داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

تریسام خانوادگی!

پانیذ با نگرانی گفت: چت شده گندم؟ چرا اومدیم خونه شما؟ از وقتی اومدیم، نشستی کف آشپزخونه و یه ریز داری مشروب می‌خوری! به خاطر حرف‌های من، اینطوری شدی؟ تو رو خدا حرف بزن. سابقه نداشته هیچ وقت جلوی من مشروب بخوری. نگرانم کردی، دِ حرف بزن.
کف آشپزخونه نشسته بودم و پشت هم شاتم رو پُر از مشروب می‌کردم و می‌خوردم و جملات مهدیس رو توی ذهنم، مرور می‌کردم. سرم سنگین و صدام کِش‌دار شده بود. به چهره نگران پانیذ نگاه کردم و گفتم: نه خوشگلم، حال الانم به خاطر حرف‌های تو نیست. حرف‌هایی که بهم زدی، بدتر از اون صحنه‌ای نبود که اون روز توی اتاقت دیدم…
پانیذ هم مثل من چهار زانو نشست و گفت: توی رستوران، وقتی از دستشویی برگشتی، کلا عوض شدی. کَسی باهات تماس گرفت؟ شایان بود؟ اتفاقی افتاده؟ نکنه دعوا کردین؟ نگو آره که باورم نمی‌شه.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و گفتم: می‌شه یه آهنگ ملایم بذاری؟
پانیذ رفت و با گوشی‌اش برگشت. سلیقه من رو می‌دونست و یک آهنگ بی‌کلام ملایم گذاشت. دوباره نشست جلوی من و گفت: نمی‌خوای حرف بزنی؟
سعی کردم ذهن آشفته‌ام رو با موزیک هماهنگ کنم و رو به پانیذ گفتم: باور کن توی عمرم، هرگز تا این اندازه دوست نداشتم که حرف بزنم. فقط نمی‌دونم با کی باید حرف بزنم.
-با من حرف بزن. من خواهرتم. کی محرم تر از خواهرت؟
به چشم‌های پانیذ زل زدم. تا چند ساعت قبل، دوست داشتم با مانی حرف بزنم و تمام آشفتگی‌های ذهنی‌ام رو بهش بگم. اما حرف‌های مهدیس، چنان ته دلم رو خالی کرد که دیگه نمی‌تونستم مثل چند ساعت قبل، به مانی اعتماد کنم. مهدیس شاید بهم دروغ گفت و از سر لجبازی با برادرش، اون حرف‌ها رو بهم زد، اما اگه راست می‌گفت، چی؟
پانیذ دستش رو گذاشت روی زانوی پام و گفت: به خدا من راز دارم. باور کن گندم.
دستم رو گذاشتم روی دست پانیذ. انگار اون هم مثل من، داشت نهایت سعی خودش رو از فرصت پیش اومده می‌کرد تا به من نزدیک بشه. یک شات مشروب دیگه خوردم و گفتم: تا حالا احساس کردی که به سکس و ارضای جنسی، معتاد هستی؟ یعنی مطمئن بشی که کنترلش دست خودت نیست.
پانیذ سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره همیشه این حس رو دارم. در اکثر مواقع هم از خودم عصبی می‌شم. یعنی در اصل از خودم متنفر می‌شم.
+تا حالا چند بار به خودت قول دادی که دیگه با پرهام سکس نکنی اما قولت رو شکستی؟
پانیذ لبخند زد و گفت: بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی.
+تو، هم خوشگلی و هم خوش اندامی. هر پسری رو که بخوای، می‌تونی تور کنی. هر وقت هم ازش سیر شدی، می‌تونی مثل دستمال کاغذی، پرتش کنی توی سطل آشغال. درسته؟
پانیذ با تکون سرش، حرفم رو تایید کرد و گفت: آره خودم اینا رو می‌دونم.
+پس چرا پرهام رو انتخاب کردی؟ واقعا می‌خوام علتش رو بدونم.
پانیذ کمی فکر کرد و گفت: چون هیجان سکس با داداشم، اونم به صورت مخفیانه، از سکس با یک دوست پسر معمولی، خیلی بیشتره. من تجربه سکس با دوست پسر هم داشتم. با دو تا دوست پسر. حتی نزدیک به ارضا شدن من هم نشدن. البته جدا از این مورد، پرهام همیشه پیشمه و می‌تونم هر وقت دلم خواست، باهاش باشم.
پوزخند ناخواسته‌ای زدم و گفتم: باورم نمی‌شه.
-چی رو باورت نمی‌شه؟ اینکه من…
حرف پانیذ رو قطع کردم و گفتم: اینکه این همه شبیه هم هستیم.
پانیذ با دقت من رو نگاه کرد و گفت: یعنی تو هم معتادی؟ معتاد سکس با شایان؟ این که خوبه.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: دیگه نمی‌تونم مثل چند وقت پیش، با شایان ارضا بشم. از طرفی هم نمی‌تونم بی‌خیال سکس بشم. همون انرژی مزخرفی که هر بار و بر خلاف عقیده‌ و قولت، تو رو می‌بره به سمت پرهام، توی وجود منم هست. حتی شاید قوی تر.
پانیذ دوباره کمی فکر کرد. با یک لحن طنز گفت: یعنی تو هم با پرهام سکس داری؟
لبخند زدم و گفتم: نه.
-پس چی؟ یعنی داری به شایان خیانت می‌کنی؟ چه خوش شانسه اون کَسی که با تو…
حالت مستی‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد. نگاهم رو شیطون کردم و گفتم: چیه باز روت نمی‌شه بگی؟
صورت پانیذ کمی سرخ شد و گفت: خیلی خوش شانسه اونی که با تو سکس می‌کنه. پسرا این روزا بیشتر طرفدار زن شوهردارن تا دوست دختر معمولی.
باورم نمی‌شد که پانیذ داره توی این شرایط درهم و سخت و پیچیده، بهم آرامش می‌ده. دستش رو محکم تر فشار دادم و گفتم: باورم نمی‌شه تو همون پانیذ قبلی باشی.
-منم باورم نمی‌شه که تو گندم قبلی باشی. هنوز هم فکر می‌کنم که شاید اون حرف‌ها رو بهم زدی تا از من حرف بکشی. گفتی راز زندگی‌ات رو گفتی، اما چیزی بود که خودم تا حدودی می‌دونستم. حس کردم داری گولم می‌زنی. اما از طرفی یک درصد احتمال دادم که واقعا داری سعی می‌کنی تا باهام رابطه بر قرار کنی. جفت‌مون خوب می‌دونیم رازی که تو از من و پرهام می‌دونی، اصلا قابل مقایسه با دو تا فانتزی ذهنی تو و شایان نیست. فکر کنم اکثر زن و شوهرها از این مدل حرف‌ها و فانتزی‌ها، بین خودشون داشته باشن.
یک شات مشروب دیگه خوردم و گفتم: دوست داری یک راز واقعی از من بدونی؟
پانیذ سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: حتی نمی‌تونی تصورش رو بکنی که چقدر دوست دارم تا توعه واقعی رو بشناسم.
چشم‌هام رو برای چند ثانیه بستم. یک نفس عمیق کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چند وقت پیش و برای اولین بار، با یکی غیر از شایان سکس کردم.
پانیذ اصلا تعجب نکرد! لبخند زد و گفت: می‌دونستم تو اینقدر شیطون هستی که فقط به شایان قانع نباشی. همیشه به پرهام می‌گفتم که تو…
+که من جنده‌ام؟
-نه منظورم این نبود. منظورم همون شیطون بلا بود. در ضمن اینم الان مُد شده. اکثر متاهلا پارتنر جنسی هم دارن. درسته که من مجردم اما خیلی اطلاعات درباره دنیای شما متاهلا دارم. فقط نمی‌ترسی که شایان بفهمه؟ تا حالا به چشم خودم ندیدم که هیچ مَردی به اندازه شایان عاشق زنش باشه. اگه بفهمه، خیلی ناراحت می‌شه.
چند لحظه مکث کردم. برای دومین بار یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: مورد عجیب این نیست که من با یکی دیگه سکس کردم. عجیب اینجاست که در حضور شایان باهاش سکس کردم. یعنی سه نفری با هم سکس کردیم.
چشم‌های پانیذ از تعجب گرد شد. دستش رو از روی زانوی من برداشت و هر دو تا دستش رو گذاشت اطراف صورتش و با یک لحن تعجب‌گونه گفت: چی داری می‌گی گندم؟ واقعا؟! این امکان نداره…
یک شات مشروب دیگه خوردم و گفتم: آره واقعا. خیلی هم امکان داره. اولش قرار بود فقط یک بار امتحان کنیم، اما پسره اینقدر خوب از آب در اومد که تصمیم گرفتیم ادامه بدیم.
پانیذ سکوت کرد. انگار حرف‌های من رو نمی‌تونست هضم کنه. بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: از چه نظر خوب از آب در اومد؟
متوجه منظور پانیذ شدم. منظورش رو غیر مستقیم و در قالب یک سوال زیرکانه پرسید. لبخند زدم و گفتم: هم توی سکس و هم از نظر شخصیت و قابل اعتماد بودن. می‌شه گفت که بی‌نقص بود.
پانیذ کمی فکر کرد و گفت: یه بار، با اولین دوست پسرم دعوام شد. سر اینکه چرا با یکی از دوست‌هاش گرم گرفتم. من هم عصبی شدم و گفتم “باهاش گرم گرفتم، چون ازش خوشم اومده. ازش خوشم اومده، چون خیلی بهتر از توعه و هیچ ایرادی نداره، اما تو پُر از اخلاق بدی.” دوست پسرم تو جوابم گفت “اتفاقا چون هیچ ایرادی نداره، باید ازش بترسی، چون محاله آدما بدون ایراد باشن. این ثابت می‌کنه که یک آدم متظاهر و هزار رنگه و داره بازیت می‌ده تا مخت رو بزنه.” اون لحظه فکر کردم از سر حرص و حسادت داره این رو بهم می‌گه، اما بعدا که با اون پسره دوست شدم، بهم ثابت شد که یک عوضی به تمام معناست و حق با دوست پسر قبلی‌ام بود. الان که می‌گی طرف بدون نقص بوده، نمی‌تونم قبول کنم. محاله آدم بدون نقص باشه.
چند لحظه به حرف‌های پانیذ فکر کردم. اخم کردم و گفتم: تو کِی این همه بزرگ شدی و من نفهمیدم؟
پانیذ لبخند تلخی زد و گفت: تو خیلی وقته که دیگه من و پرهام رو نمی‌بینی. از وقتی که شایان وارد زندگی‌ات شد، ما رو فراموش کردی.
+اگه معذرت بخوام، قبول می‌کنین؟
-معذرت خواهی توی مستی قبول نیست اما خب چون توعی، باشه قبوله.
+مگه تا حالا دیدی که کَسی مست بکنه؟
-فکر کردی فقط خودت مشروب می‌خوری؟
جوابی نداشتم که به پانیذ بدم. خواستم یه شات دیگه پُر کنم که دیدم بطری مشروب تموم شده. ایستادم تا یک بطری دیگه بیارم اما سرم گیج رفت و مجبور شدم برای حفظ تعادلم، دست‌هام رو به میز ناهارخوری تکیه بدم. پانیذ سریع ایستاد و گفت: حالت اصلا خوب نیست گندم. بذار به شایان زنگ بزنم. یا حداقل به پرهام زنگ بزنم.
حس کردم که دارم بالا میارم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه به هیچ کَسی زنگ نزن. کمک کن برم توی اتاق خواب.
با کمک پانیذ، رفتم توی اتاق خواب و دراز کشیدم روی تخت. سرم گیج می‌رفت و همچنان حالت تهوع داشتم. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و رو به پانیذ گفتم: پیشم باش پانیذ. شاید بالا بیارم.
پانیذ رفت و با سطل آشغال داخل هال برگشت. یک پلاستیک گذاشته بود توی سطل و گفت: محض احتیاط. حال ندارم رو تختی و تخت رو به گند بکشی و مجبور بشم تمیز کنم.
دوست داشتم بخندم اما ترسیدم دستم رو از جلوی دهنم بردارم و روی تخت بالا بیارم. تو همون حالت گفتم: لباسم رو در بیار پانیذ. با این شلوار جین، احساس خفگی می‌کنم.
پانیذ اخم کرد و گفت: فرمایش دیگه‌ای نداری؟
+چرا بعدش هم برام یک شربت آبلیمو درست کن. حالم هر لحظه داره بدتر می‌شه.
پانیذ نشست کنارم. هم زمان که دکمه‌های شلوار جینم رو باز می‌کرد، با حرص گفت: اونوقت من و پرهام رو نصیحت می‌کردی که مشروب خوردن کار خوبی نیست. تیریپ بر می‌داشتی که هر کَسی جنبه مشروب خوردن نداره و فقط بعضی‌ها ظرفیتش رو دارن. اه اه که چقدر اون موقع‌ها ازت بدم می‌اومد.
چون شلوار جینم چسب بود، پانیذ به سختی درش آورد. شال و مانتوم رو هم از توی هال برداشت و همراه با شلوارم، آویزون کرد روی جالباسی و با لحن طنز خودش گفت: تاپ و شورتت احساس خفگی بهت نمی‌ده.
یک عوق زدم و گفتم: زبون نریز، برو شربت آبلیمو درست کن.
نشستم کنار تخت و سطل رو گرفتم توی دست‌هام. پانیذ با یک لیوان شربت آبلیمو برگشت. کمک کرد تا بخورم، اما دو قُلُپ بیشتر نخوردم که بالا آوردم. این دومین باری بود که به خاطر خوردن مشروب زیاد، بالا می‌آوردم. وقتی کامل بالا آوردم، پانیذ کمک کرد و رفتم توی سرویس و دهن و صورتم رو شستم. دوست داشتم دوش بگیرم اما سرم همچنان سنگین بود. با کمک پانیذ برگشتم توی اتاق و دوباره دراز کشیدم روی تخت. این بار به پهلو خوابیدم و خودم رو مُچاله کردم. پانیذ یکی از تاپ و شلوارک‌های من رو برداشت و لباسش رو عوض کرد. رو به روی من و به پهلو خوابید. موهام رو نوازش کرد و با لبخند گفت: ته دلم بدم نمیاد که این همه درب و داغون ببینمت. حس انتقام بهم دست می‌ده.
من هم لبخند زدم و گفتم: کِی بشه من این زبون تو رو ببُرم و خلاص بشم.
پانیذ لحنش رو شیطون کرد و گفت: دلت میاد؟ من با زبونم خیلی کارا بلدم بکنما.
متوجه منظورش شدم. اخم کردم و گفتم: قرار نشد دختر خاله بشی.
پانیذ بدون مکث گفت: وا من که خواهرتم، معلومه دختر خاله‌ات نمی‌شم.
تو حالت عادی حریف زبون پانیذ نمی‌شدم. چه برسه به اینکه مست و بد حال باشم. بعد از چند دقیقه سکوت، به چشم‌هاش زل زدم و گفتم: الان که شنیدی من و شایان همچین کاری کردیم، هیچ قضاوتی درباره من نداری؟
پانیذ با یک لحن بی‌تفاوت گفت: اگه قرار باشه تو رو قضاوت کنم، اول باید خودم رو قضاوت کنم. انگاری من و تو، بیش از حد نرمال شیطونیم. شایدم به قول تو معتادیم و کنترلش دست خودمون نیست. هر چی که هست، همینیه که هست. فقط دم شایان گرم که هم پای تو شده و تنهات نذاشته. حالا بیشتر بهم ثابت شد که چقدر دوستت داره. الان هم فکر کنم دلم می‌خواد تا یکمی بهت حسودی کنم. یعنی می‌شه یک شوهر مثل شایان گیرم بیاد. اصلا می‌شه شایان رو گاهی به من قرض بدی؟
من هم موهای پانیذ رو نوازش کردم و گفتم: نمی‌دونم چرا اصلا پشیمون نیستم از اینکه این موضوع رو به تو گفتم.
-اولا که توی مستی گفتی و فردا مثل سگ پشیمون می‌شی. دوما حس خوبی داری چون می‌دونی من خواهرتم و تحت هیچ شرایطی بهت خیانت نمی‌کنم. چون متوجه شدی حتی تو دورانی که اون همه باهات مشکل داشتم، از فانتزی‌های سکسی‌ات با خبر بودم و به هیچ کَسی نگفتم. حتی به روی خودت هم نیاوردم.
+آره من اگه جای تو بودم، حتما این کار رو می‌کردم.
-به فکر من هم رسید اما چون خودم رو به خاطر سکس با پرهام مقصر می‌دونستم، دوست داشتم تا می‌تونی من رو تحت فشار بذاری و به روم بیاری که چه آدم عوضی و کثافتی هستم.
+تو آدم عوضی و کثافتی نیستی. یعنی اصلا قابل مقایسه نیستی با خیلی از آدم‌های عوضی و کثافتی که می‌شناسم.
-راستی نگفتی چرا امشب حالت بد شد.
+مهدیس توی دستشویی بهم اخطار داد که اصلا نباید به دوست پسرم، اعتماد بکنم. بهم گفت اونی نیست که نشون می‌ده.
پانیذ اخم تعجب‌گونه‌ای کرد و گفت: مهدیس چطوری خبر داره که تو دوست پسر داری؟ بعدش دوست پسر تو رو از کجا می‌شناسه؟
+دوست پسرم، برادر مهدیسه. اینکه چطوری از رابطه سکس ما خبر داره رو نمی‌دونم. البته یک حدس خفیف می‌زنم، اما مطمئن نیستم. امشب حالم بد شد چون خیلی شوکه شدم و ترسیدم. ازت خواستم بیاییم اینجا، چون تو خونه خودم حس امنیت بیشتری دارم. وقتی مهدیس بهم گفت که برادرش قابل اعتماد نیست، حس ترس و استرس زیادی وارد بدنم شد.
چهره و لحن پانیذ متعجب تر شد و گفت: همون پسره که اومده بود خونه‌مون؟! دوست دوران سربازی شایان؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
پانیذ برای چندمین بار، اطلاعات وارد شده به مغزش رو آنالیز کرد و گفت: اسمش مانی بود، درسته؟
+آره.
-اون به شما پیشنهاد سکس سه نفره داد یا شما به اون؟ اصلا چطوری روتون شد؟ نمی‌تونم هضم کنم. اینکه یه زن با دوست شوهرش سکس کنه. اونم جلوی چشم شوهرش! وای خیلی هیجان انگیز و سکسیه اما نمی‌شه باور کرد. نکنه داری اذیتم می‌کنی؟ آره فکر کنم مست شدی و داری سر به سرم می‌ذاری. بگو که داری سر کارم می‌ذاری.
به چشم‌های پر از هیجان و برق زده پانیذ نگاه کردم و گفتم: اولا که مانی دوست دوران سربازی شایان نیست. ما با مانی، توی اینترنت و به بهونه رابطه سکس سه نفره، آشنا شدیم. دوما که به غیر از مانی، با یک خانم هم سکس سه نفره داشتیم. البته با مانی چندین بار، اما با اون خانمه، یک بار.
پانیذ طاقت نیاورد. به خاطر هیجان زیاد، نشست و گفت: وای خدای من، باورم نمی‌شه.
سرم رو به سمت پانیذ چرخوندم. صدام همچنان کِش‌دار بود و گفتم: خودم هم باورم نمی‌شه.
پانیذ دوباره خوابید. به سقف نگاه کرد و گفت: توی عوضی چطوری دلت می‌اومد به من و پرهام اون همه سخت بگیری؟
من هم صاف خوابیدم. به سقف نگاه کردم و گفتم: قانونش همینه. آدما فقط خودشون رو مُحق می‌دونن که هر غلطی بکنن یا نکنن.
-الان ناراحت نشدی بهت گفتم عوضی؟
+به نظرت عوضی گفتن تو، بزرگ ترین مشکل الان منه؟
-امشب عجیب ترین شب زندگی‌ام بود. هیچ وقت یادم نمی‌ره.
چشم‌هام رو بستم و گفتم: من هم هرگز امشب رو یادم نمی‌ره.

با سر درد از خواب بیدار شدم. چند لحظه طول کشید تا بفهمم کجام. خبری از پانیذ نبود. به سختی ایستادم. از اتاق اومدم بیرون و دیدم که پرهام روی کاناپه نشسته. من رو که دید، ایستاد و گفت: سلام.
از دیدن پرهام متعجب شدم و گفتم: تو اینجا چیکار می‌کنی؟
-پانیذ گفت بیام.
+خودش کجاست؟
-کلاس داشت. بعدش هم قرار شد بره و از خونه برای من و خودش لباس بیاره. بهم گفت حالت خوب نیست و نباید تنهات بذاریم.
نشستم روی کاناپه و گفتم: دیگه چی گفت؟
پرهام یک نگاه به پاهام کرد و گفت: فقط گفت حالت خوب نیست.
پاهام رو تو شکمم جمع کردم و رو به پرهام گفتم: بی‌زحمت چادر سفیدم رو از روی جالباسیِ دم در، برام بیار.
پرهام چادر سفیدم رو آورد. چادر رو از توی دستش گرفتم و انداختم روی پاهام. دوباره رو به پرهام گفتم: لطفا به گوشی‌ام زنگ بزن. نمی‌دونم کجا گذاشتمش.
پرهام به گوشی‌ام زنگ زد. روی میز ناهار خوری بود و برام آوردش. خواستم زنگ بزنم به شایان اما متوجه شدم که صدام خیلی گرفته است و شاید دلواپس بشه. خوابیدم روی کاناپه و رو به پرهام گفتم: سرم درد می‌کنه.
پرهام از داخل یخچال، مُسکن و یک لیوان آب آورد. نیم خیز شدم و مُسکن رو گذاشتم توی دهنم و لیوان آب رو سر کشیدم. دوباره خوابیدم و گفتم: مرسی.
پرهام دو زانو نشست کنارم. دستش رو گذاشت روی پیشونی‌ام و گفت: تب نداری، اما بیا بریم دکتر.
+نه نیازی نیست. الان میرم دوش می‌گیرم و اوکی می‌شم.
-باشه، پس تا دوش بگیری، منم صبحونه رو حاضر می‌کنم.
بعد از چند دقیقه ایستادم و چادرم رو دور کمرم نگه داشتم و رفتم حموم. حدسم درست بود. با دوش گرفتن، حالم از این رو به اون رو شد. زنگ حموم رو زدم. پرهام سراسیمه خودش رو رسوند و گفت: چیزی شده؟
درِ رختکن حموم رو نیم‌لا باز کردم. سرم رو آوردم بیرون و گفتم: بی‌زحمت از کشوی آخر دراور، برام شورت و سوتین و از کشوی بالایی‌اش، یه تاپ و ساپورت برام بیار.
پرهام رفت و هر چی که خواسته بودم رو برام آورد. خودم رو خشک کردم و لباس‌هام رو پوشیدم و موهام رو شونه کردم. وارد آشپزخونه شدم. پرهام میز صبحونه رو چیده بود. صندلی رو برام عقب کشید و گفت: بشین تا برات چای نبات بریزم. به احتمال زیاد، دوباره افت فشار پیدا کردی. الان حسابی رات می‌اندازم. فعلا با این ارده شیره شروع کن.
پرهام برای جفت‌مون چای ریخت. خودش هم نشست و گفت: خب دیشب خوش گذشت یا نه؟
+جات خالی بود.
-عزیزان به جای ما.
+من برات عزیز ترم یا پانیذ؟
-سوال ممنوعه، ممنوع.
+دم دست پانیذ، زبون درآوردی بچه.
-دیگه اینجوریاس.
چند لحظه مکث کردم و گفتم: من یه معذرت‌خواهی بهت بدهکارم.
پرهام با بی‌تفاوتی گفت: بابتِ؟
+فکر می‌کردم که تو مخ پانیذ رو زدی و…
روم نشد بقیه جمله‌ام رو بگم، اما پرهام متوجه حرفم شد و گفت: پس دیشب پیشرفت قابل توجهی داشتین.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره یه چیزی اونور تر از قابل توجه.
-خب نتیجه‌اش چی بود؟ پانیذ رو قانع کردی که بی‌خیال رابطه‌مون بشه؟
+نه پانیذ فعلا ولکن تو نیست. برای رابطه جنسی، فقط تو رو می‌خواد.
-نظر تو چیه؟ بیشتر از ما متنفر شدی؟
+من هیچ وقت از شما متنفر نمی‌شم.
-اگه یه چیزایی رو می‌دونستی، متنفر می‌شدی.
پوزخند زدم و گفتم: اینکه فانتزی تریسام با من رو دارین؟
پرهام متوقف شد و لقمه توی دستش رو نذاشت توی دهنش. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: اینم بهت گفت؟!
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: گفتم که، حسابی پیشرفت داشتیم.
صورت پرهام قرمز شد. حتی احساس کردم که روش نمی‌شه به چهره‌ام نگاه کنه. تُن صدام رو ملایم کردم و گفتم: ما در هر شرایطی، پشت همدیگه هستیم. اوکی؟
لحن پرهام هم تغییر کرد و گفت: الان واقعا خودتی؟ از دست ما عصبانی نیستی؟
لبخند زدم و گفتم: آره خود خودمم. فانتزی داشتین دیگه، بهم تجاوز نکردین که. الانم زودتر صبحونه‌ات رو بخور و برو خونه. به پانیذ بگو لازم نکرده لباس بیاره اینجا. من یکمی کار دارم و سر شب میام پیش‌تون. حال ندارم برای مامان کلی داستان تعریف کنم که چرا اومدیم اینجا.

بعد از رفتن پرهام، گوشی‌ام رو برداشتم و زنگ زدم به شایان. تُن صداش به شدت بی‌حال و خسته بود. ازش خواستم بیاد خونه تا باهاش حرف بزنم. لازم بود که حرف‌های مهدیس رو به شایان بگم. تا اومدن شایان، خونه رو مرتب کردم. برای ناهار هم، غذا از بیرون سفارش دادم و ازشون خواستم سر ساعتی که بهشون گفتم، غذا رو بیارن. تازه کارهام رو تموم کردم که صدای باز شدن در رو شنیدم. شایان درِ خونه رو باز کرد. چهره‌اش داغون تر از تُن صداش بود و گفت: شهرام هم باهامه.
اومد داخل و شهرام هم پشت سرش وارد خونه شد. چهره شهرام هم دست کمی از شایان نداشت. به خاطر حال بد جفت‌شون، دلم به شور افتاد. اما سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم و با خوش رویی از شهرام استقبال کردم و گفتم: شما کِی اومدی ایران؟
شهرام لبخند زورکی زد و گفت: امروز صبح رسیدم.
نگرانی‌ام بیشتر شد و گفتم: شما دو تا چتون شده؟
شایان نشست روی کاناپه و گفت: فعلا یه قهوه‌ای چیزی درست کن بیار که حسابی داغونم.
اخم کردم و گفتم: برای چی داغونی؟
شهرام با یک لحن ملایم گفت: بابا مریض شده.
خیلی سریع گفتم: قلبش باز اذیت می‌کنه؟
شهرام نشست کنار شایان و گفت: نه، آلزایمر گرفته و دکترا گفتن که از نوع حاد و خیلی خطرناکه.
دستم رو گذاشتم روی دهنم و گفتم: وای خدای من، چرا هر چی بلا هست، سر بابا نازل می‌شه.
شهرام سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: بد بیاری پشت بد بیاری.
بغض کردم و نزدیک بود گریه‌ام بگیره. رفتم داخل آشپزخونه تا براشون قهوه درست کنم. شایان رو به من گفت: با خواهرام هم دعوام شد.
سرم رو به سمت شایان چرخوندم و گفتم: وا برای چی؟
شایان گفت: برن گمشن. هم خودشون و هم شوهرای بی‌غیرت‌شون. شرایط بابا ذره‌ای براشون اهمیت نداره.
شهرام رو به شایان گفت: اعصابت رو خورد نکن داداش. گفتم که ول‌شون کن. من هستم، نگران نباش.
قهوه اسپرسو رو آماده کردم و برگشتم توی هال. سینی رو گذاشتم روی میز عسلی. نشستم رو به روی شایان و شهرام و گفتم: خب الان باید چیکار کنیم؟
شایان با یک لحن عصبی گفت: هیچ غلطی نمی‌تونیم بکنیم.
به شهرام نگاه کردم. می‌دونستم که شایان اعصابش خورده و دیگه منطقی حرف نمی‌زنه. شهرام انگار متوجه فکرم شد و گفت: شایان فعلا عصبی و خسته است. هر مشکلی، یه راه حلی داره.
شایان رو به شهرام گفت: کار و بارت رو، روی هوا ول کردی اومدی. نباید عجله می‌کردی.
شهرام گفت: باید شرایط رو با چشم خودم می‌دیدم. از طرفی می‌دونستم دست تنهایی.
رو به شهرام گفتم: الان بابا کجاست؟
شهرام گفت: فعلا بستریه. امروز عصر مرخص می‌شه. فعلا قراره براش یک پرستار بیست و چهار ساعته بگیریم.
رو به شایان گفتم: چند روزه فهمیدی؟ چرا به من نگفتی؟
شایان فنجون قهوه‌اش رو برداشت و گفت: تو به اندازه کافی برای خودت دردسر داری.
شهرام رو به شایان گفت: امشب رو بمون پیش گندم و استراحت کن.
شایان گفت: بابا توی این چند مدت، خیلی به من عادت کرده. تنها کَسی که تو هر شرایطی می‌شناسه، منم. از طرفی گندم باید پیش خواهر و برادرش باشه.
شایان بعد رو به من گفت: راستی باهام چیکار داشتی؟
هول شدم. اصلا تو شرایطی نبودیم که بخوام جریان حرف‌های مهدیس رو به شایان بگم. به مِن و مِن افتادم و گفتم: ه‌ه‌هیچی، دلم برات تنگ شده بود، خواستم همدیگه رو ببینیم.
شهرام رو به من گفت: پس من فعلا میرم. شوهرت تا شب در اختیار تو. شب میام دنبالش.
خیلی سریع گفتم: نه بهتره پیش بابا باشه. اینجا تو خونه بمونه، دیوونه می‌شه.
شهرام نگاه مهربونی کرد و گفت: تنها دلخوشی من از بابت شایان اینه که زنی مثل تو داره. کاش خواهرهام یه ذره از تو یاد می‌گرفتن.
لبخند زدم و گفتم: و برادر با معرفتی هم مثل شما داره.
ایستادم و کنار شایان و روی دسته کاناپه نشستم. موهای شایان رو نوازش کردم و گفتم: فعلا انرژی خودت رو بذار تا شرایط بابا بهتر بشه. من از پس خودم بر میام. هر جا هم که هر کمکی از دست من بر می‌اومد، بگو و تعارف نکن.
شایان دستش رو گذاشت روی پام و گفت: به قول شهرام، دل منم فقط به تو خوشه.
سر شایان رو بوسیدم. ایستادم و گفتم: ناهار از بیرون سفارش دادم. ناهار که خوردیم، با هم می‌ریم بیمارستان. منم می‌خوام بابا رو ببینم. بعدش می‌رم پیش پانیذ و پرهام.

پانیذ همراه با من، وارد اتاقم شد و گفت: یعنی حالش خیلی بده؟
شال و مانتوم رو درآوردم و گفتم: همین الان پیش پدرشوهرم بودم. آلزایمرش شدیده و حالش خیلی خرابه. انگار از قبل علائم آلزایمر داشته و هیچ کَسی توجهی نکرده. الان هم شرایطش وخیم شده.
-ای وای انگار افتادین رو دور بد بیاری. حالا خوب می‌شه یا نه؟
+نمی‌دونم، شایان و شهرام فعلا درگیرن تا یک فکر اساسی بکنن. اما انگار دکتر خیلی نا امیدشون کرده.
-عه شهرام اومده ایران؟
+آره.
-تو الان می‌خوای چیکار کنی؟
+هیچی، کاری از دستم بر نمیاد. راستی به مامان هم زنگ زدم. فهمید حالم خوب نیست و بهش گفتم که چه اتفاقی برای پدرشوهرم افتاده. اونم حسابی پکر شد.
-مامان سر هیچی حرص می‌خوره، حالا چه برسه به اینکه مریضی پدر شوهر تو رو بفهمه. راستی جریان مانی و مهدیس به کجا رسید؟
+اونم هیچی، می‌خواستم با شایان حرف بزنم، اما اینقدر حالش خراب بود که منصرف شدم. شاید فردا رفتم پیش مهدیس تا باهاش حرف بزنم. یا شاید با مانی حرف زدم. یا شاید اصلا بی‌خیال شدم و با هیچ کَسی در موردش حرف نزدم. در کل نمی‌دونم چه غلطی باید بکنم.
-الان من چیکار کنم تا حالت بهتر بشه؟
+می‌خوام دراز بکشم و یکمی استراحت کنم.
-اوکی تنهات می‌ذارم.
+به پرهام هم گفتی؟ حرف‌هایی که بهت زدم.
-به نظرت گفتم؟
+نمی‌دونم.
-معلومه که گفتم. من از پرهام چیزی رو مخفی نمی‌کنم.
+تو که گفتی راز داری.
-آره هستم اما پرهام جزئی از منه. یعنی خود منه. در ضمن نگران نباش. تو یه راز مهم از ما رو می‌دونی و ما هم یه راز مهم از تو.
+آره حداقلش اینه که مساوی شدیم.
-فعلا استراحت کن، بعدا در موردش بیشتر حرف می‌زنیم.

“نمی‌دونم چقدر خوابیدم. با تکون شونه‌هام بیدار شدم. پانیذ بود و گفت: بیدار شو تنبل، شب شده. قرار شد فقط یکمی استراحت کنی. بیا برات دمنوش درست کردم. بخور سر حال شی.
نشستم و لیوان دمنوش رو از پانیذ گرفتم. ولرم بود، موهام رو از توی صورتم کنار زدم و همه‌اش رو سر کشیدم. پانیذ لیوان رو از دستم گرفت و گفت: حالت خوبه؟ باید یه موضوع مهم رو بهت بگم.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بگو.
پانیذ کمی مکث کرد و گفت: قول بده ناراحت نشی.
+بگو ناراحت نمی‌شم.
-می‌شه امشب بذاری پرهام باهات سکس کنه؟
+شوخی مسخره تر از این نبود؟
پانیذ جدی شد و گفت: شوخی نمی‌کنم به خدا. این طفلک خیلی تو کف توعه. امروز هم که حسابی براش دلبری کردی. تو رو برای اولین بار با شورت دیده. بعدش هم که ازش خواستی شورت و سوتین تمیز برات بیاره. تازه از همه جنده بازیات هم خبر داره. خودت رو بذار جای پرهام. حاضره هر کاری بکنه تا برای یک بار هم که شده، تو رو بکنه.
+خفه شو پانیذ، برو گم شو بیرون.
-اینقدر بد نباش گندم. بذار پرهام، گرمی و لطافت داخل کُست رو حس کنه. من باکره‌ام، نمی‌تونم بهش کُس بدم. اما تو می‌تونی. بذار امشب تو رو بکنه. به خدا هیچی نمی‌شه. من و پرهام این همه مدت با هم سکس داشتیم، مگه چیزی شد؟ اصلا امشب با همی یه تریسام خانوادگی می‌زنیم.
صدام رو بردم بالا و جیغ زنان گفتم: برو گمشو پانیذ.
سراسیمه از خواب پریدم. به نفس نفس افتاده بودم و سرم گیج می‌رفت. به خاطر ترشح زیاد کُسم، به غیر از شورتم، حتی ساپورتم هم خیس شده بود. نمی‌تونستم درک کنم که این همه شهوت از کجا اومده. ایستادم و از اتاق رفتم بیرون. پانیذ و پرهام توی آشپزخونه و پشت میز ناهار خوری نشسته بودن و داشتن با هم حرف می‌زدن. پانیذ من رو که دید، ایستاد و گفت: چت شده گندم؟ باز که پریشونی. دوباره کابوس دیدی؟
یک نگاه به پرهام انداختم. صورت صاف و لب‌های قرمز و پسرونه‌اش، حرارت شهوتم رو بیشتر کرد. رفتم به سمت پرهام و از بازوهاش گرفتم و وادارش کردم تا بِایسته. به چشم‌های خوشگل و قهوه‌ایش نگاه کردم و لب‌هام رو چسبوندم به لب‌هاش. شوکه شد و من رو پس زد. هیچ کنترلی روی خودم نداشتم و گفتم: چرا ازم فرار می‌کنی؟ مگه همین رو نمی‌خواستی؟
دوباره خواستم از پرهام لب بگیرم که پانیذ اومد جلوم و گفت: داری چه غلطی می‌کنی؟
رو به پانیذ گفتم: مگه خودتون دوست نداشتین که با خواهر بزرگ‌تون تریسام بزنین؟ امشب قراره شما رو به آرزوتون برسونم. پرهام جون هم بالاخره طعم کُس آبجیِ بزرگش رو می‌چشه.
پانیذ اخم کرد و گفت: اون فقط فانتزی بود. من هنوز اندازه تو جنده و هرزه نشدم.
از حرف پانیذ عصبانی شدم و یک کشیده محکم زدم تو گوشش. خواست اعتراض کنه که کشیده بعدی رو محکم تر زدم و گفتم: دو روز آدم حسابت کردم، دُم درآوردی.
اشک تو چشم‌های پانیذ جمع شد و یک قدم به سمت عقب رفت. با حرص و رو به پرهام گفتم: یا همین الان با من میایی تو اتاقم و باهام سکس می‌کنی یا این جوجه جنده رو اینقدر می‌زنم تا خون بالا بیاره.
مُچ دست پرهام رو گرفتم. خواستم ببرمش توی اتاقم که پانیذ مُچ دست پرهام رو از توی دستم خارج کرد. عصبانیت و حرصم از پانیذ به اوج رسید. با تمام توانم جیغ کشیدم و با ناخون‌هام، توی صورتش چنگ زدم.”

سراسیمه از خواب پریدم. تپش قلبم اینقدر زیاد بود که احساس کردم هر لحظه امکان داره تا از قفسه سینه‌ام، بزنه بیرون. تمام صورت و بدنم خیس عرق بود. نشستم و به جلوم نگاه کردم. ترشح زیاد کُسم، به غیر از شورتم، ساپورت طوسی رنگم رو هم خیس کرده بود. دست‌هام رو فرو کردم توی موهام. هرگز توی عمرم، تا این اندازه به سکس و ارضای جنسی نیاز نداشتم. نمی‌تونستم دیگه این شرایط رو تحمل کنم. فقط یک نفر می‌تونست به دادم برسه. اونم کَسی نبود جز مانی. هوا تاریک شده بود. ایستادم و گوشی‌ام رو از روی میز کامپیوتر برداشتم. خواستم با مانی تماس بگیرم که نگاهم به پیام عسل افتاد. ازم خواسته بود که حتما باهاش تماس بگیرم.
+الو سلام.
-سلام خوشگلم. خواب بودی؟
+آره تازه بیدار شدم.
-ساعت خواب. خسته نباشی.
+مرسی، کاری داشتی؟
-دلواپس شدم عزیزم. به شایان زنگ زدم و حالش خیلی داغون بود. جریان چیه؟ پدرش چی شده؟
+آلزایمر حاد گرفته و انگار خیلی اوضاعش خطرناکه. امروز عصر دیدمش، حالش واقعا بد بود.
-وای چه بد، خیلی متاسفم.
+این بنده خدا چند وقت پیش، تازه از شر مشکل قلبش خلاص شده بود.
-نمی‌دونم چی بگم گلم. حق دارین که ناراحت و دلواپس باشین. هر کاری از دست من ساخته است بگو و تعارف نکن. بردیا توی خارج دکترهای خوبی می‌شناسه.
+لطف داری مهربون.
-راستی وقتی دیدم که حال شایان بده، روم نشد که دعوتش کنم. یعنی اصلا صحبت اومدن شوهرم و مهمونی رو پیش نکشیدم.
+آره تو این شرایط، اصلا درست نیست درباره این موضوع باهاش حرف بزنیم.
-تو در چه حالی؟ حس می‌کنم اصلا میزون نیستی.
+حالم اصلا خوب نیست عسل. هیچ وقت به خاطر کمبود سکس، عصبی نشده بودم اما الان نمی‌دونم چم شده. سلول به سلول بدنم پر از شهوت و نیاز به سکس و ارضای جنسیه. منم نمی‌تونم مهارش کنم.
-این طبیعیه گلم. تو زن سکسی و هاتی هستی. اگه سکس منظم و با کیفیت نداشته باشی، مریض می‌شی.
+فکر می‌کنم به سکس گروهی معتاد شدم عسل. این اصلا خوب نیست. شاید من جزء همون دسته‌ای هستم که نمی‌تونم این مدل روابط رو مدیریت کنم و خودم رو به فنا می‌دم.
-وا این چه حرفیه که داری می‌زنی؟ مگه قرار نشد به من اعتماد کنی تا راه کنترلش رو یادت بدم. خود من دو سال طول کشید تا کنترلش کنم. مشکل تو اینه که توقع بیش از حد از خودت داری.
+الان چیکار کنم عسل؟ تو بهم بگو.
-فردا شب بیا پیش من. دو تا از دوست پسرهام هم دعوتن. قراره یه پارتی کوچیک بگیریم و حسابی بترکونیم. مطمئنم روحیه‌ات عوض می‌شه. بعدش مفصل با هم حرف می‌زنیم.
+من که نمی‌شناسم‌شون. ضایع است اینجوری.
-مگه ندیدی که من از تو هم، توی انتخاب پارتنر، سخت‌گیر ترم. بیا و اصلا جای نگرانی نیست.
+دلم نمیاد بدون شایان بیام.
-اولین مشکل تو همینه. باید یاد بگیری تا احساسات جنسی‌ات رو از بقیه احساساتت جدا کنی. گاهی وقت‌ها فقط لازمه به فکر عشق و حال باشی. مثل من و بردیا که یاد گرفتیم جدا از همدیگه هم، به عشق و حال‌مون برسیم. مگه اون شب که من تنهایی اومدم خونه شما، اتفاقی برام افتاد؟ یا فاصله‌ای بین من و شوهرم ایجاد شد؟
+اگه دلم بیاد تا تنهایی بیام، اما روم نمی‌شه از شایان اجازه بگیرم. اون تو شرایط سختیه و من به فکر عشق و حال خودمم. بهش زنگ بزنم و بگم که من رفتم به عشق و حال خودم برسم؟ امکان نداره.
-آره چرا که نه؟ چون اگه خودت رو ارضا نکنی، صدمه می‌بینی. مطمئنم شایان درک می‌کنه.
+به خدا روم نمی‌شه عسل.
-خب بهش نگو. این یک بار رو ندونه، اتفاق خاصی نمیفته.
وسوسه پیشنهاد عسل، تمام وجودم رو تسخیر کرد. تصور سکس گروهی با عسل و دو تا آدم جدید، دلم رو لرزوند. مطمئن بودم که نمی‌تونم در برابر همچین پیشنهادی مقاومت کنم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اما این نامردیه. شایان گناه داره. چند وقته یه چیزی رو از شایان قایم کردم. تحمل ندارم یه چیز دیگه رو هم ازش مخفی کنم.
-گندم اینقدر سخت نگیر. تو و شایان عاشق هم هستین. الان هم داری حرمتش رو حفظ می‌کنی. وگرنه تو شرایط نرمال، خودش هم پایه است. اصلا بعد از اینکه حالش بهتر شد، خودم براش یک پارتی سکسی و خفن می‌گیرم و حسابی براش می‌ترکونم. تو هم اگه سختته که تنها بیایی، با دوست پسرت بیا. اوکی؟
نمی‌دونستم حرف‌های عسل منطقی بود، یا من دوست داشتم فکر کنم که داره منطقی می‌گه. کمی فکر کردم و گفتم: نمی‌دونم چیکار کنم عسل. وسوسه‌ام کردی لعنتی.
چرا می‌دونی باید چیکار کنی. زنگ بزن به دوست پسرت و ازش بخواه که فردا شب همراه با تو بیاد به مهمونی من. اینطوری افتخار آشنایی با آقا مانی هم نصیب من می‌شه. البته بیشتر افتخار آشنایی با کیر فوق محترم آقا مانی.
خنده‌ام گرفت و گفتم: تو در هر شرایطی، دلقکی.
-به جای خنده، کاری رو بکن که بهت گفتم. تو و شایان باید یاد بگیرین که جدا از همدیگه هم به ارضای تمایلات‌تون اهمیت بدین. همیشه کنار همدیگه نیستین که. تا آخر شب منتظر خبرتم تا ببینم چه کردی.
گوشی رو قطع کردم و دلم به شور افتاد. هیچ کنترلی روی حس شهوتم نداشتم. با تمام وجودم نیاز داشتم تا سکس کنم. احساس کردم که اگه سکس نکنم، حتما روانی می‌شم. یا شاید از ترس اینکه با پرهام و پانیذ وارد رابطه جنسی نشم، در برابر پیشنهاد عسل، شل شدم و وا دادم. چون خودم بهتر از هر کَسی می‌دونستم که توی خونه‌مون و دم درِ اتاق خواب، دیدم که پرهام تو هال نشسته، اما همونطور با شورت رفتم پیشش. عمدا با خودم لباس زیر نبردم توی حموم که از پرهام بخوام تا برام شورت و سوتین بیاره. عمدا موقع گرفتن شورت و سوتینم، دستم رو بیش از حد نرمال دراز کردم تا قسمتی از سینه‌ام رو ببینه. همه این کارها رو قسمتی از درونم انجام داده بود که نمی‌تونستم کنترلش کنم. همون قسمتی که وسوسه‌ام می‌کرد تا از پرهام و پانیذ، دو تا پارتنر سکسی محرمانه و شخصی درست کنم. دیگه همه چی برام روشن شده بود. اون حس ناشناخته‌ای که با یادآوری صحنه سکس پرهام و پانیذ، توی وجودم جولان می‌داد، چیزی جز شهوت نبود. پس بهتر بود خودم رو از طریق مهمونی عسل تخیله کنم تا اینکه با خواهر و برادر خودم وارد رابطه جنسی بشم.
به مانی پیام دادم. شورت و ساپورتم رو عوض کردم. از اتاق اومدم بیرون. عسل توی هال و روی کاناپه نشسته بود و داشت درس می‌خوند. رفتم داخل آشپزخونه و گفتم: پرهام کجاست؟
پانیذ سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: دیشب اصلا نخوابیده بود. امروز هم که کلا درگیر بود. برای شام نیمرو خورد و رفت خوابید. الان هم فکر کنم بیهوش شده.
زیر کتری رو روشن کردم و گفتم: کاش بهش نمی‌گفتی.
پانیذ پوزخند زد و گفت: چی درباره من فکر کردی گندم؟ یعنی باور نکردی که بهت گفتم رازدارم و هر چی بهم بگی رو به گور می‌برم؟ امروز سر به سرت گذاشتم. فکر نمی‌کردم باور کنی.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: ذهنم آشفته است پانیذ. معذرت می‌خوام که بهت شک کردم.
پانیذ خنده‌اش گرفت و گفت: البته همچین بد هم نیست که پشت هم ازم معذرت خواهی کنی. حسش عالیه.
لبخند زدم و گفتم: از دست زبون تو. فکر کنم ما هم برای شام باید نیمرو بخوریم.
پانیذ نشست و گفت: پایه‌ام، فقط به شرطی که بذاری زرده تخم‌مرغ یکمی خام بمونه.
خواستم جواب پانیذ رو بدم که مانی زنگ زد. رفتم داخل اتاقم و تماس رو تایید کردم. مانی سلام کرد و گفت: پیام دادی و گفتی کارم داری.
+آره کارت دارم.
-خب در خدمتم.
+یادته که بهت گفته بودم یک پارتنر خانم پیدا کردیم و یک شب با هم بودیم.
-آره یادمه، اسمش هم عسل بود. مگه می‌شه یادم نمونه؟! خب چطور؟
+برای فردا شب من رو دعوت کرده. البته تنها.
-آره در جریانم که اوضاع شایان داغونه.
+من به شایان نگفتم که دارم می‌رم. می‌خوام که تو باهام بیایی.
-تو غلط کردی که به شوهرت نگفتی.
+آخه روم نشد مانی. پیش خودش نمی‌گه که تو این شرایط سخت، زنم به فکر عشق حال خودشه.
-خب بگه، بهتر از مخفی کاریه که.
+پس چیکار کنم؟ نمی‌تونم نیازم رو مهار کنم. دارم دیوونه می‌شم. عسل گفته که می‌تونه یادم بده تا چطوری این حس لعنتی رو کنترل کنم. من هیچ مقاومتی در برابر وسوسه‌های جنسی‌ام ندارم مانی. این مورد داره روانی‌ام می‌کنه.
-تنها راهش اینه که شوهرت در جریان باشه. کدوم عقل سالمی با همچین شوهری، این کار رو می‌کنه؟ یک درصد فکر کن که بفهمه. توقع داری چه فکری بکنه؟
+روم نمی‌شه بهش بگم.
-من بهش می‌گم. اصلا از طرف خودم باهاش حرف می‌زنم. رُک و پوست کنده می‌گم که “شرایط روانی‌ات اصلا خوب نیست و نیاز به یک خوش گذرونی حسابی داری. عسل هم شما رو دعوت کرده برای پارتی که تو یک طرفه و به خاطر شوهرت، دعوتش رو رد کردی.” اصلا یک کاری می‌کنم که خودش بهت زنگ بزنه و بگه که بری پیش عسل. شایان حاضره هر کاری بکنه تا تو خوشحال باشی. از اون آدم‌هایی نیست که چون شرایط خودش بده، تو دلش بگه که زنم هم باید شرایط بدی داشته باشه. اتفاقا خیلی هم عذاب وجدان داره بابت اینکه تو این چند مدت، تو رو به حال خودت رها کرده.
+تو واقعا می‌تونی این کار رو بکنی؟
-آره خیالت راحت. تا کمتر یک ساعت دیگه منتظر تماس شایان باش. بعدش هم به من زنگ بزن.
بعد از قطع تماس، گوشی رو گرفتم بین دو تا دست‌هام و جمله‌های مهدیس درباره مانی رو توی ذهنم مرور کردم. بهم گفته بود که مانی می‌خواد من رو از چنگ شایان در بیاره. اما این امکان نداشت. بهترین فرصت بود که مانی پیشنهادم رو قبول کنه و ازم یک آتوی حسابی به دست بیاره. دیگه مطمئن شدم که مهدیس از سر لجبازی با برادرش، اون حرف‌ها رو بهم زده. پیش خودم تصمیم گرفتم که دیگه به حرف‌های مهدیس توجهی نکنم و مسیر خودم رو برم. حتی حس کردم که کمی هم از دستش عصبی شدم. چون حسابی بهم استرس و ترس الکی وارد کرد.

از اتاقم اومدم بیرون. پانیذ جلوم سبز شد و گفت: کجا؟
کمی جا خوردم و گفتم: با دوستم قرار دارم.
-با کدوم دوستت؟
+تو نمی‌شناسیش.
-تیپ زدی و خوشگل کردی.
+خب که چی؟
-با مانی قرار داری؟
+به تو چه؟
-جونِ من با مانی قرار داری؟
+آره، خب که چی؟
-وای خدا به مانی حسودیم می‌شه. شایدم داره به تو حسودیم می‌شه.
+خفه شو پانیذ، دیرم شده، باید برم.
-جای منم خوش بگذرون.
+شاید تا صبح نیام.
-او چه خبره، تا صبح قراره بدی؟
+آره، تو فضول دادن منی؟
-نه فقط کنجکاوم.
+برو کنار دیرم شد.
پانیذ رو پس زدم و از خونه رفتم بیرون. کمی دیر شده بود و با قدم‌های سریع، خودم رو به سر کوچه رسوندم. سوار ماشین مانی شدم و گفتم: ببخشید یکم دیر شد. گیر پانیذ افتاده بودم.
مانی لبخند زد و گفت: امان از خواهرهای لجباز.
بدون مکث گفتم: شدیدا باهات موافقم.
-حالت چطوره؟
آفتاب‌گیر داخل ماشین رو دادم پایین. خودم رو توی آینه داخل آفتابگیر نگاه کردم تا از مرتب بودن آرایشم مطمئن بشم. در همین حین و رو به مانی گفتم: از دیشب خیلی بهترم. فقط یکم استرس امشب رو دارم. کاش شایان هم بود.
مانی دستش رو گذاشت روی پام و گفت: جای شایان که قطعا خالیه، اما نگران نباش، من هوات رو دارم.
دستم رو گذاشتم روی دست مانی و گفتم: باورم نمی‌شد که شایان بهم زنگ بزنه و اصرار کنه که برم مهمونی خونه عسل.
-پس انگاری، من شایان رو بهتر از تو شناختم.
+آره انگار. راستی تو مسیر، یک جا نگه دار تا گل یا شیرینی بخریم.
-شیرینی خریدم. ندیدی مگه؟
سرم رو به سمت عقب ماشین چرخوندم. جعبه شیرینی رو روی صندلی عقب دیدم و گفتم: وای مانی، خدا تو رو از بهشت برای من فرستاده. همیشه به فکر همه چی هستی.
طبق آدرسی که عسل برام فرستاده بود، ماشین رو داخل کوچه پارک کردیم. زنگ واحد عسل رو زدیم و وارد آپ

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها