ازش منتنفرم
سلام به همه ی عزیزان
اولش قصد نداشتم این خاطره رو بنویسم ولی بعد از خوندن این خاطرات تصمیم گرفت داستانمو بنویسم این داستان کاملا واقعی هست فقط اسامی تغییر کردن.
از خودم شروع میکنم 22 سالمه و این قضیه بر میگرده به 2 سال پیش نمیگم خیلی خوشکل یا خوش هیکلم قدم 165و وزنم 50 کیلو هست کلا هیکل ظریفی دارم خب بگذریم دو سال بود که درس میخوندم برای دانشگاه دولتی و هنوز کنکور نداده بودم بخاطر شرایط خانوادگی (یعنی سختگیری های بیش از اندازه ی پدر و مادرم) باید حتما داخل شهر خودم قبول میشدم.
تو دانشگاه ابجیم بود و یه روز من از راه کتابخونه رفته بودم دانشگاه ابجیم که باهم بریم خونه زمستون بود و بارون میومد هر چی منتظر تاکسی شدیم نیومد هوا تاریک شده بود با پدرم تماس گرفتیم گفت نمیتونه بیاد دنبالمون پس مجبور شدیم بازم منتظر باشیم حسابی سرد بود، با ماشینش اومد جلومون ایستاد گفت خانوم … منتظر کسی هستید خواهرم گفت منتظر تاکسی گفت من میرسونمتون ما هم دیدیم بهتر از وایسادن تو خیابونه با کلی ناز کردن قبول کردیم وقتی رسیدیم خونه مادرم ازش دعوت کرد که یه چای با ما بخوره اونم قبول کرد خیلی ازش خوشم میومد ولی سابقه ی دوستی نداشتم میترسیدم. گذشت تا اینکه اومد داخل من و ابجیم رفتیم لباس عوض کنیم گوشی ابجیم کنارش بود در نبود ما شماره ی منو برداشته بود البته خودش بعد ها اینطور گفت. چند روز زنگ و اس میداد جواب نمیدادم تا اینکه گفت علی… هستم منم که سر از پا نمیشناختم خوشحال بودم بهم گفت در نگاه اول از من خوشش اومده ولی ای کاش باور نمیکردم…
چند وقت گذشت ارتباطمون زیاد شده بود ولی هنوز از سکس و اینجور چیزا حرف نمیزدیم نمیخواستم بهش رو بدم اون بچه ی شهرستان بود و داخل شهر ما یه خونه دانشجویی داشت اون زمان بگیربگیر زیاد بود و ما هم همیشه همدیگرو تو خونه میدیدیم کنار هم بودیم ولی رابطه ای نداشتیم یعنی سنگی من و غرور اون اجازه نمیداد تا اینکه یه چند روز ابجیم گفت که فلانی چند روزه دانشگاه نمیاد منم نگران شدم چون دائما ارتباط نداشتیم زنگ زدم با صدای گرفته ای جواب داد گفتم چی شده گفت سرمای شدیدی خوردم اصلا توان تکون خوردن ندارم کاش هیچوقت باور نمیکردم(البته بعد ها فهمیدم گرفتگی صداش بخاطر تازه بیدار شدنش از خواب بود). بهش گفتم بهت سر میزنم فردا من همیشه میرفتم کتابخونه و به همین بهانه میرفتم پیشش فردای اون روز رفتم خونش رو تختش دراز کشیده بود بهم گفت سارا تشنمه یه لیوان اب بهم میدی تا رفتم اب بیارم صدای قفل شدن در رو شنیدم اومدم بیرون لیوان از دستم افتاد شکست ترسیده بود فهمیدم که همش نقشه بوده برای …
عقب عقب میرفتم تا جایی که خوردم به دیوار بهم رسید گریه میکردم و التماس میکردم که باهام کاری نداشته باشه اونم فقط مثل دیوونه ها میخندید اون درشت هیکل بود قدش 185-190 و وزنشم نمیدونم ولی هیکل ورزشکاری پری داشت… منم بغل کرد و برد سمت اتاقش با یه دستش دستامو گرفته بود و لبشو چسبوند به لبام سرمو تکون دادم نمیخواستم بتونه بخوره زیادم رغبتی نشون نداد بعد از چند دقیقه همونطور که دستامو گرفته بود مانتو رو باز کرد نمیزاشتم لباسمو در بیار تکون میخوردم دستمو ول کرد لباسمو پاره کرد مشخص بود که حشرش روی 100 هست سوتینم رو زد بالا کمتر از 10 دقیقه سینه و گردنمو خورد حشری شده بودم ولی نمیخواستم باهاش همکاری کنم رفت اسپری از کمدش برداره که موقعیتو مناسب دیدم فرار کنم غافل از اینکه یادم رفته در قفله وقتی رسیدم به در بهم رسید تنها چیزی که از اون لحظه یادمه گرمی سیلی بود که روی صورت یخ زدم فرود اومد موهامو گرفت و پشت سر خودش میکشید… پرتم کرد رو تخت دیگه گریه هام زیاد شده بود و فقط التماس میکردم ولی نمیشنید کر شده بود روی شکم خوابوندم اسپری هم که زده بود چند دقیقه صبر کرد شلوار و شورتمو تا روی زانو کشید پایین بدون هیچ کرمی یا هر چیزی خشک خشک کیرش رو گذاشت در سوراخ کونم با یه فشار کردش تو جیغ میزدم اصلا اهمیت نمیداد فقط تلمبه میزد نیم ساعت یا شاید بیشتر فقط تلمبه میزد و من با هر تلمبه جیغم بالاتر میرفت اونم میخندید تا ابش اومد تو کونم نریخت ریخت تو دستمال و یکم دراز کشید منم که دیگه نایی نداشتم فقط اروم گریه میکردم دستمو بردم طرف کونم دیدم خونیه گفت نترس چند جاش زخم شده بعد از چند دقیه یکم جون گرفتم بلند شدم نمیتونستم درست راه برم یا حتی بشینم داشتم اتیش میگرفتم وخیلی درد داشتم پاشد و در رو باز کرد منم اروم مانتوم رو پوشیدم و شلوارمو کشیدم بالا روسریم رو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم طرف در بلند شد اومد دنبالم سرمو بالا گرفت گفت دستم بشکنه گفتم خفه شو کثافت و از خونش اومدم بیرون رفتم خونه مادرم نبود یه دوش کوتاه گرفتم و خوابیدم. چند وقت بعدش فهمیدم مدتی که خبری ازش نبود رفته بوده برای مراسم خواستگاریش و چند روز بعدشم خبر عروسیش با کارتشو برامون اوردن.
منم هنوز پشت کنکورم البته بماند که خودکشی کردم و تا چند وقت دیوونه شده بودم ولی کسی دلیلشو نمیدونست هیچوقت نمیبخشمش هیچوقت… ببخشید طولانی شد و ممنون میشم با همه ی بدیای داستانم نظر بدید مهم نیست باور کنید ولی این داستان کاملا واقعیه با تشکر از همتون.
نوشته: سارا