داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

تا ثریا می رود…

سلام من حسینم و ۲۲ سالمه و میخوام اولین باری که مزه ی سکس رو چشیدم رو براتون بگم…
از نظر من هر کی که میخاره رو باید کرد.من یه دختر دایی دارم که اسمش ثریاست،۳۵ سالشه و بیوه ست و یه خونه مجردی داره توو …،یه شب که دیدم آنلاینه بهش پیام دادم و بعد از حال و احوالپرسی بهش گفتم کم پیدایی دیگه خونه ی ما نمیای،گفت سرم شلوغه و دم عیدی مشتری زیاد دارم توو آرایشگاه،گفتم یه عکس یهویی بفرست از خودت ببینم دلم برات تنگ شده،بعد از چند دیقه یه عکس فرستاد که با تاب و شلوار دراز کشیده رو تخت،واقعا بدنش عالیه،صورت زیبا و دماغ عملی و سینه های هشتاد و پنج و اندام فوق سکسی بدنشم بلوری و سفید،تا عکسو باز کردم و دیدم بهش پیام دادم جووون چه دختر دایی خوشگلی دارم،چند دیقه ای پیام نداد،فکر کردم ناراحت شد
گفتم شوخی کردم بابا بی جنبه،گفتش نه بابا این چه حرفیه
یه کم باهم حرف زدیم و گفت میخوام ماشین بخرم و پول کم دارم،بهش گفتم چقدر پول کم داری،بگو من میدم
گفت سه تومن،گفتم تا سر برج صبر کن من بهت میدم
حرف پول که اومد وسط دست و پاش شل شد و بعد اون باهم خیلی گرم تر و صمیمی تر حرف میزد ،منم که پولی نداشتم که بهش بدم و یه تعارف ساده کردم،ولی اون جدی بود و همش میگفت تا سر ماه دوهفته مونده و واقعا این پول رو بهم بدی لطف بزرگی کردی و جبران میکنم و هر کاری از دستم بربیاد برات میکنم،منم گفتم نه بابا وظیفه ست و از این کسشرا،یه شب که داشتیم باهم چت میکردیم بهش گفتم یه عکس بفرست،گفت نمیشه،گفتم چرا،
گفت آخه لختم!!!
با شنیدن این حرفش شوکه شدم،این که تا دیروز باهام سنگین برخورد میکرد حالا که حرف پول اومد وسط چی شده که اینجوری حرف میزنه، گفتم چه بهتر بفرست،گفت پررو نشو دیگه،با کلی اصرار یه عکسی فرستاد که قشنگ نصف سینه هاش بیرون بود و یه شلوارک جذب پوشیده بود و واقعا سکسی شده بود…
چند روز بعد بهش گفتم شرکت یه مدت تعطیله و میخوام بیام شهرستان،گفت بیا قدمت روی چشم،بیا دایی رو هم ببین
گفتم نه میخوام بیام خونه ی تو باهم خوش بگذرونیم
گفت باشه بیا غریبه که نیستی پسر عمه می،گفتم هم میام ببینمت
هم پولی که خواستی رو میارم بهت بدم،گفت باشه بیا منتظرتم…
گفتم اومدم هوای منو داشته باشیا،گفت منظورت چیه
گفتم یعنی باهم بیرون بریم و خوش بگذرونیم و حال کنیم
گفت یعنی چی حال کنیم،گفتم ثریا خودت میدونی که من مجردم و یه پسر مجرد چی دلش میخواد؟سکس،کی از تو بهتر،هم خوشگلی هم اندامت حرف نداره هم اینجوری کاری که برات میکنم رو جبران میکنی،یه کم مکث کرد و گفت حالا تو بیا یه کاریش میکنیم
واای توو کونم عروسی بود،یه تیری توو تاریکی انداختم و گرفت
قرار شد پنج شنبه صبح برم تا جمعه باهم باشیم…
پنج شنبه شد و صبح واسه اینکه زود برسم دیگه نرفتم ترمینال تا با اتوبوس برم،یه آژانس گرفتم که زود برسم،مسیر چهارساعته رو با آژانس دوساعته رفتم،رسیدم جلوی در و در رو باز کرد و دست دادم و روبوسی کردیم و رفتم نشستیم،خیلی به خودش رسیده بود و با به تاب شلوار تنگ اومد نشست پیشم و صبحونه آورد خوردم و یه کم حرف زدیم و گفت خسته ای یه کم برو استراحت کن توو اتاق…گفتم باشه توئم بیا،گفت برو منم میام،
رفتم رو تخت دراز کشیدم و بعد از چند دیقه اونم اومد و دراز کشید پیشم واقعا محو زیبایش شده بودم،قیافه ی زیبا و از همه مهم تر اندام فوق سکسیش،یه کم حرف زدیم و خواستم از یه جایی شروع کنم،سرم رو بردم نزدیک صورتش و لبامو گذاشتم رو لباش،اونم همکاری کرد و چند دیقه ای لبای همدیگه رو خوردیم،بعد گفتم بذار ممه هاتو بخورم و اونم سریع سوتین رو درآورد و ممه هاشو انداخت بیرون و حسابی خوردم،بعد پاشدم و خواستم شلوارشو بکشم پایین
که گفت الان نه،بمونه واسه شب برنامه دارم،گفتم حالا بذار یه کم حال کنیم تا شب،با کلی اصرار قبول کرد و شلوارشو کشیدم پایین،وای چه کوسی داشت سفید و تپل،سریع کیرمو خیس کردم و کردم تووش و دراز کشیدم روش،یه آهی کشید و چشاشو بست
آروم آروم بالا پایین میکردم و تلمبه میزدم،یه کم سرعتو بیشتر کردم
و بعد از چن دیقه گفتم برگرد و قمبل کن،برگشت وای چه کونی داشت،همه ی بدنش یه طرف کونش یه طرف،سفید و بزرگ و ژله ای بود کونش،کیرمو خیس کردم و خواستم بکنم توو کونش،خودشو عقب کشید و گفت از کون نه فقط کوس،اصرار نکردم و کیرمو از پشت کردم توو کوسش و وقتی میکردم،کونش میلرزید و موج داشت،صحنه ی خیلی زیبایی بوود،توو آسمونا بودم،باورم نمیشد اینی که دارم میکنمش و آه و ناله میکنه زیرم،دختر داییمه…
یه ربع گذشت و داشت آبم میومد تا خواستم در بیارم،نتونستم کنترل کنم و همه رو ریختم توو کوسش،گفت مگه نگفتم حواست باشه که نریزی تووش،گفتم شرمنده نتونستم کنترل کنم،گفت اشکال نداره
و پاشد رفت دسشویی و خودشو شست،ادمه دارد…
نوشته: Hussein

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها