داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

انجمن برادری (۱)

💜این داستان سکسی با ژانر تاریخی است که در زمان سلجوقیان اتفاق می افتد.

پدر و مادرش دیروز در مسافرخانه ای به دست دو سرباز مست سلجوقی کشته شده بودند، دخترک ده ساله در این دوران وبا و گرسنگی زیاد دوام نمی آورد، تنها لطفی که اهل محل می‌توانستند به دخترک یتیم بکنند، این بود که اورا به انسانی چشم پاک و امن بسپرند تا مردی پیدا شود و قبل از اینکه دخترک به پانزده سال برسد و پیر دختر شود، با او ازدواج کند، همه محل توافق کردند که دخترک را به شیخ محل بسپرند، شیخ همیشه در مسجد پیش از همه حضور میافت و تا رسیدن بقیه مردم کتاب های مذهبی را برگ میزد و پس از نماز ساعتی را به وعظ و پند میپرداخت
.
شیخ دست دخترک را گرفت و نامش را پرسد،
-نامت چیست دختر
+مهسا
-انگار از مرگ والد و والده ات غمگین نیستی هان؟
مهسا سکوت کرد،دختر باهوشی بود اما چنان ناگهانی پدر و مادرش را از دست داده بود که هنوز در شک بود، در چنین شرایطی دختر ده ساله اتفاقا های ناگهانی را باور نمیکند،‌هر چقدر که مثل مهسا باهوش باشد، تا روزها باور نمی‌کند و منتظر است پدر و مادرش بیایند و مثل همیشه زندگی ادامه پیدا کند.
.
چند روزی از حضور مهسا در خانه شیخ گذشت، شیخ عیالش را از دست داده بود، موقع نماز به مسجد می‌رفت و بقیه روز را برای مردم دعانویسی میکرد و پاسخ سوالاتشان را میداد، همه می آمدند و خوراکی کوچکی هم برای شیخ و مهسا می آوردند، پس از چند روز مهسا کم کم از شوک خارج میشد، انگار قرار نیست کسی بیاید، انگار پدر و مادر واقعا نبودند . اوایل زمستان بود و هوای شیراز سرد بود و برف روی شهر را پوشانده بود، در همان شب که مهسا کنار آتش خوابیده بود، احساس کرد کسی دستی به پایش زد، توجهی نکرد و حتی چشمش را باز نکرد، اما باز دست کسی روی پایش قرار گرفت، چشمش را آرام باز کرد و سایه شیخ را دید، اما تظاهر به خواب میکرد، شیخ به بالین مهسا رفته بود و دامن مهسا را بالا داده بود و داشت ران های نرم مهسا را با دست های زبرش نوازش میکرد.مهسا میترسید بیدار شود، می‌دانست این اتفاق بدی است و نباید شیخ اینکار را انجام دهد اما میترسید حرف بزند پس همانطور به خواب بودن تظاهر کرد، دست شیخ هربار بالاتر می‌رفت و حالا پوست نازک و حساس ران های مهسا،دست های ضخیمش را بیشتر حس میکرد، هرچه می‌گذشت شیخ مصمم تر میشود و ران و کون مهسا را محکم تر میفشرد، مهسا دست سرد شیخ را لای لپ های داغ کونش احساس میکرد، حالا دست شیخ زیر شرت مهسا بود و با انگشت کشیدن های کور روی کس مهسا سعی داشت او را تحریک کند، مهسا میخواست گریه کند اما انگار مسخ شده بود،شیخ انگشتش را فرو کرده بود و هردو می‌دانستند مهسا بیدار است اما ترجیح میدادند تظاهر کنند که مهسا خواب است و نمی‌داند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. آن شب شیخ باکرگی مهسارا گرفت، به او تجاوز کرد .روی بدن مهسا خوابید، سینه های مهسا را با شهوت می‌فشرد و با شهوت خودش را جلو و عقب میکرد. کس داغ مهسا انگار آهنربا اورا فرا میخواند ، انگار معبدی بود که میل خفته همه مردان را با آتش شهوت بیدار میکرد شیخ فکر میکرد اگر یوسف یک بار حرارت بدن این دختر را در حالی که روی بدن سفیدش چمبره زده و سینه های بلورین اورا روبرویش میبیند و پوست نرم و سفیدش مانند پر بالش زیر حرکات شهوت ناکش می‌لرزد میچشید، هیچ خدایی قادر به رهانیدن او از شهوت نبود. پس از چند دقیقه بالاخره ارضا شد و آبش را روی ران های مهسا خالی کرد، دلش نمی آمد آن مدخل داغ و شهوتناک را که تازه گشاد کرده بود رها کند . چندباری آن را بوسید، پیشانی اش را روی کس مهسا گذاشت و انگار داشت به قبله ای لذت بخش تر و مقدس تر سجده میکرد. بالاخره اندکی بعد به گوشه ای رفت . خوابید
.
مهسا آن شب شوکه شده بود، باورش نمیشد شیخ چنین کاری را کرده ، درد زیادی در آن شب تحمل کرده بود، خون و آب‌ منی روی پاهایش جاری بود. به سختی می‌توانست از جا برخیزد، شیخ گوشه ای دیگر خوابیده بود« البته را به خواب زده بود» مهسا شورت و دامنش را بیرون آورد و به حیاط رفت تا پاهایش را تمیز کند شیخ زیر چشمی پاهای برهنه او را در مهتاب دید میزد ، با اینکه تازه ارضا شده بود اما حاضر بود مثل حیوانی وحشی به سمتش بدود و اورا همانجا بخواباند و تا صبح هزار بار خودش را در دهان دخترک یا روی ران هایش ارضا بکند .پاهای سفید مهسا زیر نور مهتاب برق میزد.، به سختی راه میرفت، و هوای بیرون بی رحمانه سرد بود ، حاشیه حوض‌ از برف پر شده بود. مجبور بود روی برف ها بنشیند. سطح برف آنقدر بالا بود که از لای پاهای مهسا بالا آمد و حتی قسمتی از روی ران های مهسا را پوشاند. یخ ها، گرمای مهسا را از ران های برجسته اش بیرون میکشیدند.پارچه را به آب زد و به پاک کردن پاهایش مشغول شد، گریه نمی‌کرد انگار شوکه بود و نه غمگین. پاهایش در برف بی حس شده بودند ، با پاهای برهنه و خیس به داخل رفت و به خواب عمیق فرو رفت. صبح هر دو نفر طوری رفتار میکردند که انگار هیچ چیز نشده بود، شیخ مثل روزهای قبل دست مهسا را گرفت و به مسجد رفت . آنروز هم مثل روز های پیش به نماز و سپس پند دادن پرداخت، از آن شب هرشب همین تجاوز ادامه یافت، پس از پایان زمستان و رسیدن بهار،شهوت شیخ دوچندان شده بود و کراهتی نداشت ، روز روشن آلتش را از روی دامن به ران های مهسا بمالد و آبش را روی دامن مهسا خالی کند و هردو در زمانی که این اتفاق می افتاد تظاهر میکردند که نمی‌دانند چه اتفاقی می افتد، مهسا ایستاد بود و شیخ هم ظاهراً داشت مطلبی را به مهسا توضیح میداد. هردو اینقدر در همین تظاهر به سر می‌بردند که آب شیخ روی دامن مهسا جاری میشد، مهسا هیچ از اینکار خوشش نمی‌آمد اما چاره ای نداشت، دیگر وقتی به مسجد میرفتند، مهسا داخل نمینشست، به حیاط می‌رفت تا رهگذران و سربازانی که می‌گذشتند را ببیند، بیشتر کنجکاو سربازان بود . همیشه خودش را پسری تصور میکرد که سربازی است با هزار شمشیر طلا که همه شیخ ها از او می‌ترسند . او به بلوغ جنسی رسیده بود و بدنش داشت شکوفا میشد، سینه ها و پشتش بزرگ و برجسته میشدند.میدانست مثل مادرش میشود، همه از بچگی این را به او گفته بودند، مادرش بدن برجسته و سفیدی داشت . موهای پرکلاغی مجعد و چشمانی درست قهوه ای ، اندامش مانند رقاص های کولی که هرسال از شرق می آمدند و برای خرده پولی در شهر می‌رقصیدند منعطف و کشیده بود… در همان روز ها بود که با پسر یک تاجر در مسجد آشنا شد.تاجر مواقع ظهر به مغازه هایش در همان حوالی سر می‌زد و نماز ظهر را در همان مسجد ادا میکرد. پسر نامش « رشید » بود و دوازده سالش بود. هر ظهر پیش از پدرش به مسجد می‌رفت و چند ساعت را با مهسا هم سخن میشد، مهسا اهل صحبت نبود، معمولا حرفی نداشت که بزند، فقط عادت روزمره اش که شستن و خوردن و به مسجد آمدن و البته تظاهر کردن در حین ارضا شدن شیخ بودند را انجام میداد و نه راضی بود و نه ناراضی . رشید پسر پر حرفی بود و بلف های قهرمانانه زیاد میزد. همیشه از جنگی می‌گفت که با وجود سن کمش به آن رفته و چند نفر را کشته ، این ها تنها حرف های بودن که مهسا دوست داشت بشنود. .
.
شوق جوانی رشید زیاد بود و مانند همه دختر و پسر های همسن خودش که رفتار های جنسی را نشانه قدرت میدانستند، دائم سعی میکرد سینه ها و باسن مهسا را لمس کند یا از مهسا بخواهد آلتش را لمس کند. چند بار در خفا کیرش را به مهسا نشان داده بود اما مهسا از لمس کردن آن یا خوردن آن امتناع کرده بود یا فقط چون میخواست اورا ناراحت نکنند چند بار دست رویش کشیده بود. در بین دختر و پسر های نوجوان این رفتار ها در خفا عادی بود چون اینطور حس میکردند در میان بزرگسالان حساب میشوند نه بچه ها .اما برای رشید تعجب آور بود که مهسا هیچ رغبتی به نشان دادن بدنش به اون ندارد. او نمی‌دانست تجاوز های شیخ، شوق جوانی مهسا را چقدر سرکوب کرده اند پس به مرور از رفتار جنسی با مهسا چشم پوشی کرد
.
یکسال گذشت…‌
💜ادامه داستان رو فردا با همین اسم میذارم…

نوشته: مجله مدل ایرانشهر

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها