داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

از پرستاری پسر 18 ساله تا سلطه بر کل خانواده!

اسم من ستاره است. 22 سالمه و دانشجو هستم. در طول ترم با دوستام تو یه آپارتمان می مونم و تابستونا پیش خانواده ام برمی گردم. وقتی خونه هستم، دنبال کار پاره وقت هستم تا بتونم در طول سال تو پرداخت شهریه به پدرم کمک کنم. بارها پرستاری از بچه ها رو به عهده گرفتم. باید بگم، از اینکه دیدم چقدر می تونم از نگهداری از کودکان درآمد کسب کنم، شگفت زده شدم. خیلی از والدین میخوان باهم برن بیرون و شام بخورن یا فیلم تماشا کنن اما به خاطر بچه هاشون نمیتونن. اونا حدودا ساعتی پنجاه تومن به من میدن تا شب بچه شونو تماشا کنم. حداکثر 4 ساعت و پرداخت صد الی دویست تومن بعلاوه شام و استفاده کامل از یخچال و محتویاتش. این یه کار عالیه. وقتی کار بی نقص پیش بره ، کمی انعام اضافه هم می گیرم، مخصوصا از طرف پدرها.
یه روز گوشیم زنگ خورد و تماس گیرنده مادری بود که می‌پرسید آیا می‌تونم امشب از بچه اش نگهداری کنم؟ خوشبختانه هیچ برنامه ای نداشتم. بهش گفتم که امشب در باشگاه تمرین دارم اما خوب بلافاصله بعدش میام. اون هیجان زده بود و گفت که به جاهای زیادی زنگ زده تا ببینه آیا کسی قبول میکنه از پسرش نگهداری کنه یا نه. شوهرش بلیت تئاتر گرفته بود و واقعاً می خواستن برن تماشاش کنن، اما اون نمی تونست که پسرشو تنها بذاره. بعدش گفت یه مسئله ای وجود داره که باید به من بگه. پسرش کمی بزرگتر از بچه هایی بود که من به نگهداری ازشون عادت داشتم. ازش پرسیدم پسرش چند سالشه و اون گفت 18 سال. شوکه شدم، “18… اما چرا اون تو 18 سالگی به پرستار بچه نیاز داره؟” “خوب عزیزم، آخرین باری که اونو تو خونه تنها گذاشتیم، دوستاشو آورد تو خونه و خونه رو به گند کشید. ما اصلا نمیتونیم خونه رو دست اون بسپریم و تنهاش بزارم. اون دچار حملات عصبی میشه و کمی وحشی میشه. اما میدونی، اون نسبت به سنش یه کم کوچولوئه، بنابراین مهار کردنش آسونه. من میدونم که این از پرستاری های معمولیت سخت تره، اما اگه بتونی این کارو انجام بدی می تونیم ساعتی صد تومن بهت بپردازیم.” پیش خودم گفتم: وای صد تومن در ساعت، این دو برابر چیزیه که معمولا میگیرم. ولی بازم غیرعادیه، اون پسر فقط 4 سال ازم کوچیکتره. اما بهتره یه چند ساعت تحملش کنم و با یه پول خوب برگردم. “حتما خانم، من می تونم از پسرتون مراقبت کنم.” “اوه خیلی ممنون عزیزم.”
بعد از باشگاه رفتم در خونشون و زنگ زدم.
خانم خونه در رو باز کرد و از لباساش مشخص بود که آماده رفتنه.
از زاویه دید مادر
صدای زنگ در رو شنیدم و به سمت در رفتم. پیدا کردن یه پرستار بچه برای پسرم همیشه یه ماموریت غیرممکن بوده. تعداد معدودی که قبول میکنن و یه بار میان هم از رفتارش می‌ترسن و دیگه برنمی‌گردن. یا کسایی که بهشون زنگ میزنم قبلاً از رفتار پسرم شنیدن و جواب منفی میدن. اما این دختر قبول کرد، خدا میدونه بعد از ملاقات با پسرم بمونه یا بره. پسر من بچه سِرتِقیه، رفتارش پرخاشگرانه است. اون هرگز به حرف کسی گوش نمیده و خداروشکر ما هنوز خیلی قد بلندتر از اون هستیم، بنابراین می تونیم مهارش کنیم و از خودمون محافظت کنیم. اما هیچ راه حلی برای نگرشش وجود نداره. ما هیچ راه حل اساسی برای این مشکل نداریم.
به سمت در رفتم و درو باز کردم. دختری که من دیدم بسیار دیدنی بود. من خودم ۱۶۸ سانتیمتر هستم، پاشنه بلند هم پوشیده بودم، بنابراین ۷ سانت دیگه به قدم اضافه کنید. با این حال این دختر هنوزم خیلی بلندتر از من بود. اون قطعا بالای ۱۹۰ قد داشت، می تونم بگم ۱۹۵. ورزشکار به نظر می رسید. جوراب هایش رو مثل یه بسکتبالیست بالا کشیده بود و موهاشو دم اسبی بسته بود. پوستش روشن و چشمانش درشت و درخشان بود. پاهاش هم نظرمو جلب کرد، ران‌هاش کاملاً بزرگ بود. “سلام خانم” صداش رشته افکارمو پاره کرد. “اسم من ستاره است”. “اوه ببخشید، سلام ستاره، بیا داخل لطفا” بهش خوشامد گفتم. ” بازم ازت ممنونم که قبول کردی بیای”. به شوهرم گفتم که ستاره اومده و میتونیم بریم. “خب عزیزم شماره تلفن هردومون روی یخچال هست، هر مشکلی پیش اومد بهمون زنگ بزن. اینم یه مقدار پول برای شام، یه پیتزایی چیزی بخر. لطفا نذار چیزای قندی بخوره، امروز کلی شیرینی خورده. خب دیگه اینجا رو خونه خودت بدون، یخچال هم پره” انگار فهمید خیلی مضطربم و با لحن آرامش بخشی گفت: “اصلا نگران نباشید خانم، من مراقب همه چیز هستم.”
پیش خودم گفتم: عجب فرشته ای!
شوهرم هم اومد و به ستاره سلام کرد.
حالا سخت ترین قسمتش شروع شد یعنی معرفی پرستار به پسرم. “سروش، بیا پایین عزیزم پرستارت اومده” “بهت گفتم که من پرستار لازم ندارم. هیچ وقت حرف منو گوش نمیدین” بالاخره اومد پایین و همین که چشمش به ستاره افتاد خشکش زد. آخه معمولا پرستارهایی که براش میاوردم هم سن و سال خودم بودن ولی ستاره فقط چند سال ازش بزرگتر بود.

از زاویه دید سروش:
صدای مامانمو از پایین شنیدم. این زن هیچ وقت حالیش نمیشه. هزار بار بهش گفتم من پرستار لازم ندارم. حالم به هم میخوره از این پیرزن هایی که منو باهاشون تنها می‌ذاره. رفتم پایین و به پرستاره نگاه کردم و وای خدایا. چقدر بلند بود. مثلا بالای ۱۹۰ سانت. و عجیب‌تر این که جوون بود. به نظر دانشجو بود یعنی فقط چند سال بزرگتر از من. دستشو طرفم دراز کرد که محل ندادم و گفتم “مامان این دیگه کیه، این که اصلا اونقدرا از من بزرگتر نیست. اصلا معلوم هست چه غلطی میکنی؟”
از زاویه دید ستاره:
باورم نمیشد که پسره اون جوری با مادرش حرف زد و برگشت بالا تو اتاقش. مادرش خجالت زده گفت: “واقعا شرمندم، اون وقتی عصبی میشه کنترلشو از دست میده” “متوجهم خانم، شما نگران نباشید، من از عهده اش بر میام، شما برید، خوش بگذره” از واکنش من جا خورد و تشکر کرد و با شوهرش رفت.
من کفشامو درآوردم و رفتم روی مبل نشستم. تازه از باشگاه اومده بودم و خسته بودم و تصمیم گرفتم پسره رو همون بالا ولش کنم و خستگی در کنم. تازه منظور مادره رو که میگفت پسرش نسبت به سنش کوچولوئه متوجه شده بودم. وقتی داشت از پله ها پایین میومد همینطور کوچیک تر و کوچیک تر میشد تا اینکه رسید روی زمین، قدش بیشتر از یک و نیم متر نبود و به سختی به سینه من میرسید. پسر لاغری هم بود و مطمئنا خیلی سبکتر از من با ۸۵ کیلو وزن بود. با این حال فقط ۴ سال از من کوچکتر بود و من تصمیم گرفتم کاری به کارش نداشته باشم تا این چند ساعت بگذره و پولو بگیرم و برم. پس تلویزیون رو روشن کردم و شروع به تماشا کردم.

از زاویه دید سروش:
من رفتم تو اتاقم و محکم درو بستم و مشغول بازی با پلی استیشن شدم. معمولا این موقع پرستارها میان که قوانین تعیین کنن که خوب این تبدیل به کابوسشون میشه! اما خبری از این دختره نشد و از صدای تلویزیون فهمیدم که انگار نشسته داره تلویزیون میبینه و بیخیال من شده. یه مدت که بازی کردم کم کم گشنه ام شد و رفتم پایین که یه شکلات حسابی بخورم از پله ها رفتم پایین و رفتم سمت آشپزخونه که دیدم دختره تو آشپزخونه نشسته و داره با تلفن سفارش پیتزا میده. منو دید و بهم لبخند زد، من محل ندادم و رفتم سمت یخچال. خدایا این دختر واقعا خوشگله. یخچالو باز کردم و شکلات ها رو برداشتم و برگشتم که برم تو اتاقم که دستشو روی شونه ام احساس کردم که منو نگه داشت. همونطور که نشسته بود گفت: “امم سروش مامانت گفت که نذارم شیرینی جات بخوری. پیتزا تا یه ربع دیگه میرسه. اگه گرسنه ای میتونی تا اون موقع یه کم میوه بخوری” داد زدم: “ببین دختر خانوم، من بچه کوچولو نیستم که بهم بگی چیکار کنم. اینجا خونه خودمه و هر کاری دلم بخواد میکنم” شوکه شد و من برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون که این بار بازوم رو گرفت البته محکمتر از دفعه قبل.
از زاویه دید ستاره

امیدوار بودم کار به اینجاها نکشه اما چاره ای نبود چون مادرش گفته بود که نذارم شیرینی جات بخوره. پس بازوشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. آروم کشیدمش ولی با سرعت تقریبا پرت شد تو بغلم. انگار وزنش از چیزی که فکر میکردم کمتر بود. همونطور که نشسته بودم پسره رو بین پاهام که روی زمین بودن نگه داشتم و پاهامو کمی به هم نزدیک کردم تا حرکت نکنه، با دست چپم که بازوی راستشو گرفته بودم و با دست راستم شکلاتو از دستش قاپیدم. “هی لعنتی چه غلطی میکنی؟” . “بهت گفتم از شکلات خبری نیست، اینا دیگه مال منه” . “زر نزن بده من شکلاتو” . طرز حرف زدن این بچه دیگه واقعا داشت اذیتم میکرد. همونطور که نشسته بودم تقریبا هم قد بودیم. ولش کردم و بلند شدم وایسادم. دستمو بردم بالا و شکلاتو اون بالا نگه داشتم. “شکلات میخوای؟ اگه میتونی بگیرش. اگه بتونی اجازه میدم همه شو بخوری” از عصبانیت قرمز شد “بدش من کثافت” . “هر چقدر دوست داری داد بزن ولی اینجوری به شکلات نمیرسی” شروع کرد به پریدن تا دستش به شکلات برسه اما حتی نزدیکش هم نمیشد. نهایتا وقتی می پرید تازه دستش به قد من میرسید. رفت بالای صندلی منم دستمو خم کردم سمت عقب. از روی صندلی پرید سمت دستم که منم دستمو تکون دادم و بدون اینکه حتی شکلاتو لمس کنه خورد زمین. بالاخره آخرش تسلیم شد.

از زاویه دید سروش
باورم نمیشد. دختره داشت باهام بازی میکرد. متنفر بودم از اینکه اون برنده بشه ولی هر چی سعی کردم فایده‌ای نداشت. آخرش بیخیال شدم و تصمیم گرفتم برگردم تو اتاقم. وقتی رسیدم صدای در اومد و به نظر پیتزا آورده بودن. بعد دو دقیقه صدای ستاره اومد “سروش بیا پایین پیتزا حاضره”. قصد نداشتم برم پایین. میخواستم هیچی نخورم و گشنه بمونم تا ببینم چه جوابی میخواد به مامانم بده.

از زاویه دید ستاره
ده دقیقه از وقتی که برای غذا صداش زدم گذشت. دوباره صداش زدم ولی هیچ جوابی نداد. ده دقیقه دیگه هم صبر کردم. پیتزا کم کم داشت سرد میشد پس شروع کردم به خوردن. اگه سروش دوست داره پیتزای سرد بخوره به خودش مربوطه. ۵ تکه از پیتزا رو خوردم و ۳ تکه رو گذاشتم برای سروش که الان دیگه کاملا سرد شده بود. چند بار دیگه هم صداش زدم و دیگه چهل دقیقه گذشته بود و اعصابم داشت خورد میشد. تصمیم گرفتم برم بالا ببینم چه خبره. در اتاقش بسته بود و من چند بار در زدم ولی جوابی نداد. میدونستم اونجاست صدای بازی پلی استیشن میومد. پس درو باز کردم و رفتم تو اتاق. داد زد “هی چه خبرته همینطوری اومدی تو اتاق من؟” منم داد زدم “ده بار صدات زدم بیا پایین نشنیدی؟ ده بار در زدم نشنیدی؟” گفت: “من گشنه ام نیست. چیزی نمیخورم. فقط منتظرم مامانم بیاد تا بهش بگم تو هیچ غذایی بهم ندادی” “ببین سروش من دارم سعی میکنم باهات مثل یه نوجوون رفتار کنم ولی اگه بازم بخوای مثل بچه ها رفتار کنی اونوقت منم باهات مثل یه بچه رفتار میکنم پس برای بار آخر میگم بیا پایین شامتو بخور” با لبخند گفت “میل ندارم” “بسیار خب” اینو گفتم و رفتم سمت پلی استیشن و از برق کشیدمش. داد زد ” داری چه غلطی میکنی؟” توجهی نکردم و پلی استیشن رو برداشتم و برگشتم که برم پایین و در همین حین گفتم “بچه هایی که حرف گوش نکنن تنبیه میشن این پلی استیشن با من میاد و بهتره تو هم تا ده دقیقه دیگه پایین باشی وگرنه برمیگردم و تو رو هم مثل این پلی استیشن با خودم میبرم پایین”

از زاویه دید سروش
باورم نمیشد. چطور جرأت میکنه وسایل منو با خودش ببره؟ تازه تهدیدم کنه که باید تا ده دقیقه دیگه پایین باشم! عمرا پایین نمیرم.

از زاویه دید ستاره
رفتم پایین و پلی استیشن رو گذاشتم روی مبل. به سروش گفتم باید تا ده دقیقه دیگه پایین باشه ولی متاسفانه خبری ازش نشد. خب آقا سروش خودت خواستی. رفتم تو اتاقش و دیدم نشسته و داره موسیقی گوش میده. هدفون رو از سرش کشیدم که دوباره شروع کرد به داد زدن. منم هیچ توجهی نکردم و دستشو گرفتم و حرکت کردم سمت آشپزخونه و اونم دنبال من کشیده میشد و داد میزد “ولم کن دستمو ول کن” و با دست آزادش سعی میکرد دست منو باز کنه که البته هیچ فایده‌ای نداشت چون دست من از دو برابر دست اون هم بزرگتر بود. وقتی دید زورش نمیرسه خودشو انداخت روی زمین که مجبور بشم کل وزنشو بکشم که خب اصلا برام سخت نبود وقتی به راه پله رسیدیم با دست و پاهاش چسبید به نرده های کنار راه پله. وای خدایا چقدر این بچه است. طوری چسبیده انگار میخوان جونشو بگیرن. یه کم دستشو که گرفته بودم شل کردم و بعد یه دفعه محکم کشیدمش تا از نرده جدا شد و بعد سریع قبل از اینکه دوباره بچسبه خم شدم و با یه دستم زیر کمرش و دست دیگه زیر زانوهاش از زمین بلندش کردم و تو بغلم گرفتمش. چهره اش تو این لحظه دیدنی بود. همینطور تو بغلم نگه داشتمش و از پله ها رفتم پایین.

از زاویه دید سروش

خشکم زده بود. این دختر منو با دستاش بلند کرده بود و محکم به خودش چسبونده بود. پاهام تو هوا تکون میخورد. بعد دستاشو به هم نزدیک کرد و به هم رسوندشون و تو هم قفلشون کرد و با این کار در واقع بدن منو تا کرد طوری که زانوهام تقریبا رسیده بود به سینه ام. تو همین حالت حرکت کرد سمت پایین پله ها و آشپزخونه. من شروع کردم به تقلا کردن ولی حتی یه ذره تکون هم نخوردم. جیغ زدم “منو بذار زمین. ولم کن” ولی فقط لبخند زد و به راهش ادامه داد. منو برد پشت میز غذاخوری و گذاشت روی صندلی و قبل از اینکه بتونم حرکتی بکنم سریع صندلی رو هل داد سمت میز و پیتزا هم جلوی من رو میز بود. گفت: “حالا بخور” بعد رفت سمت یخچال که آب برداره، منم سریع صندلی رو هل دادم عقب و رفتم که از آشپزخونه خارج بشم و در همین حین داد زدم “بهت گفتم من چیزی نمیخوام، انقدر واسه من رئیس بازی در نیار”

از زاویه دید ستاره
دیگه با زبون خوش حرف زدن فایده ای نداره. وقتشه جدی تر باشم. رفتم دنبالش و با چند قدم بلند سریع بهش رسیدم و از پشت زیر بغل هاش رو گرفتم و بلندش کردم. به طرز باورنکردنی سبک بود. همونطوری برگردوندمش سمت صندلی، همونطور روی هوا دست و پا میزد و جیغ میکشید. تو اون لحظه یه جورایی ناز بود. دوباره نشوندمش روی صندلی و این بار خودمم کنارش نشستم و صندلیشو چرخوندم تا رو به من باشه، هر دو تا دستش رو با یه دستم گرفتم و تو چشماش نگاه کردم و با لحن اجبار گفتم “گوش کن سروش، من بهت گفتم که باید چیکار کنی، که اینجا بشینی و غذاتو بخوری و انتظار دارم همین حالا انجام بشه” و بعد قاطعانه گفتم “دیگه بازی بسه، مطمئنم تا الان فهمیدی که من خیلی بزرگتر و قوی تر از توام. اگه بازم غذا نخوری مجبور میشم به زور بهت غذا بدم. پس مجبورم نکن این کارو کنم”.

از زاویه دید سروش
من جلوش نشسته بودم و اون دستامو مثل بچه ها با یه دستش گرفته بود. وقتی باهام حرف میزد با اینکه اونم نشسته بود ولی مجبور بودم بالا رو نگاه کنم. خدایا تا حالا هیچ پرستاری و کلا هیچ زنی و هیچ مردی اینطوری باهام حرف نزده بود. ستاره واقعا داشت تهدیدم میکرد و لحنش خیلی واقعی بود. داد زدم “ولم کن” و سعی کردم دستامو آزاد کنم “تو رئیس من نیستی من هر کاری بخوام میکنم” صندلی رو هل دادم عقب ولی اون صندلی رو برگردوند سر جاش و چرخوندش سمت میز و دستامو آزاد کرد و گفت: “بهت گفتم بخور”. داد زدم “عمرا” و سریعتر از قبل دویدم که از آشپزخونه برم اما قبل از اینکه دور بشم با چند قدم بلند بهم رسید و دوباره بلندم کرد و برگردوندم سر میز اما این بار اول خودش روی صندلی نشست و بعد منو روی پاهاش نشوند!

از زاویه دید ستاره
پسره دوباره فرار کرد. این بار روشمو تغییر دادم. به جای اینکه دوباره بشونمش رو صندلی تا بازم فرار کنه، این بار اول خودم نشستم و بعد اونو نشوندم رو پاهام. انقدر شوکه شده بود که واکنش خاصی نشون نداد منم سریع چرخوندمش به کنار طوری که سرش خوابیده بود روی بازوی دست چپم. دست راستمو هم از روی شکمش بردم سمت باسنش و باسنشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم تا محکم بچسبه بهم. تو این وضعیت یه لحظه نگاش کردم، واقعا شبیه یه بچه کوچولو بود. تازه بامزه تر هم بود چون یه سبیل خیلی کمی هم رو صورتش داشت. سروش هنوز شوکه بود و همون طور تو بغلم دراز کشیده بود. بهش گفتم “من سعی کردم باهات مثل یه نوجوون ۱۸ ساله رفتار کنم اما تو اصلا حرف گوش نکردی. دلت میخواست مثل بچه ها رفتار کنی، پس منم ناچارم باهات مثل یه بچه رفتار کنم. وقتی بچه هایی که ازشون پرستاری میکنم غذا نمیخورن من خودم بهشون غذا میدم حالا با تو هم همین کارو میکنم” از شوک خارج شد و شروع کرد به تقلا کردن و تو اون وضعیتی که نگهش داشته بودم کنترلش سخت بود و کم کم داشت خودشو آزاد میکرد. پس همونطور که نشسته بودم دستامو بردم زیر زانو و پشتش و بعد دستامو بردم بالا و یه کم بلندش کردم، بعد پای راستمو از روی صندلی بلند کردم و بعد سروش رو گذاشتم روی صندلی طوری که باسنش روی صندلی باشه و تکیه بده به ران پای چپم. بعد قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه پای راستم رو هم پایین آوردم و گذاشتم روی ران پاهاش و بعد پاهامو از پایین که روی زمین بودن به هم قفل کردم. پاهاش از اون طرف صندلی آویزون بود و حرکت میکرد ولی بدنش بین پاهام گیر افتاده بود و غیرممکن بود که بتونه خودشو آزاد کنه. بعد دست چپمو دورش چرخوندم و هر دو تا دستشو گرفتم حالا دیگه کاملا گیر افتاده بود.

از زاویه دید سروش

نمیتونستم تکون بخورم. البته پاهامو می‌تونستم حرکت بدم ولی خب هیچ فایده‌ای نداشت. ستاره هر دو تا دستمو گرفته بود. سرش داد و بیداد کردم ولی براش مهم نبود و فقط از بالا همینطوری منو با یه لبخند پیروزمندانه نگاه میکرد و گفت : “خب حالا چی؟ حالا میخوای چیکار کنی مرد کوچک؟” داشت مسخره ام میکرد و این باعث شد خشمم به اوج برسه “ولم کن کثافت، بذار برم” هیچ به روی خودش نیاورد و با لحنی که با بچه ها صحبت میکنن گفت “خب پسر کوچولوی ناز، از اونجایی که هنوز اونقدر بزرگ نشدی که خودت بتونی غذا بخوری، آبجی ستاره میخواد بهت غذا بده” بعد دست راستشو که آزاد بود برد سمت پیتزا و هر کدوم از ۳ تکه باقی مونده رو چند قسمت کرد تا کوچکتر بشن و یکی از تکه های کوچیک رو برداشت. اون واقعا میخواست به زور غذا رو به خوردم بده.

از زاویه دید ستاره
تا حالا به بچه ای با این سن و اندازه غذا نداده بودم. ولی راستش خوشم اومده بود از اینکه یه پسر ۱۸ ساله رو اینطوری تحت کنترل خودم درآورده بودم. اون اصلا نمیتونست حرکت کنه. “دهنتو باز کن سروش، هواپیما داره میاد!” اینو گفتم و تکه پیتزا رو بردم سمت دهنش ولی اون همه اش داد میزد و سرشو تکون میداد و وقتی دستم نزدیک دهنش شد دهنشو بست. منم سریع دستاشو ول کردم و با دست چپم دو طرف لپ هاشو گرفتم و فشار دادم و همین که دهنش یه کم باز شد تکه پیتزا رو فرو کردم تو دهنش و فورا دست راستمو گذاشتم رو دهنش تا نتونه تف کنه بیرون. بهش گفتم “تا نجوییش و قورتش ندی دستمو برنمیدارم” با دستای کوچولوش سعی کرد دستمو تکون بده و منم دوباره با دست چپم هر دو تا دستشو گرفتم و منتظر موندم. پسره خیلی جنگید و مقاومت کرد تا اینکه بالاخره بعد از ۳ دقیقه پیتزا رو جوید و قورت داد. وای انگار موفق شده بودم. دستمو از رو دهنش برداشتم و یه تیکه پیتزای دیگه برداشتم داد زد و فحش داد ولی اصلا اهمیت ندارم و همون کارو دوباره تکرار کردم اونم وقتی دید مقاومت فایده ای نداره قورتش داد. هر بار که تکرار میکردم سریعتر پیتزا رو قورت میداد. منم هر بار به کارم مسلط تر میشدم و اونم کمتر مقاومت بیهوده میکرد انگار که دیگه انرژیش تموم شده بود. بالاخره با چهره و لحن شکست خورده گفت “باشه بذار تا خودم بخورم، فرار نمیکنم” پسره خیلی غمگین به نظر میومد. به نظرم برای اولین بار تو عمرش بود که کسی به چالش کشیده بودش.

از زاویه دید سروش
خیلی خجالت زده شده بودم. ستاره منو بین پاها و دستاش گیر انداخته بود و بهم غذا میداد و من هر بار شکست خورده مجبور میشدم قورتش بدم. بالاخره تسلیم شدم. خیلی تحقیر شده بودم. بهش گفتم که خودم غذامو میخورم و فرار نمیکنم. منتظر بودم که ولم کنه ولی ستاره آزادم نکرد. فقط چند لحظه بهم نگاه کرد. چقدر خوشگل بود. ولی لبخند شیطنت آمیزی رو لبش بود. “متاسفم دوست من، تو فرصت اینکه یه پسر بزرگ باشی رو از دست دادی. مثل بچه‌ها رفتار کردی پس منم همون طور باهات رفتار میکنم. حالا دهنتو باز کن واسه آبجی ستاره” اینو گفت و یه تکه دیگه برداشت. دوباره تقلا کردم ولی ستاره بازم همون کارو کرد و انقدر دستشو رو دهنم نگه داشت تا غذا رو قورت دادم. کم کم احساس کردم چشمام داره خیس میشه. خیلی تحقیر و خجالت زده شده بودم. دلم نمیخواست گریه کنم ولی همین که شروع کردم به جویدن تکه بعدی اشکام هم سرازیر شد. من داشتم تو بغلش گریه میکردم.

از زاویه دید ستاره

فکر کنم زیاده روی کرده بودم. داشتم نگاهش میکردم که همینطور تو بغلم گریه میکرد. به نظرم بیش از حد تحقیرش کردم ولی نمیتونستم آزادش کنم. تازه بهش غلبه کرده بودم و نمیتونستم ولش کنم تا دوباره بشه همون پسر سرتق. پس توجهی به اشکاش نکردم و به کارم ادامه دادم فقط دستمو آرومتر رو دهنش میذاشتم و کم کم اصلا دستمو رو دهنش نمیذاشتم اونم اصلا سعی نمیکرد تف کنه و تکه غذا رو میخورد. به نظر سرنوشتشو پذیرفته بود.
دیدم فقط یه تکه مونده که بهش گفتم: “وای اینجارو ببین فقط همین یه تکه مونده. تو همه شو خوردی. پسر خیلی خوبی بودی. آبجی ستاره ازت راضیه” بعد لپشو کشیدم، دست خودم نبود خیلی ناز شده بود. بعد پاهامو از هم فاصله دادم و آزادش کردم و بلندش کردم نشوندمش روی ران پای چپم طوری که پاهاش بین پاهام آویزون بود. دست چپمو دور کمرش حلقه کردم و با دست راستم آخرین تکه رو هم برداشتم و بردم سمت دهنش و گفتم : “باز کن آقا کوچولو آخرین هواپیما داره میاد” همینطور که اشک میریخت دهنشو باز کرد خوردش. “آفرین پسر خوب”.
ازم پرسید”حالا میتونم برم؟” گفتم: “اول بیا یه کم آبمیوه بهت بدم” بلندش کردم و بین پاهام گذاشتمش زمین و بلند شدم و دستشو گرفتم و رفتیم سمت یخچال و در یخچالو باز کردم و آبمیوه رو برداشتم. منتظر بود تا آبمیوه رو بدم بهش ولی خم شدم و دست راستمو بردم پشتش و از زیر باسن بلندش کردم و تو بغلم گرفتم. شوکه شد و شروع کرد به تقلا کردن که از بغلم خارج بشه و هرچند هیچ فایده ای نداشت ولی واقعا ناز بود وقتی تلاش میکرد و از تماشاش لذت میبردم.“بذار برم ولم کن، منو بذار پایین کثافت” آبمیوه رو که تو دست چپم بود تکون دادم و با لحن بچه گونه گفتم “اول باید اینو بخوری” و آبمیوه رو گذاشتم رو لباش. سرشو برد عقب و منم بهش هشدار دادم “سروش تا آبمیوه تو نخوری نمیذارمت پایین” و دوباره آبمیوه رو بردم سمت دهنش.

از زاویه دید سروش
خیلی عصبانی بودم. منو مثل یه بچه بغل کرده بود و تکون تکون میداد و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم. اون خیلی قویتر از من بود. با هر چی توان برام مونده بود تقلا کردم تا از بغلش خارج بشم ولی فایده ای نداشت و آخرش خسته شدم تو بغلش و بی حرکت موندم. خستگیمو که دید با لحن بچگونه گفت: “سروش کوچولوی من خسته شده؟ یه کم آبمیوه میخوای؟” بعد ناگهان بطری رو کرد تو دهنم و فشارش داد تا دهنم پر آبمیوه شد و چون حواسم نبود و خسته بودم به صورت غریزی قورتش دادم. دوباره این کارو کرد ولی اینبار آبمیوه رو تف کردم رو زمین و اتفاقا یه مقدارش هم ریخت روی جوراب ورزشی سفیدش. چهره اش تغییر کرد، برای اولین بار ستاره رو عصبانی دیدم. ترسیده بودم. طوری نگاهم کرد که احساس کردم انگار از خط قرمزش رد شدم.

از زاویه دید ستاره
باورم نمیشد. اون آبمیوه رو ریخت روی زمین و روی پای من. جورابمو به گند کشید. سرش داد زدم “دیگه تموم شد، هر کاری کردی من صبوری کردم ولی دیگه تموم شد” پسره ترسید. از اینکه من اینقدر عصبانی بودم و اونم هنوز تو بغلم بود واقعا ترسید. رفتم و روی صندلی نشستم و به بغل روی پاهام خوابوندمش و بعد چرخوندمش طوری که روش به زمین بود. قبل از اینکه بفهمه چه خبره پای راستمو از بین پاهاش بلند کردم و گذاشتم رو پای راستش و پاشو قفل کردم و پای چپش هم مهم نبود. بعد دستاشو پیچوندم بردم پشتش و اونجا هر دو تا دستشو محکم با دست چپم گرفتم که تکون نخوره و دست راستم کاملا آزاد بود. “من میخواستم باهات مهربون باشم ولی دیگه نه، بچه های بد بابت کارهای بدشون تنبیه میشن و کاری که تو کردی خیلی بد بود. به خاطر این کارت ۱۶ تا در کونی بهت میزنم تا برات درس عبرت بشه، فهمیدی؟” احساس کردم داره میلرزه ولی هنوزم بی ادب بود. داد زد “ولم کن برم حرومزاده” منم بدون هشدار اولین ضربه رو محکم به باسنش زدم. صدای ضربه تو خونه پیچید و داد سروش هم بلند شد. “آخ چیکار میکنی لعنتی…” وسط فحش دادنش دومی رو هم زدم. دوباره داد زد و سومی رو که زدم آروم جیغ کشید. یه کم دستمو رو باسنش حرکت دادم و گفتم: “حالا میبینی که من باهات شوخی نداشتم. حالا داری تنبیه میشی” سه ضربه دیگه زدم و شروع کرد به تقلا کردن تا از درد خلاص بشه. دو ضربه دیگه هم زدم و دیگه بلند بلند جیغ میکشید. حالا برای اینکه بهتر ادب بشه با دست راستم شلوارشو یه کم کشیدم پایین تا باسنش لخت شد.

از زاویه دید سروش
باسنم از درد آتیش گرفته بود ولی این تحقیر بود که کل بدنمو میسوزوند. من ۱۸ سالمه و یه دختر ۲۲ ساله منو رو پاهاش خوابونده و محکم گرفته و داره بهم در کونی میزنه، انگار من یه بچه کوچولو ام و اونم مامانمه. خیلی تقلا کردم ولی هیچ فایده ای نداشت. حالا دیگه شلوارمو هم کشید پایین. دستشو حس میکردم که روی باسنم تکون میداد و انتظار ضربه داشت منو میکشت. ضربه رو زد و بدون شلوار صداش خیلی فرق داشت و البته دردش هم همینطور.

قسمت هشتم
از زاویه دید سروش
جیغ زدم و ستاره فورا دو ضربه دیگه هم بهم زد. دیگه گریه ام در اومد و کاملاً واضح داشتم گریه میکردم. شروع کردم به التماس “خواهش میکنم تو رو خدا دیگه بسه” ضربه بعدی رو هم خوردم. “خب تا الان بهت ۱۲ ضربه زدم. میخوام بقیه ضربه ها رو بشماری و بعد هر ضربه بگی «ممنون ستاره معذرت میخوام» اگه نگی تنبیهت از اول شروع میشه یعنی ۱۶ ضربه دیگه میخوری. فهمیدی چی گفتم؟” وقتی جوابی ندادم دستشو روی باسنم کشید و گفت: “پرسیدم فهمیدی چی گفتم؟” با سر گفتم آره و اونم گفت : “پسر خوب”

از زاویه دید ستاره
باسنش همین حالا هم حسابی قرمز شده بود و خودش هم داشت گریه میکرد. یه کم دلم براش سوخت ولی دوباره رفتار قبلش یادم اومد. اون حقش بود. ضربه بعدی رو با تمام قدرت زدم “سیزده، ممنون ستاره، معذرت میخوام” به سختی جلوی خودمو گرفتم که نخندم. فکر نمیکردم انقدر راحت بگه. یعنی واقعا انقدر از من ترسیده بود؟! دوباره زدم “چهارده، ممنون ستاره، معذرت میخوام” دوباره هم زدم و تکرار کرد. باسنش دیگه قرمز تیره شده بود. بدنش همینطور روی پاهام افتاده بود و اصلا نیازی نبود نگهش دارم. یه ضربه مونده بود. دستمو روی باسنش حرکت دادم. می‌تونستم گرمایی که از باسنش متصاعد می شد رو حس کنم. آخرین ضربه رو هم زدم. جیغ میزد و گریه میکرد “شونزده، ممنون ستاره، معذرت میخوام، واقعا معذرت میخوام” دلم براش سوخت. گریه اش بند نمیومد. دست و پاهامو بلند کردم و آزادش کردم ولی اصلا حرکتی نکرد و همینطور روی پاهام خوابیده بود و گریه میکرد. شلوارشو کشیدم بالا و چرخوندمش سمت بالا و دوباره رو پاهام نشوندمش. هیچ تقلایی نمی کرد. به نظرم کاملا خوردش کرده بودم.

از زاویه دید سروش
باسنم آتیش گرفته بود. تو عمرم چنین دردی رو حس نکرده بودم. کاری جز گریه نمیتونستم بکنم. داشت منو بر میگردوند بالا ولی اصلا برام مهم نبود یعنی هیچ انرژی برام نمونده بود. همینطوری گذاشتم هر کاری میخواد باهام بکنه. منو مثل موقعی که بهم غذا میداد نشوند روی پاهاش. منو کاملا نزدیک به خودش گرفته بود. یه دستش پشت سرم بود و سرمو نزدیک شونه اش نگه داشته بود. اون یکی دستش هم از روی پاهام رفته بود و باسنمو گرفته بود. آروم منو به جلو و عقب حرکت میداد و منم رو شونه اش گریه میکردم. چند دقیقه ای به همین صورت گذشت. بعد بلندم کرد و نشوند روی پاهاش طوری که پاهام از کنار پاهاش آویزون بود. یه دستش پشت کمرم بود و با دست دیگه اشکامو پاک کرد. آروم تو گوشم زمزمه کرد “تو میدونی چرا این کارو کردم، درسته؟” بدون اینکه بفهمم چی داره میگه با سر گفتم آره. “اون رفتار برای سروش قابل قبول نبود، نمیتونستم اجازه بدم اینطوری رفتار کنی، ببین عسلم تو ۱۸ سالته، نمیتونی که مثل بچه ها رفتار کنی” همه اینارو با صدای آرامش بخشی در گوشم زمزمه کرد. “ببین کف آشپزخونه رو چه ریختی کردی، جورابای منو ببین، به همین دلیل تنبیهت کردم، متوجه شدی عسلم؟” اینو در حالی گفت که منو به خودش چسبوند و محکم بغلم کرد.
بعد دوباره انقدر منو تو بغلش تکون داد و تکون داد تا حالم جا اومد.

از زاویه دید ستاره
از روی پاهام آوردمش پایین و جلوی من بین پاهام وایساد. بالاخره گریه اش بند اومده بود ولی سرش پایین بود و منو نگاه نمیکرد. دستمو بردم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا و ازش پرسیدم “خوبی؟” با حرکت سر جواب داد آره. “خوبه. میشه بغلت کنم؟” اینو پرسیدم و دستامو باز کردم. آروم اومد تو بغلم و دستامو بستم و محکم بغلش کردم و بعد ولش کردم و گفتم: “خب، حالا میتونی بری و حدود یک ساعت تلویزیون ببینی، بعد میخوام که ساعت ۹ تو تختت باشی. خب؟” با سر گفت آره. “خیلی خب میتونی بری” اینو گفتم و آروم رفت سمت مبل تا تلویزیون ببینه. بیچاره سعی میکرد طوری بشینه که به باسنش فشار نیاد، انگار هنوز درد داشت.

از زاویه دید سروش
نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. باسنم هنوز داشت می سوخت و نمیتونستم مستقیم روش بشینم و مرتب مجبور بودم طرز نشستنمو عوض کنم. تو عمرم چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم. پدر و مادرم هرگز منو تنبیه نکرده بودن چه برسه به اینکه بهم درکونی بزنن. باورم نمیشه جلوش گریه کردم و بدتر اینکه گذاشتم منو تو بغلش تکون تکون بده و آرومم کنه. ستاره کاملا از همه لحاظ بهم غلبه کرد. اول ادبم کرد و بعدش مثل یه بچه کوچولو آرومم کرد. و منم هیچ کاری نکردم. احساس بی قدرت بودن کردم. و راستش یه کم احساس ترس. من ازش ترسیده بودم. ترسیده بودم چون در مقابلش ضعیف بودم.
به خودم گفتم امشب حتما باید برم سایت شهوانی زیر داستانها فحش بنویسم تا خالی بشم از این همه تحقیر.
ستاره داشت آشپزخونه رو تمیز میکرد و بعد ۱۵ دقیقه اومد کنار من نشست و پاشو روی پاش انداخت و تکونش میداد. من دستمامو روی پاهام گذاشته بودم و همینطور که پاشو تکون میداد پاش خورد به دستم. دستمو کشیدم ولی ناخودآگاه پاش نظرمو جلب کرد. کاملا صاف بود و عضلاتش، خدایا پاش واقعا زیبا و البته خیلی قوی بود. انقدر خیره به پاش بودم که نفهمیدم منو زیر نظر گرفته. وقتی چشمم به چشمش افتاد سریع نگاهمو برگردوندم و خجالت زده شدم. با لبخند گفت: “داشتی پای منو برانداز میکردی؟!” بلند جواب دادم “نه” ، “به نظر من که داشتی براندازش میکردی. چرا از پام خوشت اومده؟” اینو گفت و یه لنگه جورابشو درآورد و پاشو دراز کرد و گذاشت روی پاهام. دوباره عصبی شدم و داد زدم: “نه جنده خانوم ازش خوشم نمیاد حالا گمشو”.
به محض اینکه جمله ام تموم شد پشیمون شدم از گفتنش. چهره اش رو دیدم و فهمیدم چی در انتظارمه. پاشو کشید عقب و با عصبانیت نگاهم کرد.

از زاویه دید ستاره
این بچه ادب نمیشه. وقتی داشت پامو دید میزد مچشو گرفتم و خواستم یه کم باهاش شوخی کنم تا حال و هواش عوض بشه ولی این بچه اصلا کنترلی رو دهنش نداره. نگاهش کردم و وحشت رو تو چهره اش دیدم. با لحن آروم ولی ترسناک بهش گفتم: “تو ادب نمیشی نه؟ تو واقعا دهن کثیفی داری و من امشب اونو درستش میکنم” سریع از مبل اومد پایین که فرار کنه ولی گرفتمش و با یه دست پشت کمر و یه دست زیر زانوهاش بلندش کردم. دوباره نشستم روی مبل و نشوندمش روی پاهام. با تموم زورش داشت تقلا میکرد ولی محکم گرفته بودمش و اصلا نمیتونست تکون بخوره. “خب آقا کوچولو حالا چطوری مشکل دهن کثیفتو حل کنیم؟ طرز حرف زدنت اصلا قابل قبول نیست. نمیتونم اجازه بدم همینطور بی ادب بمونی در برابر بزرگترهات، مخصوصا در برابر من. پس حالا چیکار کنیم هان؟”
“خب فکر کنم یه راه حل خوب براش پیدا کردم” اینو گفتمو اون پامو که هنوز جوراب داشت بالا آوردم و بردم نزدیک دهنش. سعی میکرد سرشو دور کنه ولی محکم گرفته بودمش. پامو با جوراب گذاشتم روی صورتش. پام از سرش بزرگتر بود و تقریبا کاملا صورتشو پوشوند. میخواست سرشو بچرخونه ولی پامو رو صورتش فشار دادم و نتونست. بعد پامو بلند کرد مو و جورابو درآوردم و با دو انگشت پام دماغشو گرفتم. سرشو تکون میداد ولی حتی نمیتونست دماغشو از انگشتای پام آزاد کنه. کم کم داشت نفس نفس میزد که دماغشو ول کردم. بعد سرشو آوردم بالاتر و جورابمو برداشتم. با وحشت داشت نگاه میکرد که چیکار میخوام بکنم. من امروز کلی این پسر رو بغل کرده بودم و این طرف اون طرف برده بودم و در تمام این مدت اون جوراب تو پام بود و حسابی غرق عرق شده بود. شروع کردم جورابو همه جای صورتش مالیدم و بیچاره هیچ کاری نمیتونست بکنه، فقط هر موقع جوراب جلوی دهنش نبود از فرصت استفاده میکرد و خواهش میکرد که تمومش کنم و دیگه بسه. “بوی بدی میده؟ نگران نباش دیگه لازم نیست بوش کنی. حالا دهنتو باز کن” با اون یکی دستم دو طرف لپشو گرفتم و فشار دادم تا دهنش کمی باز شد و جورابو فرو کردم تو دهنش و خب البته یه مقدار طول کشید تا جورابم کامل بره تو دهنش چون جوراب من بلند و ضخیم بود. بعد با دستم جلوی دهنشو گرفتم. “مزه جورابم چطوره سروش، خوشمزه نیست، نه؟ عرق ها و چرک های جورابم خوشمزه نیستن؟” اینارو گفتم تا احساس جورابم تو دهنش براش واقعی تر بشه. دوباره گریه اش گرفت و شروع کرد به اشک ریختن. “دهن هایی که حرفهای زشت بزنن این اتفاق براشون میافته” بعد روی زمین به شکم خوابوندمش و اون یکی لنگه جوراب رو هم از جلوی دهنش رد کردم و پشت سرش محکم گره زدم. حالا یه لنگه جورابم تو دهنش بود و با اون یکی لنگه هم دهنشو بسته بودم و پشت سرش گره زده بودم. سرش انقدر کوچیک بود که پهنای جورابم حتی روی دماغش هم رفته بود. “درست شد، حالا دیگه نیاز نیست دستمو رو دهنت بگیرم.” بعد دوباره با یه دست پشت کمرش و یه دست زیر زانو هاش بلندش کردم و وایسادم و تو بغلم گرفتمش و شروع کردم به تکون دادنش و با لبخند نگاهش میکردم. ولی اون اصلا تو چشمام نگاه نمیکرد.

از زاویه دید ستاره

چند دقیقه ای همونطوری نگهش داشتم و تکونش دادم و بعد گفتم”خب، حالا فهمیدی نتیجه بی ادبی و حرف زشت زدن چیه؟” نمیتونست حرف بزنه پس با حرکت سر گفت آره. “یاد گرفتی که چطور باید به بزرگترهات احترام بذاری؟” با سر گفت آره. “دیگه بی ادبی نمیکنی؟” با سر گفت نه. خب انگار به هدفم رسیدم. رفتم سمت مبل و نشستم و سروش رو هم گذاشتم رو زمین و بین پاهام وایساد و خوب دستاشو گرفته بودم تا نزدیک من بایسته. ساکت بود که خب به خاطر جورابها طبیعی بود. بهش گفتم “خب دیگه وقت خوابته، میخوام بری تو اتاقت و شلوارتو عوض کنی و پیژامه بپوشی و بری تو تختت. من بعدا میام و جورابها رو برمیدارم. تا اون موقع جورابها باید همونجا بمونه. خب؟” بهم نگاه نمیکرد ولی با حرکت سر گفت آره. “آفرین پسر خوب، حالا بدو تو اتاقت”
رفت بالا و منم بیست دقیقه ای صبر کردم و بعد رفتم بالا تو اتاقش. پسر بیچاره تو تختش دراز کشیده بود و جورابها هم سر جاشون بودن. “سروش” صداش زدم و تو تختش بلند شد نشست. “بیا اینجا عسلم” اینو گفتم و دستامو باز کردم. بلند شد و اومد سمتم. وقتی نزدیکم شد ناخودآگاه دستامو بردم و از زیربغل هاش گرفتم و بغلش کردم و رفتم روی صندلی که گوشه اتاق بود نشستم. سروش رو طوری که به سینه ام تکیه بده نشوندم رو پاهام. گره رو از پشت سرش باز کردم و گفتم “دهنتو باز کن عسلم” دهنشو باز کرد و جورابو از تو دهنش درآوردم. جورابهارو انداختم کنار و دوباره بغلش کردم و وایسادم. طوری بغلش کرده بودم که هر دو دستم زیر باسنش بود و پاهاشو حلقه کرده بود دور کمرم و دستاشو هم دور گردنم. سرشو گذاشتم رو شونه ام و همینطور که آروم آروم تکونش میدادم در گوشش زمزمه کردم “چیزی نیست عسلم، تنبیهت دیگه تموم شده. حالا آبجی ستاره تکونت میده تا خوابت ببره، تو فقط چشاتو ببند عزیزم، خب؟” سروش کاملا خودشو تو بغلم رها کرده بود تا هر کاری دوست دارم باهاش بکنم. بعد ده دقیقه احساس کردم که خوابش برد. گذاشتمش رو تخت و از اتاق خارج شدم.
نشستم رو مبل و تلویزیون تماشا کردم و حدود ساعت ۱۲ بود که پدر و مادرش برگشتند. سوال کردن که سروش پسر خوبی بوده یا دردسر درست کرده. منم گفتم سروش پسر فوق العاده ای بود و ما فقط کمی زمان نیاز داشتیم تا باهم جور بشیم و اینکه فکر میکنم رفتارش در آینده بهتر هم بشه. از جوابم خوشحال و هیجان زده شدن و با یه پاداش خوب مجموعا یک میلیون بهم دستمزد دادن. ازم راجع به دفعات بعد پرسیدن و منم گفتم با کمال میل حاضرم بازم برای پرستاری از پسرشون بیام.
عجب تجربه ای بود! هیچ وقت فکر نمیکردم تو پرستاری از بچه ها مجبور بشم از چنین تکنیک هایی استفاده کنم ولی خب بعضی بچه ها اقدامات جدی تری لازم دارن.

چند روز بعد از زاویه دید سروش

ستاره پرستار بچه ای بود که وارد خونه ما شد و تو چند ساعت منو تحت کنترل کامل خودش در آورد.
یه شب دیگه که خونمون بود وقتی پدر و مادرم آخر شب برگشتن من داشتم فوتبال می دیدم و ستاره داشت آماده رفتن میشد. مامانم بهم گفت: سروش پاشو برو بخواب بسه دیگه فوتبال. بابام هم حرفشو تایید کرد و گفت: آره دیر وقته دیگه بلند شو. ولی من که بازی تیم مورد علاقم یعنی سویا بود گفتم: من خوابم نمیاد و تا تموم نشه بلند نمیشم، شما میخواین بخوابین برین تو اتاق آخری که صداشو نشنوین.
ناگهان صدای ستاره اومد: سروش این طرز حرف زدن با والدینت اصلا درست نیست، میخوام فورا خاموشش کنی و بری تو اتاقت، زود.

بدون هیچ تعللی همین کارو کردم و وقتی داشتم میرفتم چهره متعجب والدینمو دیدم که انگار میخواستن شاخ در بیارن.

از زاویه دید نسرین مادر سروش

من دیده بودم سروش بعد از اون روز کمی مودب تر شده بود و از تاثیر ستاره روش راضی بودم. ولی این دیگه خیلی عجیب بود. سروش کاملا ستاره رو به ما که پدر مادرشیم برتری داده بود. انگار حرف ستاره براش صد بار مهمتر از حرف ماست. در اون لحظه من و مهمتر از من شوهرم خسرو خورد شدیم. خسرو از خجالت فورا رفت سمت اتاقش و منم سعی کردم به روی خودم نیارم و سریع دستمزد ستاره رو باهاش حساب کردم و رفت. وقتی رفتم تو اتاق خسرو گفت: خانوم دیدی چی شد؟ حالا چیکار کنیم؟ اگه همینطوری پیش بره کاملا نابود میشیم توی چشم سروش. جواب دادم: نگران نباشید آقا ستاره دختر خوبیه امشبم خواست از ما دفاع کنه. به نظرم یه جلسه توجیهی باهاش بذاریم و توجیهش کنیم که داره زیاده روی میکنه. مطمئنم اونم قبول میکنه.

از زاویه دید خسرو
جواب دادم: آره حق با توئه همین کارو میکنیم. ولی پیش خودم فکر کردم ما 18 سال نتونستیم این بچه رو تربیت کنیم و ستاره تو این مدت کوتاه تونسته. نکنه مشکل از ماست. هر چی بیشتر فکر میکردم احساس حقارت بیشتری میکردم.
از خودم و زنم بگم که ما هم قدیم و 168 سانتیم. من کوتاهم و خانمم متوسط. البته از نظر جسمانی هر دو لاغریم. متاسفانه پسرمون از منم کوتاه تر شده خیلی. نکنه به خاطر قدرت جسمی کممون بوده که سروش به حرفمون گوش نداده هیچ وقت؟! یادم اومد همین دیروز بود که یه صندلی راحتی آوردن در خونه و گفتن همسایتون سفارش داده و گفته چون چند روز نیستن به شما تحویل بدیم و وقتی تحویل گرفتم صندلی خیلی برام سنگین بود که ببرمش تو خونه و با نسرین دونفری بردیمش داخل و گذاشتیم توی انباری. تو همین فکرها بودم که خوابم برد.

از زاویه دید نسرین
شوهرم تصمیمش قطعی شده بود و میخواست حتما جلسه توجیهی بذاره با ستاره. پس با ستاره تماس گرفتم و قرار شد غروب، بعد از باشگاهش بیاد خونه ما واسه جلسه.

از زاویه دید ستاره
اون روز تو باشگاه به تماس نسرین فکر

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها