آهنربا (۴)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
#15
کلافه با کف دست چند بار به فرمون کوبیدم و به ساعت نگاه کردم. هنوز ده دقیقه دیگه مونده بود تا مدرسه تعطیل بشه. از صبح مثل مشنگا اومده بودم جلوی مدرسه تا ببینم خانوم چی میخواد. خداوکیلی چندتا برادر تو دنیا مثل من هوای خواهرشونو داشتن؟! البته متن پیامی که ریحانه واسم فرستاده بودهم بیتأثیر نبود. نوشته بود بهم نیاز داره، نه به کمکم، به خود من، به وجودم! یکم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم از سکس دیشب کصخل شدم و دارم پرت و پلا میگم. حرفهام هیچ معنایی نداشت. با صدای زنگ مدرسه و باز شدن درِ بزرگش سیل دخترهای دبیرستانی به سمت خیابون روانه شد که هر کدوم به یه طرفی میرفتن. دوباره با خودم گفتم بهبه! با هر منطقی دخترای دبیرستانی یه چیز دیگه بودن و البته مزه یکیشون زیر زبونم رفته بود. همون لحظه چشمم به مریم افتاد و اخمهام درهم شد. پشت سرش ریحانه بیرون اومد و خواستن وارد پیاده رو شن که بوق زدم. توجهشون بهم جلب شد و در کمال تعجب دیدم مریمهم پررو پررو داره با ریحانه میاد سمتم. از همون فاصله با چشم و ابرو براش خط و نشون کشیدم اما انگار هیچ اثری نداشت که یه راست اومد در عقب رو باز کرد و نشست. سریع برگشتم سمتش و گفتم: چرا سوار شدی؟ گمشو پایین!
مریم لبخندی زد و رو به ریحانه که روی صندلی جلو نشسته بود گفت: ریحانه میدونستی داداشت خیلی وحشیه؟
ریحانه لبخند زیر پوستی زد و چیزی نگفت. به جاش من عصبی شدم خواستم مریم رو بگیرم اما کمربندم مانع رسیدن دستم بهش شد. مریم جیغی کشید و با خنده خودشو طرف در کشید. برگشتم رو به جلو و دستی به موهام کشیدم. یه آدم چقدر میتونست رو دار باشه؟ رو به ریحانه گفتم: مگه نگفتم دیگه با این پتیاره نگرد؟
مریم گفت: هی! من همینجا نشستما.
ریحانه از اون ور گفت: سخت نگیر داداش.
چشم غرهای بهش رفتم و در نهایت ماشین رو روشن کردم. نمیتونستم جلو اون همه آدم مریم رو بزنم، وگرنه حتما انجامش میدادم!
-کجا برم؟
خود مریم آدرس خونهشون رو داد.
-پیامم دستت رسید؟
ریحانه اینو پرسیده بود. گفتم: آره ولی مثل اینکه پیام و تماسای من به دست تو نرسید! صد بار زنگ زدم بهت.
-ای وای ببخشید گوشیم سایلنت بود.
با ابروی بالارفته گفتم: پس واقعا گوشیتو میبری مدرسه! آقاجون میدونه؟
گفت:خودت چی فکر میکنی؟
تا خواستم جوابشو بدم مریم گفت: مجبوره گوشیشو بیاره مدرسه.
-چرا؟
-یه پسره مزاحمش میشه.
با صدای بلندی گفتم: چی؟ کدوم حرومزادهای مزاحمش میشه؟
سری پیش که تو پارک دیدمتون خودتونم خیلی بدتون نمیومد! جفتشون بهم نگاه کردن و ریحانه گفت: این یکی فرق داره نمیشناسمش. صبحا همیشه سر راهم میپیچه.
-فقط صبحا؟ ظهر چی؟
ظهرام میاد ولی کم. بیشتر دم صبح میاد، اون موقع کوچههام خلوت تره.
-چیکار میکنه؟
-شمارمو میخواد.
-تو که ندادی؟
بلند گفت: معلومه که نه! این چه سوالیه؟
اعصابم تخمی شده بود. باید مادر طرفو به عذاش مینشوندم. ساکت شدم و بعد از اون فقط شوخی و صحبتهای مریم بود که سکوت ماشین رو میشکست. داشتیم به خونه مریم میرسیدم که مریم یه دفعه گفت: ولی ریحانه میگم… .
ریحانه گفت: چی؟
مریم ادامه داد: تو خبر نداری، ولی من خوب میدونم داداشت چقدر وحشیه!
یه لحظه به گوشام شک کردم. به چهره همزمان خندون و سرخ از خجالت ریحانه که نگاه کردم فهمیدم نه! درست شنیدم. از شیشه عقب نگاه مکش مرگمایی به مریم که داشت غشغش به حرف خودش میخندید انداختم و ماشین رو جلوی کوچهشون پارک کردم.
-عزت زیاد!
مریم گفت: ولی هنوز خیلی مونده، بپیچ تو کوچه یه صدمتر جلوتر… .
نگاه خیرهای که از آیینه بهش انداختم باعث شد خفه خون بگیره، با این وجود از رو نرفت. از ماشین پیاده شد و از سمت شیشه جلو گفت: تا همینجاشم راضیم، بعد زیر لب کلمه وحشی رو تکرار کرد و گوشه لبش رو گاز گرفت. در آخر چشمکی زد و گفت: بایبای.
همه این حرکات رو در حضور ریحانه انجام داده بود و خجالتش برای من بدبخت بود! واقعا جنده بود. باید تو همون یکی دوباری که باهم خوابیدیم جوری میکردمش تا زبونش کوتاه شه و انقدر وحشی وحشی نکنه. ماشین رو راه انداختم و به ریحانه نگاه کردم. یه دفعه ضربان قلبم ناموزون شد. اون شب خونه آقاجون و حالا من، ریحانه و فضای تنگ و کوچیک ماشین! حضور مریم باعث شده بود یاد اون شب از یادم بره اما حالا دوباره یادم افتاده بود که چطور تو آشپزخونه کونشو مالیدم و ریحانه هیچ اعتراضی نکرد. الانم خیلی دوست داشتم این کارو بکنم ولی تخمشو نداشتم. البته تخم نداشتن واسه من فقط یه جُک بود چون کارای خطرناکتر از این رو زیاد کرده بودم، با این وجود یه طرف قضیه «خواهرم» بود، خود این کلمه کل این جریاناتی که بینمون اتفاق افتاده بود رو زیر سوال میبرد. اما…اما من آدم پس کشیدن نبودم. بعد از اون شب تو آشپزخونه و عدم نارضایتی ریحانه، نمیتونستم وقتی الماسی مثل اون بغلم نشسته بود دست از پا خطا نکنم. بدون هیچ حرفی دستم که رو دنده بود رو گذاشتم رو رون پاش. حس کردم جا خورد و به من نگاه کرد. انگار اونم جریان اون شب رو فراموش کرده بود. بهش لبخند زدم و گفتم: نگران نباش. این پسره رو آدمش میکنم.
و با گفتن این حرف آروم شروع کردم مالیدن دستم رو رون پاش. با فکر به اینکه رون سفید ریحانه زیر دستمه کیرم شق شد. با صدایی که کمی لرزش داشت گفتم:
-فکر کرده خونه خالهست بیاد خواهر منو اذیت کنه؟ پارش میکنم!
ریحانه که انگار تحت تاثیر مالیده شدن پاش بود بازم چیزی نگفت. ادامه دادم: ولی از حق نگذریم تقصیر توام هستا!
بالاخره نگاهشو از خیابون کند و به من نگاه کرد با صدایی که تعجب توش موج میزد گفت: چرا؟
زل زدم تو چشماش و جواب دادم: چون خیلی خوشگلی، کلا خیلی خوبی، از همه لحاظ!
یکم خیره نگاهم کرد، بعد با لپای گل انداخته لبخند زد و سرشو انداخت پایین. حرفهام و تعریفهایی که میکردم روش اثر گذاشته بود. البته من چیزی جر حقیقت رو به زبون نمیآوردم اما به قول خود ریحانه تا به حال حتی با پسر غریبه حرفم نزده بود و تنش تشنه شنیدن حرفهای قشنگ بود، منم میخواستم این کار رو با کمال میل انجامش بدم! تا رسوندنش به خونه کاری جز نوازش پاش انجام ندادم. قرارمون صبح روز بعد بود و از هم خداحافظی کردیم. برگشتم خونه، خونهای که زنم رو چند ساعت با رفیقم تنها گذاشته بودم! در حقيقت ریحانه و زنگ زدنش باعث شد دیشب رو از یاد ببرم. آرمان خونه نبود و تارا مشغول گرد گیری بود. نشستم و درجواب «کجا بودی تا الان؟» گفتم: یه کار کوچولو پیش اومد. تو چه خبر؟ آرمان کی رفت؟
-نمیدونم، ظهر که پاشدم رفته بود.
آهانی گفتم و ساکت موندم. دیشب چه حالی داده بود! دوست داشتم تا اخر عمرم هرشبم مثل دیشب باشه، اون وقت میشدم خوشبختترین آدم تو دنیا! تارا کارش که تموم شد نشست کنارم و گفت: ولی دیشب یه چیزی رو فهمیدی؟
گفتم: نه، چی رو باید میفهمیدم؟
-آرمان نفهمید من تتو زدم!
چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم: وای راست میگیا! این چه کصخلی بود دیگه!
تارا خندید و جواب داد: آره بیچاره خیلی هیجان زده شده بود.
خیلی جدی گفتم: اندام تو هیجان زدهاش کرد.
تو سکوت نگاهم کرد. رگههای شهوت رو میدیدم که کمکم تو چشمهاش پیدا میشد. از سکس دیشب خسته بودم و جوری کمرم خالی شده بود که احتمالا یه چند روزی دور و بر تارا نمیرفتم. قبل از اینکه خودش پیش قدم بشه گفتم: راستی درد نداری؟
پرسید: درد؟ واسه چی؟
دوتا انگشت اشارمو به هم چسبوندم. تارا منظورم رو فهمید و خندید.
-آها! راستش یکم درد دارم.
سریع بلند شدم و گفتم: پاشو بریم دکتر.
گفت: نمیخواد… .
خواستم بلندش کنم: میگم پاشو دیوونه تا کار دست خودت ندادی.
اینبار اون دستمو کشید و مجبورم کرد دوباره کنارش بشینم.
-تعارف که ندارم دیوونه. اونقدر شدید نیست که اذیت کنه، یکمه فقط! دیشب انقدر حشری شده بودی که میدونستم از پشت پارهام میکنی! وقتی گفتی دوتایی بذارین تو کسم گفتم شاید بهتر باشه. فکر کنم واقعا بهتر بود، چون لذتی که از دوتا کیر میبردم دردش رو واسم قابل تحمل میکرد.
باز داشت اوضاع خطرناک میشد! گفتم: ولی من میگم اگه درد داری بریم دکتر… .
داد زد: مهدی!!! میگم نه!
خندیدم و از جا بلند شدم: خیله خب بابا! اوف چقدر گشنمه، چیزی تو یخچال داریم؟
گفت: آره هس یه چیزایی.
رفتم تو آشپزخونه تا با شکم سیر به استقبال فردا برم.
یه چشمم به دو طرف خیابون و چشم دیگهام به ریحانه بود که شونه به شونه مریم به سمت مدرسه میرفت. به در مدرسه که رسیدن با خودم فکر کردم امروز خبری نیست اما همون لحظه یه موتوری از پشت سرم اومد و پیچید جلوشون. یه نفر بود. سوییچ رو چرخوند و موتور رو خاموش کرد. لاغر بود و بدون اینکه پیاده شه ژستی گرفت و شروع کرد به صحبت. صداشون نمیومد. یکم صبر کردم تا ببینیم چی میشه. بیشتر مریم جواب پسره رو میداد و ریحانه عقب وایساده بود. خونم به جوش اومده بود. یه دفعه پسره پیاده شد و خواست دست ریحانه رو بگیره که دیگه معطل نکردم. در عرض چند ثانیه در ماشین رو باز کردم و دویدم سمتشون. در حال دویدن داد زدم: ولش کن بیناموس!
پسره تا وقتی مشتم نشست وسط پیشونیش باورش نشد که طرف صبحتم واقعا اونه. دو متر اونورتر افتاد رو زمین و یکی جیغ زد. مهلت ندادم، رفتم از یقهاش گرفتم و بلندش کردم. داد زدم:
مزاحم خواهر من میشی پلشت؟ خشتکتو میکشم رو سرت بچه کونی!
اونقدر قیافهام عصبی بود که یه لحظه پسره ترسید اما به خودش اومد و در حالی که اصلا انتظار نداشتم با زانو به دندهام لگد زد. دستام شل شد و با ناله عقب کشیدم. این دفعه صدای جیغ ریحانه و داداش گفتنش رو شنیدم. سریع سرمو بالا گرفتم و قبل از اینکه بخواد کاری بکنه مشت دیگهام رو گونهاش نشست و دوباره پرت شد زمین. حمله کردم سمتش و خوب لگد مالش کردم. وقتی دلم خنک شد انگشتمو گرفتم سمتش و گفتم: یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه بیای سمت خواهرم تخماتو میکشم!
بالاخره ولش کردم و وقتی برگشتم دیدم کلی دختر و یه چندتا غریبه دورمون جمع شدن و مارو نگاه میکنن. بیحرف رفتم سمت ماشين تا سریع فلنگو ببندم، وگرنه کلانتری میاومد و اونجا دهنم سرویس بود! دیدم چند نفر رفتن سمت پسره و بلندش کردن. بدبخت وقتی راه میرفت تلو تلو میخورد. سریع نشستم تو ماشین و تا خواستم دنده رو جا بزنم در باز شد و ریحانه نشست تو ماشین. گفتم: دیوونه تو مگه مدرسه نداری؟
گفت: یه روز نرم اشکالی داره؟
یکم نگاهش کردم و گفتم: هر جور صلاحه! حالا کجا میخوای ببرمت؟
شونه بالا انداخت: هرجا تو دوست داری!
با تعجب نگاهش کردم. این خواهر خانوم ما گاهی بد میخارید! قید مدرسهاش رو زده بود و خودشو سپرده بود دست من. مشکلی نبود، منم قید درس دانشگاهم رو میزدم و خودم رو میسپردم دست تقدیر! ماشین رو راه انداختم و بعد از کمی چرخ زدن تو خیابون بیمقدمه گفتم: اون شبو یادته؟
-کدوم شب؟
-خونه آقاجون، تو آشپزخونه!
ساکت شد. نگاهش کردم و فهمیدم خجالت میکشه. واقعا فازشو درک نمیکردم. با دست پیش میکشید و با پا پس میزد. ماشین رو یه جای خلوت پارک کردم و با لحن که توش خواهش موج میزد گفتم: ریحانه؟
جوابمو نداد. دوباره گفتم: ریحانه؟!
صدای آرومش اومد: بله.
حالا که دقت میکردم لعنتی حتی صداشم ناز و تحریک آمیز بود. گفتم: خودت میدونی چیمیخوام دیگه؟ نه؟
بازم چیزی نگفت. دستمو گذاشتم روی رونش و ادامه دادم: مجبورم نکن به زبون بیارم. خودت میدونی، مطمئنم.
آروم دستمو بردم زیر مانتو. برخلاف اینکه لاغر به نظر میرسید اما رونای پُری داشت. همونطور که دستمو جلوتر میبردم قلبم تندتر و تندتر میزد. صورتم عرق کرده بود و از ترس اینکه یکی سر برسه داشتم سکته میکردم اما هیچکدوم از اینا برام دلیل قانع کنندهای نبود تا از این میوه بهشتی دست بکشم. هرچی دستم جلوتر میرفت پاهای ریحانه چفتتر میشد و منم حرارت بیشتری رو حس میکردم. یه دفعه دستم به مانع نرمی برخورد کرد و بلافاصله ریحانه محکم پاهاشو بست. گفتم: ریحانه؟ اذیت نکن دیگه.
فکر کردم اون چیزی که پشت اون دو لایه پارچهست واقعا کس ریحانهست؟! داشتم از هيجان میمردم. بدون اینکه به صورتش نگاه کنم دستمو حرکت دادم اما پاهای چفت شدهاش کارمو سخت کرده بود. مچم نمیچرخید اما با نوک انگشتهام روی کسش کشیدم و ریحانه تکونی خورد: داداش جون مامان.
لحنش التماسی بود. صورتشو بوس کردم و گفتم: نگو بدت میاد! من میشناسمت ریحانه. خودت گفتی داغی، حالا دارم شخصا حسش میکنم!
قبل ازینکه حرف بزنه صورت نازشو با شهوت چندبار بوس کردم و اجازه حرف زدن ندادم. حرکات انگشتامو بیشتر کردم و فکر کردم چه وضعی درست کردم! مثل کنه چسبیده بودم به ریحانه و عقلم رو از دست داده بودم. همون لحظه یه دفعه صدای گریهاش بلند شد. با تعجب عقب کشیدم و گفتم: ریحانه؟
صدای گریهاش بلندتر شد. نمیفهمیدم، اگه نمیخواست پس چرا این کارا رو میکرد؟ با عصبانیت گفتم: معلوم هست با خودت چند چندی؟ چرا اینجوری میکنی تو؟
صورتشو بین دستهاش گرفت و زار زد. نوچی گفتم و به صندلی تکیه دادم. اعصابم خورد شده بود. وقتی یکی پسم میزد اینجوری میشدم. یکم گذشت و جفتمون به خودمون مسلط شدیم. گفتم: ریحانه عزیزم، اگه مشکلی هست همین الان بهم بگو تا تکلیفمون معلوم شه. میدونم این حرفهایی که ما داریم میزنیمو هیچ خواهربرادری بهم نمیزنن اما یادت نره شروع کننده ماجرا خودت بودی. من داشتم زندگیمو میکردم تو اومدی خونه و… .
پرید وسط حرفم و گفت: من پشیمون شدم.
بعد از چند لحظه سکوت گفتم: جان؟!!!
گفت: میگم پشیمون شدم. بهتره همینجا هرچی بوده رو تمومش کنیم. فرض میکنیم هیچوقت اینا اتفاق نیفتاده. مثل قبل فقط خواهر و برادر هم میشیم.
گیج گفتم: پشیمون شدی چه صیغهایه باز؟ یعنی چی تمومش کنیم؟! لعنتی میگم خودت شروع کردی. مرض داشتی گند بزنی به رابطه خواهر برادریمون؟
-من…من فکر نمیکردم انقدر قضیه جدی بشه. فکر میکردم ته تهش یه مالیدنه ولی الان حس میکنم تو میخوای اصل کاریو انجام بدی!
منظورش از اصل کاری سکس بود. عصبی گفتم: پس چی فکر کردی احمق؟ معلومه وقتی راه به راه عشوه میای و میذاری لمست کنم منم بخوام تا تهش برم. فکر کردی خونه خالهس؟
دست به سینه به صندلی تکیه داد و درحالی که دیگه خبری از اشک و گریه نبود با قیافه حق به جانب گفت: دیگه من نمیدونم! تا همینجاشم اشتباه کردیم، از اینجا به بعدش من نیستم.
داشتم دیوونه میشدم! باورم نمیشد به همین راحتی بزنه زیر همه چیز. انقدر تو وجودم نیاز به ریحانه رو حس میکردم که یه لحظه خواستم با التماس ازش خواهش کنم از نظرش برگرده، بعد به خودم مسلط شدم و خونسرد گفتم:
متاسفم خواهرم گلم! بازی که شروع کردی نیمه کاره رها نمیشه، باید تا آخرش بریم ببینم کی برنده میشه!
دوباره با همون لحن حق به جانب همیشگیش که بدجوری اعصابمو بهم میریخت گفت: به همین خیال باش!
با پوزخند ماشین روشن کردم و گفتم: هرشب بهش فکر میکنم!
عصبی گفت: بیشعور!
خندیدم و گاز دادم. مشکلی نبود، ریحانه بازی بدی رو شروع کرده بود منم بازی میکردم. مهدی نبودم اگه این جوجه رو سر جاش نمینشوندم. جلوی یه پاساژ پارک کردم و گفتم: پیاده شو.
یکم مکث کرد و آخرش پیاده شد. چشمم به بوتیک خانجمن سکسی کیر تو کس افتاد و جلوتر از ریحانه رفتم داخل. ریحانه گفت: اینجا اومدی چیکار؟
به ردیف لباسها اشاره کردم: مردم میان لباس فروشی تا لباس بخرن!
پشت چشمی نازک کرد و گفت: نه بابا! حالا واسه کی میخوای بخری؟
نگاهم به مانتوی جلو بازی افتاد و چشمام برق زد. همونطور که به فروشنده خانوم میگفتم از اون مدل سایز ریحانه رو بده به ریحانه گفتم: واسه تو دیگه مشنگ!
دیگه چیزی نگفت. مانتو رو دادم بهش و به اتاق پرو اشاره کردم: برو تن بزن ببین چجوریه.
یکم دست دست کرد و در نهایت مانتو رو گرفت. لبخند زدم. من زنها رو بهتر از خودشون میشناختم. پنج دقیقه بعد دیدم در اتاق پرو باز شد. گفتم: چرا نپوشیدی؟
با تعجب گفت: پوشیدم دیگه! بد نبود بهم میومد.
گفتم: باهوش، بپوش من ببینم!
و با چشم و ابرو به اتاق اشاره کردم. پوفی کشید و ناراضی دوباره به اتاق برگشت. چند لحظه بعد در رو باز کرد و اومد بیرون. رفتم نزدیکش و خوب نگاهش کردم. رنگ مانتو سفید بود و سر آستینای سیاه داشت. خوب بود. تنها مشکلش شلوار گشاد ریحانه و مغنهاش بود که لباس فرم مدرسه بود. تو اون لباسها خیلی مسخره شده بود! سریع دنبال یه شلوار جین خوب گشتم و یکی پیدا کردم. اونم دادم بهش و گفتم دوباره تن بزنه. بازم ناراضی قبول کرد و رفت تو اتاق. این بار که بیرون اومد چشمهام برق زد. حالا شده بود اون چیزی که من میخواستم! یه دور دورش چرخیدم و گفتم: عالیه! نظر خودت چیه؟
با یه لحنی که مثلا زیاد خوشش نیومده بود گفت: اِی! بدک نیست. پوزخند زدم و گفتم: که بدک نیست ها؟! باشه، برو عوضشون کن تا من برم حساب کنم.
این بار که برگشت تو اتاق پرو بالاخره فرصتی که دنبالش بودم رو پیدا کردم. اونقدر رفت تو اتاق و بیرون اومد که بالاخره یادش رفت -یا شایدم خسته شد- تا در رو از پشت قفل کنه! یکم صبر کردم و نگاهی به دور و بر انداختم. کسی به جز ما تو مغازه نبود، زن فروشندههم مشغول حرف زدن با تلفن بود و حواسش به ما نبود. رفتم جلو و نزدیک اتاق شدم. اصلا از همون اول به خاطر خلوت بودنش این مغازه رو انتخاب کردم. جلوی در وایستادم و نفس عمیقی کشیدم. امیداور بودم تا موقعی که داخل اتاق بودم اتفاق خاصی نیفته! نفسمو رها کردم و یه دفعه در رو باز کردم، رفتم تو و سریع بستمش. ریحانه با دیدنم رنگش پرید و دهنشو باز کرد تا جیغ بزنه. سریع خودمو از پشت چسبوندم بهش و دهنشو با دست پوشوندم: هیش!!! صدات در نیاد.
تو شرایطی بهش اینو گفتم که درست رو به رومون یه آیینه قدی بود و درحالی هم رو تماشا میکردیم که ریحانه به جز شلوار جین که هنوز عوضش نکرده بود فقط یه سوتین قرمز تنش بود و مانتوی جلو باز هنوز تو دستش بود. دقیقا وقتی رفته بودم تو که مانتو رو در آورده بود. حالا بدون لباس تو بغلم بود و از تو آیینه بهم زل زده بودیم. زیر دستم چیزی گفت که قلقلکم گرفت. گفتم: ولت میکنم به شرطی که داد نزنی!
با مکث سرشو تکون داد. دستمو برداشتم اما تو همون حالت موندم. داشت نفس نفس میزد. گفت:
-همین الان میری بیرون وگرنه برات بد تموم میشه!
به زور جلوی خودمو گرفتم تا نخندم. مدتها منتظر این موقعیت بودم حالا ولش میکردم؟! از آیینه به بدنش نگاه کردم و بدون اینکه به تهدیدش جواب بدم دستمو بردم جلو. تا وقتی دستهام رو گذاشتم رو سوتین قرمزش و فشار دادم باورم نشد که واقعا تونستم سینههای خواهرم رو لمس کنم، هرچند غیر مستقیم! نسبت به سنش سایز خوبی داشت هرچند اونقدرام بزرگ نبود که به خاطرش شگفت زده بشم. تو اون لحظه جون میدادم تا قفل سوتین رو باز کنم و فرم سینههاش رو ببینم و یکی از رازهای جذاب و مرموز بدنش رو رمزگشایی کنم اما برای این کار خیلی زود بود و مطمئنا ریحانه جبهه میگرفت. اگه میخواستم دیوونه نشه و جفتمون رو به گا نده فعلا باید به همین قناعت میکردم. سرمو بردم کنار گوشش و لب زدم: نفست در نیاد که آبروی جفتمون میره.
هیچی نگفت و فقط با ترس و استرس به چشمهام نگاه کرد. بالاخره شاه ماهی رو گیر انداخته بودم! سرمو بردم جلو و همزمان که سینههاش رو تو دستهام فشار میدادم کنار گوشش آهی کشیدم و گونهاش رو بوس کردم. در کنار همه این لذتهای ممنوعهای که داشتم میبردم کیرم که در عرض چند ثانیه شق شده بود رو از رو شلوار چسبوندم به باسنش و همونطور سیخ با باسنش در تماس بود. ریحانه با صدای لرزون دوباره گفت:
-همینجا تمومش کن. قول میدم به کسی حرفی نمیزنم.
شاید این حرفش وقتی تو حالت طبیعی بودم روم اثر میگذاشت اما الان که آمپر چسبونده بودم اصلا!
لب زدم: اولا شما غلط میکنی به کسی حرفی بزنی. دوما، هر بلایی سرت بیاد تقصیر خودته. با دم شیر بازی کردی اینم نتیجهاش! فکر کردی بچه بازیه؟
انگار حساب کار دستش اومد و فهمید اینجا و تو این لحظه قدرت دست منه که ساکت شد. وقتی دیدم رام شده شقیقهاش رو بوسیدم و از آیینه چشمم به شمکش افتاد و نگاهم همونطور مات موند. شکمش به طرز فجیعی سکسی و قشنگ بود! پوست صاف و سفیدش و دو تا خط عمودی عضلات سکسی شکمش باعث حیرتم شده بود. حتی فرم سوراخ نافش داشت تحریکم میکرد! قسم میخوردم شکمش از خیلی از مدلینگهایی که عکسشون تو مجله بودن قشنگتر بود. درحالی که خودم میدونستم ریحانه حتی از جلوی در باشگاه رد نشده گفتم: ببینم، تو فیتنس کار میکنی؟
قبل از اینکه جوابمو بده صدای تق تق در بلند شد و جفتمون از جا پریدیم: عزیزم نمیخوای بیای بیرون؟
با چشمهای وق زده هم رو تماشا کردیم و بعد چند ثانیه به خودم مسلط شدم. به ریحانه تلنگری زدم و اونم از شک در اومد: چ…چشم الان میام بیرون.
صدای دور شدن قدمهای زنه اومد. نفسمو آزاد کردم و به ریحانه که هنوز رنگش برنگشته بود خندیدم. گفت: کوفت! بیشعور عوضی.
با قهر لباسهاش رو پوشید. گذاشتم زودتر بره بیرون و چند لحظه بعد که آروم شدم و کیرم خوابید منم از اتاق خارج شدم. خوشبختانه ریحانه با زنه مشغول حرف زدن بود. رفتم سمتشون و بعد از حساب کردن باهم از مغازه اومدیم بیرون. درحالی که ریحانه سعی میکرد ازم فاصله بگیره کنارش وایستادم و تو یه لحظه مناسب خم شدم و یه بار دیگه صورتشو بوس کردم. ریحانه سر جاش خشک شد و با ترس به دور و بر نگاه کرد.
-چیکار میکنی دیوونه؟ نمیگی یکی ببینه آبرومون میره؟
باید به این حرکات من عادت میکرد چون من از این به بعد راحتش نمیگذاشتم. راه افتادم و بیخیال گفتم: کون لقشون!
ریحانه خودشو رسوند بهم و گفت: بیادب!
خندهام گرفت. یکم راه رفتیم و گفتم: باید یه شال و یه جفت کفشم برات بخرم تا ستت تکمیل شه.
میدونستم عاشق خرید کردنه و به خاطر خانوادهای که داشتیم هیچوقت لذت خرید کردن اینجوری رو تجربه نکرده بود. سرمو بردم نزدیکش و جوری که انگار دارم بهش یه پیشنهاد دو سر برد میدم گفتم: ریحانه تو فقط هوای منو داشته باش، من دنیا رو به پات میریزم. لباس که چیزی نیست، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برات پیدا میکنم، فقط باهام راه بیا.
قطعا میدونست منظورم از هوامو داشته باش و باهام راه بیا چیه. پوزخندی زد و گفت: گفتم که، تو خواب ببینی! این یه بارم اتفاق بود. دفعه بعدی در کار نیست!
دندونامو با حرص بهم فشار دادم و گفتم: آدمت میکنم.
بعد چشمم به کفش فروشی افتاد و همونطور که بازوشو گرفتم و به سمت مغازه میبردم آروم گفتم: اون روزی رو میبینم که زیرم دست و پا میزنی و منو به خودت فشار میدی.
وارد مغازه شدیم و ریحانه نتونست جوابمو بده، اما صورت سرخش نشون میداد حرفم کاری بوده! نگاهمو به مدل کفشها دوختم و یک مرتبه چشمم به دوتا دختر افتاد که با فروشنده حرف میزدند. یکیشون رو خیلی زود شناختم. آتوسا بود! فکر کردم این اینجا چیمیخواد؟! این الان باید تو پاساژهای بالا شهر باشه نه اینجا. دختر کنار دستش خیلی واضح با فروشنده جوون لاس میزد و آتوسا با خنده نگاهشون میکرد. یکم تو ظاهرش دقیق شدم. مانتوی سیاه بلندی پوشیده بود و پاچههای شلوارش ده-پونزده سانتی از مچ پاش بالاتر بود. هرجور فکر میکردم خیلی کص بود! قدش واسه یه دختر زیادی بلند بود و به خاطر همین اندامش کشیده معلوم میشد. یه لحظه برگشت و نگاهم کرد و همون لحظه سنگینی نگاه دیگهای رو روم حس کردم. برگشتم و دیدم ریحانه داره با غضب نگاهم میکنه. متوجه چشم چرونیم شده بود اما من فکر بکری به سرم زده بود و تا وقتی عملیش نمیکردم آروم نمیگرفتم. با لبخند مصنوعی به ریحانه گفتم: عزیزم بگرد هروقت یه کفش خوب پیدا کردی صدام کن.
و بدون اینکه بذارم حرف بزنه به سمت آتوسا رفتم. موهای رنگ شده و طلاییش از تو شالش در اومده بود و ریخته بود رو کمرش. موهاشم مثل قدش خیلی بلند بود! درحالی که نزدیک شدنم رو با تعجب نگاه میکرد مقابلش ایستادم و گفتم: سلام، خوبین آتوسا خانوم؟!
گیج نگاهم کرد و گفت: عذر میخوام، به جا نمیارم.
الکی خندیدم: عه؟! مگه آرمان از من چیزی نگفته؟
-شما دوست آرمانین؟
-بله!
گفت: از آشناییتون خوشبختم ولی نه! متاسفانه چیزی نگفته.
دهن سرویس رید بهم! اما من کم نیاوردم و قبل ازینکه روشو بکنه اونطرف گفتم: اما اون از شما خیلی برام گفته.
بالاخره توجهشو جلب کردم. گفت:
-جدی؟ چی گفته؟
با لبخند گفتم: هیچی فقط همیشه از شما تعریف میکنه. میگه دوست دخترم فوقالعادهست!
بعد سرمو بردم نزدیکتر و جوری که کسی نشنوه گفتم: من و آرمان خیلی بهم نزدیکیم، خیلی زیاد! بهم گفته میخواد از شما خواستگاری کنه اما شما راه نمیدین. همیشه به خاطر این گلایه میکنه. آرمان واقعا عاشق شماست!
انتظار داشتم از اینکه گفتم دوست پسرش عاشقشه ذوق کنه اما فقط لبخند سادهای زد و گفت: آرمان خیلی خوبه اما راستشو بخوای من قصد ازواج ندارم. فرقی نداره طرف مقابلم آرمان باشه یا دیکاپریو!
-چی بگم والا. اختیار شما دست شماست، کسی نمیتونه مجبور به کاریت کنه. به هرحال فقط خواستم بگم هوای رفیق مارو بیشتر داشته باش!
لبخند زد و گفت: تاجایی که از دستم بربیاد حتما!
-خوشحال شدم از دیدنت، فعلا!
دستی براش تکون دادم و از مغازه خارج شدم. ریحانه با چهره برافروخته دم مغازه وایستاده بود. گفتم: چرا اومدی بیرون؟ کفش خوب نداشت؟
-همیشه دوستدختر رفیقاتو با چشم میخوری؟؟
بیشرف همه چیزو شنیده بود. اخم کردم و گفتم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن جوجه!
با اخم گفت: بهم نگو جوجه!
وقتی اخم میکرد خیلی خوردنی میشد. جلوی خودمو گرفتم و گفتم: بریم خریدو تموم کنیم که دیر شد.
چهل دقیقه بعد نشستیم تو ماشین. یکم از مسیر گذشت و مثل مسیر رفت دستمو بردم نزدیک تا بذارم رو پاش اما ریحانه چسبید به در و گفت: دستت بهم بخوره خودمو میاندازم پایین!
سریع دستمو پس کشیدم و گفتم: باشه بابا باشه! چرا دیوونه بازی درمیاری؟
انگار که سر درد دلش باز شده باشه گفت: به خدا اگه این رفتارتو ادامه بدی به همه میگم. من نمیتونم همیشه حواسم به این باشه که داداشم دستمالیم نکنه.
گفتم: اوکی، تو درست میگی. حالا بگو چرا امروز نرفتی مدرسه و چسبیدی به من؟
ساکت شد و حرفی نزد. ادامه دادم: الان بهت میگم، واضح و بدون سانسورش میشه جناب عالی تنت میخاره!
بلند جیغ کشید: خفه شو!!! هیچم اینطور نیست!
با پوزخند گفتم: انقدر تقلا نکن ریحانه، آخرش مال خودمی.
با قهر روشو کرد اون ور و دیگه محلم نذاشت. در حالی به سمت مقصد میرفتم که بازم نفهمیدم چرا ریحانه بازی رو شروع کرد و وسطش پس کشید؟
از روزی که با ریحانه رفتیم پاساژ دو روز گذشته بود. تو این دو روز کلی نقشه ریختم تا موقعش که رسید عملیشون کنم اما در کنارش بالای بیست بار تو تلگرام به ریحانه پیام دارم تا خودش با پای خودش بیاد خونه من! قطع به یقین خونه آقاجون دیوونگی بود و بهترین مکان خونه خودم بود، البته وقتی که تارا خونه نبود. اما ریحانه پیامهامو سین میکرد و جواب نمیداد. فکر میکرد من به این سادگیا پس میکشم! آخرین پیام رو براش نوشتم: ریحانه یا همین الان پا میشی میای خونه من یا به جون مامان من میام اونجا.
یکم گذشت و جواب داد: جرعتشو نداری!
دیگه معطل نکردم و از جام پریدم. این هنوز فکر میکرد قضیه شوخیه! در عرض چند دقیقه لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم. گازشو گرفتم و زودتر از همیشه رسیدم خونه آقاجون. وقتی مادرم در رو باز کرد گل از گلش شکفت. اون به چی فکر میکرد من به چی!! پرسید: خوش اومدی پسرم. تارا کو؟
رفتم تو خونه: با دوستاش رفته بود خرید، منم بیکار بودم گفتم یه سر بیام اینجا.
-خوب کردی اومدی. بشین تا برات چایی بریزم.
چشمم افتاد به ریحانه که با ناباوری به من نگاه میکرد. مثلا داشت درس میخوند و کنار کتابش با گوشیش ور میرفت! لبخند کجکی زدم و گفتم: علیک سلام!
مادرم با سینی چای برگشت و ریحانه تازه اون موقع از شک خارج شد. با لکنت گفت: س…سسلام.
بدبخت هنوز باورش نشده بود انقدر کله خر باشم که واقعا بیام اينجا. حالا فقط باید صبر میکردم تا فرصت مناسب گیرم بیاد. با مادرم نشستیم و یکم صحبت کردیم تا زمان گذشت. بالاخره مادرم بلند شد و گفت: یه سر میرم خونه فاطمه خانوم الان برمیگردم.
فاطمه خانوم همسایمون بود. بدون اینکه بپرسم چرا با لبخند باشهای گفتم و وقتی در بسته شد، با چشمهای گرسنه به ریحانه نگاه کردم اما در کمال ناباوری مثل فشنگ از جاش پرید و دوید تو اتاقش. صدای چرخیدن کلید پشت بندش به گوشم رسید. پشت در ایستادم و چندبار به در کوبیدم: ریحانه با زبون خوش در رو باز کن.
-عمراً!
به در مشت زدم و گفتم: به جون مامان اگه باز نکنی در رو میشکنم.
ساکت شد. محکم با لگد به در کوبیدم و داد زدم:میگم باز کن این کوفتی رو.
فک کنم از اینکه دیوونه بازی دربیارم و واقعا در رو بشکنم ترسید که چند ثانیه بعد صدای چرخیدن کلید اومد. در رو باز کردم و رفتم تو. ریحانه وسط اتاق ایستاده بود و با دلشوره به من نگاه میکرد. رفتم جلو و با عصبانیت فکشو تو دستم گرفتم: بار آخرت باشه به حرفم گوش نمیدی، فهمیدی؟
هیچی نگفت و فقط زل زد به چشمام. تو این حالت به خاطر فشار انگشتهام رو صورتش، لبهاش مثل لب ماهی برجسته شده بود. رنگشون صورتی خالص بود و یه دفعه هوس بوسیدنشون زد به سرم اما جلوی خودم رو گرفتم. ولش کردم و ریحانه گفت: چی از جونم میخوای؟
انگار رام شده بود اما حیف فرصت کافی نداشتم. هرلحظه ممکن بود مادرم سر برسه و کار خاصی از دستم برنمیاومد. دستهام رو باز کردم و گفتم: هیچی، فقط یه بغل!
با تعجب نگاهم کرد. فکرشم نمیکرد که بخوام فقط بغلش کنم، البته درست فکر میکرد، نمیخواستم فقط بغلش کنم! هوس لمس باریکی کمرش زده بود به سرم. با پاهای لرزون جلو اومد، سرشو گذاشت روی سینهام و چشمهاشو بست. خیلی استرس داشت. دستهامو روی کمرش گذاشتم و دوباره قوس عجیب کمرش رو حس کردم. باید بدون لباس میدیدمش تا باورش کنم! دستهامو بردم پایین و برای بار دوم انگار بعد از یه دشت وسیع به یه تپه گنده رسیدم، اون تپه کون ریحانه بود! شلوارش پارچهای بود و بهتر میشد حسش کرد. درحالی که کمکم حس میکردم دارم میلرزم لپ کونش رو بین انگشت شست و اشارهام گرفتم و فشار دادم: خودت خبر داری چقدر معرکهای؟
هیچی نگفت. دوباره بغل گوشش گفتم: بهم حق بده، آدمو روانی میکنی بسکه خوشگلی.
حس کردم تنش از تعریفهام شل شد. یه دستمو از رو کونش برداشتم و وارد شلوار و شورتش کردم و بردم پایین. تکونی خورد اما محکم نگهش داشتم. وقتی دستم مستقیم و بیواسطه رو اون برجستگی صاف و صیقلی کونش نشست چشمهام خمار شد. گفتم: حیف این اندامه بخواد زیر کسی غیر خودم بره.
تا خواستم دستمو ببرم پایینتر و به اون سوراخ ممنوعه برسونم صدای در حیاط اومد. ریحانه سریع از بغلم بیرون اومد و با صورتی قرمز ازم فاصله گرفت.
گفتم: آروم باش.
نگاهم کرد. ادامه دادم:هيچکی نمیفهمه.
حس کردم یکم آروم شد. از اتاق که خارج شدم مادرم اومد تو خونه. دستش پلاستیک سبزی بود. با ناراحتی گفت: چرا بلند شدی؟ میخوای بری؟
گفتم: آره دیگه از صبح آزمایشگاه بودم الانم کلاس دارم. باز سر میزنم بهتون. با گفتن «باشه، خدا پشت و پناهت پسرم» رفت تو آشپزخونه تا سبزیها رو بذاره تو یخچال. سریع برگشتم و به ریحانه که هنوز تو خودش بود گفتم: دفعه دیگه که پیام دادم مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن میای خونهام، اوکی؟
جواب ندادم. دوباره گفتم:اوکی؟
بازم جواب نداد. مشکلی نبود. همینکه نمیگفت نه یعنی یه قدم رو به جلو برداشته بودم. امروز جوری ترسوندمش که حساب کار دستش بیاد. بعد از خداحافظی برگشتم خونه خودم.
دوباره تو همون کافه و رو همون میز مقابل هم نشسته بودیم. آرمان وقتی دید چیزی نمیگم گفت: نمیخوای حرف بزنی؟ دفعه پیش که داشتی زهرهمو میترکوندی این دفعه چه نقشهای داری؟
بیچاره خبر نداشت اگه دفعه پیش نزدیک بود زهرشو بترکونم این دفعه واقعا میخواستم انجامش بدم! نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم: میخوام صادقانه حرف بزنم، اوکی؟
با تعجب گفت: مگه قبلا غیر صادقانه حرف میزدی؟
وقتی دید همونجور نگاهش میکنم گفت: اوکی.
بیمقدمه گفتم: میدونی اگه تارا جنده بود واسه خوابیدن باهاش شبی یک تومن نه، ولی هفتصد تومن رو راحت پیاده میشدی؟
چشمهاش گرد شد و با خنده گفت: نمیفهمم مهدی، منظورت چیه؟
-ببین، آرمان! راستشو بخوای از اینکه بیهیچ هزینهای داری با زنم میخوابی زورم میاد!
قیافهاش داشت از تعجب منفجر میشد: منظورت اینه از این به بعد باید پول بدم؟
سرمو تکون دادم و گفتم: نه، پول نه. درسته من مثال زدم اما تارا که هرزه نیست، هست؟! من دوست دارم وقتی دارم زن خوش انداممو میدم به یکی دیگه یه چیزی مثل همون به دست بیارم.
آرمان با چشمهای باریک شده گفت: حرفتو رک بزن مهدی، چی میخوای؟
زل زدم تو چشمهاش و گفتم: آتوسا…!
ادامه دارد…
(محتوای این داستان تابو شکنیست. دوستانی که علاقه ندارند از خوندن داستان خودداری کنند.)
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]ادامه…
نوشته: کنستانتین