ترنم عشق
تولد یکی از دوستام بود ،حال آنچنانی واسه رفتن نداشتم ولی خوب دوست صمیمیم بود نمی رفتم از دستم ناراحت می شد قول داده بودم برم.رفتم حموم ودوش گرفتم وآماده رفتن شدم.کت وشلوار مشکی وبا پیرهن سفید پوشیدم ،کراوات هم زدمو وسوار ماشینم شدم رفتم.
وقتی وارد شدم جو خیلی خوبی بود همه باهم راحت بودن از همون بدو ورود یه دختر خیلی توجه منو به خودش جلب کرد واقعا عاشقش شدم. خیلی نجیب و پاک بود یعنی از رو ظاهرش می شد فهمید.بلوز ودامن سفید طرح دار بلندی پوشیده بود با صندل آبی که قد بلندش واندام خوشگلش تو اون لباس واقعا خیره کننده بود.شال آبی که انداخته بود روسرش با چشماش هم خوانی داشت .چهرش خیلی جذاب بود .صورت سفید وچشمای آبی ،وموهای خوشگلشم یکم بیرون بود که رنگش طلایی بود.لبای کوچیک وسرخ وبرجستش صورتش رو ناز کرده بود.
بعد از احوال پرسی وپذیرایی رفتم پیش دوستمو درباره اون دختر پرسیدم.گفت:خواهرم هست !!یه لحظه مغزم سوت کشید.دیگه چیزی نگفتم و بحث و عوض کردم.واییی باورم نمی شد خواهر احسان دوستم باشه،همش نگاهم رو خواهر احسان بود واقعاا به دلم نشسته بود. خیلی باحجاب بود و اون شب اصلا نرقصید و خیلی باپسرا گرم نمی گرفت ومثل خانوم نجیبی رو مبل نشسته بود با دوستاش صحبت می کرد.
مدتی میشد دنبال دختر پاک ونجیبی برای ازدواج بودم.از اینایی که همه اندامشون وزیبایی هاشونو در معرض دید نگاه مرد های بیرون میذاشتن خوشم نمیومد.مهدیه بهترین کیس بود.همه چیزش عالی بود دقیقا همونی بود که من می خواستم، موضوع رو با مادرم درمیون گذاشتم و قرار خواستگاری گذاشت.
شب خواستگاری استرس عجیبی داشتم اگه مهدیه جوابش منفی باشه ؟واقعا خورد میشم ،قلبا دوسش داشتم .توکل کردم به خدا ورفتیم خونشون.مهدیه خیلی مرتب لباس پوشیده بود وبا چادری که پوشیده بود تو همون نگاه اول دل مامانمو برد.
وقتی رفتیم تو حیاط خونشون باهم صحبت کنیم،مهدیه خیلی راحت صحبت می کرد و صدای خیلی نازی داشت. حرفاش وشمرده شمرده میزد وخیلی منطقی ازم سوال میپرسید.بعد از نیم ساعتی صحبت کردن تقریبا امیدوار شدم که بهم جواب مثبت میده.
اونشب گذشت و بعد چندروز زنگ زدن وخبر دادن که جواب مهدیه مثبت هست.از خوش حالی نمیدونستم باید چیکار کنم ، تو عمرم انقدر خوش حال نشده بودم.
بعد از مراسم عقد قرارشد بریم شمال ویلای مهدیه اینا.تو مسیر رفتن مهدیه خیلی آروم وساکت بود ، وقتی نگاهش میکردم قند تو دلم آب میشد.چه قدر نیم رخش خوشگل بود،هنوز طعم لباش رو نچشیده بودم دلم واسه به آغوش کشیدنش داشت پر میزد.
دست چپش و تو دستم گرفتم وگفت:عشقم چرا صحبت نمی کنی؟
لبخند ملیحی زد ودستم رو یکم تو دستش فشار داد.رسیدیم به قهوه خانه سنتی ماشین رو نگه داشتم و با عشقم رفتیم چایی بخوریم.دستش وگرفتم رفتیم نشستیم رو تخت.هوا یه کوچولو سرد بود کتم رو دراوردم انداختم روش و توبغلم گرفتمش. دستم دور کمر باریکش بود . سرشو گذاشت روشونه هام ، هردومون خیلی خسته بودیم ،چایی رو خوردیم که بارون گرفت ومجبور شدیم سوار ماشین بشیم.
تومسیر رفتن یکم باهم صحبت کردیم،وقتی رسیدیم شومینه رو روشن کردم ومهدیه چایی درست کرد. وقتی لباسش رو عوض کرد همه نگاهم رو مهدیه قفل شد.
سوشرت سفید خیلی تنگی پوشیده بود که زیپش یکم باز گذاشته بود وزیرش سوتین آبی توری بود که خط بین سینه های توپر وسفیدش معلوم بود،با شلوارک آبی چسبون.موهای خوشگل وطلاییشم با کلیپس برده بود بالا و ریخته بود روشونش.
چایی رواورد کنار شومینه رو زمین نشست کنارم.بغلش کردمو بوسش کردم وگفتم:مهدیه عاشقتم ،خیلی دوست دارم
مهدیه:دانیال جان منم دوست دارم
با چشمای آبیش تو چشمام خیره شده بود.لبامو اروم گذاشتم رو لباشو کشیدمش تو بغلم. لب خیلی طولانی ازش گرفتم وتوبغلم فشارش دادم.طعم لباش عالی بود شیرین بود ولبای نرمش تحریکم می کرد.شروع کردم به خوردن لباش.خودشم باهام همکاری می کرد ولبامو اروم می خورد.روزمین تو بغل همدیگه دراز کشیده بودیم ومهدیه سرشو گذاشت بود رو دستمم وخواب رفته بود. چه قدر ناز خوابیده، زمین خیلی سرد بود بغلش کردمو بردم گذاشتمش رو تخت و خودمم کنارش خوابیدم.هردومون چند ساعتی خوابیدیم
با دستایی که رو سینه هام کشیده میشد از خواب بیدار شدم.مهدیه با دستای سفید وظریفش رو می کشید رو قفسه سینم.خستگیم از تنم خارج شده بود.بوسش کردم وگفتم:مهدیه کی بیدار شدی؟
مهدیه:ربع ساعتی هست…من برم واسه شام غذا درست کنم
نمی خواد عشقم تا شب یه فکری می کنیم _
کشیدمش تو بغلم ومحکم فشارش دادم
مهدیه:دانیال له شدم
_خانومم خیلی دوست دارم
روتخت یکم دیگه باهمدیگه صحبت کردیمو ودیگه مهدیه هم خجالت نمی کشید ویخش آب شده بود.((یادم نیست چی می گفتیم به همدیگه)).
رفتیم نشستیم کنار شومینه وچایی خوردیم و بعدش مهدیه گفت:دانیال دریارو ببین خیلی آرومه میای بریم لب دریا؟
_اره خوشگلم ولی هوا یکم سرد شده لباس درست بپوش بریم
رفت لباس پوشید ومنم چایی و پتو برداشتم و سویشرتمم برداشتم رفتیم ساحل،باد خنکی به صورتم می خورد،هوای دلچسب ورمانتیکی بود،سریع آتیش روشن کردمو نشستیم کنار آتیش…بعد از کمی صحبت کردن ، لب بازی کردن ،رفتیم یکم پاهامونو زدیم به آب…وقتی مهدیه وایساد ازش عکس بگیرم چشمامش همرنگ ابیه دریا بود بهترین صحنه عمرم بود به خدا…موهای طلایی وخوشگلش وقتی باد میخورد بهش پخش می شد تو صورتش…
نزدیکای غروب آفتا بود برگشتیم خونه و آماده شدیم بریم بیرون گشتی بزنیم برگردیم…بعد از چندساعت اومدیم خونه وشام آماده کردیم وخوردیم…خیلی خستمون بود وهردومون خوابمون میومد…
رو تخت نشسته بود ویکم انگار از یه چیزی خجالت میکشید…صدام زد:دانیال میشه بیای سوتینمو باز کنی؟؟ سختمه
سوتینش رو واسش باز کردم وقتی نگام به بدن سفیدش افتاد مردمو وزنده شدم محشر بود…تاپشو تنش کرد ورفتیم رو تخت ، بعد از یکم صحبت کردن رفتم روش وشروع کردم به لب گرفتن،چشمای نازش خمارشده بود وخیلی قشنگ بهم نگاه می کرد ، محکم بغلش کردمو لب محکمی ازش گرفتم وبعد تو بغلم گرفتمش وخوابیدیم…چندساعتی که خوابیدیم با صدای مهدیه برای نماز بیدارشدم ونمازمو خوندم دوباره عشقمو تو بغلم گرفتم وخوابیدیم…بادخنک صبحگاهی بدنمو نوازش میکرد پتورو کشیدم رو خودمو وخانمم ولی خوابم نمیبرد به این فکر میکردم که قراره امشب عروسی کنیم…دیشب یکم زود بود ، نمیدونم مهدیه آمادگی داره واسه شب…وقتی به چهره معصومش نگاه کردم که توبغلم خوابیده بود وخودشو چسبونده بود به من احساس مرد بودن وغرورم چندبرابر شد…تصمیم گرفتم بهترین شب و سکسو واسش بسازم…توهمین فکرا بودم که مهدیه بیدار شد و بعد سلام وصبح به خیر وبوسیدنش از رو تخت بلند شدیم و رفتیم صبحانه خوردیم و…
نزدیکای غروب آفتاب بود مهدیه رفت حمام که دوش بگیره ، بهترین موقعیت بود که اتاق خوابو واسه شب آماده کنم سریع رفتم از تو ماشین شمع و گل وروتختی خیلی خوشگلی که مامانم گذاشته بود اوردم واتاقو آماده کردم ولباس خوابی که واسش خریده بودم تو جعبه هدیه گذاشتم وتورخت کن حمام به همراه یک شاخه گل گذاشتم…
یه حس خاصی داشتم که هیچ وقت تجربش نکرده بود بعد حدود یک ساعت عشق خوشگلم اومد پیشم…واییی چه صحنه ای میدیم…خیلی ناز شده بود…قدبلند وکشیده ی نازش با پوست سفیدش تو لباس خواب مشکی محشر بود…یکم خجالت تو چهرش بود لباس خوابه خیلی لختی بود وکله سینه هاش پیدا بود وفقط نوک سینه هاش پوشیده بودو لباس تا زیرباسنش بود ورون های پروسفیدش جلبه توجه میکرد…صورتشم که مثل ماه بود موهاشم ریخته بود روشونه هاش…از رومبل بلند شدم ورفتم طرفش وگفتم:قربون خانمیه خوشگلم برم من
لبخند ملیحی زد و توچشمام خیره شد…لبامو به لباش نزدیک کردم و خیلی اروم بوسش کردم…از رو زمین بلندش کردم وبردمش تو اتاق خواب ، فضای رمانتیکی بود لبه تخت نشستم وهمونطور که تو بغلم رو دستام بود لباشو به لبم گرفتم وبا تمام عشقی که بهش داشتم لباشو میخوردم…لبامون توهم گره خورد ومهدیه سست شده بود چشماش خمار بود…خوابوندمش رو تخت ورفتم روش…سرشو بوس کردم بعدشم چشمای خوشگلشو …دستامو بردم زیرشونش ولبامو دوباره تو لباش قفل کردم وخیلی اروم میخوردمش اونم همراهیم میکرد ولبامو میخورد…جلوم راست شده بود واززیر داشت فشار میاورد…لبامو جدا کردم و رفتم سراغ گردنش و مک میزدم…نفس نفس میزد وصدای نفساش تو گوشم میپیچید دیگه داشت طاقتم تموم میشد رفتم سراغ سینه هاش ولباس خوابو از بدنش جدا کردم …اول هردوشونو نگاه کردم یکم مالوندمشون…یکیشو میخوردم واون یکی رو میمالیدم وگاهی گاز میگرفتم که مهدیه آه بلندی می کشید…دستمو تو شرتش بردمو وهمزمان با خوردسینه هاش کسشو میمالیدم که سروصداش شروع شد ومنو حشری تر کرد وبا سرعت بیشتر کسشو میمالیدم… اومدم پایین وشرتشو دراوردم ونگاهی به کسش کردم خیلی خوشگل بود سفید وصورتی وسرخ ملایم…بوسش کردمو وشروع کردم به خوردن…نفسم دستشو گذاشته بود رو سرم وآه وناله میکرد و اسممو صدا میزد…بعد چند دقیقه لرزش کوچیکی کرد وارضا شد سریع لباسامو ازتنم خارج کردم…دهنمو هم تمیز کردم رفتم روش وکیرمو گذاشتم لای پاهاش…یه لحظه حس کردم ترسیده…باهاش صحبت کردمو وارومش کردم ودوباره شروع کردم به لب گرفتن وکیرمو لای پاش تکون میدادم تا تحریک بشه وسر کیرمو عمودی روچوچولش بالا پایین میکردم…محکم لاپاییی میزدم…کیرم داشت منفجر میشد…بوسش کردمو گفتم :
نفسم آماده ای؟
بازو هامو گرفتو گفت :اره ولی یواش خب؟
باشه دورت بگردم نترس و …(خیلی سعی کردم آرومش کنم )
پاهاشو باز کردمو یکم کیرمو روش تکون دادم ونگاهی به چهره عروس نازم کردم بدجور استرس داشت…پاهاشو رو شونم انداختم وسرکیرمو رو کسش گذاشتم ویکم فشار دادم که جیغ زد ولی داخل نرفته بود هنوز…سریع خوابیدم روش ولباشو محکم گرفتم وکیرمو محکم فشار دادم تو کسش…که جیغ بلندی کشید واشک تو چشماش جمع شد…بوسش کردمو وازش پرسیدم:بیارمش بیرون؟؟؟؟
گفت:نه تکونش نده
_درد داری نفسم؟؟؟
__اره
_بمیرم الهی…بزار درش بیارم
بیرون کشیدمش و کیرمو با کس مهدیه تمیز کردم…ملافه رو از رو تخت جمع کردم…شرتمو پوشیدم واومدم رو تخت وتوبغلم گرفتمش وگفتم:تبریک میگم عزیز دلم خانومم شدی مال خودم،بابت همه چی ممنون،مرسی که من اولین نفری بودم که بهت دست زدم…خیلی دوست دارم عاشقتم ،جونمو وعمرمو بهت میدم…
گفت:منم دوست دارم ، واسه سکس امشب ممنونم…خیلی خیلی دوست دارم
خودشو تو بغلم جاکرد و تا صبح خوابیدیم بهترین خواب عمرم بود…وقتی از خواب بیدارشدم مهدیه هنوزخوابیده بود،سریع لباسمو پوشیدم رفتم تو آشپزخونه شنیده بودم برای عروس غذای که گرم باشه خوبه اما نمیدونستم چیکار کنم خجالت هم میکشیدم زنگ بزنم مامانم ماشینو زدم بیرون ورفتم از شیرینی فروشی حلوا خریدم وآوردم …
رفتم تو اتاق نبود رفته بود حمام رفتم پشت در حمام ودر زدم هرچی در زدم فایده نداشت مجبور شدم شیشه رو بشکنم برم داخل وایییی مهدیه حالش بد شده سریع یکم آب یخ زدم ب صورتشو پتو اوردم وبردمش بیرون…فشارش افتاده بود یکم از حلوا دادم خورد تا حالش بهتر بشه
_دختر تو که منو سکته دادی میذاشتی بیام بعد بری حمام قربونت برم
_ببخشید
سرشو چسبوند تو سینم و یکم که حالش بهتر شد رفت لباساشو پوشید اومد صبحانه خوردیم خجالت میکشید هنوز،از رفتارش معلوم بود سرشو انداخته بود پایین و اروم صبحانشو میخورد…
آفتاب تازه غروب کرده بود و مهدیه تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام بود یه صدای تقو توقی راه انداخته بود که انگار داره واسه 100نفر غذا درست میکنه رفتم تو آشپزخونه وگفتم:فقط منما!!!
_خب اره تو دنیای منی
دهنم از تعجب باز مونده بود بالاخره خانومم یه چیزی گفت…بغلش کردم و محکم لباش بوس کردم…دست وپا میزد ولش کنم ولی محکم تر به لباش فشار اوردم ولش کردم…باچشمای بهت زده بهم نگاه کرد گفت:توخوبی؟؟؟
گفتم:اره بهتر از این نمیشه
دیدم زیر لب گفت خدا به دادم برسه همونجا زدم زیر خنده ولپشو بوس کردم و گفتم:هواتو دارم خانومی
شامو حاظر کرد خوردیم شام دلنشینی بود،گفت دانیال:بریم ساحل
توساحل تا صبح صحبت کردیم ، بعدش رفتیم خونه مهدیه که حال نداشت ومعلوم بود سرماخورده سریع رفت روتخت زیرپتو رفتم پیشش و دیدم ای داد بی داد تب کرده،تبش خیلی شدید بود داشت تو تبش می سوخت لرزهم کرده بود،سریع لباساشو تنش کردمو بردمش دکتر حدسم درست بدنش ضعیف بود وسرماخورده…
اومدیم خونه تا چندروز درگیر سرماخوردگیش بودم دلم سکس می خواست یه سکس دلچسب…وقتی برگشتیم ب خونمون خیلی خستمون بود سریع وسایلارو مرتب کردیمو رفتیم بخوابیم…
روتخت که رفتم حس کردم خستگی از تنم خارج شده،چندروز بود سکس نکرده بودم به جز شب عروسی که اونم ارضام نکرد،لباساشو سریع از تنش خارج کردمو خوابیدم روش ولباشاو با ولع تمام میخوردم اونم بدجور دلش سکس میخواست ازتوچشماش معلوم بود…یه لحظه حس کردم دستش رو کیرمه،وایی کیرمو گرفته بود تو دستاش و داشت میمالیدش…افتادم ب جون سینه هاش وحسابی خوردمش سرسینه هاش حسابی کبودشد…سریع اومدم پایین تر و کیرم گذاشتم رو کسش و خواستم بفرستم داخل که یه دفعه خودشو کشید بالا و گفت:میترسمم
سرشو تو بغلم گرفتم آروم آروم کیرمو فرستادم داخل جیغ کوتاهی کشید وتوبغلم نفس نفس میزد…اولش آروم جلو عقب میکردمو لباشو میخوردم،کم کم تندش کردمو محکم میزدم تو کسش…لذت ودرد تو چهرش پیدا بود هرچی بیشتر صدا میداد بیشتر تحریکم میکرد چشمای نازش بیشتر تحریک میکرد…آروم کردمو روش خوابیدم بعدش رفتیم به پهلو،ازپشت محکم میزدم تو کسش واون فقط آه وناله میکرد یک لرزش خیلی کوچیکی کرد وارضا شد…منم حرکاتم تند کردم وآبمو خالی کردم…هردومون بی حال توبغلم هم افتاده بودیم…بعد از چنددقیقه برگشت طرفمو صورتمو بوس کرد وخوابید تو بغلم یکم که خوابش سنگین شد رو تختی عوض کردمو شورتشو پاش کردم وتوبغلم گرفتمش خوابیدم انقدر خسته بود تا صبح از توبغلم تکون نخورد،نمیدونم کی از خواب بیدار شده بود وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بغلم نیست،خودمو از تخت جدا کردمو لباسمو پوشیدم رفتم دیدم تو آشپزخونه هست داره نهار درست میکنه آروم آروم رفتم آشپزخونه و از پشت بغلش کردم یه لحظه خیلی ترسید سریع برگشت طرفم و گفت:
میخوای منو سکته بدی؟؟؟
گفتم:نه خانوم خوشگلم حالت خوبه؟؟
_اره دانیال خوبم صبحانه رو میز آماده هست بشین تا واست چایی بیارم
نشستم سر میز ومشغول خوردن صبحانه شدم،زیر چشمی نگاش میکردم چه قدر ناز ودلبر بود
_نفسم چی داری درست می کنی؟
_یه چیزی
_خب چی خانومم؟؟
_خب یه چیزی
_ازدست تو شیطون بلا
رفتم سرگاز دیدم لازانیا می خواد درست کنه،نهایت خوش حالیم بود
لپشو کشیدم گفتم تو از کجا میدونستی من لازانیا دوست دارم؟؟
با چشمای نازش نگام کرد وگفت:آخه خودمم دوست دارم
توبغلم گرفتمش و بوسش کردم وگفتم:الهی فداتشم که انقدرپاک ومهربونی
روز ها به همین منوال داره میگذره ومن حس میکنم که بهترین خانواده وزن دنیارو دارم.
نوشته: x