تزاژدی لب کارون
سلام دوستان، ساسان هستم ۲۰ ساله از اهواز
این داستان مربوط میشه به دو سال پیش و کاملا واقعی هست
من پسری هستم با قد متوسط و قیافه ی عادی ، تو فامیل همه منو بعنوان بچه مثبت میشناسن، یه دخترعمو دارم به اسم لیلا که از بچگی عاشقش بودم ولی جرأت نداشتم بهش بگم آخه میترسیدم منو رد کنه و دیگه نتونم تو چشماش نگاه کنم، عید نوروز سال۹۰ بود که پدر لیلا(عموم) ی برنامه چید که شب باهم بریم جاده ساحلی (لب کارون) پدر من و پدر لیلا خیلی با هم صمیمی بودن ولی عقاید سیاسی برعکسی داشتن و همیشه باهم بحث میکردن اون شب هم همینطور ، من هم که فرصت رو غنیمت شمردم و ب لیلا و خواهرش و داداشش و خواهرم گفتم بریم قدم بزنیم تا اینا راحت دعواشون رو بکنن و بچه ها با کمال میل قبول کردن، داشتیم قدم میزدیم که دخترا گفتن بریم دستشویی، داداش لیلا گفت من خستم شماها برید من برمیگردم پیش خانواده، خواهرم و خواهر لیلا رفتن دستشویی ولی لیلا موند پیشم و منتظر دخترا بودیم، خیلی دوسش داشتم هر وقت که میدیدمش بخاطره اینکه جرأت نداشتم بهش حرف دلم رو بگم بغض میکردم، لیلا متوجه بغضم شد و بهم گفت چیشده؟ منم دیگه تو حال خودم نبودم ی لحظه اشکم اومد پایین و بهش گفتم : دوست دارم لعنتی میفهمی؟
ی لحظه دیدم لیلا خشکش زد، من ادامه دادم و گفتم : بخدا شبا از فکرت خواب به چشمام نمیاد، از جونم بیشتر میخامت، لیلا گفت: چرا دوسم داری؟ بهش گفتم دوست داشتن دل میخاد دلیل نمیخاد، شانس اوردم صف دستشویی شلوغ بود و میشد چند دقیقه راحت با لیلا حرف بزنم، اشکام رو پاک کردم و گفتم : لیلا من قلبتو از خدا میخام بعد لیلا حرفم رو قطع کرد و گفت: نامرد میدونی چقد منتظر بود تا این حرفو بهم بزنی؟ من قلبم خیلی وقته که مال توئه.
داشتم بال در می اوردم خیلی خوشحال بودم، واقعا عاشقش بودم، اون شب همش به هم نگاه میکردم و ی حس خوشحالی همراه با اضطراب داشتم، خواهر لیلا بهم گفت بیا ما دخترا رو سوار قایق موتوری بکن منم قبول کردم، چهارتایی به همراه راننده ی قایق سوار شدیم و با سرعت حرکت کرد، اینقد سرمست بودم که حواسم نبود قایق جلیقه نجات نداره دخترا هم بیخیال بودن، از زیر پل هفتم گذشتم که قایق با سرعت خورد به ی سنگ و چپ شد، از شانس بدم واسه عید آب سد رو باز میکنن و کارون عمیق میشه، نیرو های نجات زود رسیدن و خواهرم و خواهر لیلا رو کشیدن بیرون ، من و لیلا و راننده قایق تو آب دست و پا میزدیم ولی من اصلا نگران خودم نبودم و فقط نگران لیلا بودم، من رو کشیدن بیرون ولی وقتی اومدم ب خودم دیدم لیلا نیست و همه دارن میکوبن تو سر خودشون ، آره لیلا و راننده غرق شده بودن و با آمبولانس بردنشون و من اون همه وقت تقریبا بیهوش شده بودم، وقتی متوجه شدم که لیلا رو زود از دست دادم بدجور زجه میزدم و میکوبیدم رو سر خودم اینقد حالم خراب بود که همه فهمیدن عاشق لیلا هستم، اون شب بهترین و بدترین شب عمرم بود، دو سال از اون ماجرا گذشت ولی من هر روز افسرده تر میشم، دوبار سعی کردم خودکشی کنم ولی نامردا نجاتم دادن، لیلا تنها دلیل نفس کشیدنم بود، از هفت روز هفته ۴ روز میرم بهشت آباد سر خاکش و باهاش درد دل میکنم، ی جوان بیست ساله هستم که نصف موهاش سفید شدن و هنوز هم فکر خودکشی هستم، دوستان شرمنده که مزاحم وقتتون شدم و خبری از سکس نبود، فقط میخاستم دردمو بگم.
اگه میشه واسه عشقم فاتحه بفرستید، امیدوارم هر کسی عاشقه ب عشقش برسه و باهاش خوشبخت بشه موفق باشید،
بای
نوشته: ساسان