آنای من (۱)
(با سلام
داستان نسبتا طولانیه و برای رسیدن به قسمت های سکسیش یه مقداری مقدمه رو باید تحمل کنین
اگه خوشتون بیاد قسمت های بعدی هم میان
تشکر بابت توجه دوستان عزیز)
از سال های دور و روز های کودکی یادم میاد که همیشه عاشق رفتن به خونه خالهام بودم، خواهرمم همینطور، مهم ترین علت هم برای ما دختر خالهمون بود؛ یه دختر با چشمای قهوهای، لب های باریک و صورتی معصومانه و شدیدا مهربون.
تقریبا تو اکثر خاطرات خوش بچگیم آناهیتا وجود داره و صمیمیت بینمون رنگ و روح دیگهای به تموم اون اتفاقاتِ بعضا معمولی داده.
یک بار خوندم که طبق مطالعات روانشناسی بچه ها در اوایل دوران مدرسه و قبل از شروع نوجوانی بیشتر با همجنس های خودشون دوست میشن و از جنس مخالف چند سالی فاصله میگیرن، خب برای من و آناهیتا این قضیه کاملا صدق میکرد اما مشکل خانوادگی ناگهانی بین دو خانوادهمون فقط ما رو از هم دورتر کرد.
چند سالی هیچکس از خانواده خاله سمیرا رو ندیدم و راستش رو بخواید حتی جزئیات اون دعوا رو به طور کامل نمیدونم ولی حدودا هشت سال حتی در مراسمات هم اونا رو نمیدیدیم.
اما اما اما
۱۶ ساله شده بود، یه پسر تقریبا مثبت با موهای بور، قد متوسط و بدنی لاغر که از آشتی کردن خانواده ها خبردار شدم.
خیلی وقت بود که شوهر خالم و خالم و تک فرزندشون یعنی آناهیتا رو ندیده بودم و وقتی برای اولین بار بعد از مدت ها شوهر خالم رو توی یه مراسم عروسی دیدم یه جورایی معذب بودم.
در نواحی ما معمولا عروسی ها اولش خیلی شلوغن و مهمون های آشنا و غریبه زیادی هست و تفکیک جنسیتی برقراره، ولی در اواخر مهمونی فقط فامیل های نزدیک میمونن و به صورت مختلط جشن رو برگزار میکنن.
یه مقداری به خاطر کار کردن و کمک کردن تو مراسم خسته بودم، حداقل کم کم داشت تموم میشد که یهو خالهام رو دیدم، موقعی من رو دید بغلم کرد و صورتم رو بوس کرد.
خالهام که کنار رفت یه دفعه چشمم به آناهیتا افتاد، یه لحظه احساس کردم معده ام توی شکمم ذوب شد و دلم منفجر شد، باورم نمیشد واقعا خوشگل شده بود.
آرایش خیلی ملایمی که داشت و اون رژ لب قرمزی که زده بود داشت منو از پا در میوورد و خشکم زده بود که دیدم دست دراز کرده و منتظر جوابه که دستش رو گرفتم.
نمیدونم واقعا چقدر دستش نرم بود اما حس میکردم که دست من باید خجالت بکشه در برابرش.
انگار تمام دوپینگ های مجاز و غیرمجاز دنیا رو با هم مصرف کرده بودم، خستگی از یادم رفته بود و فقط داشتم بهش فکر میکردم و نگاهش میکردم که چطور میرقصه.
قدش به عنوان یه دختر بلند بود و اندازه من بود، با اینکه موهای مشکیش کمرش رو کاملا پوشونده بودن، اما میشد باریک بودن کمرش رو تصور کرد.
هر چقدر که سکسی بود، ده برابر ممه های نسبتا کوچیکش و کون رو فرمش داشتن دود از گوش های من بیرون میکردن.
مراسم که تموم شد اعصابم خورد شد، دوست داشتم تا ابد ادامه پیدا کنه و من هر لحظه فقط به اون نگاه کنم.
روز ها میگذشتن و فکر و قلبم بدجور مشغولش بود، دیگه حتی پورن هم نگاه نمیکردم هر دفعه اونو تصور میکردم و جق میزدم تو یه دقیقه فوران میکردم.
باید یه راهی پیدا میکردم که بهش نزدیک شم، یه فکری به سرم زد، یواشکی گوشی خواهرم رو گشتم و فهمیدم که شمارش رو داره، سریع وارد گوشی خودم کردمش و دیدم تلگرام داره و عکس یه گل پروفایلشه، خندیدم و فکر کردم که چرا عکس خودشو نذاشته خودش که قشنگ ترین گله😅
تو پیام دادن بهش دو دل بودم، منِ احمق اون روز اینقدر حواسم پرت شده بود که حتی پک نکردم ببینم اون منو نگاه میکنه یا نه، اگه دیده باشه اونطور بهش زل زدم چی؟ اگه از من خوشش نیاد چی؟
اما دلو زدم به دریا و بهش پیام دادم
+سلام
+خوبی؟
من رو از روی عکس پروفایلم باید میشناخت
بیست دقیقه بعد پیام رو دید
-Salam
-mer30, to chetori?
افرادی که فینگلیش مینویسن اکثرا برای جلب توجه این کارو میکنن، میتونم با جرئت بگم برای جلب توجه من به خودش اصلا نیازی به این کارا نبود
-مسیحا هستم، شمارهات رو تازه گیر آوردم گفتم شماره من رو سیو داشته باشی
-Ok
دیگه چند وقت یه بار بهش پیام میدادم و مطالب جالب و بعضی وقتا خنده دار براش فوروارد میکردم ولی هیچوقت چیزی سکسی نمیفرستادم
حدودا دو ماهی میشد چت میکردیم تا اینکه یه روز عکسی برام فرستاد، عکس خودش بود منم سریع بازش کردم دیدم موهاشو کوتاه کرده مدل پسرونه بود، اولین بار عکسشو برام میفرستاد ولی هیچی نگفته بود هنوز
-Mamanm razi nabod in modeli kootaheshon knm, nazaret chie
+خیلی خوشگل شدی
+البته مو بلند هم خیلی خیلی بهت میومد
-😘😘
دل تو دلم نبود
چند وقتی گذشت و صمیمت ما هی بیشتر میشد تا جایی که من اون رو آنا و اون من رو مسیح صدا میزد.
یه روز قرار بود تو خونهشون یه نذری درست کنن و بدن، مامانم و خواهرم رفتن کمک خالهام اونجا و بابام هم رفته بود سر کار.
من تو خونه تنها بودم و یه فیلم دانلود کرده بودم که بزارم ببینم
فیلم سکوت بره ها محصول ۱۹۹۱ بود، به محض اینکه فلش رو زدم به تلویزیون دیدم صدای زنگ در اومد.
رفتم در رو باز کردم دیدم آناهیتاس
+عه سلام
-سلام
+از این طرفا؟
-من حوصله کمک کردن رو نداشتم و گفتم دارم میرم خونه دوستم که خونهشون تنهاس، بهش پیام دادم گفتم اگه ازت پرسیدن بگو من اونجام
+ایول
اومد داخل
+میای فیلم ببینیم؟
-آره فیلم چی هست؟
+سکوت بره ها، میگن یکی از بهترین فیلمای تاریخه
-باشه
فیلم رو گذاشتم و چیزی حدودای ۲۰ دقیقه گذشت که رسیده بود به جاهای ترسناک و دلهره آور فیلم
دستم رو گرفت و خیلی محکم فشار داد، یه نگاه بهش کردم و محو زیباییش شده بودم که روشو برگردوند و بهم خیره شد
نفهمیدم چی شد که لبامون به هم گره خورد، حس کردم گرمای وحشتناکی داره از لباش سرازیر میشه و میره تو سینهی من
قلبم به شدت محکم و سریع میزد و دم و بازدمم برام حکم شراب رو داشت.
دستم رو بردم طرف گردنش و از روی نبضش میشد فهمید اونم همچین احساسی داره.
چند دقیقهای داشتیم لب میگرفتیم که ریسک کردم و دستم رو به طرف ممهاش بردم، سرشو یه ذره برد عقب، یه نگاه بهم کرد و خندید و دوباره لباش رو روی لبام گذاشت
دست راستم داشت مسیری رو بین گردن و موهاش طی میکرد، دست چپم داشت ممهاش رو به آرامی فشار میداد؛ زیاد بزرگ نبود ولی وحشتناک تحریکم میکرد.
فیلم داشت موسیقی متن دلهره آور و تریلرش رو پخش میکرد، یه لحظه دست کشیدم و با کنترل خاموشش کردم.
موقعی برگشتم پیرهنش رو در آورده بود، ایندفعه من بهش یه لبخندی زدم، پیرهنم رو در آوردم و شروع کردم به بوسیدن گردنش و آروم آروم پایین اومدن به طرف سوتینش اسپرت آبی رنگش، با دستام رون هاشو میمالیدم، کم کم نفس هاش حالت ناله پیدا کرده بود که یه دفعه …
صدای در رو شنیدم
خواهرم و مامانم بودن، مامانم جیغ کشید و شروع کرد به کتک زدن من
واقعا هیچ کاری نمیتونستم بکنم
خواهرم رو فرستاد تو اتاق خودش و هی به ما فحش و بد و بیراه میگفت
“میخواید آبرومون رو ببرید؟”
نگاهی به آنا کرد و گفت
“دخترهی خراب، مگه نگفته بودی میری خونه دوستت؟”
…
همینطور ادامه داد و ادامه داد تا چند دقیقه بعدش که یه ذره آروم تر گرفت
آنا رو برد تو یه اتاق دیگه و در بست
اومد بیرون و :
“ببینید من به سارا(خواهرم) میگم که به هیچکس نگه و نمیزارم کسی خبردار شه، اما باید این پیام دادنتون رو تموم کنید مگرنه آناهیتا به مامانت قضیه رو میگم
اگه هم تو مهمونیای جایی ببینم چشمتون هم به هم بخوره من میدونم و شما…”
آنا هی گریه میکرد و میگفت باشه و بازم بیشتر گریه میکرد
من گریه نمیکردم اما اشک آنا برام مثل تیری به قلبم بود…
ادامه دارد…
نوشته: MiraSin