آهنربا (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
#14
ماجرا از این قرار بود که خودم میدونستم دارم رسماً و شرعاً بگا میرم، در ظاهر از این اتفاق میترسیدم و از شرایط پیش اومده متنفر بودم اما ته دلم رو که میشکافتم میدیدم نه! برعکس از این بگا رفتن لذت میبردم. با همه اینا پذیرش اتفاقاتی که بین من و ریحانه افتاده بود زمان بر بود و هنوز باید به خودم زمان میدادم. در حقیقت از همین حالا میدونستم تهش قراره چی بشه ولی رویهای بود که باید طی میشد و منم باید صبر میکردم. اما موضوعی به ذهنم خطور کرده بود و باعث شده بود ریحانه و بدنش رو کاملا فراموش کنم و بچسبم به زندگی خودم. به همین دلیل جریان شب مهمونی خونه آقاجون رو گذاشتم یه گوشه تا بعدا سر فرصت بهش رسیدگی کنم. دقیقا سه ساعت و چهل و پنج دقیقه بود که یه فکر موذی ذهنم رو مشغول کرده بود. فکری که مثل کرم داشت مغزم رو سوراخ میکرد و هرکار میکردم نمیتونستم از سرم بیرونش کنم. فکری که یه دفعه از ناکجا آباد پیداش شده بود و تو مخم هرج و مرج به پا کرده بود. فکر به اینکه نکنه تارا بهم خيانت کنه! میدونستم دیر به فکرش افتادم اما اشتیاق به رابطه بیشتر با آرمان هرچند تارا خیلی به زبونش نمیآورد – ولی تو چشمهاش به وضوح مشخص بود- و البته، خوش قیافه بودن و رفتار محترمانه آرمان دیوث یه دفعه این فکر رو تو سرم انداخت که نکنه تارا رو از دست بدم؟! تارا هر زنی نبود که از رفتنش ناراحت نشم. خوشگل بود، خوش اندام بود و از همه مهمتر باورها و خط فکریش خیلی شبیه به خودم بود و اصلا دوست نداشتم همچنین زنی رو از دست بدم. بالاخره بعد از چند ساعت فکرهای کشنده به این نتیجه رسیدم که باید در کنار پیش بردن رابطهمون تارا و حتی آرمان رو زیر نظر بگیرم و امتحانشون کنم. با توجه به شناختم از تارا خیانتش تقریبا غیرممکن بود اما حتی به فرض محال اگر این اتفاق رخ میداد من بیهیچ تردیدی طلاقش میدادم! در حقیقت آدمی نبودم که کنار کسی که دلش با من نیست زندگی کنم پس به قول یارو گفتنی پیشگیری بهتر از درمان است! خلاصه رفتم تو کارش و در این بین کلی فکر کردم تا سوپرایز تارا رو یه جوری جبران کنم، اما سوال اینجا بود که چجوری و با چی؟ اون یه تتو بهم هدیه داده بود و من نمیدونستم باید در جوابش چیکار کنم. بعد از کلی فکر آخرش ایدهای به ذهنم رسید و یه راست بعد از تعطیل کردن کارم رفتم خرید. وقتی برگشتم خونه تارا در رو برام باز کرد. موهاشو با کش بسته بود و آرایش ملیحی رو صورتش بود. نگاهش که به کارتون تو دستم افتاد بدون سلام گفت:
-این چیه؟
خم شدم گونهشو بوسیدم و گفتم: سلام عزیزم. بذار بیام تو بعد شروع کن!
خندید و از جلوی در کنار رفت. نشستیم روی مبل و به تارا که منتظر نگاهم میکرد گفتم: دوربینه!
-دوربین؟!
-آره
-واسه چی خریدی؟
بدون حرف نگاهش کردم. یکم تو چشمام نگاه کرد و گفت: نه!
با خنده گفتم: آره! سوپرایزتو جبران کردم.
احتمالا با خودش میگفت شوهر با سلیقه مارو باش! من حرکت به اون رمانتیکی و اروتیکی زدم اون وقت این رفته واسه جبران دوربین خریده! هرچند شاید حرکتم رمانتیک نبود اما تا حدودی اروتیک بود، چون تنها مناسبت خرید این دوربین ضبط روابط جنسیمون بود، منتهی این بار با کیفیت خیلی خیلی عالی! قبلش با گوشیم فیلم میگرفتم و کیفیت فیلمها نسبت به باقی فیلمهای ایرانی انصافا خوب بود اما با عالی خیلی فاصله داشت. حالا با این دوربین راحت میشد با جزئیات و کیفیت فوق العاده فیلم گرفت.
-کیفیتش حرف نداره. فکرشو بکن چه فیلمایی میشه با این بگیریم.
-چند خریدی؟
-پنج تومن
-چقدر گرون.
-بیخیال! میرزه.
جعبه دوربین رو باز کرد و با یکم دستکاری لنزش رو سمت من گرفت.
-واو! چه کیفیتی.
بعد یه دفعه به دستم چنگ زد و گفت: بیا بریم افتتاحش کنیم!
نگهش داشتم و گفتم: چقدر دستپاچهای بابا! من یه فکر بهتر دارم.
-چی؟
-واسه فردا شب، آرمان روهم دعوت میکنیم. افتتاحش رو میذاریم واسه اون موقع.
به چشم دیدم با شنیدن اسم آرمان چشمهاش برق زد هرچند سعی کرد برق چشمهاش رو از من مخفی کنه. با یه لحن مثلا عادی گفت: اگه تو حرفی نداری باشه!
من که میدونستم تو پوست خودش نمیگنجه و اینا همهاش فیلمه گفتم: من که میدونم الان لای پات خیسه!
مثلا متعجب گفت: کی من؟!
به بین پاش چنگ زدم و گفتم: آره تو. یعنی دلت واسه اون شب تنگ نشده؟
هیچی نگفت. از روی شلوار کسش رو مالیدم و گفتم: ها؟ بگو دیگه. یعنی میخوای بگی اون شب همه چی الکی بود؟ اون همه آه و ناله؟ اون همه آبی که از من و آرمان کشیدی؟
لعنتی رو هر دفعه باید تحریکش میکردم تا اعتراف کنه، چون بالاخره آهی کشید و گفت: چرا…دلم تنگ شده. میخوام تا آخر عمر هر شبم مثل اون شب باشه.
محکم لبش رو بوسیدم: زن جنده من اینجوری واسه یه مرد دیگه له له میزنه؟
-آره، به خصوص اگه اون مرد رو شوهر خودم انتخاب کرده باشه.
تو چشمهاش زل زدم و به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا همونجا نکنمش. بالاخره موضوع اصلی رو درمیون گذاشتم و گفتم:
-ولی همهاش این نیست. فردا شب عقب و جلوت رو یکی میکنیم.
قشنگ حس شهوتش پرید و ضد حال خورد. نالید: نه تو رو خداااا!
-یه بار امتحان کنی بهت قول میدم دیگه خودت بیخیالش نمیشی.
دوباره ناله کرد: از عقب درد داره!
دوباره بوسیدمش و گفتم: عادت میکنی!
صورتش ناراضی بود، اما این قسمت رو باید به میل ما راه میومد!
برخلاف دفعه قبل، استرس خیلی خیلی کمتری داشتیم و شخصا بیشتر به این فکر میکردم که قراره چه لذتی ببرم. صبح به آرمان پیام دادم و واسه شام دعوتش کردم، دمدمای ظهر توی آزمایشگاه جلوم رو گرفت و کم مونده بود جلوی همکارامون از خوشحالی بالا و پایین بپره و با لو دادن ماجرا بدبختمون کنه. جریان دوربین رو هم براش تعریف کردم و از اینکه قرار بود فیلمهای ما رو با کیفیت بالاتر ببینه خیلی خوشحال شد هرچند خودش با بالاترین کیفیت ممکن تجربهاش کرده بود!
شب شد و من و تارا مثل بار اول منتظر آرمان بودیم. وقتی زنگ در به صدا در اومد، طبق برنامهای که ریخته بودیم دوربین رو برداشتم، جلوی ورودی آشپزخونه ایستادم و شروع کردم فیلم برداری، درست مثل جشن تولد و مراسمات دیگه که فیلم میگرفتن. اینجوری تارا رو فرستاده بودم از آرمان استقبال کنه. حس میکردم هنوز استرس داره اما نسبت به دفعه قبل خیلی مسلطتر شده بود. از همون لحظهای که آرمان وارد خونه میشد دوربین روشن بود و تا لحظه آخر که همگی ارضا میشدیم قرار نبود خاموش بشه. و البته که این نسخه از فیلم برای خودمون بود و تصمیم نداشتم تو فضای مجازی آپلودش کنم. تارا رفت جلو و در رو باز کرد. آرمان مثل همیشه خوشتیپ کرده بود. تیپ مشکی زده بود و شلوار و پیرهنش رو ست کرده بود. اومد داخل و اول به تارا و بعد به من دوربین به دست نگاه کرد. با خنده گفت: چه خبره اینجا؟
هنوز جوابش رو نداده بودیم طبق معمول بساط خود شیرینیش رو پهن کرد: بهبه! خوشگل کردین بانو، تو اون لباس قرمز همچو یاقوتی میدرخشید!
انتظار داشتم آرمان به جز خوش و بش هر حرکت دیگهای اعم از بغل و بوسه رو انجام بده اما کاری نکرد. یکم حساس شده بودم و باید خودم رو اروم میکردم. قبلاهم گفته بودم یکی از ویژگیهایی که باعث میشد از انتخاب آرمان پشیمون نشم همین احترامی بود که به تارا میگذاشت، اما الان ازش میترسیدم! چند تا فیلم سکس گروهی ایرانی دیده بودم که همدیگه رو چندان محترمانه خطاب نمیکردند و تا اینجا همه چیز بین ما روی دور احترام میچرخید، با خودم فکر کردم کاش آرمان بداخلاق بود! از فکر در اومدم و به اون دوتا نگاه کردم. تارا از دفعه پیش روش بازتر شده بود، هرچند همونطور که انتظار داشتم آنچنان که باید با آرمان راحت نبود، لااقل نه مثل من! لبخند زد و گفت: چشمات قشنگ میبینه!
آرمان با لبخند نگاهش رو از تارا کند و اومد سمت من. باهم خوش و بش کردیم و نشستیم دور هم. دوربین رو روی میز کوچیک قرار دادم و وقتی مطمئن شدم همه چیز رو به خوبی ضبط میکنه به سمت تارا رفتم. از شونهاش گرفتم و با لبخند گفتم: یه امشبه رو به آرمان فورجه بده!
خندید، با رضایت از جاش بلند شد و به سمت آرمان که مقابلم نشسته بود رفت. نشست کنارش و آرمان دست دور گردنش انداخت و چسبوند به خودش. تارا خیره به چشمهای من لبخند میزد و این حرکاتش باعث تحریک من میشد. آرمان گونهاش رو بوسید و تارا ریز خندید. آرمان زیاد ادامه نداد و به همون بوسه بسنده کرد. خیلی راحت تو بغل هم لم داده بودن و مشغول تماشای سریال ترکی که پخش میشد بودیم. وسطای فیلم رفتم دستشویی و وقتی بیرون اومدم آرمان تو آشپزخونه بود. با دیدنم گفت: یه فکری به ذهنم رسید! نظرت چیه امشب من و تارا باهم باشیم و تو فقط نگامون کنی؟
یکم شوکه شدم. گفتم: منظورت اینه کاکولد بشم؟
-آره، فقط واسه تنوع.
آرمان خبر داشت واسه امشب برنامه چیدم اما میخواست جفتپا گند بزنه بهش. گفتم: فکر خوبیه ولی…
یکم صبر کردم. چی میشد حالا یه امشبه رو با دل آرمان راه میومدم؟ تازه تاراهم زیاد با برنامه امشب موافق نبود. ادامه دادم: باشه. امشب رو به وفق مراد تو جلو میبریم.
مشتی به بازوم زد و با هیجان گفت: ایول مشتی! پس بجمب که قراره کلی خوش بگذرونیم.
تا خواستم چیزی بگم بهم پشت کرد و برگشت تو پذیرایی. اونی که از قبل نقشه کشیده بود من بودم ولی حالا قرار بود همه چیز به میل آرمان پیش بره. زور داشت برام اما خودم قبول کرده بودم پس جای اعتراضی نبود. بیخیالی طی کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. وقتی از در آشپزخونه بیرون اومدم چشمم خورد به اون دوتا که دوباره کنار هم نشسته بودند. آرمان لبهاش رو تو فاصله خیلی نزدیک به گوش تارا قراره داده و حرف میزد اما درحقیقت با مالیدن لبش به لاله گوش تارا داشت تحریکش میکرد. تاراهم معلوم بود قلقلکش میاومد و ریز میخندید. رفتم و نشستم جلوشون. تارا به من نگاه کرد اما آرمان بیتوجه به من خیلی آروم و تحریکآمیز لاله گوش تارا رو بین لبهاش اسیر کرد و خیسش کرد. تو چشمهای تارا شهوت و خجالت رو باهم میدیدم و همون لحظه آرمان سرش رو فرو کرد تو گردنش. قشنگ معلوم بود از عشق بازی با همچین زنی لذت میبره. دستش رو از روی لباس گذاشت رو شکم تارا و به صورت دورانی مالید. همونجور در حال مالیدن دستشو برد پایین و فرو کرد بین پاهای تارا. تارا که با نوازشهای حرفهای آرمان رفته بود تو خلسه چشمهاش رو باز کرد و به من دوخت. تو جام جابهجا شدم و سعی کردم با جا به جا کردن خودم کیرم رو که گنده شده بود از فشار شورت و شلوارم آزاد کنم. این دفعه خیلی بیمقدمه رفته بودیم سراغ اصل کاری! آرمان از پشتی مبل فاصله گرفت و دستشو به دامن لباس تارا رسوند. دامن رو داد بالا و پاهای لخت تارا مشخص شد. آرمان دستشو روی رونش کشید و تارا تو جاش جابهجا شد. همون دست رو از زیر دامن برد بالاتر و با توجه به اینکه دامن لباس تارا جلوی دیدم رو گرفته بود، حدس میزدم دستش رو وارد شورتش کرده. وقتی فهمیدم حدسم درسته که تارا تکونی خورد و با چشم بهم اشاره کرد که چرا جلو نمیرم؟ لبخند نامطمئتی زدم و اشاره کردم فعلا دوتایی جلو برین. آرمان از دور کمر تارا گرفت و بلندش کرد، نشوندش روی پاهاش و اینبار با یه پوزیشن بهتر دستش رو وارد شورت تارا کرد و از اون طرف با دست دیگه یقه لباس تارا رو داد پایین و از روی سوتین سفیدش به سینهاش چنگ زد. حالا تو این شرایط به خوبی میتونستم لای پاهای تارا و شورتش رو ببینم که به خاطر دست آرمان که پشتش در حال حرکت بود تکون تکون میخورد. نفس عمیقی کشیدم و همزمان دستمو از روی شلوارم روی کیرم کشیدم. تحریک شده بودم! امشب شب خاصی بود و باید نهایت استفاده رو میکرديم. آرمان بندهای لباس تارا رو از روی شونههای ظریفش بیرون آورد و لباسش رو تا وسط شکمش پایین کشید. یکم شتاب زده که با حرکات آروم قبلیش در تضاد بود قفل سوتینش رو باز کرد و انداخت کنار، هنوز صدای برخورد سوتین با زمین بلند نشده بود که به سینه چپ تارا چنگ زد و پستونش رو بین انگشتاش گرفت. آه مردونهای کشید و ناله جیغ مانند تاراهم بلند شد. بدون انعطاف نوک سینه تارا رو بین انگشتهاش میچلوند. اینبار جیغ تارا بلند بود و از خشونت آرمان نوک سینهاش یکم قرمز شد. عجیب بود که از رفتار خشن آرمان با زنم لذت میبردم. لب آرمان نشست رو گردن تارا و میک محکمی به گردنش زد، جوری که صدای میک زدنش رو شنیدم. تارا آخی گفت و سعی کرد گردنش رو از دهن آرمان فاصله بده. احتمالا کبود شده بود. نگاهم افتاد به کیر آرمان که از رو شلوار به باسن تارا چسبیده بود. مرتیکه خر کیر! انگار که طاقتش تموم شده باشه کمرش رو از مبل فاصله داد و سعی کرد شلوارش رو بده پایین. اونقدر قدرت بدنیش زیاد بود که خیلی راحت تارای لاغر اندام رو که روی بدنش نشسته بود همراه خودش بلند کرد. عجولانه دکمه شلوارش رو باز کرد و با یه حرکت پایین کشید. کیرش مثل گرز رستم بیرون افتاد و خورد به باسن تارا. تارا که معلوم بود انتظار این رفتار خشن آرمان رو نداشته هرازچندگاهی به من نگاه میکرد و منتظر بود حرکت بعدی آرمان رو بفهمه. آرمان به حالت اولش برگشت، از کمر تارا گرفت و کمی جا به جاش کرد. دوباره دامنش که رفته بود پایین رو بالا کشید و با نوک انگشت شورت تارا رو کنار داد. قشنگ موقع انجام این کارها داشت نفس نفس میزد. با دیدن کس صاف تارا که قرار بود تا چند لحظه دیگه، برای دومین بار کیر یه آدم غریبه واردش بشه دستم رو وارد شلوارم کردم و شروع کردم مالیدن کیرم. آرمان کیرش رو از پشت و از بین پاهای تارا عبور داد و گذاشت روی خط کسش. مطمئن بودم کس تارا خیسه خیسه. با انگشتای یه دست نوک کیرش رو رو شکاف کس تارا نگه داشت و با دست دیگه از شکمش گرفت و با یه حرکت کیرش رو وارد کس تارا کرد. آه بلند و عمیق تارا نشون میداد انتظارشو نداشته، اما آرمان امونش نداد و با سرعت شروع کرد تلمبه زدن. تارا دهنش رو باز کرد و ناله بلندی کرد که آرمان کف دستشو گذاشت رو دهنش و صداش رو برید. عالی بود! داشتم از شهوت میمردم. با سرعت بیشتری کیرم رو مالیدم. خیلی دوست داشتم بهشون ملحق بشم اما برنامه آرمان بهم میریخت. از روی اجبار از دور سکس زنده زن و رفیقم رو تماشا کردم. یه دفعه یاد دوربین افتادم. بلند شدم و تو یه زاویه مناسب رو مبل قرارش دادم. دوباره نشستم سر جام و به اونا نگاه کردم. کیر کلفت آرمان به خوبی شکاف واژن تارا رو پر میکرد و بیرون میاومد و با توجه به آبی که روی کیرش بود حدی میزدم تارا تا سر حد مرگ داره لذت میبره. واسه راحت بودن خودم زیپ شلوارم رو باز کردم و کیرم رو انداختم بیرون و شروع کردم مالیدنش. در حالی که داشتم ورود و خروج کیر آرمان رو تماشا میکردم یک مرتبه دامن لباس تارا سر خورد و افتاد روی پاهاش. انتظار داشتم یکیشون دستشو دراز کنه و اون تیکه پارجه لعنتی رو بزنه کنار اما اونقدر غرق رابطه بودند که متوجه قضیه نشدند. دوست داشتم بیشتر ببینم اما دامن لعنتی اجازه نمیداد. نمیتونستم همینجوری بشینم. از جام بلند شدم و با همون کیر آویزون رفتم نزدیکشون. تارا درحالی که ناله میکرد خیره من شد که آروم آروم میرفتم سمتش. از تلمبههای آرمان سینهاش با سرعت میلرزید. خودش رو کامل سپرده بود دست آرمان. خم شدم، از دامن لباسش گرفتم و دادمش بالا. از اون فاصله نزدیک نگاهم به حرکت کیر آرمان افتاد که چطور با حرکات سریعش کس تارا رو باز و بسته میکرد. با خودم گفتم چی میشه اگه منم همراهشون بشم؟ اگه همینجوری پیش میرفت که از یه لذت بزرگ جا میموندم. یکم فکر کردم و درنهایت سعی کردم به همون دیدن بسنده کنم. چرخیدم و رفتم سمت مبل تا دوباره بشینم و نگاه کنم. آرمان دیوث اومده بود خونهم، داشت مفت و مجانی زن سکسیم رو میکرد و منم فقط نگاه میکردم؟! نه خداییش اینجوری نمیشد! من آدمی نبودم که فقط نگاه کنم، منم سهم میخواستم! وسط راه سرجام واستادم. یکم دست دست کردم و دوباره برگشتم سمتشون و اینبار صدای قدمها باعث شد آرمان دست از گاییدن برداره و به من نگاه کنه. حالا جفتشون بیحرکت و تو سکوت به من نگاه میکردن. سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-دیگه نمیتونم!
آرمان عوضی بازی در نیاورد هرچند نمیتونست عوضی بازی دربیاره! خوشبختانه خودش مرد بود و درکم میکرد و وضعیتم رو میفهمید. گفت:
-پس برنامه تو رو اجرا کنیم؟
گفتم آره و دستمو سمت تارا دراز کردم. احساس کردم از اینکه وسط سکس داغش سر رسیدم راضی نیست، چون با تعلل دستمو گرفت و از روی آرمان بلند شد. تنش خیس عرق بود، اما هنوز نوبت من نرسیده بود و خیلی بیشتر از این باید عرق میکرد. یکم فکر کردم و گفتم:
به نظرم لازم نیست بریم تو اتاق خواب. همینجا حالش بیشتره ها! نظرتون چیه؟
تارا چیزی نگفت و آرمان شونه بالا انداخت. گفتم: خب آرمان، تو همینجوری که بودی بشین رو مبل.
آرمان مثل بچههای حرف گوش کن دوباره روی مبل نشست. حالا نوبت من بود خودنمایی کنم! آرمان همونجوری که نشسته بود کیرش رو تو دست گرفت و مشغول مالیدنش شد تا ببینه میخوام چیکار کنم. از کمر تارا گرفتم و برعکس پوزیشن قبل اینبار روش رو به سمت آرمان چرخوندم. هلش دادم جلو و خودش فهمید. نشست روی پاهای آرمان و دوتا زانوهاش رو دور پاهاش روی مبل گذاشت. در حالی که میرفتم جلوتر تارا برگشت و نگاه پر از استرسی بهم انداخت. حقیقتا نمیتونستم بهش قوت قلب بدم. میدونستم قراره دهنش سرویس شه! ولی قطعا اولش اینجوری بود و بعدش لذت میبرد. از کمرش گرفتم و گفتم:
-بلند کن باسنتو.
مثل یه خانوم حرف گوش کن از رو پاهای آرمان بلند شد. آرمان فوری و جوری که انگار نمیتونست بیشتر از این صبر کنه خودش کیرش رو روی کس تارا تنظیم کرد. اینجا دیگه نوبت من بود. دستامو رو شونههای تارا گذاشتم و با فشاری که به بدنش دادم وادارش کردم روی کیر ارمان بشینه. البته اجباری در کار نبود چون آه بلند و کشیدهاش نشون میداد دوباره لذت به بدنش برگشته! خم شدم و کلاهک کیرمو گذاشتم روی سوراخ عقبش. تازه اونموقع بود که فهمیدم لباسهامو در نیاوردم! و اصلا با شلوار راحت نیستم. عقب کشیدم و با عجله شروع کردم در آوردن لباسام. حس کردم آرمان نگاهم کرد و از عجول بودنم خندهاش گرفت. واسم مهم نبود، فقط میخواستم کیرمو تو یه سوراخی فرو کنم. لباسامو که در آوردم باز نوک کیرمو گذاشتم رو سوراخ کون تارا و فشار دادم. هیچ اتفاقی نیفتاد، بیشرف اصلا راه نمیداد! گفتم: تارا عشقم شل کن یکم.
یکم شل کرد و با یه فشار دیگه تازه اون موقع تونستم کلاهک کیرمو تو سوراخش فرو کنم. آرمان درحالی که کیرش تو کس تارا بود بیحرکت مونده بود تا من راه بیفتم. فشار دادم و با هر میلیمتر جلو رفتن کیرم آه دردناک تارا بلندتر میشد. آخرش طاقت نیاورد و گفت:
-وای نه، تو رو خدا درییار که مردم.
کمرمو عقب کشیدم اما درش نیاوردم، به جاش دوباره کمرم جلو دادم و اولین تلمبه رو زدم. همزمان گفتم:
-یکم تحمل کنی عادی میشه.
خیلی ریز شروع کردم گاییدن سوراخش اما اول آخ و اوف میگفت و درنهایت طاقت نیاورد و صدای گریهاش بلند شد. از اون طرف دیدم تو این وضعیت آرمان عملا بیحرکته و نمیتونه تلمبه بزنه. صدای گريه تاراهم رو مخم بود. نوچی گفتم. اعصابم داشت بهم میریخت. این چیزی نبود که من پیشبینیش رو کرده بودم. یه دفعه چیزی به ذهنم رسید. کیرمو بیرون کشیدم و چند سانت پایینتر روی کسش گذاشتم. صدای گریه تارا قطع شد و سرشو چرخوند تا نگاهم کنه. در جواب نگاهش گفتم: به امتحانش میرزه!
انگار اونم راضی بود از اون شرایط خلاص شه که مخالفت نکرد. باسنشو دادم بالاتر تا فضا برای تلمبه زدن آرمانهم باشه. همزمان کیرمو چسبوندم به کیر آرمان که تو کس تارا بود و یک ضرب فرو کردم. تنگ بود اما فشاری که دادم به تنگیش غلبه کرد و کیرم در کنار کیر آرمان وارد کس تارا شد. بلافاصله آه عمیق تارا گوشم رو پر کرد. آهش زیاد دردناک نبود و انگار ترکیبی از شهوت و درد بود. وقتی دیدم فقط ناله کرد و اعتراضی برای شرایطش نکرد کمرم رو بردم عقب و اولین تلمبه رو زدم. من از کمر تارا گرفته بودم و آرمان با دو دست به لمبرای باسن تار چنگ زده بود و با کشیدن دستاش از هم فاصلهشون میداد. تارا باز ناله کردن رو شروع کرد اما دیگه مثل قبل خبری از گریه نبود. خیلی زود خیسی کسش رو حس کردم و فهمیدم خانوم تحریک شده! اما از یه طرف خودمم تحریک شده بودم، فقط به خاطر اینکه کیر من و آرمان همزمان باهم تو کس تارا بود! لعنتی حتی فکرشم دیوونه کننده بود و دونستن اینکه دوربین داره همه این صحنهها رو ثبت میکنه دیوونهترم میکرد. این دقیقا چیزی بود که من از رابطه سه نفره انتظار داشتم. اونقدر تحریک شدم که بیاختیار گفتم:
-آرمان تندتر.
و همزمان خودمهم با سرعت بیشتر کمر زدم تا دوتایی تارا رو دیوونه کنیم.
میدونستم شرایط آرمان جوریه که فضای کافی نداره و راحت نمیتونه کارش رو انجام بده. در حقیقت این پوزیشنی بود که سه نفر باید باهم هماهنگی داشته باشن تا به خوبی انجامش بدن و ما هنوز خیلی کار داشتیم! با این وجود آرمان در جوابم گفت: به روی چشم!
و زیر تارا جابه جا شد و با حالت بهتری نسبت به قبل با سرعت شروع کرد گاییدن تارا. تارا آهی کشید و تنش لرزيد. خیلی ناگهانی ارضا شده بود و انتظارش رو نداشتم. با ارگاسمی که داشت یه خیسی لذت بخش توی کسش احساس کردم که باعث روونتر شدن حرکاتمون شد. کیر من و آرمان به همدیگه میمالید و تارا با نالههای بلند نشون میداد که داره شب خوبی براش رقم میخوره. بین ما دوتا گیر افتاده بود و از فعالیتی که داشتیم تن هر سه تامون دم کرده بود. از خیسی بدنهامون رنگ پوستمون براق شده بود و من و آرمان نفسنفس زنان سعی میکردیم در کنار لذت خودمون تارا روهم دیوونه کنیم. در کنار همه اینها یه نیم نگاه کوچیکی به این داشتم که کدوممون بیشتر طاقت میاره. بازم یه حسی بهم میگفت آرمان قرص تاخیری خورده وگرنه تا الان ده بار ارضا شده بود. به خاطر اینکه بدن تارا بین ما دوتا اسیر بود و با بدنمون تماس داشت هر چیزی که پیش میومد به خوبی حس میکردیم، مثل همین لحظه که لرزش شهوتانگیز تنش رو حس کردیم و بعد تارا جیغ بلندی کشید و برای دومین بار بینمون بیحال شد. آرمان از این ارگاسم شدید تارا حشری شد و اونم نتونست مقاومت کنه. چندتا آه بلند کشید و جوری به باسن تارا جنگ زد که رد ناخنهاش قرمز شد. داغی آبش رو توی کس تارا و دور کیر خودم حس کردم. خاک بر سرش! دوست داشتم همزمان با هم ارضا شیم. به هرحال بیتوجه به اون ادامه دادم. آرمان با همون کیر همچنان شق زیر تارا خوابیده بود و کیرش رو در نمیآورد. صدای ملچ ملوچ که به گوشم خورد فهمیدم داره از تارا لب میگیره. منم داشتم ارضا میشدم. پهلوي تارا رو محکم چنگ زدم جوری که دردش اومد و ناله کنان سرشو از از تو صورت آرمان در آورد و به من نگاه کرد. به چشمهای خمار از شهوتش نگاه کردم که شاکی نگاهم میکردن. خماری چشمهاش از کس دادنش به یه مرد دیگه بود و چی تحریک آمیزتر از این؟ همین فکر باعث شد آخرین آجرهای دیوار مقاومتم فرو بریزه و با تمام وجود آبم رو تو کس تارا خالی کنم. اونقدر حشر داشتم که تموم آبم خالش شده بود اما من همچنان داشتم تلمبه میزدم. سرعت تلمبههام کم و در ونهایت متوقف شد و با از پشت بغل کردن تارا سرمو رو کمر خیسش گذاشتم. زیر لب تند تند گفتم: عالی بود، عالی بود عشقم.
تارا با دوبار ارضا شدن مطمئنا جون نداشت حرف بزنه. چندتا بوسه ریز و سریع رو کمرش زدم و خودمو عقب کشیدم. کیرم که نیمه شق بود از کسش در اومد و بعد اون بلافاصله آب فراوانی که از بدن دوتا مرد کشیده شده بود بیرون اومد و از لای پاهای تارا و آرمان چکید و مبل رو کثیف کرد. از ارضای شدید احساس ضعف و سرگیجه داشتم و اصلا واسم مهم نبود مبل یا فرش داره کثیف میشه. حتی یادم نبود دوربین بدبخت رو خاموش کنم. فقط دوست داشتم توی نزدیکترین جای ممکن لش کنم و بخوابم. پشت سرم بهترین مکان ممکن بود، یعنی روی فرش وسط هال! همونجا دراز کشیدم و چشمامو بستم. قلبم سنگین میکوبید و احساس ضعف خوشایندی داشتم. سکس لعنتی چی داشت که آدم رو به این حال مینداخت؟ چند دقیقه بعد داشت خوابم میبرد که سر و صدایی اومد.
-تارا جان؟ باهام میای؟
صدای آرمان بوده که میخواست بره حموم. یعنی مرتیکه دیوث هنوز میخواست بکنه؟! عجب جونوری بود. اینجا جایی بود که میتونستم بفهمم گرفتن رضایت من واسه تارا اهمیت داره یا نه. اگه ازم اجازه میگرفت قبول میکردم البته به شرطی که منم باهاشون میرفتم! صبر کردم ببینم تارا چی میگه.
-بخدا خستم آرمان، میخوام بخوابم.
صدای آرمان با ناامیدی اومد:
-نه نه مشکلی نیست. گفتم اگه دوست داشتی بیای. به هر حال خودم تنها میرم.
صدای رد شدنش از بغلم رو حس کردم که به سمت حموم میرفت، با همون چشمای بسته لبخند زدم و با خیال راحت خوابیدم!
ساعت 11 ظهر بیدار شدم. از خوابیدن روی فرشای سفت تنم درد میکرد و دوتا کلاسم رو از دست داده بودم اما کی اهمیت میداد؟ بلند شدم و تو خونه چرخ زدم. تارا همون جای دیشب روی مبل خوابیده بود. نگاهم افتاد به سفیدی خشک شده روی مبل و دماغمو چین دادم. جدی آدم موقعی که شهوتی بود کارهایی میکرد که بعدش پشیمون میشد. حالا باید مبل رو میشستیم. دنبال آرمان گشتم و تو اتاق خواب روی تخت پیداش کردم. احتمالا اون و تارا تا یکی دو ساعت دیگه خواب بودن و منم بیکار. چشمم به دوربین افتاد و و برش داشتم. شارژش تموم شده بود. زدمش به شارژ و رفتم حموم. بیست دقیقه بعد اومدم بیرون و اون دوتا همچنان خواب بودن. از بیحوصلگی گوشیمو برداشتم و چشمم به تماسهای از دست رفته و یدونه پیامی افتاد که ساعت 8 صبح از طرف ریحانه دریافت کرده بودم. ابرویی بالا انداختم و پیام رو باز کردم:
-چرا جواب نمیدی؟ بهت نیاز دارم.
ادامه. ..
(محتوای این داستان تابو شکنیست. دوستانی که علاقه ندارند از خوندن ادامه داستان صرف نظر کنند)
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]نوشته: Constante