بیشتر از این (۱)
در باز شد و ضربانم رفت رو هزار، انگشتم رو از تو دهنش در آوردم و با کمی فاصله از دیبا با ابروهای جمع و چشمای خیره به صفحه گوشی کنج اتاق نشستم؛ میخواستم هرکی که میاد تو فکر کنه حواسم مثل همیشه به گوشیه.
-دیبا جان، فدات بشم مامانت کارت داره.
مادربزرگ حتی اگه چیزی میدید هم بویی نمیبرد.
دیبا با صدایی لرزون گفت:
-چشم الان میام.
اگه کس دیگه بود شاید شک میکرد، ریسکای اینجوری بدون تمرکز بدون فکر، یه روز احتمالا باعث میشد بگا برم، شایعه مشروب خوردن علی خیلی وقته که باعث طردش از خانواده شده، حالا فکر کن پسر عمو رو با دخترعمو بگیرن.
دیبا از جاش پا شد شال و لباسش رو مرتب کرد و اومد نزدیکم قبل اینکه دهن باز کنه گفتم:
-مامانت منظرته برو.
آروم زدم در کونش و ساپورت نازک صورتیش بالا پایین شد. آیی گفت و برگشت نگاهم کرد… .
-خداحافظ حسین!
به سردی بهش یه خداحافظ گفتم و همینکه در بسته شد دستام رو کوبیدم به سرم.
-کیر توش، کیر توش، کیر توش، عه.
با یه اعصاب کیری و یه کیر راست بازم به خودم دروغ میگفتم که اون دلش میخواست؛ ولی لذتطلبی از ابتدای بچگی با من بود و شهوت یکی از مهمترین اجزای روحم، اگه برخلافش عمل میکردم دیگه من خودم نبودم.
شاید شهوت برای بقیه از نوجوانی شروع بشه ولی من؟ همیشه شهوت با من بود، رابطه جنسی نه ولی لذتطلبیم از راه شهوت از روزی که یادم میاد شروع شد از روزایی که نازنین رو مادرش لخت از زیر دستم بلند میکرد و میبرد یا روزایی که دستام بوی کس و کون میگرفتن شهوت شاید تو ژن همه خانوادهمون بود که دخترا حتی یه بار هم باهام مخالفت نکردن، چه میدونم مغزم پر شده بود از فشار دوره بلوغ، دردهای همیشگی، و حالا هم بیشتر از قبل شهوتی که دیگه کمتر ارضا میشد؛ فرصت درست فکر کردن نداشتم.
در حیاط خونه مادربزرگ رو پشت سر خودم بستم و یه کوچه اونطرفتر، وارد کوچهای که به اسمش به اشتباه گلستان نوشته شده بود وارد شدم.
زنگ در رو زدم، صدایی نیومد، کلید انداختم و رفتم تو.
مادرم کارمند بود و پدرم هم که حتما تو مغازهاش بود، روانکننده رو برداشتم و با جعبه دستمال کاغذی رفتم تو اتاق و رو تخت نشستم، رفتم سروقت پوشه فیلمها؛ (زینب تولد) رو باز کردم.
به شکم دراز کشیده بود و برآمدگی باسنش از روی شلواری که حتی جذب هم نبود کاملا مشخص بود، موهای مشکی نسبتا مجعدش تا نزدیک کمرش بودن و جذابیتهاش رو دو چندان کرده بودن؛ لمبر سمت راست باسنش رو تو مشت گرفته بودم و هر از گاهی کمی بین لمبرهاش فاصله می انداختم و با سوراخش ور میرفتم و بعد چند دقیقه ور رفتن باهاش کمی شلوارش رو پایین کشیدم و جالب بود که شورت تنش نبود و پوست یکدست گندمیش حشریترم میکرد و باعث شد دستم رو تا زیر باسنش فرو ببرم، وقتی دیدم اعتراضی نمیکنه آروم دستم رو روی کصش بردم و کلیتوریسش رو نوازش میکردم، حس نرمی لطافت و بینقصی که باعث شده بود لبهای کصش با لبهای روی صورتش رقابت کنه، داشت دیر میشد و فیلم رو تموم کردم.
صفحه یه لحظه اومد رو صورت نازنین و همونجا بود که آبم با فشار اومد و دستمال کاغذی رو پر کرد، چند لحظه به عکسها خیره موندم و بعد گوشی رو خاموش کردم، دستمال رو توی مشمپا انداختم و روانکننده رو هم قایم کردم و بعد از خونه خارج شدم، اینجوری نمیشد، خودارضایی دیگه جوابگو نبود یا باید رل میزدم یا یکی از همینا رو عروسک سکسم میکردم، فیلمهایی که ازشون گرفته بودم انقدر زیاد شده بود که دیگه به همه فیلما بیحس شده بودم، شهوتم تو اوج خودش بود و چندوقتی میشد روزی حداقل یک بار جق میزدم، نه برای لذتش، بلکه برام یه عادت و یه تکرار شده بود؛ فوتبالو با باختن جلوی مقاومت ول کردم و سال کنکور هم بود زندگی تو اوج کیری بودن خودش و درسام همه عقب افتاده بودن و منی که تو تیزهوشان بودم و ازم انتظار پزشکی داشتن ولی من همه فکرم توی شهوت خلاصه شده بود و زندگیم تو یه کلمه،
هوس.
با صدای نوتیف گوشیم به خودم اومدم و از فکرهایی که داشتن ذهنمو میخوردن خارج شدم.
-اگه میتونی بهم زنگ بزن
یه استیکر هم که توش استیکره داره یه قلب رو بوس میکنه هم تهش گذاشته بود بعد چند ثانیه بهش زنگ زدم، بعد یه بوق گوشی رو برداشت و بعد سلام و احوالپرسی گفت:
-میتونی بیای خونه ما؟
-برای چی؟
-حوصلهام سر رفته با هم فیلم نگاه کنیم.
-به سعید هم بگم بیاد؟
-نه نگو
با اینکه میدونستم نه به بودنش راضیه و چرا نمیخواد ببینتش بازم ازش پرسیدم چرا
-خودت میدونی که همیشه شر میندازه
-باشه
-فقط تنهام خونهمون خالیه، زود بیا.
.TA.
نوشته: باطل