داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

تکه ای از بهشت (۳)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

همه شما به من خیلی لطف دارید من از حرفاتون کلی انرژی میگیرم همتونو دوست دارم دلیل کمی دیر شدن داستان اینه که من الان واقعا سرم شلوغه با امتحانا و اینکه بله داستان براساس واقعیته زندگیه خودمه و کسی که دوستش دارم اما همیشه میترسیدم چیزی بنویسم اما حالا جرعت پیدا کردم و یه سری چیزا حذف و اضافه شده چون واقعا نمیشد همشو گنجوند، همتونو دوست موفق باشید💐🌹💐🌹

براش کلید انداختم که چون چشمایه خاکستریش خوابالو شده بود معلوم بود خیلی خستس، همون لحظه که کلید انداختم برای گوشیم پیام اومد مامانم بود

سلام پسرم ببین ما رفتیم خونه عموت تا ساعت ۱۲ برمیگردیم شامت رو گازه عزیزم حتما گرمش کن بعد بخور خدافظ عزیزم.
درو براش باز کردم رفت تو خدافظی کردیم.
_خوش گذشت!؟
اره به من خیلی خوش گذشت عالی بود سامان دستت درد نکنه بازم بریم اما این بار هرچی من گفتم سوار میشیما.
_باشه حتما میریم، حالا هیچی نشده ها وسیله به این باحالی سوار شدی.
اره خیلی باحال بود که اب روغن قاطی کردم حتما، ههههه، دستت دردنکنه زحمتت دادم.
_خواهش میکنم چه زحمتی دوستیم دیگه دوستا خوش میگذرونن، دیونه بازی درمیارن.
تو دلم گفتم ای کاش بهش خوش گذشته باشه.
خدافظ شبت بخیر
_ خدافظ شب توهم بخیر
منتظر موندم تا رفت داهل و درو بست و حین این من براش دست تکون میدادم، منم رفتم کلید انداختم وارد حیاط شدم ایستادم یکم به گل های میخک اب دادم یکم بی حال بودن عین خودم به پنجره اتاقش نگاه کردم، یعنی الان داره چیکار میکنه خوابه بیداره هوووفف پرده ای لعنتی، چرا نمیزاری ببینمش، یه پرده نارنجی داشت که پر از برگ های نارنجی و زرد بود اتاقشم اکثر اوقات نورش بنفش بود، بنفشو خیلی دوست داشت، رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم یه ابی به دستو صورتم زدم غذامو گذاشتم گرم شه یه اهنگ سلام از اَدل رو پلی کردم واقعا گویایه حالم بود که گوشیم زنگ خورد امیر بود دوست صمیمیم که از همه چیه من خبر داشت
× الو سلام سلام شازده چخبرا
_سلامو درد مار از پونه بدش میاد دره خونش سبز میشه هههه والا سلامتی تو چطوری؟
× خوبم مرسی، کجایی؟
_خونم عزیزم همین یکم پیش اومدم از بیرون.
× خوب پیشرفت گفتی ؟؟!!
_چی میگی مرد مومن چی بگم تازه هنوز یه هفته نشده میشناسمش تازه اومدن اینجا میخوای بفرستمش بیمارستان همه چی به وقتش
× اوووهههه باشه بابا توام خب بگو نگفتم چرا روضه میگی خب راستی زنگ زدم برای جزوه شیمی خواب موندم ننوشتم
_باشه حالا یجور گفتی انگار همیشه سره کلاس هوشیاری ههههه چغد، باشه فردا بیا بگیرش ولی زودی بیارش چون امتحان داریم خودمم میخوام بخونم.
× باشه حالا یه بار ازت جزوه خواستیما فردا میام
_زنیکه یه بار تو همش از من جزوه میگیری
× یک هیچ به نفع تو ههههه بای تا بعد
-ههههه بای
غذام گرم شد خوردم چراغایه خونه رو خاموش کردم رفتم تو اتاقم نشستم جلوی پنجره دیدم پنجره اتاقش بازه، عادت داشت شبا بازش بزاره چون هوا خنک بود، اما من میترسیدم سرما بخوره، هرچقدر چش چش کردم ندیدمش که بعد از ۳ دیقه دره اتاقش باز شد هموز لباسایه بیرون تنش بود حتما مشغول غذا خوردن بوده، خیلی بامزه خودشو رو تخت ول کرد، خنده ام گرفت، خیلی تنها و ساکت بود آلیس نبود اما دنیایه عجیبی داشت وافعا دلت میخواست که بشناسیش اما چرا اینقدر تنها بود، تو خلوت خودش فقط خوده واقعیشو بروز میداد، یهو از سره تختش بلند شد گربه شو گرفت بغلش یکم هاش حرف زد عینه بچه هایه ۵ ساله چقد قربون قصدش رفت نمیدونم این گربه افریته چی داشت چون خیلی زشت بود اما آوان واقعا عاشقش بود، دوست داشتم یه بار جایه اون گربه باشم ببینم چیا بهش میگه خیلی کنجکاو بودم، گربه گذاشت رویه تخت بلند رفت سمت کمدش میخواست لباساشو عوض کنه، حسه شرم کردم که برم اما به سره جام میخکوب شدم نمیتونستم تکون بخورم، پیرهنشو دراورد، جینشو دراورد قلبم تند تند میزد طوری که به وضوح صداشو میشنیدم عرق کردم اونم وسط این این هوا، مثله یه مروارید پاک بود یا نقاشی های برهنه روم و ایتالیا افتادم اما بیشتر از همه یه چیز خود نظرمو جلب کرد تتو هاش یکی رویه ترقوه ش و یکی رویه پایه راستش اینجا معلوم نبود دقیقا چین، لباساشو پوشید و چراغارو خاموش کرد رفت تو تختش گرفت بخوابید، خواب چیو میبینه ؟؟، که من همش خوابه تورو میبینم از همون روزی که خوردی بهم افتادی رویه من چشم تو چشم شدیم از همون موقع یه کشش خاصی نسبت به تو پیدا کردم، ینی توهم به من فکر میکنی،

به زیر بارش مهرت، دلم خیس تمنا شد
تو از گنج درون خویش، لبانت را نگیر از من

هعی آوان ما دو نقطه در فاصله ایم. چقد پنجره اتاقشو دوست داشتم برای من مثل حضرت عشق بود(حضرت=درگاه) ، از تویه همین پنجره بهش شب بخیر گفتم اما ای کاش میشنید، این هفت دیقه عمرم هفت دقیقه در بهشت بود، رفتم تو تختم با خیال اینکه سرم رو پاشه، نوازشم میکنه و منم میگم که میشه یه دستتو بزاری تو موهام یه دستتو بزاری رو قلبم، در همین تفکرات غرق در حضورش کنار خودم رویه تخت بودم که خوابم برد، اصلا نفهمیدم کی چطوری خوابم برد مثله قرص خواب باز دوز بالا بود، ارامشو به روحم تزریق میکرد، حتی یه لبخنده سادش تمام ناراحتیا وو اعصاب خوردی و دلخوریارو می شست میبرد اینقدر که معصوم بود.
× سامان سامان سامان بیدار شو عزیزم باید بری نون بگیری
_هههوومممم هههااهههه یکم دیگه
×مادر بلند شو دیگه الان میبنده ها
-حالا خوبه ساعت ۱۰ صبحه، نانوایی تا ۱۲.۳۰ بازه
× پاشو دیگه مادر این سنگکیه زود نوناش تموم میشه پسرم
_اووفف چشم الان میرم
×افرین پسرم سره رات یه شونه تخم مرغم بگیر کارتو گذاشتم رو اُپن عزیزم.
رفتم یه ابی زدم به صورتم، قیافم و موهام مثله این بود که انگار با یه گربه دعوا کردم زده لتوپارم کرده، مسواکمو زدم اماده شدم رفتم پایین خدافظی کردم رفتم، از دره حیاط که اومدم بیرون آوانو دیدم که داره میره سمت نونوا تو دلم گفتم ای مامان دستت درد نکنه، خواستم صداش بزنم ولی نمی دونم چرا یه چیزی جلومو میگرفت انگار شرم داشتم که دیشب دزدکی نگاهش کردم، آروم آروم رفتم تا رسیدم. آوان با اون لحن شیرین مودبانش پرسید نفره اخر کیه
_منم جناب
یهو برگشت پشت سرشو نگاه کرد

تویی سامان سلام صبحت بخیر یه لحظه گفتم چرا از پشت سرم صدا اومد، خوبی چطوری، کی اومدی من ندیدمت؟
_سلام صبحه توهم بخیر، منم خوبم مرسی، من یه چند لحظه دیرتر از تو زدم بیرون.
خب صدام میزدی باهام میومدیم
_دیگه داشتی میرفتی نزدیک بودی گفتم بزار همون نونوایی همو میبینیم.
باشه بهرحال یکی طلبت
تو دلم گفتم تو طالب من باش من دیگه هیچی نمیخوام، یکم حرف زدیم نون خریدیم، رفتیم به سمت خونه وقتی رسیدیم
سامان
_جانم؟
راستی برنامه عوض شده مامانم نیستش هفته دیگه سمینار داره میتونی امروز بیای خونمون بابامم خیلی دوست داشت ببینت اما این هفته کلا شیفته نیستش.
_باشه مشکلی نیست عزیزم فقط من با خونه هماهنگ کنم میام فقط ساعت چند بیام؟
اره خدایا یادم رفت بهت بگم ساعت ۷.۳۰ بیا میدونی که استاد دانشگاها چطورن ههههه!!!
_باشه نگران نباش
باشه فعلا خدافظ تا عصری میبینمت
_باشه خدافظ
خدافظی کردیم تا اومدم تو حیاط دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم قلبم داشت از درمیومد یه نفس دم و بازدم عمیق کشیدم، الان چیکار کنم نیاز هدیه ای چیزی بگیرم چی بپوشم که مادرش بدش نیاد فکره بد نکنه خدایا، اومدیم داخل خونه
× سلام پسرم خوبی
_سلام مامان
وسیله هارو گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاقم کمدو زیرو رو کردم شده بودم مثله این که میگن هیچی ندارم بپوشم
× پس کجا چرا این همه عجله داری وا پسر چته، از دست این بچه ها هی پسرن دیگه
_شنیدم
× حالا مگه چی گفتم عزیزم
اومدم پایین دوباره این دفعه هی بالا هی پایین
_مامان اون دوستم بود که همسایه کناریمونه آوان یادته گفتم دعوتم کردن برنامشون عوض شده گفتن اگه مقدوره برات امروز بیا منم گفتم باشه استرس گرفتم چی بپوشم؟
× اووهه حالا انگار چی شده پسرم به این خوشتیپی خوشگلی والا پسرم ترشی نخوری یچیزی میشی، برو مادر مادرجان سره حوصله یه دوش بگیر استراحت کن بعدم عصری برو به همین راحتی عزیزم
_خوبه رییس جمهور نشدی مامان ههههههههه، قربونت برم من که اینقدر همه چیو اسون جلوه میدی
یه صبحونه خوردم یکم درس خوندم تکالیفمو انجام دادم خوابالو شدم ظهر خست بود گرفتم خوابیدم با زتگ ساعتم از خواب بیدار شدم ساعت ۴.۱۵ بود بیدار شدم یکم کشو قوس به خودم دادم یه ابی به صورتم زدم بعدش رفتم حموم کردم نین ساعت طول کشید بعد زودی اومدم بیرون شروع کردم لباس پوشیدن یه تیشرت نصف سفید و مشکی و یه جین ابی مدل ۱۹۹۷ که پاچه هاشو تا میکنن پوشیدم عطر اینفوریامو زدم بوی شیرینش دیونم میکرد، رفتم پایین
× اوه اوه اوه نه بایا کجا با این عجله رفتی تو کچه مگه دخترا ولت میکنن، یه عکس بگیرم بفرستم برای عمت جونش دراد پزه پسره تپشو نده قربونش برم پسرم ماشالله چهارشونه چی چی پکه بهش میگن
بزار اسپند دود کنم.
_اوووهااااا مامان چه خبره مگه عروسیه یا علی
× نگاه یکم تعریف کردم ازتا تحویل بگیر
_باشه عزیزم حالا ناراحت نشو دیرم شده باید برم خدافظ مامان
× به سلامت پسرم
خدافظی کردم رفتم یه گل فروشی سره کوچه بود رفتم یه دسته گله کوچیک گرفتم اکثرن هم گل های بنفش گرفتم فقط بخاطر اون چون رنگ بنفشو خیلی دوست داشت حساب کردم راه افتادم سمت خونشون، رسیدم زنگ درو زدم یه پسره کوچیک کپی خوده آوان درو باز کرد خیلی بامزه بود
×سلام عمو
-علیک سلام
سریع رفت وروجک
×داداش آوان داداش آوان یه پسری پشت دره
+اه خب اَوستا درو باز کن زشته، سلام خوبی ببخشید داداشم یکم شیطونه دیگه هههه
-سلام مرسی دستت دردنکه خوبم چیکارش داری بچس دیگه
+به به چه گل هایه قشنگی بنفشن خیلی دوست دارم رنگ بنفش بیا تو چرا دمه دری خب بیا خجالت نکش خونه خودته همسایه هم هستیم.
_مرسی بیا دسته گلو بگیر، یاالله
دستمو گرفت کشیدم داخل گفت چرا اینقدر تعارف میکنی من باید اینجوری باشم نه تو ههههه، وارد حیاط شدم خیلی قشنگ بود پر از درختایه میوه بود و کرتایه سبزی و کلی گله معطر خیلی زیبا بود منو یاده باغ های بهشتیه مراکش مینداخت، وارد خونه شدم
_سلام خانم فردوس خوب هستین ببخشیدا زحمت دادم
×سلام عزیزم مرسی تشکر شما خوبی، نه عزیزم این چه حرفی چه زحمتی خیلی دلمون میخواست دوست جادویی آوانو ملاقات کنیم
تعارف کردن نشستیم درمورد خودمون صحبت کردیم که چند سالمه از کجا اومدم اهله کجام چیا میخونم و اینا یه نیم ساعت صحبت کردیم و رفتیم برای شام مادرش غذا زرشک پلو با مرغ و خورشت سبزی درست کرده بود من قرمه کشیدم چون قرمه خیلی دوست دارم
×خب سامان جان تعریف کن ببینم شما چطور باهم اشنا شدین پسرم ؟
آوان پاشو زد به پام، خودم فهمیدم که منظورش اینه که ینی نگو چون واقعا ضایع بود بگم خورد بهم افتاد رومن چشم تو چشم شدیم
_تو مدرسه باهم اشنا شدیم تازه همسایه هم که هستیم
یکم بحث کردیم و غذا تموم شد کمک کردیم میزو جمع کردیم
×دوست داشتی سامان جان غذارو ؟
_اره قرمه عالی بود
× فقط بگم قرمه اگه خوب درنیومد بدون آوان درستش کرده.
-اه جدی نه عالی بود پس اشپزی هم بلده
مامان خداییش خوب بود، این حرفت مثله بمب اتمی بود که به هیروشیما زدن ها .
× نه شوخی کردم عزیزم عالی بود دستت دردنکنه، بهرحال اگه کمی و سری بود ببخشید.
+خب مامان اگه با ما کاری نداری ما مرخص بشیم
×نه عزیزم خوش باشید
آوان دستمو گرفت بردم تو اتاقش اون لحظه انفجار احساساتم رو از درون حس کردم، دستای نرمش پوست نرمش مثله بارون تابستونی بود، صداش مثله نفس بهاری بود همینجوری تو مسیر داشت صبحت میکرد و دستمو میکشید منم که تو عالم خودم داشتم تصورات دیگه میکردم یهو ازم نشگون گرفت که اومدم به خودم
داشتم با تو حرف میزدما اقا
-یه لحظه فکرم مشغول بود چون فردا یه چندتا کار دارم انجام بدم درگیر اونا بودم ببخشید
+اینقدر درگیری نفهمیدی اینجا اتاق منه چطوره
_یا علی اون چیه
+اون وایولته عشقه من قربونش برم
_یا علی انگار انداختنش تو گونی ذغال چرا صورتش سیاه ترسناکه، ولی واوو اتاقت خیلی قشنگه چقد خوش سلیقه ای
ریسه های اتاقش یه حسه ارامش و رمانتیکو بهم میداد رفتم رویه تختش دراز کشیدم بالشتشو بو کشیدم با تمام وجودم میخواستم هوا، عطر، بویه اتاق اون و خودش تو ریه هام باشه من آوانو نفس کشیدم، به سلیقش غذا خوردم، داشتم از بویه بهشتیش مست میشدم که دیدم نشسته یه دفتر جلوشه داره مینویسه -میشه ببینم؟
اره ولی همشو نه اما اولشو میتونی ببینی چون اخرش شخصیه
شعراشو نگاه کردم چقدر پر احساس بودن ، احساسات خالص بودن که رویه کاغذ جوهری شده بودن و شکل کلماتو گرفته بودن، چندتاشو خوندم خیلی زیبا بودن میشد عشقو تویه همشون حس کرد عشق آمیخته با تنهایی. آوان خواست از کنار تخت بلند که پاش یه لحظه لیز خورد و افتاد تو بغل من و ما دوباره چشم تو چشم شدیم یاده اون روز افتادم، چند ثانیه تو این حالت بودیم منکه محو چشمایه درشتش شدم چشمایه خاکستریش که مثله آینه بودن به خودمون اومدیم و بعدش دوتامون بلند شدیم خجالت زده و لپا گل انداخته من با من من کردن گفتم
_من من دیگه میرم آوان دیرم شده ساعت ۱۰ مرسی بابت همچی عالی بود مخصوصا قرمه ای تو درست کرده بودی بابت همچی ممنون.
+خواهش میکنم سامان نوش جونت بازم بیا خوشحال میشم بزار همراهیت کنم
رفتیم پایین با همه خدافظی کردم و رفتیم بیرون دم در از آوان خدافظی کردم و رفتم خونه سلامی کردمو رفتیم بالا لباسامو عوض کردم یه مسواکی زدم بعد رفتم تو تختم دراز کشیدم عادت داشتم شبا فقط شلوارک بپوشم بخوابم چون طبعم گرم بود خیلی عرق میکردم با لباس، اون صحنه لیز خوردنش اومد تویه ذهنم دوباره دستایه نرمشو حس کردم که داره نوازشم میکنه و اونیکی دستشم رویه قلبمه اینقدر بهش فکر میکردم که واقعیت و رویارو نمیتونستم تشخیص بدم، نوازشش شده بود متن لالایه شب هایه من، هروقت بهش فکر میکردم نمیدونم کی خوابم میبرد، ای صدای شب بخیر هامو میشنید نه با گوشش بلکه با قلبش چون دل به دل راه داره.
آوان شب بخیر، پنهانی بدون که خیلی دوستت دارم

لب‌هایت را
بیشتر از تمامی کتاب‌هایم
دوست می‌دارم
چرا که با لبان تو
بیش از آنکه باید بدانم، می‌دانم
لب‌هایت را
بیشتر از تمامی گل‌ها
دوست می‌دارم
چرا که لب‌هایت
لطیف‌تر و شکننده‌تر از تمامی آن‌هاست
لب‌هایت را
بیش از تمامی کلمات
دوست می‌دارم
چرا که با لب‌های تو
دیگر نیازی به کلمه‌ها نخواهم داشت

ادامه…

نوشته: میخک های پژمرده

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها