشینای خطی که جلوی مترو صف بسته بودن میشدم تا برسم در مغازه.همونجا ایستادم و از پشت رفتنش رو نگاه کردم که رفت و رفت تا وسط جمعیت گم شد!
فردا دوباره سر همون ساعت دیدمش و انگار که تاحالا مخ یه خانم رو نزده باشم و دنبال راهی واسه این کار بگردم،اونروز هم با یه لبخند تموم شد و زبونم مثل روز قبل کاملا  قفل شده بود!
روز سوم نجاتم داد!روز سوم همون روزی بود که بهانه ای دستم داد تا بیشتر عاشقش بشم!یخبندون شده بود و همه جا لیز بود.از ایستگاه که زدیم بیرون،من یکم باهاش فاصله داشتم و همچنان ایستاده سرجام خشکم زده بود و نگاهش میکردم که یکهو یک پاش لیز خورد و رفت رو هوا و دنبالش اون یکی پاش و با شدت زیادی خورد زمین.اولش کُپ کردم!انگار که دست و پام رو بسته باشن،توان حرکت نداشتم.همه اینها شاید واسه چند ثانیه بود،چون به طرفش رفتم و بدون توجه به نگاههای مردم و نامتعارف بودن کمک کردن یک مرد غریبه به یک زن غریبه دستم رو به طرفش دراز کردم.
چشمهای خجالت زدش از نگاه ها و خنده های مردم رو روی من انداخت و بعد مکثی کوتاه گره ابروهاش از هم باز شد و دستم رو گرفت.
و من از اونجا بود که آدم سابق نشدم!هیچوقت گرمای دستش توی اون سرما و یخبندون رو فراموش نمیکنم و هربار که به یادش می افتم تنم رو داغ میکنه.
از فردای اون روز بود که زندگیم عوض شد.متوجه شدم که تقریبا ده سالی از من بزرگتره درحالیکه اصلا بهش نمیومد.چندسالی بوده که شوهرش فوت شده بوده و دوتا بچه هم داره.یه دختر و یه پسر بزرگ.تو بیست سالگی ازدواج کرده بود و همون سال اول هم دخترش بدنیا اومده بود.متوجه شدم که همون اطراف ایستگاه مترویی که پیاده میشدیم منشی یه مطب دندونپزشکی بود و اونجا کار میکرد.
بدون شک اون سه ماهی که باهاش گذروندم بهترین دوران زندگیم بود.اون تنها کسی بود که به خودم جرات ندادم دستی بهش بزنم و نهایت برخوردی که باهم داشتیم،لمس دستهامون بود!
در طول روز هروقت که وقت میکردیم به هم پیام میدادیم و تلفنی باهم صحبت میکردیم و آخرشبها هم تا نیمه های شب مشغول چت کردن باهم بودیم.
منی که هفته ای دوبار باید با یه نفر سکس میداشتم و شده بود جزو عادتهام،از روزی که با منصوره آشنا شدم،دیگه نتونستم با کسی رابطه بگیرم و این رو یکجور خیانت به اون میدونستم!
توی اون سه ماه بود که معنی عشق رو فهمیدم.شخصیت قوی و در عین حال آرومش.نگاهش به زندگی،تجربه ای که درون تمام حرکات و سکناتش هویدا بود.قدرتی که توی اون صدای آرومش و انرژی که همیشه داخل لبخند روی لبهاش بود،معنی زندگی رو واسم تغییر داد.دیدم به همه چیز عوض شد و شخصیتم متحول شد.وقتی از سختیهایی که در طول زندگیش،مخصوصا بعد فوت شوهرش کشیده بود،صحبت میکرد،با تمام وجودم واسش غمگین میشدم و دوست داشتم با تمام وجودم بغلش میکردم.از مردهایی که اون رو به چشم یه طعمه میدیدن و همیشه میخواستن بدرنش!از فشارها و سختگیری هایی که خانواده متعصب و سختگیر و سنتی پدر شوهرش بهش وارد میکردن میگفت و از اینکه از دستشون خسته شده و دیگه میخواد واسه خودش زندگی کنه و نه برای حرفها و فکرهای اونها!
و هرچی که میگذشت ابراز علاقش به من بیشتر می شد و بیشتر از من خوشش میومد.براش تمام زندگیم رو تعریف کردم و حتی از روابطم پیشش اعتراف کردم و اون باهام جوری رفتار کرد که بیشتر بهش وابسته و با تک تک سلولهای بدنم عاشقش شدم!
دیگه هرروز کارم شده بود تا بعد بیرون رفتن از مترو تا جلوی مطب همراهیش کنم و بعد برگردم و سوار ماشین بشم و برم سرکار خودم.
تغییر رفتارهام برای فرامرز و الهه کاملا واضح بود و اون دوتا هم این رو به فال نیک گرفته بودن،که حتما دیگه سرش به سنگ خورده و بالاخره میخواد سر و سامونی به زندگیش بده که درست هم فکر میکردن!
تصمیمم رو گرفته بودم که سر و سامونی به زندگیم بدم و با فرامرز و الهه درمورد منصوره صحبت کنم.
منصوره هم این رو میدونست و اولش مخالفت کرد که نه تو خیلی از من جوونتری و حیفه و تو باید یه زن همسن خودت بگیری و…اما وقتی حرفهای من رو میشنید قانع شده بود و حالا اون بود که می بایست خانواده شوهرش رو که هنوز کنارشون زندگی میکرد رو قانع میکرد.از طرف بچه هاش خیالش راحت بود،چون قبلا واکنششون رو به اومدن خواستگار دیده بود و میدونست که اونها ریش و قیچی رو داده بودن دست مادرشون.
توی خواب و رویاهام هم باهاش بودم و هرشب هرشب خوابش رو میدیدم و باهاش هم آعوش میشدم.
دوستهام با دیدن تغییراتم تعجب کرده بودن و دوست دخترهام از دستم شاکی بودن.همشون رو میپیچوندم و دیگه بجز منصوره و روح و جسم اون،به هیچکس دیگه حتی فکر هم نمیکردم!
تا اینکه اون روز نحس رسید!شب قبل جواب پیامهام رو نداد که گذاشتم رو حساب اینکه خواب بوده.صبحش هم که از خواب بلند شدم و گوشیم رو نگاه کردم هنوز جواب نداده بود.نگرانش شدم و زنگ زدم و متوجه شدم که گوشیش خاموشه.این رو هم گذاشتم رو حساب اینکه گوشیش مشکل پیدا کرده،چون مدتها بود مشکل هم داشت و تصمیم داشتم واسه تولدش تو اردیبهشت ماه گوشی بگیرم.
از قطار پیاده شدم و اما باز ندیدمش.دیگه نگرانش شدم.از دلشوره تا مطبی که داخلش کار میکرد رفتم اما نیومده بود و پشت میزش خالی بود.دلشوره تمام جونم رو گرفته بود و داشتم میمردم!
هزار بار توی اون روز بهش زنگ زدم و فایده ای نداشت.فردا شد،پس فردا شد،دو هفته شد و اون نیومد.مطبی که کار میکرد منشی جدیدی آورده بود و هیچ خبری هم از اون نداشتن‌.نمیدونستم باید چیکار کنم.مستاصل و ناتوان شده بودم.شبها گریم میگرفت و تا صبح نمیخوابیدم.
چرا توی این مدت آدرس خونشون رو نپرسیدم؟!چرا یه شماره دیگه ازش نگرفتم؟!چرا و چرا و چراهای دیگه…اون غیبش زده بود.
.
.
.
.
.
_اگه اجازه بدین آقا فرزاد ما با سعیده جون یه صحبتی باهم داشته باشن تا ببینیم نظرشون چیه.
.
این رو الهه با نگاهی به سعیده که چند دقیقه ای بود که به جمع اضافه شده بود و بعد رو به پدرشوهر منصوره گفت.
.
+والا ما که توی فامیلمون همچین چیزایی نداریم،اما چون منصوره خیلی از شما تعریف کرده و آقا پسرتون هم انسان موجهی به نظر میاد اشکالی نداره.
.
و رو به منصوره کرد و ادامه داد؛
.
+بابا بچه هارو تا اتاق همراهی کن که چند دقیقه باهم صحبت کنن.
.
منصوره که انگار انتظار همچین چیزی رو نداشت،نگاهش به لبهای عزت خشک شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه،اما یکهو به خودش اومد و بلند شد.
.
_بله بفرمایید آقا فرزاد.سعیده مامان بیا.
.
و جلوتر حرکت کرد و بعد دخترش دنبالش افتاد و پشت اونها هم من رفتم.در اتاق رو باز کرد و خودش جلوی در ایستاد.سعیده داخل شد و نگاهمون به هم گره خورد.اشک توی چشمهاش حدقه بسته بود و دیدن چشمهاش تمام ناراحتی و عصبانیتم رو نسبت بهش شست و پاک کرد…

ادامه…

نوشته: Farhad_so

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها