تجاوز به سارا

مقدمه ٫
سلام من سارام ۱۸ سالمه و این خاطره ادامه ( تلخ ترین داستان سارا هست ) توجه کنید که این خاطره صرفاً برای الحاق حس همدردی و بلاهای که سر من اومده نوشته میشه و تک تک مکالمه ها واقعی هستش. و کسایی که میخواستن بدونن ادامه چی میشه. ادامه داستان و از همون روز اتفاق ادامه میدم با زبان اول شخص. ٫٫
توجه) : این خاطره یک خاطره سکس جهت ارضای شما نیست. ادامه یک خاطره تجاوزه )
حدود یک ساعت بود که تو اتاق رامین بودم و دراز کشیده بودم و مدام این سوال از خودم می‌پرسیدم « این اتفاق واقعاً افتاده ؟ یا توهم زدم ؟ چرا برای من افتاد ؟ مگه کاره بدی کردم ؟ » همیشه فک میکردم تجاوز توی فیلماست و یا در حد مطالعه پرونده های جناییه. فک نمی‌کردم هیچ وقت این اتفاق برای خودم بیوفته چون من نه به دوست پسر بازی اهمیت میدادم نه آدم خطرناکی دور ورم بود. تا اینکه از افراد نزدیک ضربه خوردم هی ناصر عوضی به چه قیمتی همچین کاری کرد. توی همین فکرا بودم که شنیدم در داره آروم باز میشه. رامین دیدم که دستش یه پاکت بود سعی داشت آروم بیاد تو که چشمش افتاد بهم
_عه بیداری شرمنده فک کردم خوابی. اومده بودم چیزایی که امروز خواستی برات بخرم بدم
_نمیتونم بخوابم ولی مرسی
_الان حالت بهتره در موردش صحبت کنیم ؟
_بهتر که نیستم نه ولی … حرفم قطع کرد و نشست پایین تخت
_گوش کن می‌دونم چه اتفاقی افتاده انتظاری هم ندارم به همین زودی فراموش کنی ولی در موردش حرف بزن حالت بهتر میشه
_باشه. ولی چی بگم خودت که دیدی
اره ولی میتونی بگی از اول چی شد ؟
دوباره با یاد آوری اون صحنه گریم گرفت و براش تعریف کردم
رامین _: خب اینطور که گفتی مشخصه از قبل نقشه داشته وگرنه چه لزومی داشته که برای غذا آوردن با دوستی بیاد که کسی تا حال ندیدتش
دوباره گریم گرفت. بلند شد پیشم نشت و سرم و آورد بالا گفت : می‌دونم سخته نمیتونم بگم درکت میکنم. ولی نیمه پر لیوان ببین که من به موقع رسیدم.
با حق حق گفتم _می‌دونم ولی خیلی سخته نمیتونم فراموش کنم.
_حالا اینارو ولش کن میتونم یه سوال بپرسم ؟
_چی ؟
_ببین چطوری بگم … من نتونستم فیلم و ببینم … می‌خواستم بگم… حرفش قطع کردم
_نه بهم تجاوز نشد نزدیک بود فقط مسئله زمان بود.
_ببین مطمئنی ؟ چون سرزنش نمیکنم به سرت ضربه خورده و تو حال خودت نبودی اگه مطمئن نیستی تا دیر نشده بریم پزشک قانونی چون اصلا دوست ندارم فردا ایندت خراب بشه.
_اره کامل مطمئنم.
_خیله خب پاشو برو سر صورتت بشور بریم بیرون یه سر منم به مامان و بابا زنگ بزنم.
تا اینو شنیدم وحشت کردم چون مطمئن نبودم که بابا هم مثل رامین باشه با ترس گفتم
_من میترسم نمیشه نگی بهشون
_از چی می‌ترسی خودم هواتو دارم در ضمن تو قربانی شدی نه اون نگران نباش.
_خب نمی‌دونیم که واکنششون چیه ؟
_تو به اینا کاریت نباشه من جمعش میکنم بزار اول ببینیم ناصر بعد کتکی که خورد میره خونه اصلا یا نه ، اگه بره فک نکنم حقیقت بگه وگرنه عمه شیدا سکته می‌کنه.
_باشه حالا نصف شبی کجا میخوای بریم ؟
_همچین نصف شب هم نیست تازه ساعت ۱۰
_میشه نریم حالم اصلا خوب نیست
_باشه من میرم بیرون تو سعی کن بخوابی

رامین رفت بیرون و درو بست. ولی من همچنان می‌ترسیدم که بابا و مامان چه واکنشی نشون میدن. نکنه من مقصر بدونن ؟؟! توی این فکرا بودم که خوابم برد.
نمی‌دونم چقدر از خوابم می‌گذشت که حس کردم صدایی میاد چشامو باز کردم فضای اتاق کامل تاریک بود. به اطراف نگاه میکردم که ضربه ای به در خورد یکه خوردم و ترسیدم که در یهو با شدت باز شد و ناصر و با صورت خونی و عصبانی دیدم با یه چاقو دستش. وحشت کردم و با تمامی وجود جیغ کشیدم که یهو متوجه شدم رامین بالا سرم داره تکونم میده و با چهره نگران صدام میزنه. فهمیدم کابوس دیدم و همش خواب بود.
رامین _: سارا صدامو میشونی ؟ خوبی ؟ چی شد ؟
_ها ؟ چی شده ؟
_این من باید بپرسم. حالت اصلا خوب نیست پاشو بریم دکتر
_نه خوبم فقط یه کابوس بود
_پاشو کمک میکنم حاضر شی یه سر میریم اورژانس
_واقعا میگم حالم خوبه
یهو از رو تخت بلندم کرد. رفتیم بیرون گذاشتم رو مبل و گفت : _همینجا بمون من لباس عوض کنم بریم.
دیگه جای مقاومت نبود نمیشد کاریش کرد.
رامین سری حاضر شد باهم سوار ماشین شدیم و رفتیم اورژانس.
اونجا بهم یه سرم زدن و کلی سوال پیچ که چی شده و … ماهم مدام از جواب طفره می‌رفتیم.
تو راه برگشت بودیم
رامین _راستی به مامان زنگ زدم
_کی زنگ زدی ؟ چی گفتن
_وقتی خواب بودی. هیچی کلی گریه زاری کردن و گفت تا صبح خودشون میرسونن. بابا هم اعصابش کلی داغون شد و زنگ زده عمه شیدا
_وای خدا حالا چیکار کنیم
_گفتم که نگران نباش خودم هواتو دارم.
_نمی‌خوام دوباره باهاش چشم تو چشم شم
_نگران نباش نمی‌زارم یه کیلومتری خونه بچرخه
بالاخره رسیدیم خونه ساعت ۲ شب بود.
رفتم تو اتاق رامین خوابیدم و اونم گفت تو حال می‌خوابه تا حواسش به اطراف باشه.
صبح با صدای زنگ خونه از خواب پریدم. نمی‌دونستم ساعت چنده. دوباره با یادآوری اتفاق دیروز ترس دلم و گرفت و نمیدونستم بابا مامان چه واکنشی نشون میدن.
با هر ضرب و زوری که بود از جام بلند شدم خودمو رسوندم طبقه پایین که دیدم در ورودی بازه. رفتم دم در و چشمم به انتهای حیاط خورد و مامان و دیدم که با گریه داشت میومد سمتم. رسید بهم بغلم کرد.
_عزیزم خوبی ؟ چی شد ؟ حالت چطوره ؟
با گریه هاش منم به گریه افتادم ولی از طرفی کمی خوشحال بودم که رفتارش تغییر نکرده.
مامان _: یه چیزی بگو سارا ، خوبی

_نه واقعا حالم خوب نیست
عزیزم می‌دونم نگران نباش کمکت میکنم هیچ وقت تنهات نمی‌زارم.
بعدش دوباره بغلم کرد که چشم افتاد به در حیاط بابا بود نمیدونستم چیکار میخواد بکنه اومد داخل رامین هم پشتش اومد داخل. انگار دم در با هم حرف زده بودن چون چهره بابا فقط در هم و ناراحت بود.بهم نزدیک شد و و استاد :
بابا: خوبی دخترم ؟ حالت خوبه ؟
زیاد خوب نیستم ولی ممنون
دیدم اشک از چشم بابا اومد و محکم بغلم کرد. منم مثل اون دوباره گریم گرفت
بابا: نگران نباش عزیزم ما پیشتیم. هرچیزی بخوای برات انجام می‌دیم. اگه بخوای شکایت کنیم کافیه لب تر کنی بقیش با ما خیالت راحت باشه.
_ممنون بابا…
دیگه چیزی نتونستم بگم باهم دیگه رفتیم تو. من و مامان پیش هم نشستیم و رامین گفت
_: بابا به عمه زنگ زدی ؟
بابا : نه به شیدا چیزی نگفتم میخواستم ببینم خود ناصر تا صبح چیزی میگه یا نه.

رامین : الان زنگ میزنی ؟
بابا _: اره. صبر کن
بابا زنگ زد عمه شیدا اونم جواب داد و پشت تلفن بابا چیزی بهش نگفت و گفت فقط تنهایی بیاد خونه.
حدود ۲۰ دقیقه بعد زنگ خونه خورد عمه بود که اومده بود.
تا اومد داخل حال منو دید تعجب کرد گفت :
_: وا سارا عزیزم چرا این ریختی شدی حتما شب نتونستی بخوابی
چیزی نگفتم جوابش ندادم
بابا ادامه داد : بشین شیدا باید صحبت کنیم
عمه _: باشه داداش ، خب چی شده چرا گفتی بیام. نکنه سارا چیزیش شده ؟
بابا : نه قضیه چیز دیگه ای هست بعد رو به رامین کرد و گفت : رامین چرا خواهرت نمی‌بری اتاق ؟
رامین بدون اینکه چیزی بگه اومد سمت من منم بلند شدم و باهم رفتیم اتاق درو بستیم گفتم : چرا اومدیم اینجا ؟
رامین : خب بابا چیزای میگه که برای تو یاد آوری لحظات تلخه برا همون تو اینجا بمون من میرم پایین
باشه.
یکم که گذشت دیدم گوشیم پیام اومد اولش اهمیت ندادم ولی چشمم به متنش خورد تعجب کردم گوشی برداشتم و پیامک و باز کردم از یه شماره ناشناس بود نوشته بود « ببین بابت کاری که دیروز کردم متاسفم ولی اگه جلوی این اوضاع و نگیری و برای من بد بشه بلایی سرت میارم که آواره بشی اول اون داداش آشغالت و میدم دوستام بکشن بعدش خودت و می دزدم و تا آخر عمر نکبتت جنده خودم میکنم ، پس حواست جمع باشه جلوی این قضیه رو بگیر تا شاید از خودت و داداش کونیت بگذرم »
با خواندن پیام دوباره ترس و غم اومد سراغم گریم گرفت و به بخت خودم زار زدم تو همین حال بودم که صدای در اومد. عمه شیدا بود با گریه اومد تو و سمت من و بغلم کرد
عمه: سارا عزیزم من معذرت می‌خوام نمی دوستم چی شده ببخشید. قول میدم درستش کنم فقط تو رو جون داداشت جون بابات شکایت نکن من یدونه پسر بیشتر ندارم خواهش میکنم.
من جوابی نداشتم همچنان گریه میکردم و البته دلیلش اون نبود دلیلش پیامک ناصر بود.
مامان اومد دست عمه رو گرفت برد بیرون. بابا و رامین اومدن داخل
بابا: من سر حرفم هستم دخترم هر تصمیمی بگیری من تا آخرش پیگیری میکنم.
رامین _: اره نگران نباش اون دستش گیره کاری نمیتونه بکنه تو فک کن هر تصمیمی بگیری ما پیشتیم
گوشی و گرفتم سمت رامین
رامین : چیه ؟
_باز کن پیامش بخون
بابا و رامین پیام و باز کردن هر دو اخم کردن.
بابا بدون اینکه چیزی بگه گوشی انداخت رفت سراغ عمه
رامین گوشی برداشت یه عکس صفحه گرفت و گفت : خب ظاهراً پشیمون هم نیست اینطوری که شد گور خودش کند
_الان چی میشه
_بابا رفت سراغ عمه احتمالا بعدش می‌ره سراغ خودش.

تا ظهر خبری از بابا و عمه نبود حتی رامین خواست با بابا بره که نزاشت و تنهایی رفت.
با مامان و رامین خونه بودیم نزدیکای ظهر بود که صدای زنگ در اومد. بابا بود و صدای گریه های عمه شنیده میشد در و باز کردیم که با صحنه عجیب مواجه شدیم. بابا درحالی وارد حیاط شد که از یقه ناصر گرفته بود و میاوردش خونه عمه شیدا هم گریه کنان پشتش میومد. با دیدن ناصر بازم حالم خراب شد مخصوصا وقتی دیدم بابا هم از خجالتش در اومده بدن ناصر کامل خونی بود صورتش زیر چشمش و دماغش کامل پف کرده بودن. بابا نزدیک من شد و ناصر و انداخت زمین جلوی من
بابا _: خب بگو. چیزایی که تو پیام گفته بودی دوباره بگو
ناصر با صدای گرفته و بریده بریده گفت : غلط کردم غلط کردم.
بابا گفت : هنوز تموم نشده نمی‌زارم اون دوست عوضیت قصر در بره اسمش چیه ؟
ناصر : محمد. محمد
من چیزایی ناخودآگاه یادم اومد چون موقعی که دست پام بسته بودن شنیدم ناصر گفت بهزاد برای همین فوری گفتم : دروغ میگه اسمش بهزاد بود
بابا : خب همین اول کاری دروغ!!! ناصر و بلند کرد و یه سیلی محکم بهش زد که پخش زمین شد.
رو به عمه گفت حالا پسرت میتونی ببری. ولی تصمیم بعدش با سارا هستش اگه شکایت کنیم تا آخرین لحظه دادگاه پیگیری میکنم.
عمه : ترو خدا داداش نکن این کارو من یه پسر بیشتر ندارم داغ دارم نکن
بابا : پسرت ما رو داغدار کرده چیزی نمیگی ؟ در کل تصمیم با دخترمه
عمه رفت پیش ناصر کمکش کرد بلند بشه و رفتن سمت در ما اومدیم داخل.

یک ماه گذشت و بعد شکایتی که به خواست خودم انجام شد بابام و رامین مدارک موجود و دادن آگاهی و شکایت علیه ناصر و دوستش بهزاد تنظیم شد با عنوان « اقدام تجاوز به عنف و ورود غیر قانونی به خانه » ظرف یک هفته بهزاد دستگیر شد ولی با التماس های عمه شیدا ناصر بعد از پرداخت دیه و ۷۴ ضربه شلاق رضایت دادیم و ناصر آزاد شد ولی بهزاد بعد از یک ماه به زندان افتاد و تا الان منتظر برگزاری دادگاهش هستیم و با انتظار حکم اعدام. بعد از آزادی ، ناصر سه ماه بعد به خواستگاری من اومد ( همچین آدم پرو ندیده بودم ) که بابا بهش گفت : اگه از این پس شعاع یه کیلومتری دخترم ببینمت کار نصفه رامین و به پایان می‌رسونم و می‌کشمت. بعدش من سعی کردم تا همین لحظه فراموش کنم ولی سرنوشت من به خاطر این اتفاق خراب شد من نتونستم سال یازدهم و تموم کنم و کل امتحانات مردود شدم و دوباره خوندم. ولی هیچ وقت فراموش نمیکنم دوستام و برادرم چقدر کمک کردن که از این شرایط در بیام. برادر داشتن نعمته چه برای پسرا چه برای دخترا. لطفاً اگه خواهر یا برادر دارین قدرشو بدونید.

جملات پایانی
این بود ادامه و پایان داستان ( خاطره ) تجاوز.
ولی از همه دخترا یه سوال دارم آیا واقعاً دوست دارید بهتون تجاوز بشه ؟ مثلاً واقعا کسایی هستن که فانتزی تجاوز داشته باشن ؟ همچین کسایی از روی حس شهوت این حرف میزنن یا واقعاً آدم هستن ؟ یعنی واقعاً دوست دارید به جای سکس در چارچوب یک عشق واقعی با کسی که دوستش دارید ، یک یا چند نفر بهتون به صورت زوری و فقط با نگاه به عنوان یک وسیله جنسی تجاوز کنن و بعدش مثل یه تیکه اشغال پرتتون کنن ؟!! یا پسرایی که اکثرا میان داستان های سکس با خواهر یا فامیل درجه یک می‌نویسن ! آیا واقعاً از روی شهوت زود گذر همچین حرفایی می‌زنین یا واقعاً خواهر دارید و همچین کاری کردید ؟ به نظرم اگه واقعا این کار کردید تا دیر نشده خودتون تسلیم قانون کنید. اگه خود شخص من برادری نداشتم شاید تا الان به دلیل افسرده شدن خودکشی میکردم. پسرای که خواهر دارید چه کوچیک تر چه بزرگ تر. من به عنوان یک دختر میگم مطمئن باشید اون دختر بعد از پدر شمارو بهترین مدافع خودش می‌بینه بهتون اعتماد داره نا سلامتی از یک مادر و پدر هستید. اصلا فک کردن به این موضوع سخته چطور میتونید داستانش و با خونسردی بنویسید. اصلا آدمید شما ؟. خودتون اصلاح کنید بی دلیل نیست میگن جهان سومی بنیان خانواده اولین سد شما در برابر خطرات جامعه هست. یا پسرایی که فک میکنید میتونید با تجاوز خودتون خالی کنید این کار حماقت محضه شما با این کار سرنوشت یک انسان و عوض میکنید. و به هیچ عنوان از دست قانون نمیشه فرار کرد.
موفق باشید

نوشته : سارا

نوشته: سارا

دکمه بازگشت به بالا