داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ارثیه پدری

تو کوچه ها پرسه میزدم دو نفر کنارم میومدن که داشتن از جنگ صحبت میکردن ، یکیشون میگفت جشن ، جنگ ، عزا و عروسیمون همه چی قاطی شده .
گفتم آقا ببخشید مگه جنگ شده ، دوتایی خندیدن گفتن مگه تو ایران زندگی نمیکنی ، چند ساله جنگه ، گفتم الان چه سالیه ؟ گفت امروز روز پرافتخار و غرور آفرین ۲۲ بهمن ۶۴ ، چند ثانیه به انتهای کوچه نگاه کردم که خیلی آشنا بود برام ، برگشتم بگم که من اصلا تو این تاریخ منحوس به دنیا نیومده بودم ، اما رفته بودن ، اصلا نفهمیدم کی و چجوری رفتن .

کمی جلوتر در خونه ای باز بود ، خونه خیلی برام آشنا بود ، انگار سالها تو این خونه زندگی کردم ، میدونستم از راهرو که برم داخل درخت انجیر بزرگی سمت راسته و جلوتر وسط حیاط ۵ تا پله است که ورودی خونه از اونجاست .

یه مرد سراسیمه داخل خونه شد ، کنجکاو شدم و دنبالش رفتم داخل خونه ، از در رفتم داخل صدای آه و ناله از اتاقی میومد ، داخل اتاق شدم ، مرد با زنی پیچیده بودن بهم ، داشتن از همدیگه لب میگرفتن و دست هاشون تو تن و بدن همدیگه وول می‌خورد، مرد لباس یه تیکه زن رو درآورد و شلوارش رو انداخت پایین ، مرد مانع میشد تا صورت خانم رو ببینم ، خود مرد هم پشتش به من بود و چهره اش رو نمی‌دیدم ، زن جلو مرد زانو زد و مشغول ساک زدن کیر مرد شد ، مثل اینکه مرد نهایت لذت رو می‌برد و میگفت ، جوون بخور عزیزم ، بخور همش مال خودته .

بعد از چند دقیقه زن رو بلند کرد ، داگ استایلش کرد ، از پشت گذاشت تو کسش و مشغول تلمبه زدن شد ، از پشت کیر و خایه مرد رو میدیدم که تو کس زن عقب جلو میشه، زن ارضا شد و خوابید کف زمین ، مرد هم سرعت تلمبه هاشو بیشتر کرد و تو کس زن ارضا شد ،
زن گفت کثافت چرا ریختی تو ، نمیگی شاید حامله بشم ، مرد گفت فدا سرت ، حالا یه بچه ام از من بیاری ، اتفاقی نمیفته که .

تو این مدت اصلا متوجه حضور من نشدن و بی اعتنا به من مشغول کارشون بودن ، خانم برگشت و الان میتونستم چهره اش رو ببینم ، اون مادر خودم بود ، خیلی جوونتر از هر زمان دیگه ای که قبلا دیده بودمش ، عصبی شدم چون اون مرد شبیه پدرم نبود ، جلوتر رفتم تا مرد رو کنار بزنم ، وقتی چهره مرد رو دیدم سر جام خشکم زد ، خود من بودم که با مادرم رابطه جنسی داشتم ، چهره مرد چهره پیر شده من بود ، چشماش کاسه خون بود و رگ های صورتش متورم ، از چهره مرد ترسیدم ، به سختی صدا زدم مامان مامان ، اما کسی صدای من رو نمیشنید ، یه صدای بچگونه اومد ، برگشتم سمت در ، بچگی های خواهرم رو دیدم که داشت مادرم رو صدا میزد ، سریع برگشتم سمت مادرم که بگم ، سمانه نباید این اتفاق رو ببینه ، اما اونجا تنها بود و نشسته بود پای دار قالی ، داشت قالی میبافت ،

سمانه رفت پیش مامان گفت مامان جون بابا کجاست ، مامان گفت رفته مشهد ، اخه بابات عشق امام رضاست، سمانه گفت چرا پس مارو نبرده ، مامان گفت خوب پولش کم بوده وگرنه ما رو هم می‌برد، سمانه گفت خوب قالی قبلی که فروختی پولش رو میدادی به بابا ما هم ببره ، مامان گفت پول قالی ها که مال من نیست قالی قبلی رو بابات فروخته پولش هم خودش گرفته ، منم مثل بابا عاشق امام رضام ایشالا دفعه بعد ماهم میبره .

از خواب پریدم ، ساعت ۱ شب بود ، بی وقفه اشکم سرازیر شد ، ژاله بیدار شد گفت چرا گریه میکنی ؟
تو چشمای خواب‌آلودش نگاه کردم و یاد جر و بحث چند روز پیش افتادم که تمام نکات منفی که از من میدونست رو لیست وار یکی یکی بهم یادآوری کرد ، مطمئنم اگه این موضوع رو بفهمه دیگه نمیتونم باهاش ادامه بدم ، فکر اینکه از این به بعد این موضوع هم به لیستش اضافه بشه دیوونه ام میکنه.

نمیتونم به هیچ کس بگم این دردمو ، درد و غمی بیشتر از مرگ پدر و مادرم ،
لعنت بهت ، چرا آخر عمرت این فکر مزخرف رو انداختی تو سر من .

چشامو بستم تا شاید خوابم ببره ، کاش میشد نخوابید , میخوابم کابوس میبینم ، نمیخوابم همش این مزخرفات جلو چشمم رژه ميرن، کاش خوابم ببره و دیگه خواب نبینم .

آخه چقدر باید این قضیه ادامه پیدا کنه ، شده کابوس ۱۰ سال من . چشمام سنگین شد و باز خوابم برد .

جلو خونه پدری پارک کردم ، کلی خرید کردم امروز ، تقریبا کارکرد یک ماهم رو امروز خرج کردم .
چند تا پلاستیک میوه و برنج ، ماکارونی ، روغن و مواد شوینده ، چند کیلو پیاز سیب زمینی ، یه دستگاه قند جدید برای بابام ، همه قرص هاشو یه جا خریدم یوقت بی قرص نمونه، بنده خدا سنش رفته بالا همه مریضی گرفته ، قند و فشار و پروستات و …
واسه مامانم یه روسری و یه لباس خریدم ، مامانم یه تیکه ماهه ، مهربون ترین زنی که تو عمرم دیدم ، همه آدم ها رو مامانشون با تعصب صحبت میکنن ، اما در مورد مامان من همه اطرافیان این عقیده رو دارند که اون از همه مهربون تر و دلسوز تر و پاک تره ، دل نازک و مظلوم ، طاقت ناراحتی هیچ کسی رو نداره .
بابام آدم مذهبیه همه جاهای مذهبی رو رفته جز سوریه، امروز یه پیش پرداخت دادم واسه سفر سوریه ، شاید عمرش کفاف نده که دیر تر بخواد بره ، مطمئنم آخر عمری آخرین کاریه که میتونم براش کنم.

گوشیم زنگ خورد ، سبحان گفت سیاوش چی شد قرار بود جواب بدی ، گفتم سبحان جان این ماه خیلی بدهکارم نمیتونم بیام شمال ، شما خوش باشین .
گفت تو که صبح تا شب کار میکنی یه چند روز به خودت استراحت بده بیا بریم تفریح ، نه دوست دختری داری نه مسافرت میری ، این شد اخه زندگی ، گفتم ایشالا یکم اوضاع مالیم بهتر بشه ، میرم زن میگیرم ، تفریح هم وقت زیاده بعدا میرم ، الان پدر مادرم واجبترن ، گفت تو بیا ، اصلا دنگ تورو من میدم بعدا هر وقت داشتی بهم بده ،
گفتم جان سبحان نمیتونم این دفعه رو ، یبار دیگه ایشالا . با ناراحتی گفت باشه خدافظ

بچه آخرم و خواهر برادرام همشون گرفتار زندگی خودشونن ، حقوق بازنشستگی بابام کفاف ۱۰ روز زندگی هم نمیده ، کمکشون نکنم زندگی نمی‌چرخه ،
توقعی ندارم شاید واسم کاری نکردن اما بالاخره پدر مادرن ، من کمکشون نکنم کی باید کمک کنه .
از بچگی اندازه خرج خودم کار کردم ، وقت هایی که دوستام رفتن تفریح و باشگاه و دختر بازی ، من رفتم کارگری . بابام اصلا نفهمید کجا درس خوندم ، کجا دانشگاه رفتم ، رشته ام چیه ، یکم پول میومد تو حسابش میرفت مشهد واسه زیارت ، فکر میکنم اونجا زن صیغه ای داره این همه میره مشهد . خیلی ها برام از جوونیش گفتن که قبل عنقلاب همش تو کاباره ها و جنده خونه ها بوده ، چنتا برادر خواهر دیگه دارم خدا میدونه .
بنده خدا الان چند وقته قندش رفته بالا آلزایمر هم گرفته ، یسری نورون های مغزیش هم از بین رفته ، گاهی قاطی میکنه منم نمیشناسه ، گاهی هم خوبه . با وجود اینکه برام کار خاصی نکرده اما هرچی باشه پدرمه ،

امروز خیلی سر کیفم ، با خوشحالی پلاستیک ها رو از تو ماشین یکی یکی گذاشتم تو حیاط ،
از در وارد شدم ، یکم صدای جر و بحث میومد ، آروم جلوتر رفتم ، مامانم داشت با گریه فریاد میزد میگفت پیرمرد خرفت آخر عمری قاطی کردی ، چی میگی حرف دهنت رو بفهم , من ۵۰ ، ۶۰ ساله زنتم ، چقدر تو کثافت و آشغالی، بابام گفت کثافت تویی ، آشغال تویی که رفتی جندگی کردی ، بچه پس انداختی .
من از حرفاشون خشکم زد ، باورم نمیشد این حرف ها رو از زبون بابا مامانم می‌شنوم، متوجه حضور من نشدن ، مامانم از روی عجز و ناتوانی دیگه جون حرف زدن نداشت ، بغضِ گلوش داشت خفه اش میکرد ، رفت جلو بابام و چنتا مشت آروم زد تو سینه بابام گفت اون دنیایی هم هست ، تقاص این دل شکسته ام رو اون دنیا باید پس بدی ، بابام هولش داد و انداختش زمین گفت اون دنیا معلوم میشه سیاوش حروم زاده کدوم یکی از اونایی که براشون جندگی کردی ، مامانم دستش رو گرفت روی گوش هاش و وایساد گریه ، گفت من مثل تو نیستم من با کسی نبودم ، خدا جوابت رو بده ، خدایا منو بکش از دست این راحتم کن ،
بابام گفت من سفیدم تو سفیدی ، ۶ تا بچمون سفیدن، سیاوش چرا سبزه است ، به تو بُرده یا به من ، یا به تراب ، فکر کردی نمیدونم واسه تراب جندگی میکردی ، این پسرت هم حرومزاده همون تراب بی ناموسه .

غیر ارادی اشک هام سرازیر بود و دستام به لرزش افتاده بود ، قلبم داشت میومد تو دهنم ، نمیدونستم باید اصلا چکار کنم ، شاید بهترین راه این بود که برم بیرون و جوری وانمود کنم که اصلا اتفاقی نیفتاده ، اما قدرت تصمیم گیری نداشتم .
مامانم گفت به جان سمانه اشتباه میکنی من خطایی نکردم ، تو خودت آدم هرزه ای هستی فکر میکنی منم مثل خودتم ، فکر میکنی نمیدونم مشهد زن صیغه ای داشتی ، فکر میکنی نمیدونم ماهی یبار میرفتی پیش حاج آقا هاشمی واست زن صیغه ای جور کنه ، من بدبخت قالی میبافتم تو میرفتی خرج زن های دیگه میکردی ، بابام با کف پا مامانم رو هل داد و انداختش روی قالی نشست روش یه چک بهش زد ، گفت هر کاری کردم زنا نکردم ، همش موافق عرف و شرع بود.

بابا دستش رو برد بالا که چک بعدی رو بزنه ، با پا زدم تو پهلوش انداختشم زمین ، سریع سرپا شد و اومد سمتم دست هاش رو گرفتم و با سر زدم تو صورتش ، رفت تو آشپزخونه ، مامانم با داد گفت ، ول کنید همو ، سیاوش این پیر شده عقلشو از دست داده ، کاریش نداشته باش ، نیم ساعت دیگه یادش میره الان چی گفته ولش کن ، گفتم به نظر که خیلی حافظه اش خوب کار میکنه .

رفتم تو آشپزخونه، از دماغش خون سرازیر شده بود ، یه کارد گرفته بود دستش ، اشک میریختم گفتم بیا بکشم راحتم کن ، با کارد بهم حمله کرد غیر ارادی دستش رو گرفتم و کارد رو از دستش در آوردم، گفتم اما نباید تو منو بکشی ، اول تورو میکشم بعد خودم رو .

مامان داشت میگفت تورو خدا سیاوش ولش کن ، اون نمی‌فهمه ولش کن ، بابا رو هل دادم ، افتاد کنار گاز نشستم روش و کارد رو بردم بالا ، بابا گفت برو تراب رو ببین ، ببین شبیه اونی ، بعد بیا منو بکش ، گفتم از خدامه بابام یکی دیگه باشه ، حاضرم هر کس دیگه ای بابام باشه اما تو کثافت نباشی ، الانم میکشمت بعدا هر شب میام سر قبرت میشاشم .
کارد رو بالا بردم مامانم کارد رو از قسمت تیزش گرفت تو مشتش ، گفت سیاوش ، جانِ مامان بسه ، اگه بابات چیزیش بشه منم باید بکشی ، جانِ مامان بسه دیگه ، خون از بین انگشت های مامان داشت جاری میشد ، مطمئنا اگه کارد رو ول نمیکردم تمام انگشت هاش عمقی بریده میشد ، قسمت فر گاز شبیه آینه‌ بود ، توش خودم رو نگاه کردم، چشمام کاسه خون بود ، رگ های صورتم متورم شده بود و چهره ام انقدر ترسناک شده بود که خودم از خودم ترسیدم ، کارد رو رها کردم و یقه بابام رو گرفتم ، در حالی که اشک هام شر شر سرازیر بود تو صورت بابام نعره میزدم .

سوزشی تو صورتم حس کردم و از خواب پریدم، ژاله کنارم مات و مبهوت مونده بود ، گفت چه خبرته اینقدر داد میکنی تو خواب مجبور شدم بهت چک بزنم تا بیدار بشی ، خواب مامان بابا خدا بیامرز رو می‌دیدی؟
گفتم آره ، خواب اولی مامان بود ، دومی مامان و بابا ، گفت چه خوب ، خواب اونارو دیدن که خوبه چرا داد میکردی حالا ، گفتم اولی کابوس بود که سر و ته نداشت و اتفاق نیفتاده بود اما دومی واقعی بود و عینا این اتفاق قبلا برام افتاده ، گفت حالا چرا گریه میکنی بگیر بخواب، اصلا برو روی مبل ها بخواب در هم ببند صداتو نشنوم .
داشتن زنی مثل ژاله درد و غصه هامو بیشتر کرد ، کاشکی یه زن داشتم که میتونستم باهاش درد و دل کنم ، گریه کنم بغلم کنه و از غم و غصه هام کم کنه ، اما ژاله همیشه بیشترش میکنه ،
پشتم رو کردم به ژاله ، با وجود اینکه میترسم بخوابم اما سعی کردم بخوابم ، ژاله پتو رو از روم کشید و از اتاق بیرون رفت ، در رو هم پشت سرش بست .

یاد دائی بزرگم افتادم همین الان هم شبیه هم بودیم ، عکس جوونی هاش رو هم دیدم کپی منه ، تنها تفاوت بین من و دائیم سفیدی اونو و یکم سبزه بودن منه ، کینه شتری و مرض قند و شهوت بابام هم ارثیه پدریه ، فقط اون کلی زن صیغه ای داشت و شهوتش رو تخلیه میکرد اما من هیچ وقت نخواستم مثل پدرم بشم ، کل زندگیم بعد از بلوغم شهوتم رو سرکوب کردم و دنبال رو بابام نشدم ،

ساعت ۴ صبح بود لباس پوشیدم ، اومدم از خونه برم بیرون ، ژاله با تحکم گفت کدوم گور ؟ گفتم میرم قبرستون یه گور واسه خودم یکی واسه تو بخرم میگن هر روز گرون میشه ، امشب رو راحت بخواب ایشالا خواب به خواب بری .

رفتم پیش مامانم ، یک سالیه یه سنگ سرد و یه عکس از مادرم روی این سنگ شده هم صحبت من ، گفتم مامان جان حالت خوبه ، دلم برات تنگ شده ، چند روز پیش سمانه گفت بابا اومده به خوابش گفته به سیاوش بگو منو ببخشه ، من نمیتونم ببخشمش ، نه به خاطر خودم ، بیشتر به خاطر تو نمیتونم ببخشمش .
.زیر نور مهتاب قبر بابام رو میدیدم ، فاصله شون حدودا ۲۰ ، ۳۰ متری میشد ، تو این ۳ سال که بابام فوت شده فقط ۵ بار از روی اجبار رفتم بالا سر قبرش ، تو این یک سالی که مامانم فوت شده بیشتر از ۱۰۰ بار اومدم پیشش ، گفتم مامان من مطمئنم تو پاک بودی و بابا اون آخری ها دیگه قاطی کرده بود ، اما حرف های بابا شده کابوس زندگیم ، خیلی وقتا میخواستم برم تراب رو پیدا کنم ببینمش اما توانش رو ندارم ، چندین بار خواستم بابا رو ببرم تست دی ان ای ، اما نتونستم .
نمیدونم کارم درست بوده یا نه اما این فکرای مزخرف داره دیوونه ام میکنه ، بابا ارثیه برام فقط یه غم گذاشته ، غمی به بزرگی عالم هستی ، هر وقت میاد تو ذهنم بی اختیار اشکم سرازیر میشه و تمام غم های دنیا سرم آوار میشه .

۲ ساعتی کنار قبر مادرم گریه و درد و دل کردم و بعدش رفتم سوار ماشین شدم ، صندلی رو خوابوندم و بردم عقب .
خیلی خوابم میومد ، چشمام رو بستم ، باز کابوس ها شروع شد ، امروز ۲۲ بهمن ۶۴ ، درست ۹ ماه قبل از تولد منه ، جلوتر خونه زمان بچگی من بود که تا ۱۰ سالگی اونجا زندگی می‌کردیم ،
مردی که شبیه من بود سراسیمه وارد اون خونه شد .‌…

نوشته: سیاوش

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها