ترنج (۲)

…قسمت قبل

هیس
«راوی: مریم اشراقی/ زمان: مهر ماه ۱۳۹۸»

-پاشو خانم رسیدیم.
چشمامو که باز کردم اتوبوس خالی از مسافر شده بود و کمک‌راننده داشت صدام میزد، هنوز احساس میکردم باید بخوابم تا زیر بار افکارم له نشم، اتفاقات چندروز گذشته رو نمیتونم هضم کنم و باور نمیشه بجای فرزاد باید از برادرم سعید متنفر باشم.
کوچه‌های شهرم بوی غربت عجیبی می‌‌داد و دیگه اون حس و حال برگشت به خونه رو نداشتم، آدمای غریبه جوری نگاهم می کردند که انگار میدونن چه اتفاقی واسم افتاده، کاش نفهمن، منو همیشه از تهرون و آدماش میترسوندن ولی در عوض برادرم بهم تجاوز کرده و برای ساکت کردنم سرمو شکسته و بهم تهمت زده. تا روزی که زنده باشم این عذاب با منه، کجا و به کی میشه حقیقتو گفت.
بوی برنج دم کرده مامان پشت در خونه توی کوچه پیچیده بود و دلم ضعف میرفت یکبار دیگه اون طعم و مزه دستپخت مامانو بچشم، زنگ بصدا درآورد، در که باز شد قبل اینکه بتونم پامو بزارم داخل، دست مامان سینمو فشرد و به عقب هل داد: اینجا چیکار میکنی مریم؟
+مامان.
-روت میشه اسم منو صدا بزنی، گمشو از جلوی چشمم، حیف زحمتایی که واسه تو کشیدم که جوابمو اینجوری بدی، دیگه توی این خونه جا نداری، برو تا بابات نیومده.
+مامان بزار توضیح بدم.
-بسه، هرچی لازم بود و دیدم، برو که بابات برسه سرتو گوش تا گوش میبره، ما دیگه دختر نداریم.
+کجا برم؟
-تو بغل همونایی که جندگیشونو میکردی.
در توی صورتم بست و تنها توی کوچه رهام کرد، احساس کودکی رو داشتم که دست مادرشو توی جمعیت ول کرده و حالا گم شده.
پشت در نشستم و منتظر بابا موندم اگه قراره جایی اینجا نداشته باشم بهتره به دست بابا کشته بشم، توی فکرای خودم غرق بودم و دلشوره داشتم. به بابا باید چی میگفتم و بابا رو چجوری راضی میکردم که حداقل به حرفام گوش کنه. صدای ماشین بابا رو قبل اینکه بپیچه توی کوچه تشخیص دادم و بلند شدم و به سمتش رفتم. نگه داشت و پیاده شد.
+سلام بابا.
کشیده محکمی توی گوشم نشست و بینیم پر از خون شد، با دست جای کشیده بابا رو نوازش کردم و گفتم: تو رو خدا بزار حرف بزنم.
دستشو به علامت هیس روی بینیش گذاشت و گفت: میدونی از کجا میام؟ کمپ ترک اعتیاد، فکر نمیکردم یه روزی پسرم خودمو اونجا بستری کنم. برام سواله تو که خودت اصرار داشتی اونو ببری تهرون تا مواظبت باشه!
چجوری دلت اومد معتادش کنی تا حالیش نباشه کی به اون خونه رفت و آمد داره. هر وقت می پرسیدیم کجاست، میگفتی خوبه سرکاره، نه فقط برادرتو که ما رو هم سرکار گذاشتی. قسم خورده بودم که زندت نزارم اما فک میکنم ندیدمت، فقط برو. بزار همین یذره آبروی پدر پیرت حفظ شه توی در و همسایه.
اشکای چشمم با خون بینیم قاطی میشدن و به رنگ خون از صورتم پایین میفتادن و به رفتن بابا نگاه میکردم و اشکام بدرقش میکردن.
+اگه این آخرین دیداره پس بدون قضیه کاملا برعکسه، پسرت خواهر خودشو واسه ی ذره مواد به دوستش فروخت، اگه هنوز یکم وجدان توی وجودش مونده باشه قرآن که ببری واسش نمیتونه برای داستانی که ساخته دستشو بزاره روش.
بابا پشت به من خشکش زد و با کمری خم در خونه رو باز کرد و در رو پشت سرش بست، حتماً واسش راحت‌تر بود که جندگی دخترشو باور کنه تا بی‌غیرتی پسرش رو.
من برگشتم تهران تا شاید بتونم برگردم دانشگاه، اما با پرونده انضباطی که واسم ساخته بودن حتی دیگه توی هیچ دانشگاهی راهمم نمیدادن، ظهری که کمیته انضباطی دانشگاه آب پاکی رو روی دستم ریخت و با دلی شکسته توی پارک رو نیمکت کز کرده بودم و با خودم میجنگیدم، زنی میانسال اما خوشتیپ و با کلاس کنارم نشست و بیسکویت تعارفم کرد.
-اسمت چیه دخترم؟
+مریم.
-خیلی جوونی، چند سالته ؟
+١٩ سال
-بنظر دختر باهوش و زرنگی میای، نمیخوام گولت بزنم، من یه خونه دارم و قوانین خونم خیلی سادن!

رها
«راوی: خاله منیر/ زمان: فروردین ماه ۱۳۷۴»

توی ١۵ سالگی بابت بدهی قمارم پدرم به قدرت فروخته شدم، قدرت صاحب جنده‌خونه‌ای توی دل شهر تهرون بود و از نظر پدر قرمساقم رسیدن یه دختر دهاتی به قلب تهرون و کار توی همچین جایی رو باید شکر میکردم.
با ورودم به جنده‌خونه‌ی قدرت، ترس عجیبی توی دلم حاکم شد، صدای آخ و اوخ توی دخمه‌هاش قطع نمیشد و از همه بدتر نگاه مردایی بود که منو وجب میکردن و با چشماشون سعی داشتن منو قورت بدن اما پول کافی برای دخترکی باکره نداشتن.
توی تنهایی و ترس روزای اول با دختری به نام سوسن آشنا شدم که به دلیل سن و سابقه‌ی بیشترش، مسئولیت همه باهاش بود و کمک حال قدرت تو اداره اونجا محسوب میشد. با اینکه با همه خشک بود و تند اما انگار خدا مهر منو به دلش نشوند و منو مثل یه خواهر دوست داشت و بهم محبت میکرد، من که بعد مرگ مادرم تشنه محبت بودم سوسن برام نقش یه خواهر مهربون بزرگتر بازی میکرد و حالا قلب منم به عشق خواهری اون توی غربت میزد. سوسن شد دلیل نترسیدنم و تنها نبودنم.
روزی که قرار شد یه آقازاده کسمو جر بده و بکارتمو برداره، سوسن پشت در آواز محلی بسیار قشنگیو زمزمه میکرد و تمام درد جر خوردن پوست و گوشتمو به نوای شورانگیز سوسن تحمل کردم و بعدش سوسن با ضماد زخمامو مرهم میکرد و دلداریم میداد تا برای دفعه بعدی آماده شم، رواست اگه بگم هر چی امروز بلدم حاصل دست رنج سوسن و چند ماهی که کنارش وقت گذروندمه.

یادمه سوسن برخلاف من و بقیه دخترا مشتری ثابتی داشت، جوانی خوش قد و بالا و چشم سبز که خیلی زود فهمیدم سوسن ازش حامله شده و قصد داره با همون جوون از زندان قدرت فرار کنه، فکر رفتن سوسن درد بی‌کسی رو دومرتبه برام ملموس میکرد اما براش خوشحال بودم و اندک پولی که جمع کرده بودم رو به سوسن سپردم تا کمک حالش باشه، اما هیچ وقت نفهمیدم چی شد که دیگه خبری از جوون نشد و صورت سوسن از غمی کمرشکن خبر میداد ولی بجاش سوسن دل در گرو عشق قلبی کوچک سپرد و تصمیمشو گرفته بود که واسه اون کوچولو هم که شده تنهایی بجنگه. توی سرمای بهمن ماه بود که با صدای ضجه و ناله سوسن از خواب پریدم خودمو به اتاق سوسن رسوندم، سوسن زیر دست و پای قدرت افتاده بود و قدرت با پاش به شکم سوسن لگد میزد، سعی کردم قدرت عقب بکشم اما با دستش هلم داد و دوباره مشغول زدن سوسن شد، خودم انداختم روی سوسن و شدم سپر بلای سوسن، قدرت که دید سوسن به خونریزی افتاده با خیال اینکه بچش سقط شده اجازه داد ببرمش درمونگاه. با هر بدبختی که بود سوسن برداشتم و رسوندم زایشگاه، سوسن اون شب قبل اینکه بچشو ببینه مُرد و پسر هفت ماهه کوچیکشو رو توی بغل من گذاشت و من به چشمای منتظر و بدون نور سوسن قول دادم برای پسرش مادری کنم اما کوچیک‌تر از اون بودم که به قولم عمل کنم، بیمارستان پسرشو فرستاد بهزیستی و جنازه سوسن رفت سردخونه و من تمام مدت جز گریه کاری از دستم برنیومد.
با بیچارگی باید برمیگشتم به تنها جایی که میدونستم امشب یه سقف و یه بخاری گرم منتظرمه، من همیشه میترسیدم، اون شب بدون سوسن بیشتر از همیشه اما تصمیم گرفتم نترسم و به قیمت آوارگی همه دخترا ماجرا رو به شهربانی چیا گفتم.
فردا جلو در جنده‌خونه ایستادم و وقتی قدرت با دستبند میبردن بهش لبخند زدم، نمیدونم چه سرنوشتی در انتظار قدرت بود، من قبل بسته شدن در اونجا برای همیشه شناسنامه خودم و سوسن و پولامون برداشتم و توی شهر غریب تنها شدم اما دیگه هیچ‌وقت نترسیدم با پولی که جمع کرده بودیم جنده‌خونه خودمو زدم و با رشوه به مدیر شیرخوارگاه تونستم پسر سوسن پس بگیرم، من از اون‌روز هیولا شدم تا دیگه اسیر هیچ هیولایی نشم، از پسر سوسن به لطافت یه گل مراقبت کردم تا درختی تنومند بشه و جلوی تندبادهای قدرت‌مند روزگار سر خم نکنه.
من اسم اون پسر بخاطر اینکه تونست منو رها کنه، رها گذاشتم و تصمیم گرفتم اگه دختری خواست بره جلوشو نگیرم، آزاد و رها باشه.

مجهول
«راوی: سرگرد شکیبایی/ زمان: اسفند ماه ۱۴۰۰»

سروان باقری: قربان، گزارش پزشکی قانونی راجع به اون پرونده سوختگی رسید؟
+چه عجب بعد یک‌ماه هنرکردن، بده ببینم چی نوشتن.
گزارش پزشکی قانونی ذکر می کرد مقتول زنی حدوداً سی‌ساله بوده که در کالبدشکافی با توجه به سوختگی سطح داخلی ریه‌ها علت مرگ ایشان سوختگی بوده و در زمان آتش‌سوزی زنده بوده است. با توجه به شکستگی خطی در ناحیه آهیانه جمجمه مقتول، زمان احتمالی برخورد جسم سنگین حداکثر یک روز قبل از مرگ تخمین زده میشود، بعلاوه یک بدجوش خوردگی متعاقب شکستگی ساعد دست راست دیده شد که مربوط به گذشته است. همچنین به دلیل شدت بالای سوختگی اثر انگشت قابل شناسایی از جسد مقتول بدست نیامده است.
در بررسی ماشین موجود صحنه‌ی جرم مدل ماشین پژو ۲۰۶ تیپ ۲ و سال ساخت ۱۳۸۹ با رنگ سفید بوده است که پلاک‌های ماشین قبل از آتش سوزی جدا گردیده و هیچ شماره شناسایی از بدنه یا موتور ماشین بدست نیامده است و با توجه به بررسی صندلی های سوخته ماشین ماده مشتعله بنزین شناسایی گردید.
در بررسی صحنه جرم اثر لاستیک یا شواهد دیگری بدست نیامده است.
+این که همش شد هیچ و هیچ.
سروان: بله دیدم.
+سروان به دایره مفقودین اطلاع بده ببین گزارشی مبنی بر گمشدگی همچنین شخصی دارن یا نه.
سروان: چشم.
گزارش پزشکی قانونی رو برای بار چندم مرور کردم و دلم به حالش سوخت، زنده زنده سوزونده بودنش و حالا با یه مجهول‌الهویه واقعی طرف بودیم.
یک هفته‌ای گذشت و ما هیچ پیشرفتی توی پرونده مجهولمون نداشتیم تا اینکه سروان اومد و گفت: امروز اطلاع دادن یه گزارش فرد گمشده مطابق با مورد ما داشتن.
+کی گزارش به دستشون رسیده؟
سروان: دو روز بعد پیدا شدن جسد.
+پس چرا اینقدر دیر اعلامش کردن؟
سروان: چون گزارش از طرف دوستش بوده جدی گرفته نشده.
+خبرش کنید بیاد.
تقریباً آخر وقت شده بود که خانوم جوونی اومد و گفت: سلام، امروز باهام تماس گرفتن بابت دوستم که گمشده و گفتن باید بیام پیش شما.
+اسمتون چیه؟
-من ستا…، ببخشید مریم اشراقی ام
+با فرد گمشده چه نسبتی دارین؟
-دوستمه، هم خونه‌ایم.
+کس و کارش کجان که تو باید گزارششو بدی؟
-نداره
+یکم از مشخصاتش بگو؟
-چی بگم؟
+اسمش، قد، وزن؟ لباساش چی بوده؟ ماشینش چیه ؟
-ریحانه احمدی، بعد یک ماه تازه مشخصاتشو میخواین، همه اینا رو تو فرم نوشتم و عکسشو تحویل دادم.
+میدونم، فرمتونو کامل خوندم اما میخواستم ناراحتتون نکنم، ما یه جسد غیرقابل شناسایی پیدا کردیم، میخواستم ببینم ویژگی مشخصی داره که بشه از روی اون شناساییش کرد؟
در حالیکه انگار روحش یخ زد، لباش بی‌اراده تکون خوردن و گفت: تا چه حد غیرقابل شناسایی؟
+کاملاً سوخته.
اشکاش آروم از گوشه چشمش قل می خوردن و میفتادن، بعد کمی فکر گفت: یه شکستگی بدجوش خورده توی دست راستش داره.
سری به تأسف تکون دادم و به دستای لرزونش نگاه کردم و گفتم: متاسفم احتمالاً خودشه.
-کجا باید برم، پزشکی قانونی؟
+الان دیروقته، نمیرسین، فردا اول وقت.
به‌سختی و با کمک گرفتن از دستاش بلند شد و با کمک دیوارا از توی اتاق خارج شد، فردا صبح بعد اینکه بهم اطلاع دادن اومده واسه شناسایی، خودمو به پزشکی قانونی رسوندم با دیروز کلی فرق کرده بود انگار یه شبه شکسته‌تر شده بود، دیگه آرایشی نداشت و تازه میشد دید چقد سنش پایین‌تره.
مسئول سردخانه: مطمئنی میخوای ببینیش؟
مریم سری تکون داد و پشت سر مسئول سردخونه به راه افتاد، کاور جسد که باز شد هنوز بوی بد سوختگی میداد و چیزی از جسد مشخص نمیشد، توقع داشتم بره سراغ استخوان شکسته دستش، اما مریم دستای لرزانشو روی صورت سوخته‌ی جسد گذاشت و چشماشو بست و شروع کرد لمس گونه‌ها و فرم صورتش، با لبایی که میلرزیدن و اشک‌هایی که میریختن گفت: خودشه، ترانه ست.
زیربغلشو گرفتم و کمکش کردم تا بیرون بره، روی صندلی نشست و هق‌هق زد زیر گریه.
+حالتون که بهتر شد باید بیان کلانتری و اظهاراتتونو ثبت کنید.
-باشه.

لالایی
«راوی: مریم اشراقی/ زمان: آبان ماه ۱۴۰۰»

صبح شده بود و من نمیخواستم از بغل ترانه بلند شم، همیشه آغوشش بهم آرامش میداد و میتونستم توی آغوشش دردامو فراموش کنم، چشماشو باز کرد و منو بوسید، با خمیازه گفت:
-صبح بخیر
+خسته‌ای یکم دیگه بخواب
-نه کنار تو دوست ندارم خواب باشم، دوست دارم ثانیه‌ها رو باهات زندگی کنم
+خب پس من میرم صبحانه رو آماده کنم و توهم پاشو یه آب به دست صورتت بزن.
-باید برم حموم.
+وسوسم نکن.
با خنده و کش و قوس دادن بدنش پاشد، لباساش رو کند و با باسن خوش فرمش جلوم رژه میرفت، حولشو برداشت و میخواست بره حموم که چشمش به من افتاد: دختر چقدر هیزی، نگات از هزار تا مرد هم سنگین‌تره.
هنوز روی تخت بودم که با لبخند گفتم: مال خودمی، دوست دارم نگات کنم.
دستشو کشیدم و انداختمش روی تخت و شروع کردم به بوسیدن لباش.
-نکن ستاره.
+یعنی دوست نداری؟
-مگه میشه ولی الان وقتش نیست!
+من قهلم.
با حالت لوس از روش بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه و صدای دوش حموم میومد و من داشتم چای دم میکردم.
ترانه با حوله ای که بالای سینش پیچیده بود اومد بیرون و داد زد : من نیمرو میخوام.
وقتی دید جوابشو نمیدم و اومد توی آشپزخونه و شروع کرد قلقلک دادنم.
-میدونی که دیشب خسته بودم و حموم نرفتم اما الان آماده به‌خدمتم.
با خنده بهش گفتم: خوب رگ‌خواب منو بلدی تا موهاتو خشک کنی نیمرو آماده ست.
+عسلی باشه ها.
-امر دیگه؟
بعد از خوردن صبحانه بهم گفت میخواد بره بهشت‌زهرا، معمولاً خیلی کم باهاش میرم، از فضای اونجا خوشم نمیاد و تموم بدبختیامو یادم میاره اما اون‌روز نمیخواستم تنهاش بزارم.
توی قبرستون کنار قبر خالی که اسم ریحانه احمدی روش حک شده نشست و برای اینکه حال منو جابیاره شروع کرد باهاش درد ودل کردن.
-میبینی ریحانه جوون، ستاره اومده اما خب سگرمه‌هاش توی همه، سر قبرمونم هم نمیخواد بخنده و همش غر میزنه.
+بدشگونه ترانه، چرا باید سنگ قبر بخری واسه خودت؟
-واسه خودم نخریدم که، واسه تنهایی دخترم خریدم.
به درب کوچک فلزی سیاه رنگ کنار قبرش اشاره کرد، میدونستم اونم خالیه، اما اینجا تنها جایی که ترانه با اومدن و چند قطره اشک ریختن، یکم خالی میشد.
کلید قدیمی طلایی رنگیو از توی کیفش پیدا و قفل اون درب سیاه رنگ باز کرد، از توی جعبه فلزی یه دخترک عروسکی از میون پنبه‌ها برداشت و خاک سر و روش تکوند، به آغوشش گرفتشو شروع کرد مثل همیشه با سوز لالایی خوندن:
لالا لالا گل نازم…تویی دخت سرافرازم
لالا لالا گل مریم…چه گویم از غم و دردم
لالا لالا گل صدپر…نشه هرگز گلم پرپر
لالا لالا گل شبنم…نشینه توی چشمات غم
لالا لالا گل مهتاب…بدوزم نقش تو در خواب
لالا لالا گل نرگس…بخواب آروم نباشم، دور زِ تو هرگز
لالا لالا گلم باشی…آرزو داشتم بزرگ شی همدمم باشی

منو هم به گریه انداخته بود و کمی صبر کردم تا آروم شه، بالاخره عروسک برگردوند و درحالیکه اشکاش پاک میکرد: ببخشید، تو رو هم ناراحت کردم.
+نه بابا، خالی شدم منم، احساس سبکی میکنم.
بعد اینکه رسیدیم خونه، غذای توی یخچال گرم کردیم و برای ناهار خوردیم.
+خب حالا میدونی چی مزه میده؟
-یه چرت عصرونه عالی.
+نه، امکان نداره بزارم بخوابی ، شب قرار دارم و اصلاً حوصله ندارم.
ترانه سر تکون داد و گفت: بعد از شستن ظرفا.
شیر آب بستم و دستشو کشیدم و با دستای خیس به‌سمت تخت بردمش و شروع کردم بوسیدن لب هاش.
-از دست تو دختر.
حشری شده و حالا اونه که نمیتونه از خوردن لبام دست بکشه، خوبی بودن با ترانه همینه اگه حشریش کنی تمومه تا آخرش باهات میاد و یه حال درست و حسابی بهت میده، منو میچرخونه و روم قرار میگیره و لباساشو میکنه و حالا با دوتا سینه بلورینش جلوم لخته و سینه هاشو بهم میماله و با دستاش همه جامو ماساژ میده.
-دختر چقد زود خیس شدی.
آب کسم راه افتاده و ترانه بدون اینکه فرصت بده سرشو میون پاهام میزاره و کسمو میخوره.
+ترانه مردم، تو رو خدا یواش‌تر
کامل منو میشناسه و کارشو با همون شدت ادامه میده، زبونشو که توی کسم فشار میده آهم بلند میشه و به کمرم قوس میدم و کسم بالا تر میارم
+کاش میشد تا ابد…
ترانه نفس گرمشو روی کسم بیرون میده و منو کامل از خود بیخود میکنه.
+آخ ترانه
ترانه با بوسه های آروم بالا میاد و کنار سینمو میبوسه و سر سینمو توی دهن میگیره و شروع میکنه به مک زدن، رون پاشو توی کسم فشار میده و نمیزاره از حشریتم کم بشه، پشت سرهم آخ میکشم و دیگه تحمل ندارم و ترانه رو میچرخونمو روی تخت میزارمش و میرم میون پاهاش، مثل همیشه بوی خوبی میده و سعی میکنم با بوسیدن اطراف کسش اونو دیوونه کنم، ترانه سرمو به کسش فشار میده و این یعنی طاقتش تمومه و باید واسش بخورم.
در حالیکه کسشو میخورم با انگشتام چوچول ترانه میمالم، آخ ترانه خارج میشه و ترانه با چنتا تکون آبش میاد، ترانه چشماشو بسته و توی حال خودشه و شروع میکنم به بوسیدن رون پاش، ترانه با صدای لرزون میگه: خوب بلدی آدمو بالا ببری و همونجا نگهش داری.
حالش که جا میاد منو میخوابونه و خودش روی پاهام میشینه و یکی از پاهاشو از وسط پاهام رد میکنه و لمس کس خیس و داغ ترانه با کسم منو به وجد میاره، ترانه با رقص کمرش حالت تلمبه زدن میگیره هر برخورد و بوسه کس‌هامون صدای بلندی میده و همین چندتا تلمبه کافیه تا منم ارضا بشم.
ترانه توی بغلم میفته میگه: ستاره بار دومم شدم.
حالا با بوسه های آروم و آهسته ای اون حس عاشقونه رو تکمیل میکنیم و توی بغل پرمهر ترانه چشمامو میبندم و سعی میکنم جز ترانه به هیچ چیز و هیچ کسی فکر نکنم.

نوشته: محمد

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا