انتشار تاریکی (۲)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
کلید تو جیب مرجان . بازهم راهروهای تاریک. چراغ های شرمگین با تایمر . چلق.از دل تاریکی روشن میشدند.انتشار نور در قلب تاریکی راهرو ها.کلان شهر؛جایی که توی راهروها سالها میشد مخفی شد.آسانسور،مثل گوشت، عامل جدایی انداز بود.در منتهای آیرانیکبودنش. کنارهم ولی میلیونها سال نوری دور.بعد این اتاقک فلزی.این نماد اُرولی ،توی گلوی آپارتمان بالا و پایین می رفت. لقمه ای بود که از اول اختراعش تا هنوز در حلقوم ساختمان ها گیر کرده بود . آهن هضم نمیشد .از کنار راهروها،که میشد غمگین و دلتنگ توی آن ها ،در قلب تاریکی مُرد یا که زندگی کرد عبور مبکرد و میخرا
شید و کمی از دیوار ، کمی از دل ساختمان را با خود میبرد و می آورد . هجرت های کوتاه . سفرهای کوتاه مدت میان سلول ها .
بالا رفتند . مرجان خانه ای میشناخت.درب شماره ی پنج . اینجا همانجا بود که همیشه بود. داخل تر .چیزی در تاریکی فضای چند ضلعی طبقهی پنجم می پلکید.شبح های مرموز تاریکی.چیزهای بیشتری در تاریکیمتولد میشدند .تاریکی ذهن.تاریکی طبهی پنج . نوری از حاشیه های درها به فضای آنجا نمیریخت . همه جا سیاهی بود. رنگی میان رنگها .سیاهی نبود .تاریکی رنگی شده بود که بر طبقهی پنج پاشیده بودند . یا شاید هم همهی آنجا را درسته توی تشت شب فروکرده بودند .
-همهی اینها. خودشه.همین.
صدا در زمستان راهرو میپیچید و نور سال ها از آن قطعه از جهان دور شده بود . زن دست به سیاهی درب روبه رویش کشید.کیفیتی از سیاهی در تاریکی اطراف .
مرجان دوباره حرف زد.« بریم تو؟!»
توی خانه. اول صدای شر شر آب آمد .مثل زندگی ای در حمام. مردی یا زنی مشغول شستن تن . شر شر آب . همه شنیدند.داخل شدند . مرد مینشیند .روی اولین مبلی که پیدا میکند. با دست کشیدن روی سطح همهچیز یافته است . بی که بداند جسم سردی که قبل از مبل لمس کرده بود چه بوده است.سرد،نرم.انگشتانش راه مستقیمی به مغز شده بودند . سه تایی دوباره در تاریکیمینشینند . بعد مرد اعلام میکند که لباسی تن ندارد.کسیمتوجه عریانی او نشده بود .میگوید از گشتن خسته است.دو دختر اعتراض روی اعتراض.هنوز دوخانهی دیگر مانده . مرد بلند میشود.توی تاریکی لباس میپوشد . صدای خش خش.صدای نفس هاش وقت پوشیدن لباس هاش.بعد دوباره دست میکشد و برای نیافتادن تلاش میکند.دستش دوباره جسم سرد ونرم را لمس میکند.حسمیکند چیزی شبیه پوست . شبیه گوشت ماهی شاید زیر دست هاش حس کرده است . ما سه شبحسیاه،سه کیفیت از تاریکی را در سیاهی خانه ای نقلی میبینیم. مرجان چیزینمیگوید . دختر دیگر ساکت است.موقع بیرون رفتن یکنفر میگوید که « همه خوابیدن.شاید هم مردن . معلوم نیست دقیقا . بزنیم بریم بیرون » .
دو خانهی دیگر باغ های گلی هستند . انگار گلخانه های پنهان در تاریکی آپارتمان ها . پر نور و پر گل. همه جا صورتی.همه جا سفید . خوابیدن گل ها بر سبزِ علف ها . نشستن ریشه های پر از میل ،پر از شهوت بر قهوه ایِ خاک . مرد دوباره میگوید که لخت لخت است . لباس تنش نیست.اما دیدن آن آسان است.کت و همه چیز.به اضافهی کیف دستی.دیوارهای صورتی به لباس های مرد شکل مسخره ای داده اند. انگار پیرمردی در اتاق بچه هاست . یا چیزی مسخره که بتواند شبیه این باشد که مرد به هیچکجای اینخانه نمیخورد . مطلقا غریبه است . اما زن ها.لباس های مجلسی . دیدنی .پر از شهوت . آن ها هم کمی بیگانه اند . خیلی با مرد تفاوت ندارند . لباس ها تفاوت ایجاد کرده است . وگرنه تفاوتی نیست . نمیبینیم. شماهم نمیبینید . زن ها کم حرف شده اند . مرجان فقط کمی که میگذرد می گوید که اثر الکل،همان عرق تولد رفته . هردو طبیعی . هیچکست مست نیست. زن ها بی حوصله میشوند. هردو میروند و میان گلهای میخک میخوابند. نیم ساعت بعد است که کسی در میزند. مرد هم پای درخت سیب کوچکی خواب رفته است. باصدای در هیچکس بلند نمیشود. خواب ابدی است انگار.مرد خودش را به تنهی درخت میمالد. باز خواب میرود . دهانش تکان میخورد. انگار چیزی را در دهان نشخوار کند .
در خانه خود به خود باز میشود . یک هالتر باشگاه است. می آید تو . پا ندارد. رویتهی خودش میپرد. دنگ دنگ پریدنش هم کسی را از خواب بلند نمیکند .
کمی می ایستد . «ایستادم . یکی منو برداره . دوتا وزنه بارم کنید. یالله .»
در خانه دوباره باز میشود . سرباز می آید تو . بوی تند عرق مخلوط با بوی پا گلها را پلاسیده میکند . کمی دیگر است که با بطری عرق و پراید زیر نور تیر برق و پستان های از بدن جدا شده همه باهم مشغول رقص و آوازند و ما میبینمشان .انگار ناگهان همه هستند . می خوانند.
« اونیکه نرفته دیگه برنگشته … اونی که نمیخواد مثل من نمیگاد… » شبیه ترانه ای محلی است . سرباز موقع رقص میتواند جوراب هایش را ببیند . « جوراب های کیریمو ببین » هالتر میزند زمین و رقص بندری می رود . پستان ها برایش وزنه آورده اند . پراید بوق میزند . همه میخندند . یکی داد میزند« چقد خوشیم . مثل خواب میمونه اینجا.بهشته » . مرجان از خواب بلند میشود.دختر دیگر که اسمش را فراموش کردهبلند میشود . لباسشان را میکنند. می پرند وسط . مشخص نیست که چرا مرد از خواب بلند نشده . مرجان دستی زیر سینه اش میکشد . « میخورمت سینه آی سینه آی سینه آی آی آی آی»
بعد همه تکرار میکنند. اینقدر که گیج و ویج میشوند .کمی دیگر که رقص و پایکوبی تمام شده ،هرکدام گوشه ای وا رفتهاند . ساعتی بعد هالتر به زیبایی سر صیقل خورده اش را در کس مرجان فرو کرده . ته صیقل خورده ی دیگرش هم در کون دختری که نامش را فراموش کرده فرو می رود و برمیگردد . « میروم و بازگشتنم باز رفتن است که میروم و باز میگردم و باز باز باز» . زن ها صورت های یخکرده اشان را نشانمانمیدهند . هالتر تا نصفه در بدن هرکدام فرو میرود . دختری که نامش را فراموشکرده سوراخ کونش باز و گشاد شده است.
و همه می خوانند:« باز باز باز باز …میروم و بازگشتنم باز باز باز»
سرباز لخت و عریان است . سینه ها را گرفته در دهانش . نمیخواند. فقط وقتی که دهانش خالیست . صورت میمالد به نوک پستان انگار زمزمه ای میکند . اما بهگوش همه رسیدهاست که با او یکصدا میخوانند . « میخوابم خواب خواب … خوابیدنم رویاست و زندگی ام خواب خواب خواب»
باقی یکصدا:« زندگی ام خواب خواب خواب » .
ماشین روغن میریزد.مشاهده میکند.وروغنمیریزد . بعد دهان باز میکند. کاپوتش تلق تولوق کنان .« پس بریزید بریزیدن ارضاست …آی آی آی»
همه یکصدا:« ریختن آی آی آی» مرد همینجا بیدار میشود . لخت و عور .انگار در سرزمینی غریب چشم باز کرده باشد . عجیب آنکه دیگر لباس هایش را نمیبینیم .راهمی افتد و سمت سرباز میرود. جلوی کیر سرباز زانو میزند. سرباز سینه به دهان . کیرش توی دهان دیگری . چشم هاش رفته کلهی سرش . مرد کیر کلفت سرباز را بیرون میکشد . «خوردن زیباست . مردن ارضاست … وای وای وای» و باز کیر را تا ته حلقش داخل میدهد. بطری عرق با تلق تلوق هی پرمیشود .بعد روی تن زنها خالی میشود.انگار دستی نامرئی آن را در هوا گرفته باشد . عرق روی پستان ها سر میخورد. روی هالتر میریزد.رویکس میرود.
حتی توی کسمیرود. توی دهان ها . توی دهانه ها . باز پرمشود . بعد میخواند . :« بگایید …گاییدن امسال، رویا پارسال و زندگی فرداست ،تخیل زیباست ،مستی شنیدن است ، مستی بنبست ،مستی همه چیز وهیچچیز است، زندگی رویاست ،رویاست رویاست»
همه یکصدا میخوانند که رویاست رویاست رویاست . بعد بادی از از میان شاخه های گل ها، از روی کمر ریشه ها میوزد . همه بلند میشوند . از در بیرون میزنند. باد خوانده چیزی یا نه ؟ کسی نمیداند . بیرون میروند. اما در سر همه میخوانند:« رفتن فرداست،فرداست فرداست» .
نوشته: کایوگا