انتقالی موقت
عاشق سفر بودم، مهم نبود تنهایی یا با یه اکیپ شلوغ، ولی مهم بود که دور باشم از خونه.
ترم سوم دانشگاهم رو انتقال موقت گرفتم واسه یه شهر دیگه. با اتوبوس حدود سه ساعت راه بود که باید می رفتم و بر می گشتم. هفته ی اول رو به هر سختی که بود گذروندم. در همین حین بابامو راضی کردم که وضعیتم رو قبول کنه تا بتونم یه خونه اجاره کنم.
هفتهی دوم دانشگاه بود. ساعت ده کلاس شروع میشد و من که زودتر رفته بودم توی محوطه ی دانشگاه قدم میزدم. دختر ها گروه گروه نشسته بودند همه چادری و البته بلند بلند حرف میزدند.به ازای هر ده تا دختر یه پسر هم بود که انگار از جنگ برگشته. یه نگاه به ساعت انداختم نزدیک ده بود یه دختر از کنارم رد شد که چادر سرش نبود. نگاهش کردم . قد بلند و لاغر، مقنعه به سر ،مانتو طوسی رنگ، شلوار مشکی ، کفش اسپرت به تن بی مهابا راهش رو به سمت ساختمان کلاس ها ادامه میداد. ده قدم دورتر دنبالش افتادم. برنامه کلاسیم رو چک کردم اتاق شماره ی هفت.
روی صندلی ردیف دوم نشسته بود کنار پنجره، تو همون ردیف روی دورترین صندلی نشستم. چهره ی کودکانه ای داشت موهاش روی پیشونی شو پوشونده بود.
سعی میکردم ببینم استاد چی میگه تا بتونم تو بحث شرکت کنم و اعتماد به نفسم رو نشون بدم اما نمیشد. جاش نبود وگرنه به خودم سیلی میزدم که خودمو پیدا کنم. خیلی اهل کلاس رفتن نبودم. کلاس های بعدی رو با این بهونه که با استادها آشنا بشم شرکت کردم اما پشت این بهونه ها چهره ی کودکانه ی نسیم بود. بعد از چند جلسه متوجه شدم که برای دانشجوهای رشته حسابداری ترم سوم گروه واتساپی زدن. از ادمین خواستم عضوم کنه. با نمبربوک همهی شماره ها رو چک کردم ولی خبری از نسیم جمالی نبود. نا امید نبودم چون چندتا از درس هامون مشترک بود.دنبال بهونه بودم که بهش نزدیک بشم تا اینکه یه روز غیبت کرد. نمی تونستم با واقعیت ارتباط برقرار کنم. غیبت توی دانشگاه یه چیز عادی بود اما من دلشوره داشتم. می ترسیدم. مثل پدری که از بچش خبر نداره نگران بودم. نمی تونستم برم جاهای دیدنی شهر رو ببینم. نمی تونستم بی خیال بشم فقط شبها تو خیابون قدم میزدم و یه جوری خودمو قانع میکردم که اتفاقی نیافتاده. جلسه بعدی تو دانشگاه دیدمش انگار بهار رو نفس میکشیدم. کلاس تموم شد. همه رفتن بیرون. به جز نسیم و من . معذب شد شروع کرد وسایلاشو جمع کردن.
گفتم جلسه قبلی سر کلاس استاد راسخ غایب بودید. گفت بله.
گفتم تکالیفی گفتند …
پرید تو حرفم و گفت خانم غلامی بهم گفتن تکالیف رو
گفتم خانم غلامی بهتون گفتند که می تونید …
دوباره پرید تو حرفم، گفت می تونم چی
گفتم میتونید از یه پی دی اف کمک بگیرید واسه حلشون
گفت نه
گفتم خب این پی دی اف واسه حلشون راه حلی نداره ولی جواب رو نوشته
ذوق زده نشد. اسم منبع رو پرسید. تشکر کرد و رفت.
با خودم گفتم گند زدم. خودم رو سرزنش میکردم که چرا شماره نگرفتم.
هنوز فرصت بود. شبا تو خیابون های شهر پرسه میزدم و موقع خواب به خودم التماس میکردم که به خودم بیام و به نسیم فکر نکنم.
توی کلاس ها فعال تر شده بودم. وقتی روی تخته مسئله ای رو حل میکردم به چشماش نگاه میکردم و انگار میخواستم بهش بگم اینا از برکت وجود تو هست. تیپ خوب میزدم و آستین هامو میدادم بالا و دکمه اول یقه م رو باز میذاشتم. فکر میکردم اینجوری جذاب ترم.
برای میانترم یکی از استادها گفت باید بشید گروه های دونفره و یه تحقیق آماده کنید و ارائه بدید. پرواز میکردم. پرواز به تمام معنا اما وقتی استاد لیست رو خوند من با یه نفر دیگه افتاده بودم. هیجانم فروکش کرد.
رفتم توی ساختمان اداری تا یکی رو پیدا کنم که شهریه م رو پرداخت کنه
رفتم تو اتاق مسئول رشته.
فورا گفت وظیفه ی من نیست اتاق فلان آقای سعیدی
نگاهم افتاد به برگه های زیر شیشه ی میزش
کد داشتن و اسم
از اتاقش رفتم بیرون بعد که یهو حالیم شد چی به چیه دوباره برگشتم به اتاقش
گفتم برگه ی انتخاب واحد میخوام
گفت بشین. باید صبر کنی
چشمم رو به برگه ها دوختم
همه ی اطلاعات اونجا بود شماره ی نسیم رو برداشتم و بی توجه به مسئول رشته از اتاق زدم بیرون.
توی واتساپ عکس پروفایل نداشت و توی وضعیتش نوشته بود:
دستهای کوچکم را بگیر و دریا باش
پیام دادم بهش و شروع کردیم به صحبت کردن
من جوک میگفتم
خاطرات سفر
شوخی های کوچیک
اونم می خندید و از چیزایی که میخواست بهشون برسه ولی نرسیده و چیزای این مدلی میگفت
دو هفته همین جوری چت کردیم و سعی میکردم تایم چت از نیم ساعت بیشتر نشه.
بعد از دو هفته دعوتش کردم که بریم سینما
گفت شهر کوچیکه مردم حرف در میارن
از اون به بعد قرار های ما اینجوری بود که توی خیابونایی که چراغ نداشتن و تاریک بودن قدم میزدیم
و صحبت می کردیم گهگاهی به نشانه ی صمیمیت موقع شوخی به هم دست میزدیم و موقع خداحافظی دست میدادیم
یه شب که توی خیابون قدم میزدیم ماجرای ازدواج و طلاقش رو برام گفت که چجوری شوهر سابقش میخواسته اونو قربانی فتیش های روانی و سکس گروهی کنه. گریش گرفته بود. توی همون خیابون تاریک بغلش کردم و به خودم فشار دادمش
گفتم گریه کن عزیزم که گریه آب برای اتیشه
بعد سرش رو از سینم جدا کردم و با دستهام صورتشو رو به روی صورتم گرفتم
گفتم محکم باش. همین طور که بودی. همین طور که هستی. من کنارتم
بوسیدمش
پیشونی شو چشم هاشو گونه های ترش رو
لبش رو
ساعت 2 شب بود
گفتم میری خونه
گفت نه به خانواده گفتم میرم پیش ثریا
گفتم بیا خونه من صبح با ثریا برید بیرون
توی خونه شالش رو در آورد، برام مهم نبود. گفتم اینجا اتاق من هست میتونی اینجا راحت بخوابی من توی پذیرایی میخوابم. گفت نه منم تو پذیرایی میخوابم.
صبح که بیدار شدم دیدم تو پذیرایی نیست.
فکر کردم گذاشته رفته ولی رفته بود توی اتاق.
بلند شدم و صبحانه درست کردم و با خودم کلنجار میرفتم که آخرش چی میشه واقعا من عاشق یه دختر مطلقه شدم؟آیا خانوادم میذارن با نسیم ازدواج کنم؟ محال بود محال. به این فکر می کردم که چجوری دلش رو بشکنم کمتر دردش میاد و زود تر فراموش میکنه. به این که یه آدم چقدر میتونه لاشی باشه که قلب های ترک خورده رو هدف بگیره یه حس شهوت کورم کرده بود و وجدانم نمیذاشت از این کوری لذت ببرم.
نسیم صبحونه خورد. تشکر کرد و رفت.
چند روز بعد توی دانشگاه دیدمش
شاداب تر بود از قبل. عصر همون روز پیامش دادم
نوشتم عطر مردونه زده بودی امروز
گفت بلک افغان مردونه زنونه نداره
گفتم پس بیار منم بزنم
گفت چشم
نوشتم فردا شب میای پیشم یه قطعه جدید کار کردم
گفت قطعه ی جدید؟
گفتم بهت نگفته بودم پیانو میزنم
گفت توی خونت پیانو نبود
گفتم پیانو الکتریکی هست تو جیب جا میشه
قبول کرد.
عطر خوب زده بودم تیپ خوب و غذای خوب و …
اما جنگ درونم خوب نبود وخیم بود کشتار یه لحظه هست ولی توی دلم شکنجه بود و شکنجه و شکنجه.
در خونه رو باز گذاشته بودم
همین که نسیم در زد شروع کردم به نواختن پیانو
یه قطعه هیجانی زدم
چهرش هیجان داشت شگفت زده بود گفت تو فوق العاده ای لبخند زدم بهش چایی تعارف کردم کنارم نشست
قطعه ی جان مریم رو زدم انگار باورش نمیشد
بعد گفت اینو بذار تو جیبت ببینم
خندیدم گفتم توی کمد بوده
با چشمام به پیانو اشاره کردم گفتم میخوای امتحان کنی؟
انگشت اشارشو گذاشت روی یکی از نت ها گفتم میدونستی این اولین نت آهنگ لالالند هست؟
گفت نشنیدمش . شروع کردم به نواختن
چونه مو با دست گرفت و صورتمو برد رو در روی صورتش لبامو بوسید از پیانو دست کشیدم و بغلش کردم . جنون داشتم وحشی شده بودم بردمش توی اتاق
آهنگ توی مغزم پخش میشد دکمه های مانتوش رو باز کردم رکابی مو از تنم کند و دست کشید به گردن و سینم تاپش رو بیرون آوردم و از روی سوتین شروع کردم به خوردن سینه و بالاتنه ش لاله ی گوشش و گردنش همونطور که دراز کشیده بود ازش فاصله گرفتم و و شلوار ش رو با شرت بیرون آوردم خیس شده بود کف پاهای سردش رو گذاشتم روی سینم و آه بلندِ کوتاهی از روی لذت کشید و دوباره خوابیدم روش و صورت و تنش رو بوسیدم و بوسیدم و بوسیدم…
بغل هم افتادیم
گفت همیشه کنارم باش
روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم لبخند رضایت زدم و دوباره بوسیدمش.
پول شهریه ای که از بابام گرفته بودم خرج غذای خوب و تیپ خوب شده بود و دیگه روم نمیشد از بابام پول بخوام
امتحانات پایان ترم چون شهریه نپرداخته بودم اجازه نمی دادن امتحان بدم منتظر بودم ترم تموم بشه تا برگردم به شهرم
یکی دوبار دیگه هم نسیم رو دیدم طوری وانمود کردم که انگار اتفاقی نیافتاده اونم به روی خودش نیاورد.
توی اتوبوس وضعیت واتساپم که نوشته بودم «زیستن برای دریا بودن» رو پاک کردم.
نوشته: Mr.dueenter