آهنربا (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
#13
تصمیمم رو گرفته بودم. دوری از ریحانه تنها گزینهای بود که میتونست منو از غرق شدن تو منجلاب فساد اخلاقی نجات بده، یا لااقل نذاره بیشتر از این غرقشم! دیگه تلفنهاش رو جواب نمیدادم و ازش خبر نمیگرفتم. به جاش تمرکزم رو گذاشته بودم روی زندگی خودم و تارایی که این روزا به شکل عجیبی خوشحال بود. در خونه باز شد و غیر از تارا کس دیگهای نمیتونست باشه. اومد تو خونه و با لبخند سلام کرد. منم بهش لبخند زدم و گفتم: چه خبرا؟
اومد نزدیک و دستشو دور گردنم حلقه کرد.
-واست سوپرایز دارم!
-جدی؟ نه بابا! حالا چی هست سوپرایزت؟
با نوک انگشت زد به دماغم و گفت: اگه بگم که دیگه سوپرایز نیست باهوش. باشه به وقتش.
-حالا یه نشونه بده.
خندید و گفت: نیمه شب بیا اتاق خواب تا نشونت بدم.
نیمه شب؟! کلی فکر به ذهنم رسید ولی جوابی براش نداشتم. چه سوپرایزی بود که به نیمه شب ربط داشت؟ بیخیال کنجکاوی شدم و ساعت هفت که شد رفتم باشگاه. تو این مدت با آرمان در مورد اون شب بحث نکرده بودیم اما من به راحتی از چشمهاش میخوندم لهله میزد تا یه بار، فقط یه بار دیگه اون شب رو باهم تجربه کنیم. چندبار میخواست حرفش رو پیش بکشه اما شاید روش نمیشد که نگفت. در کمال تعجب ازش خجالت نمیکشیدم که اون زنم رو جلوی خودم گاییده و برعکس انگار باهاش صمیمیتر هم شده بودم. یه فکر بکر به سرم زد. تو باشگاه با چهره ناراحتی بهش گفتم بعد تمرین باهاش حرف دارم. با تعجب قبول کرد و یه ساعت بعد تو کافه بغل باشگاه جلوش نشسته بودم و منتظر بود شروع کنم. با همون چهره ناراحت که به زور حفظش کرده بودم گفتم: ببین آرمان، تو این چند روز کلی با تارا حرف زدم. باور کن من مقصر نیستم اما…تارا دیگه نمیخواد این رابطه ادامه داشته باشه. سعی کردم راضیش کنم اما…متاسفم. باید همینجا تمومش کنیم.
با قیافه ناباوری گفت: منظورت چیه؟ یعنی چی تارا نمیخواد؟ من اشتباهی کردم مهدی؟ آره؟ اگه اشتباه کردم بگو لطفا.
با ناراحتی سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. صدای غم زدهاش دوباره بلند شد.
-باورم نمیشه. اون شب که همه چی اوکی بود. لااقل بگو چرا منو نمیخواد؟ اذیتش کردم؟ ها؟ چرا هیچی نمیگی؟ مهدی با توام.
یکم مِنمِن کردم و گفتم:
-تارا میگه… .
-دِ جون بکن لعنتی جون به لبم کردی. چی میگه؟
یکم مکث کردم و گفتم: تارا میگه…میگه کیرت خیلی کوچیکه.
یکم صبر کردم تا جملهام خوب اثرشو بذاره اما با دیدن عکسالعملش زیاد نتونستم مقاومت کنم و پقی زدم زیر خنده. قیافهاش دیدنی بود! بقیه که تو کافه نشسته بودن برگشتن و به من نگاه کردن اما من هنوز میخندیدم. وقتی دوزاری آرمان جا افتاد سرشو خم کرد سمتم و با صدای نسبتا آرومی غرید: خدا لعنتت کنه مهدی. داشتم میمردم!
یکم دیگه خندیدم و گفتم: قیافهات… وای خدا! قیافهات عالی بود.
-مرض! این چه شوخی گهی بود؟
-داشتی سکته میکردی نه؟
-راستشو بگو. تارا چیزی گفته؟
-نه، اتفاقا خیلیم راضی بود. کارتو خوب انجام دادی.
نفس عمیقی کشید و به خودش مسلط شد. چشمکی زد و گفت: ما اینیم دیگه. ولی جدا ترسیدم. من شبا با فکر به بدنش میخوابم. هنوز گاهی خواب سکس اون شب رو میبینم. برام سخته دفعه دومی وجود نداشته باشه.
منتطر موندم تا حرف اصلی رو پیش بکشه و خودش درخواست رابطه دوباره بکنه. یکم دست دست کرد و بعد گفت: میگم…دوباره نمیخواین انجامش بدین؟
این شد یه چیزی! سری تکون دادم و گفتم: به زودی. منتظر تماسم باش.
از قیافهاش معلوم بود خیلی خوشحاله! تا یه ربع بعد که از کافه بیرون اومدیم نیشش باز بود. بعد از خداحافظی برگشتم خونه. در رو که باز کردم کل خونه تاریک بود به جز یه باریکه راه که دور تا دورش شمع چیده شده بود و به سمت اتاق خواب کشیده میشد. با تعجب رفتم داخل و گفتم: تارا؟ کجایی؟
صدایی نیومد. از وسط شمع ها به سمت اتاق خواب رفتم، وارد که شدم شمع ها به دور تخت میرسید و روی تخت پر از گلهای رز قرمز بود. تارا با لباس خوابی که به شدت باز بود و رنگش رو به جز تیره بودنش نمیتونستم تشخیص بدم دراز کشیده و منتظرم بود. نگاهی به اطراف انداختم و گیج گفتم: چه خبره؟
تارا خندید و از جاش بلند شد. اومد سمتم و با عشوههای کشندهای که قلبم رو مرتعش میکرد دستشو روی یقه لباسم گذاشت، گردنشو کج کرد و باعث شد موهای بلند لختش یه طرف بریزه. با صدایی که از عمد خمار و پر از نازش کرده بود گفت: سالگرد ازدواجمون مبارک.
چندثانیه هنگ نگاهش کردم و بعد گفتم: عهههه! چطور یادم نبود؟
منو کشوند سمت خودش و گفت: بیا فکر کنیم درگیر کار بودی، درک میکنم ولی امشب قراره این اشتباهت رو برام جبران کنی.
وقتی اینجوری عشوه می اومد دوست داشتم اونقدر بکنمش که نتونه راه بره. لبخند زدم و گفتم: با کمال میل بانو!
بدون معطلی سرمو بردم جلو و محکم بوسیدمش. هر دو دستمو از روی لباس لطیفش روی باسنش گذاشتم و چنگ زدم. بردمش عقب و روی تخت درازش کردم. بلافاصله بوی گل رز توی مشامم پیچید. گفتم: چه کرده خانومم. گل کاشتیها!
به کیرم چنگ زد و گفت: حالا نوبت توئه تا برام گل بکاری.
-به روی چشم!
تو یه چشم بهم زدن لباسهام رو در آوردم ولی دست به لباس تارا نزدم. اینجوری به نظرم بهتر بود. انگار تارا میخواست امشب رو به رویاییترین شکل ممکن برام پیش ببره که همونطور که به شکم دراز کشیده بود سرشو آورد سمتم و کیرمو وارد دهنش کرد. اینبار برخلاف قبل دوست نداشتم خودم تو دهنش تلمبه بزنم، فقط دوست داشتم به سرش نگاه کنم که روی کیرم بالا و پایین میشه. یکم که کیرم شق شد، شونههاش رو گرفتم و چرخوندمش. حالا خودم پایین پاهاش بودم و اون سرش بالای تخت بود. دامن کوتاه لباسش رو دادم بالا و شورت سفیدش رو زدم کنار، خواستم براش بخورم که یه دفعه نگاهم به یه تیکه فلز کوچیکی که به کسش وصل بود افتاد. با دهن باز نگاهش کردم و گفتم: این چیه؟
گفت: سوپرایز!
و با ذوق خندید. یکم صبر کردم تا قشنگ برام جا بیفته، سرمو تکون دادم و گفتم: تارا تو محشری! کجا زدی؟
-یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. نگران نباش، از اون جایی مه میدونم خیلی غیرتی تشریف داری باید بهت بگم که طرف زن بود.
تیکهای که انداخت رو به روی خودم نیاوردم. پیرسینگش به شدت تحریک کننده بود. به قول یکی از دوستای دانشگاهم یکم جندگانه بود اما نمیشد منکر جذابیتش شد. خم شدم و با اشتیاق بیش از پیش شروع کردم خوردن کسش که انصافا خیلی خوب بود. با خودم فکر کردم شاید هر مرد دیگه بود با داشتن زنی مثل تارا حتی به بقیه زنها نگاه هم نمیکرد اما من از وقتی فرم اندام بهشتی ریحانه رو دیده بودم انگار بدن خواهرم تو صدر لیست بدنهای مورد علاقهام بود و بقیه به ترتیب زیرش بودن. حالا با این پیرسینگ داشت نظرم عوض میشد! لبه های کسش رو بین لبهام گرفتم و مکیدم. با حس لزجی بین پاش و صدای آه و نالهش خودم رو کشیدم روش و محکم کیرمو توی کسش فرو کردم. دستم روی یقه باز لباسش نشست و کمی پایینش دادم. سینه ها و نوک قهوای وسطشون نمایان شد. خم شدم و به دندون گرفتمش. تارا با لذت آه میکشید.
-بکنم، بکنم. اووووف محکمتر… تو رو خدا محکمتر.
سریع چرخوندمش و داگ استایلش کردم.
-محکم دوست داری جنده؟
خودمم تعجب کردم از لفظ جندهای که گفتم اما انگار با گفتنش شهوتیتر شدم. تارا هم ناراحت نشد و برعکس گفت: آره،آره من جنده توام. جندهات رو محکم تر بکن.
-دوست داشتی الان آرمان اینجا بود؟
چندتا آره و اوهوم نامفهوم گفت. خودش دستشهاش رو دو طرف باسنش گذاشت و کشید. سوراخ کس و کونش کش اومد و قلبم به تاپتاپ افتاد! همون لحظه فکری به ذهنم رسید. انگشتمو روی سوراخ پشتش گذاشتم و گفتم: عشقم؟ میذاری از پشت بکنم؟
انتطار داشتم به خاطر این خواسته تکراریم که همیشه پس زده میشد حتی قهر کنه، به خصوص با خاطرهای که از قبل داشتیم. اما تارا سرشو چرخوند سمتم و بعد از مکث کوتاهی گفت: باشه، ولی اگه دردم اومد تمومش میکنی.
چند لحظه ناباور دست از تلمبه زدن کشیدم و بعد جوری که انگار دنیا رو بهم دادن کیرمو از کسش در آوردم و پریدم سمت میز آرایش. امشب شب من بود! کرمی برداشتم و برگشتم. روی سوراخش رو خوب چرب کردم و با عجله و هیجان، کیرمو روش فشار دادم. با کمی تقلا کمی سرش رفت داخل و خوشبختانه خود تارا شل گرفته بود. یکم که کیرم بیشتر واردش شد صدای حبس شدن نفسش اومد و خودشو سفت گرفت. گفتم: شل کن، اینجوری دردت میاد.
دوباره که عضلاتش شل شد بیشتر فشار دادم. کیرم تا نصفه واردش شد و بلافاصله ناله دردناک تارا بلند شد. من که تازه از تنگیش خوشم اومده بود گفتم: عزیزم تحمل کن یکم عادی میشه برات.
دوباره فشار دادم و کیرم تا ته واردش شد و از اون ور صدای هق هق تارا بلند شد. با شهوت کمرمو عقب جلو کردم. خیلی آروم و آهسته سوراخش گشادتر شد. از کمرش گرفتم و ضرباتم رو محکم تر کردم.چند بار روی باسنش سیلی زدم و یه دفعه گفتم: دوست داشتی الان آرمان زیرت بود و با کیر خوشگلش کست رو پر میکرد؟ اونجوری دو نفری سوراخهاتو میکردیم.
اولین بار بود که به این فکر میکردم و بلافاصله به زبونش آوردم. اینکه با دو تا کیر، سوراخ های تارا رو پر کنیم فکر شهوت انگيزی بود که عجیب بود تا حالا بهش فکر نکرده بودم. انگار این فکر برای تارا هم لذت بخش بود که صدای ناله هاش بیشتر شد. کیرمو در آوردم و بردم پایینتر و وارد کسش کردم. از اون ور از زیر شکمش دستمو به کسش رسوندم و انگشتمو با شهوت روی پیرسنگ گذاشتم و به حالت دورانی مالیدم. بعد چندتا تلمبه دوباره کیرمو بردم بالا و تو سوراخ کونش کردم. با تکرار چند بارهی این کار، آه و ناله تارا از دردناک به شهوتی تغییر کرده بود. چندتا تلمبه دیگه هم زدم و توی سوراخ کونش ارضا شدم و بعد صدای آه غلیظ تارا به گوشم رسید. خودمو کنارش انداختم و بغلش کردم. گفتم: مرسی عزیزم. عالی بود.
تارا اصلا جون نداشت حرف بزنه. همونجوری چشماشو بست و خوابید.
ریحانه چندین و چند بار بهم زنگ زده بود اما جوابشو نداده بودم. دو بار اومده بود در خونه اما تارا رو فرستاده بودم جلو تا دکش کنه و بعد از بار دوم دیگه نه خبری از تماسهاش شد و نه اومد در خونه. تارا مشکوک شده بود. حق داشت! تا دیروز من و ریحانه چسبیده بودیم بهم ولی حالا من ازش فرار میکردم. چندتا دروغ پیش پا افتاده سرهم کردم و اونم ظاهرا دست از سرم برداشت. میدونستم تا همیشه نمیتونم با ریحانه رو در رو نشم و دیر یا زود این اتفاق میافتاد اما اون روز زودتر از چیزی که انتظارشو داشتم رسید. مادرم زنگ زد خونه و برای شام دعوتمون کرد. بهانه آوردم و گفتم خونه یکی از دوستهام دعوتیم. فکر میکردم بیخیال شده اما پس فرداش دوباره زنگ زد. یاد اوایل ازدواجم افتادم که هر شب خونه این و اون بودیم. خلاصه این بار من خونه نبودم و تارا جواب داده بود. اون که از چیزی خبر نداشت دعوت مادرمو قبول کرد، هرچند اگه منم بودم دیگه بهانهای نداشتم و مجبور میشدم برم. شب موعود فرا رسید و رفتیم خونه آقاجون. با پدر مادرم خوش و بش کردم و با ریحانه رو به رو شدم که تو ورودی آشپزخونه ایستاده بود. چندثانیه خیره نگاهم کرد و بدون اینکه چیزی بگه به سمت اتاقش رفت. پس قهر کرده بود! خوشبختاته پدر مادرم متوجه رفتارش نشدند وگرنه داستان داشتیم. کمی که گذشت غیبت ریحانه داشت توی ذوق میزد. دخترهی لجباز داشت همه رو مشکوک میکرد. آخر از جا بلند شدم و زیر نگاه خیره تارا به اتاقش رفتم. چندبار به در کوبیدم اما صدایی نیومد. بازش کردم و وارد شدم. روی تختش دراز کشیده بود و یه کتاب گرفته بود دستش که مثلا داره درس میخونه و محلم نمیذاشت. در رو بستم و رفتم سمتش.
-این بچه بازیا چیه؟
چیزی نگفت.
-با توام!
وقتی بازم جواب نداد کتاب رو از دستش کشیدم. با صدای نسبتا بلندی گفت: ولم کن! چی میخوای از من؟
با تعجب گفتم: صداتو بیار پایین دیوونه، الان همه میریزن اینجا.
-به درک! بذار بدونن قضیه چیه، بذار بد…
محکم کف دستمو گذاشتم رو دهنش و صداشو بریدم. به در نگاه کردم و دعا دعا کردم کسی صدامونو نفهمیده باشه. چند لحظه صبر کردم و وقتی خبری نشد خیسی رو دستم حس کردم. سرمو چرخوندم و دیدم اشکهای ریحانه ست که دستمو خیس کرده. کمی مکث کردم، درنهایت نفسمو رها کردم و کشیدمش سمت خودم. سرش که روی سینهام نشست بغصش شکست و اشکهاش بیشتر از قبل جاری شد. به یقهام چنگ میزد و سرشو با حرص به سینهام فشار میداد. اونجا بود که فهمیدم ریحانه خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم بهم وابستهست و دوری من براش ساده نیست. قلبم با استرس خودشو به سینهام میکوبید. هر لحظه ممکن بود یکی بیاد تو اتاق و با وجود اینکه خواهر برادر بودیم اما توضیحی برای این حالتمون نداشتم. یکم که آرومتر شد گفتم:
-چرا انقدر منو و خودتو اذیت میکنی آخه؟
با صدای تو دماغی گفت: تو منو اذیت میکنی، چرا خودتو ازم قایم کردی؟
-چون هیچی مثل قبل نیست ریحانه. بین منو تو یه چیزایی عوض شده. چرا نمیفهمی؟
-به درک! من میخوام داداشمو ببینم. زوره؟
از خودم جداش کردم و گفتم: وقتی اون غلط رو کردی باید فکر اینجاشم میکردی. رابطه منو تو عادی نیست، بفهم!
-برام مهم نیست!
-منظورت چیه واست مهم نیست؟ من بهت گفتم بهت چه حسی دارم، یادته دیگه؟
خیره به چشمهام دوباره گفت: گفتم که، واسم مهم نیست. من دوست ندارم رابطه خواهر برادریمون لطمه ببینه. میشه یه کاری کرد.
وقتی ساکت شد گفتم: چه کاری مثلا؟
-این قطع رابطه مسخره رو تمومش میکنی و میشیم مثل قبلا، با این تفاوت که حسی که بهم داری رو در حین رابطهمون در نظر میگیریم.
ابروهام چسبید به سقف و تپش قلبم چند برابر شد. منظورش رو تقریبا واضح و کامل رسونده بود. میگفت بهت باج میدم، به شرطی که باهام قطع رابطه نکنی! چند لحظهای نگاهش کردم و نگاهم به یقه نسبتا باز لباسش افتاد. هنوز خیلی جا داشت تا خط سینههاش دیده شه اما پوست سفید و صاف گردن باریکش به راحتی دیده میشد. متوجه نگاهم شد و دستشو برد سمت یقهاش. فکر کردم میخواد یقهشو بپوشونه اما وقتی دیدم داره یقهاش رو پایین میده دستشو گرفتم و با حیرت گفتم: دیوونه شدی؟ این چه کاریه؟
جای اینکه خجالت بکشه دستم که روی دستِ بند یقهاش بود رو گرفت و گذاشت روی سینهاش. حتی سوتین نبسته بود و فقط یه لایه پارچه نازک حد فاصل دست من و سینه خواهرم بود. با نرمی فوقالعادهای که زیر دستم حس کردم جا خورده از رو تخت بلند شدم و مثل اسکلا دور خودم چرخیدم. مونده بودم چیکار کنم و کلافه دستی به صورتم کشیدم. ریحانه تو همون حالت نشسته بود و عکسالعملهای من رو زیر نظر داشت. میتونست شیطانی باشه که حتی با اعتقادترین مؤمن روی زمین رو از راه بدر کنه، اونم درحالی که فقط 16 سالش بود! و البته که برای این کار بهترین ابزار ممکن رو داشت. پریشون به سمت در رفتم و لحظه آخر برگشتم سمتش. چندبار دهنمو باز کردم اما درنهایت بدون اینکه چیزی بگم برگشتم تو پذیرایی. وقتی کنار تارا نشستم گفت: خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
-از ظهر چیزی نخوردم یکم ضعف کردم.
یه جوری نگاهم کرد که از صدتا فحش بدتر بود! ریحانه بالاخره از اتاقش بیرون اومد و بدون اینکه به تارا محل بذاره رفت تو آشپزخونه. تارا از عصبانیت قرمز شد و مادرم با خجالت لبشو گزید. من اما گیج بودم و گفت و گوهای دور و برم رو متوجه نمیشدم. فکر میکردم تا آخر اون شب با ریحانه رو به رو نمیشم اما وقتی میخواستم برم دستشویی یهو از ناکجاآباد پیداش شد.
-معامله رو قبول کردی یا چی؟
نگاهی به دور و بر انداختم و چیزی نگفتم. جلوم ایستاد و دستشو دراز کرد سمتم.
-سکوت نشانه رضایت است!
وقتی دید بهش دست نمیدم خودش دستمو گرفت و چندبار بالا پایین کرد. مونده بودم چی درسته چی غلط. من سعیمو کردم تا این اتفاق نیفته اما وقتی خود ریحانه راضی بود چیکار میکردم؟ اومد جلو خودشو تو بغلم جا کرد. وقتی دید دستام بیحرکت دور بدنم افتاده گفت: وقتی میام بغلت…
دستامو گرفت و دور کمرش چفت کرد، ادامه داد: اینجوری دستاتو دورم حلقه کن.
قلبم با سرعت نور شروع به تپش کرد. وسوسه شدم. بدجوری وسوسه شدم! یه بدن سفید تو بغلم بود که میتونست هرکسی رو بنده خودش کنه. لذت ممنوعهای تو تنم پیچید و نفسم رو به شماره انداخت. حس میکردم دستام میلرزه. همون دستای لرزونمو از روی کمر باریکش عبور دادم و پایین اون یه برجستگی نرم و هوسانگیز زیر دستم اومد. درحالی که گرمی نفسهاش روی سینهام حس میشد لمبرهای باسنش رو نوازش کردم و بعد، همزمان که کیرم از روی شلوار به رون پاش چسبیده بود لمبرهاشو چنگ زدم و محکم فشار دادم. لعنتی چقدر نرم بود! حس میکردم همهاش گوشت خالصه. اصلا تمام بدنش مثل پنبه بود اما اثری از چربی نبود. احساس کردم آبم داره با فشار جاری میشه اما همون لحظه صدای قدمهای یه نفر اومد. با رنگ و روی پریده فاصله گرفتم و جلوی سماور و پشت به ورودی آشپزخونه ایستادم. صدای مادرم اومد:
-چرا به تارا سلام نکردی دخترهی ورپریده؟! باز میخوای آقاجون گوشمالیت بده؟
صدای ریحانه اومد اما چرا حس میکردم صداش میلرزه؟
-ازش بدم میاد!
-خدا مرگم بده! دختر تو از کی انقد وقیح شدی؟ نمیبینی مهدی اونجا واستاده؟
-مهدی خودش میدونه.
مادرم زیرلب لا اله الا اللهی گفت و به سمت یخچال رفت.
-من که حریف زبون تو نمیشم. باید با بابات حرف بزنم، اینجوری فایده نداره!
اونا اون سمت باهم کلکل میکردن و من اینور صورتم عرق کرده بود. کیرم هنوز شق بود و تنم از لذت بینظیر چند دقیقه پیش میلرزید. اصلا یه حال عجیبی داشتم. به سمت شیر آب رفتم و صورتمو شستم. صدای بستن در یخچال اومد و چند دقیقه بعد که برگشتم اثری از ریحانه و مادرم نبود. خودمو جمع و جور کردم و برگشتم تو پذیرایی. تا آخر اون شب اصلا نفهمیدم بقیه چی گفتن و چی شنفتن و تنها چیزی که میخواستم تنهایی بود. آخر شب خداحافظی کردیم و بدون اینکه به چشمهای آقاجون و مادرم نگاه کنم از خونهشون بیرون اومدیم.
ادامه…
(محتوای این داستان تابو شکنیست. دوستانی که علاقه ندارند از خوندن داستان صرف نظر کنند.)
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]نوشته: …