آسایشگاه جهنمی (۲)
…قسمت قبل
توجه: این داستان، ترجمه یک داستان واقعیِ خارجیه که برای باور پذیرتر شدن، ضمن ترجمه، اسم شخصیتها به فارسی تبدیل و بخشهایی از داستان ویرایش شده. امیدوارم لذت ببرید.
قسمت 2: سقوط
میترا روی صندلی چرمیِ شیک مطب نشست و پاهایش را راحت دراز کرد. تابلوی کوچک برنزی روی میز، «دکتر مهشید عزیزی – روانشناس»، مایه اطمینان خاطر بود. «شایستگیها همیشه مایه آرامش اند»؛ این آن چیزی بود که میترا همیشه از دریچه آن به دنیا نگاه میکرد. شایستگیهای خودش او را به زن قدرتمندی تبدیل کرده بود که آرزو داشت! دکوراسیون ساده و همچنین نقاشیهای ویکتوریایی روی دیوارهای مطب، سرنخهایی در مورد شخصیت تراپیست، که بابت حل مشکلش با سروش به او پول پرداخت میکرد، میداد.
مهشید حضوری داشت که به سختی میشد آن را «حضور» نامید. او که جذاب و در عین حال غیرصمیمی بود، یک کت و شلوار زنانه رسمی پوشیده بود که نشان از حرفهای بودن او داشت، و آنقدر جذاب که باعث استرس میترا شده بود.
مهشید گفت: «من نظرم اینه که شروع کنیم به جلساتی که تو و سروش میتونید با من صحبت کنید، بدون اینکه احساس کنید طرف مقابل هم داره اونا رو میشنوه. این مهمه که شما از هر نظر با من صریح باشید تا بتونیم درباره مشکلاتتون تو یه فضای محرمانه، که به شما امکان میده به من بگید دقیقاً چی میخواید، بحث کنیم».
میترا گفت: «سروش توی سکس خیلی مردسالار و ضد زنه».
_ خب، یعنی چی؟
+خیلی ذهن بسته و متعصبی داره.
_ پس منظورت اینه که مشکلاتتون ناشی از عدم تمایل سروش توی سکس برای انجام تو کاراییه که تو میخوای انجام بدی، یا اینکه میگی اون یه نگاه به شدت مردانه به همه جهان داره؟
با این سوال، میترا آرام شد. او، پیش از این، تقریباً مطمئن بود که که مهشید قرار است موضعی کاملاً بیطرفانه در بحث داشته باشد و با روشی کاملاً سرد، صرفاً سعی کند افکار طرف مقابلش را از زیر زبانش بیرون بکشد. اما در عوض، حالا این احساس عجیب را داشت که گویی مهشید میتواند کاملاً در کنار قرار بگیرد، البته به شرطی که به سوالاتش درست جواب بدهد. پس با یک لبخند پاسخ داد: «هر دو! اون فکر میکنه که باید نگهبان و محافظ من باشه و زندگی جنسی مون رو هم اون هدایت کنه و تعیین کنه که ما چی کنیم…».
مهشید در حالی که به جلو متمایل شده بود و دستانش را در هم میفشرد، گفت: «این یه مشکل رایجه، متأسفانه. کاری که ما باید انجام بدیم اینه که به سروش نشون بدیم که نیازهای جنسی و سایر نیازهات تو ازدواج مهمه. برای این کار، باید نیازهای تو رو بررسی کنیم و بعدش به سمت برنامهریزی یه مسیر درمانی برای به ثمر رسوندن اونا بریم؛ به هر روش ممکنی که هست».
مهشید به پشتی صندلی تکیه و چانهاش را روی انگشت شستش قرار داد تا علامت واضحی باشد از اینکه انتظار بزرگ کردن موضوع توسط میترا را خواهد داشت. میترا گفت: «توضیح اینکه از ازدواجم چی میخوام یکم دشواره، اونم زمانی که هنوز خودمم نمیدونم چی میخوام. فقط اینو میدونم که از این بیتحرکی و رکودی که بهش رسیدیم ناراضیام و سروش هم مثل اون اوایل، که پا به پای فانتزیام جلو میاومد و منو به ارگاسم میرسوند، نیست».
مهشید با لبخند گفت: «در این صورت باید کمی تو زندگی فانتزی تو بگردیم ببینیم چه شکلیه. بهم بگو ببینم چه فانتزیایی داری؟»
+وقتی ازدواج کردیم، دوست داشتم من و سروش فقط با هم برابر باشیم، ولی الآن اون خیال میکنه که من بهش بدهکارم و تا آخر عمرم باید بهش بازپرداخت کنم».
_ منظورت همین هزینه تحصیل و شهریه دانشگاهته که پرداخت کرده؟
میترا مشتاقانه جواب داد: «دقیقاً. الآن دارم احساس میکنم که اون مثل یه بار سنگین روی شونههام، داره بهم فشار میاره. مهمونی که میریم، مخصوصاً اگه جمع همکارام باشه، مثل بچهها رفتار میکنه و با ندیدن من و حرف نزدن سعی میکنه نارضایتیشو به همه نشون بده! وقتی هم که سعی میکنم واسش توضیح بدم که یکم از این افکار پوسیدهاش دست برداره و انقدر متعصب نباشه، بیشتر اوقاتتلخی میکنه. من دیگه نمیتونم اونو با خودم به مهمونیها ببرم، و هر بار سر این مسئله دعوا داریم. همیشه حرف از بچه آوردن میزنه ولی من میدونم اینو واسه زمین زدن و نابودی زندگی شغلیم پیش میکشه. میخواد منو در سطح خودش پایین بکشه. حالا هم که به «نداشتن رابطه جنسی» رسیده. راستش دیگه مطمئن نیستم که واقعاً دوستش دارم یا نه… در واقع حالا که دارم بهش فکر میکنم میبینم که چقدر باهم فرق داریم… چقدر اون حقیره… اونه که باید در برابر خواستههای طرف مقابلش تسلیم بشه نه من… اونه که باید جلوی من زانو بزنه…»
مهشید آهی از روی همدردی کشید و سپس پاسخ داد: «خب، تو من گفتی که چی چیزایی تو رو اذیت میکنه. بیا کمی جلوتر بریم و درباره چیزایی که میخوای بهشون برسی حرف بزنیم. بزار اینجوری بگم؛ فرض کن کسی به اسم سروش اصلاً وجود خارجی نداره و تو قراره شوهر یا شریک جنسی خودتو مطابق با فانتزیات از اول خلق کنی. چه ویژگیهایی داره؟ ازش چیا میخوای؟ چه کارایی باید برات انجام بده؟»
میترا با خودش فکر کرد «بیشتر از چیزیه که فکرشو میکردم! این زن رسماً طرفِ منه! واقعاً پولی که بهش پرداخت میکنم تا کمکم کنه از آخرین فرصتم قبل از طلاق سروش استفاده کنم ارزشش داره». میترا به وضوح آرام شد و لبخند زد. ویژگیهای مرد رویایی او همچون رازی بود که او همیشه در دلش نگه میداشت و به کسی اجازه نمیداد تا از آنها باخبر شود. در اینجا فرصتی پیش آمده بود تا ببیند آیا میتواند تراپیست خود را شوکه کند یا نه!
+ویژگیهای ظاهریش منظورتونه؟
_ نه، ولی اگه دوست داری راجب اونا هم میتونیم صحبت کنیم…
+آها… خب، اون همیشه ساکته. فقط زمانی حرف میزنه که باهاش حرف زده بشه. اون همیشه آماده است تا در هر کاری که انجام میدم کمکم کنه، مگر اینکه به خلوت خودم احتیاج داشته باشم. مرد رویایی من باهام سکس میکنه و از خدمت جنسی دادن بهم لذت میبره، ولی هر وقت که من ازش بخوام! وقتایی هم که نمیخوام، باید آروم و مطیع باشه. اون هیچ محدودیتی نداره و صد در صد به لذت بردن من متعهده و در مواقعی که بهش نیاز دارم کاملاً همراهمه. اون به من اجازه میده کاری که دوست دارم رو انجام بدم…»
_ من اینطور برداشت میکنم که شوهر ایدهآل تو بهت اجازه میده که بتونی با دیگران هم رابطه (جنسی) داشته باشی، درسته؟
+کاملاً.
_ به اینم فکر میکنی که شریک جنسی آیندت ممکنه زن باشه؟
میترا از این پرسش برای لحظهاش شوکه شد. این سوال فرضیات او را کاملاً بهم ریخت و افکارش را به سمت دیگری هدایت کرد. او این چنین پاسخ داد: «شاید، اگه به اندازه شما خوشگل و جذاب باشه!»
-پس تو واقعاً میخوای آزادی مجردی داشته باشی در حالی که شریک زندگیت همونطوری که تو دوست داری باهات راه بیاد، درسته؟
+واضحتر از این نمیشد بیانش کرد.
مکثی بوجود آمد و میترا به دنبال علامتهایی بود که نشان بدهد او تراپیست را شوکه کرده است. به هر حال، آنچه او در رویاهایش میخواست مردی بود که صرفاً ابزاری برای لذت جنسیاش باشد. اما هیچ نشانهای از شوکه شدن مهشید وجود نداشت، بلکه لبخندی که بیشتر شد و کمی از دندانهای سفیدش را نمایان کرد… چه کسی میدانست که آن لبخند از سر چیست؟ سرگرمی، توافق یا فقط کنایه؟
مهشید گفت: «ویژگیهایی که واسه من فهرست کردی، دقیقاً همون چیزیه که بیشتر زنها میخوان. اونا جرات نمیکنن اینقدر با صراحت بیانشون کنن. همین خواستهها رو مردا هم از زناشون دارن. قدیم مردم کنیز داشتن. کنیزا هم نه اونقدر جایگاه و شأنیت داشتن که باهاشون درست رفتار بشه و نه میتونستن از دست اربابشون فرار کنن. مردا همچین چیزی میخوان. باید بگم چیزی هم که تو بهش که بهش نیاز داری یه کنیز از جنس مرد هستش!»
میترا گفت: «باید اعتراف کنم که خیلی وسوسه شدهام که از سروش طلاق بگیرم، ولی بعنوان یه وکیل میدونم حتی اگه بخوام این رابطه رو از نو باهاش بسازم، بازم موقعیتهای مهم و فرصتهای بزرگی رو تو زندگی کاریم از دست میدم. مشکل اونجاست که هر بار که سروش دهنشو باز میکنه، من استرس میگیرم که نکنه یوقت دوباره سوژه خنده جمع بشم! بدتر از همه اینه که این اعتصاب جنسی مضحکی که راه انداخته، باعث میشه که من بیشتر از قبل دنبال یه مرد دیگه واسه زندگیم باشم!»
مهشید بلند شد و به سمت یخچال کوچک گوشه اتاقش رفت. او آن را باز کرد تا مجموعهای نوشیدنیها و آبمیوههای کوچک با طعمهای مختلف را نشان دهد. او گفت: «بنظرم یه چیزی بخوریم تا یه نفسی تازه کنیم، بعدش درباره گزینههای مختلفی که روبروی تو هست، صحبتمونو ادامه بدیم. چی میخوری؟»
مهشید با دست قوطیهای آبمیوه را نشان داد.
میترا گفت: «رانی انگور دارید؟»
-نه متأسفانه، ولی هلو و پرتقال هست، میخوری؟
+پس یه پرتقالشو اگه ممکنه لطف کنید.
مهشید قوطی آب پرتقال را باز کرد و جلوی میترا گذاشت؛ سپس برگشت و روی لبه میز رو به مشتریش نشست. او گفت: «اول از همه بهت بگم که به دکتر خوبی مراجعه کردی. من تو مشکلاتی خانما با شوهراشون دارن تخصص دارم؛ به ویژه زمانی که مرد فکر میکنه باید خودشو به زنش تحمیل کنه. در واقع، من تو بالابردن جایگاه همسر و وادار کردن مرد به اینکه مطیع زنش باشه، موفقیت زیادی دارم. پرونده شما جنبههای خاص و جالبی داره که اون عدم همبستری شما، اونم از طرف شوهرته. اغلب، طبق تجربه شخصی خودم، اینه زنه که میتونه با استفاده از ابزار عدم همبستری خواستههای خودش رو به شوهرش تحمیل کنه؛ این بار برعکس شده! جالبه… شما باید به من اجازه بدید تا تمام جزئیات رو مدیریت کنم. هیچ کسی رو در جریان این موضوع قرار نده، بخصوص سروش، چون من اولش این کار رو مثل یه درمان عادی جلو میبرم، بعدش که شوهر خطاکارت آماده شد، سراغ روشهای قویتر میرم. بنابراین، من فکر میکنم باید با سروش یه جلسه داشته باشم ببینم چی میگه و یه ارزیابی از «قابلیت دستور پذیری»ش انجام بدم. از اون گذشته، تلاش کردن برای اصلاح شخصیت بدون درک مشکلات، فایده چندانی نداره.»
وقفی در صحبتهای مهشید بوجود آمد؛ به نظر میرسید مهشید در حال فکر کردن به این بود که آیا میتواند همه داستان را بگوید یا نه؟! پس از چند لحظه سکوت، مهشید صحبت خود را ادامه داد: «حتی اگه درمان موثر واقع نشه، یا حتی اگه از خودش قابلیت دستور پذیری نشون نده یا حتی اگه دیدی نمیشه باهاش تحت هیچ شرایطی ادامه داد، بازم این مشکل قابل حله؛ بدون نیاز به طلاق، بدون نیاز به هیچ فشاری از طرف قانون، با یه راه حل نهایی میتونی برای همیشه این دندون خراب رو بندازی دور و زندگی فانتزی ایدهآل خودتو بسازی، البته با یکم هزینه بیشتر…!»
میترا تعجب کرد از اینکه بحث دارد به کجاها کشیده میشود. به نظرش میرسید که این دکتر روانشناس، چیزی غیر از تصوراتش است. «قابلیت دستور پذیری» نشان میداد که مهشید روانشناسی است که از مرزهای آییننامه رفتار حرفهای و قسمنامه پزشکی فراتر رفته. به نظر میرسید که «بیطرفی» در دایره قوانین مهشید، محلی از اعراب ندارد و این پیشنهاد به میترا که میتواند شوهرش را مثل دندان خراب دور بیاندازد تقریباً غیرواقعی بود. هرچه که بود، قانونی به نظر نمیرسید.
میترا در حالی آبمیوهاش را با دقت میخورد، با احتیاط گفت: «من فکر میکردم که شما در جایگاه یه «مشاور خانواده» قراره توی همچین پروندههایی بیطرف باشید».
مهشید در جواب گفت: «همه مشتریا و بیمارام ازم راضیان. اکثر زوج هایی که وارد برنامههای من میشن آخرش میبینن که از نتیجه راضی هستن. من بعد از جلسه اول بیمارام رو با دقت زیادی بررسی و انتخاب میکنم، بعدش برای بهبود و تغییر موقعیت زن تو ازدواج تلاش میکنم، با این دیدگاه که افسار رابطه رو به دستش بسپارم. تعداد کمی هم تصمیم میگیرن که از شریک زندگی خودشون جدا بشن و بعد از اون، از خدمات «غیر رسمی» که ما ارائه میدیم، بطور کامل استفاده کنن».
میترا گفت: «البته این خیلی مایه خوشحالیه، ولی خب یکم هم غیرمتعارفه».
مهشید گفت: «غیرمتعارف، پیشرونده، فمینیستی، آلترناتیو یا هر چیز دیگهای که دوست داری صداش کنی؛ من قصد دارم به مریضی که داره هزینه درمان رو پرداخت میکنه، کمک کنم و فقط هم زوجهایی رو برای این نوع درمان انتخاب میکنم که زن در حال پرداخت هزینهها باشه نه شوهر. خیلی صریح بگم؛ تو بعنوان یه زن توی این آش شوری که بهش میگی «ازدواج» یه سری نیازهای واقعی داری که باید برآورده بشن. من تمام تلاشم رو میکنم تا راه حلی برای مشکل تو پیدا کنم و مردی که لیاقتش رو داری و میخوای به تو بدم. تنها کاری که باید انجام بدی اینه که به روشهای من اعتماد کنی و اینجا رو امضا کنی…»
مهشید برگشت و یک پرونده کوچک را برداشت و آن را باز کرد تا برگههای قرارداد را بیرون بیاورد: «این قراردادیه که باید امضا کنی. اینم بگم، من هیچ قولی بابت نتیجه بهت نمیدم. فقط این قول رو میدم که از تمام امکانتی که در اختیار دارم استفاده میکنم تا سروش رو به شکل همون مردی که تو میخوای تبدیل کنم».
مهشید کاغذها را به میترا داد و صبورانه منتظر ماند تا اینکه میترا یک نگاه حقوقی به آنها بکند. میترا گفت: «این باعث میشه که من تو هر چیزی که شما بعنوان درمان تعریف میکنید، شریک باشم…»
-دقیقاً! یه فرم دیگه هم هست که باید برای راهنمایی تصمیمات درمانی من اونو پُر کنی. اساساً میتونی اونو به عنوان یه فرم رضایت هم در نظر بگیری.
میترا فرم پیشنهادی را گرفت و آن را ورق زد. او پرسید: «اونوقت هزینهاش چقدره…؟»
-بستگی به این داره که چقدر باید به سروش رسیدگی کنم. معمولاً یه درمان کامل بین پنجاه تا صد میلیون تومن هزینه داره.
میترا نفس نفس زد. هرچند این مقدار، معادل پولی بود که او بابت وکالت یک یا دو پرونده حقوقی دریافت میکرد، ولی بازم هم خیلی زیاد بود. مهشید ادامه داد: «میدونم خیلی به نظر میرسه، اما فقط تصور کن؛ وقتی که کار تموم شد، تو مردی رو داری که اینجا تعریف کردی و چنانچه تصمیم بگیری در طول درمان ازش جدا بشی، هزینه به صورت قسطی ماهانه پرداخت میشه تا هزینههای بستری شدنش رو پوشش بده».
ناخن قرمز مهشید به فرم دومی که به میترا داده بود ضربه زد و لبخندی روی صورتش نشست: «اگه بدون محدودیت همه گزینهها رو تیک بزنی، میشه صد و بیست میلیون تومن که البته بعد از سه ماه با چشمای خودت میبینی شوهری رو که مد نظر داشتی تحویل گرفتی. البته، گزینه «سایر درمانها» رو اگه بخوای بزنی، باید بگم یه سری متدهای درمانیه که ماهیت فیزیکی بیشتری داره و طبیعتاً هزینهاش هم بیشتره».
+اگه یوقت وسط مراحل درمانی خواستم نظرم رو عوض کنم، امکانش هست؟
-قطعاً، ولی نمیشه از گزینهها کم کنی، فقط میتونی بهشون اضافه کنی. من نمیتونم کاری رو که قبلاً انجام شده کنسلش کنم!
+میتونم این فرم رو ببرم خونه و دقیقتر بهش فکر کنم؟
-شرمنده، به هیچ وجه! هیچ چیزی از مطب و مرکز درمانی من در اینجا خارج نمیشه. با این حال، از اونجایی که مجبوری با شوهرت هر هفته بیای اینجا، میتونی هربار یه نگاه مجددی به این گزینهها داشته باشی.
میترا دستش را به سمت مهشید دراز کرد و خودکاری را که در دستش داشت، گرفت. او در حین امضا کردن گفت: « من الان تیکه گزینهها رو نمیزنم. بعد از اینکه در موردشون خوب فکر کردم، فردا برمیگردم. فکر کنم متوجه هستید که باید در نظر بگیرم که آیا واقعاً میشه فانتزی و واقعیت منو با هم تطبیق داد؟!».
مهشید قرارداد امضا شده و پرسشنامه را گرفت و آنها را در پوشه قرار داد: « اگه شک داری که چیزی که میخوای میشه یا نه، باید بگم که در اشتباهی! من میتونم مطابق با خیالپردازیت کار درمانو پیش ببرم. خیلی خیلی کمن زنایی که خواستههاشون از حد توانایی من خارجه. بنابراین، تو فقط از این فهرست انتخاب کن و بقیه کار رو بسپار به من، منم بررسی میکنم و صورتحساب رو بهت میدم. اینجا هیچ اتفاقی نمیافته تا تا زمانی که خودت بیای فرم رو پر کنی. بعدش، ما یه جلسه مشاوره خواهیم داشت که به من اجازه میده بهترین ارزیابی رو در مورد نحوه ادامه کار انجام بدم. تا زمانی هم که نصف هزینه درمان رو به عنوان بیعانه پرداخت نکنی، هیچ کاری انجام نمیشه. به هر حال باید یه تضمینی از طرف شما برای ما باشه که ما بتونیم با خیال راحت کارمون رو انجام بدیم».
میترا، نگاهی از بالا تا پایین به مهشید انداخت و به این نتیجه رسید که او زنی است که خدماتی که ارائه میدهد، در خوشبینانهترین حالت، سوء استفاده از قانون است. این، بدون در نظر گرفتن اخلاق و رفتاری بود که او از خود نشان میداد. خوش چهره، ولی نه خیلی زیبا. خوش هیکل، ولی نه آنقدر جذاب که میترا را قانع کند که «او بدنی مدلگونه دارد». لباس گران قیمت ولی با سلیقه که دل هر مردی را از همان ابتدای ورود به مطب میربائید. کفش پاشنهدار با روکشی از پارچه پشمی که حس آرامش القا میکرد. اعتماد به نفس از همه جای دکتر بیرون میزد.
مهشید گفت: «خب، فقط قبل از اینکه امضا کنی باید گوشزد کنم که ما باید سروش رو توی کلینیک گرمدره بستری کنیم تا مطمئن بشیم که تحت کنترل ماست. لازمه یه مقداری فیلم بازی کنیم تا اونو به خواست خودش به اونجا بکشونیم. بعدش درمانو شروع میکنیم. اون موقع تازه میبینی که چه چیزی ازش میتونیم بسازیم».
میترا آهی کشید و به چشمان مهشید نگاه کرد. در نگاه مهشید، حرص و طمع سردی وجود داشت. میترا این نگاهها را میشناخت، اما چیز دیگری را نیز در چشمان او خواند. او زنی را دید که دیوانهی پول بود؛ اگر به اندازه کافی به او پول پرداخت میشد همه توانش را برای رضایت مشتری میگذاشت. در واقع بدون پول او هیچ کاری را انجام نمیداد. از طرفی در حال حاضر تنها ناجی میترا، همین قرارداد بود. قراردادی که او دیگر از وجود آن با خبر شده بود و در صورت انصراف معلوم نبود مهشید برای ساکت ماندنش چه نقشه هایی را خواهد کشید. و در صورت خیانت و لو دادن آنها، آن وقت انتقام وحشتناکی در انتظار او خواهد بود!
«باشه، امضا میکنم»؛ به محض گفتن این جمله، میترا خودکار را خودکار را روی هر دو فرم کشید و به صحبت ادامه داد: «راجب بقیهاش هم بعداً صحبت میکنیم. راستش فکر کنم حق با شماست. من میخوام از شرش خلاص بشم، فقط جرات نکردم اعتراف کنم!»
میترا مهشید را بخاطر قدرتش تحسین میکرد، اما در عین حال کمی احساس ترس یا حسادت داشت. او نمیتوانست کاملاً مطمئن باشد که این احساس کدام یک از آن دو است. در آخر او گفت: فردا تماس میگیرم یه قرار ویزیت مجدد تنظیم میکنم.
سروش قبل از اینکه وارد اتاق دکتر شود کمی مکث کرد. منشی نام او را صدا زده بود، اما پیش از آنکه او دستگیره در را بچرخاند و وارد اتاق دکتر مهشید عزیزی شود، هنوز به آنچه که میخواست در آینده رخ دهد تردید داشت. مهشید پشت میزش نشسته بود و وقتی سروش وارد شد به او لبخند زد. دستش را به سمت کاناپه کنار پنجره تکان داد و سپس توجه خود را به پروندهای که روی میزش باز کرده بود معطوف کرد. او گفت:
«خیلی خوشحالم که بالاخره اومدید آقای بهرامی. من قبلاً با همسرتون صحبت کردم، اما هر داستانی از ازدواج، دو تا راوی داره؛ من خیلی مشتاقم نظراتتون رو بشنوم، بعدش با حرفای میترا خانم کنار هم میزارمشون تا بتونم هر دو تا تون رو باهم دعوت کنم و جلسات درمانی مؤثر رو شروع کنیم. هر چیزی هم که اینجا میگید، بین خودمون باقی میمونه. اینو از این جهت میگم که یوقت احساس نکنید که خدای نکرده قراره حرفاتونو به همسرتون منتقل کنم…»
سروش روی کاناپه نشست و به زنی که با آن لحن ابریشمی با او صحبت میکرد نگاه کرد. رژ لب زرشکی و کفشهای پاشنه بلند مشکی براق، مانتو و شلوار زرشکی تنگ و مانیکور قرمز خونی. موهایش، از جلو و عقب، از شال حریر مشکی رنگش بیرون زده بود و خودنمایی میکرد. یک بلوز تنگ که دکمه های آن به زور بسته شده بود و یک گردنبند طلایی ظریف که از آن زیر خودش را نشان میداد. سروش میتوانست موجی از علاقه به این الگوی درمانی را در دل خود احساس کند.
-«…این جزء بدیهیاته که هر چیزی که تو این جلسه و جلسههای بعدی به من بگید کاملاً خصوصی باقی میمونه! خب، بیاید با احساساتتون در مورد مشکلات ازدواجتون، که باعث شده بخاطرش به اینجا بیاید شروع کنیم».
همانطور که مهشید صحبت میکرد، پاهایش را روی هم گذاشت و سروش نگاه کوتاهی به برق کفش او و کف قرمز رنگ آن انداخت. وقتی مهشید ایستاد و آمد تا سر کاناپه بنشیند، سروش هیجانی را در درون خود حس کرد. او دید که مهشید قبل از نشستن دستان خود را، با آن ناخن های بلند، تا زانو روی شلوارش کشید.
سروش پرسید: «از کجا باید شروع کنم؟»
مهشید گفت: «جلسه خودتونه، از هر جایی که دوست دارید شروع کنید، نا امیدیهاتون یا بعضی از جنبههای مثبت ازدواجتون…»
سروش شروع به صحبت کرد. در مورد این واقعیت که همیشه احساس میکند که میترا دارد او را بازیچه دست خودش میکند. درباره اینکه او خیلی زحمت کشیده بود تا میترا تحصیلاتش را ادامه بدهد و به مدرکهای بالاتر دست پیدا کند ولی حالا او طوری رفتار میکند که انگار از حضور با شوهرش خجالت میکشد. سروش از این گفت که از همسرش بچه میخواهد و میترا به عنوان یک مادر بسیار بهتر از میترا به عنوان وکیل خواهد بود. او در مورد از دست دادن میل جنسی خود به مهشید گفت، اینکه میترا هر روز خواستههای جنسیاش بیشتر و متنوعتر میشد و آنچه که روز به روز کم اهمیتتر میشد، خواستههای شوهرش بود. اینکه کم کم آن هیجان و لذت روابط جنسی اوایل ازدواج از بین رفت و در نهایت، میل جنسی خود را از دست داد؛ نه نسبت به همه زنها بلکه فقط نسبت به میترا.
مهشید پرسید: «تو این مدت با زن دیگهای هم رابطه داشتید؟»
-«فقط با دست راستم و یه بار هم با زن دیگه» سروش با لحنی حق به جانب این جمله را گفت به طوری که میشد فهمید که او انتظار داشت زنش او را بابت این لغزش کوچو ببخشید و اوج بی انصافی است اگر این اتفاق نیفتد.
مهشید همچنان داشت گوش میداد. هر از گاهی هم روی دفترچه یادداشت خود، که روی پاهایش گذاشته بود، چیزی مینوشت. سروش به او که بالای سرش نشسته بود نگاه کرد. او فقط میتوانست از فضای میان دکمههای بلوزش، آن پوست سفید و نرم سینه را که پس زمینهای برای گردنبند طلا شده بود، ببیند. تخیل وسوسهانگیزی از آن سینههای نرم، انحنا، گوشت سفید و نوک پستانِ مثل گل حجم آن که از پشت پیراهن بیرون زده بود، کرد. مهشید در سکوت کامل، و گاهی با اظهار نظری تک کلمهای سعی میکرد تا سروش را بیشتر وسوسه کند که سفره دلش را پهن کند و همه افکارش را بیرون بریزد.
در پایان، چهل دقیقه صحبت جای خود را به ده دقیقه جمع بندی داد و مهشید شروع به صحبت کرد: «چیزی که من میببینم اینه که ما باید به یه حجم قابل توجهی از افکار منفی غلبه کنیم، آقای بهرامی. بعدش جنبه فیزیکی اون افکار هست که باید با اونم برخورد کرد. تو این زمان جمع بندی میخوام به شما اطمینان بدم که در این مورد تنها نیستید. من اینجا هستم تا به هر طریقی که بتونم کمک کنم…»
سروش با پای مهشید نگاه کرد. او کفش پاشنه بلند خود را از انگشتانش آویزان کرده بود و با حرکت دادن انگشتان پای خود اجازه داد تا کفش، قبل از افتادن روی موکت گرم و نرم اتاق، برای چند لحظه، در حالت آویزان، تاب بخورد. با افتادند کفش روی زمین، حالا ناخنهای پای او از زیر جوراب شیشهای رنگ پوست، داشتند خود را به سروش نشان میدادند. ناخنهایی که مثل مانیکور انگشتان دستش، بلند و به شکل باریک و بادامی فرم داده شده بودند و روی آنها را لاکی بنفش رنگ پوشانده بود. یک تتوی کوچک دایرهای هم روی قوزک پا که با سه خط مواج تقسیم شده بود و توسط یک تاج گل ظریف از گلهای رُز احاطه شده بود، از زیر جوراب شیشهای پیدا بود.
سروش حین تماشای قوس پای مهشید با خود فکر کرد که مهشید «مثل یک گربه خطرناک با پنجههایی تیز است». برای لحظهای تصور کرد که آن پا کمرش را لمس و آن ناخنها پوست کمرش را میخراشد. این تصور باعث نعوظ سروش شد. او به مهشید نگاه کرد و فهمید که چشمهای مهشید مدتهاست که نگاهش به پای خود را تعقیب کرده است. سروش با خود گفت: «نه، عمراً بفهمه که چیا راجبش فکر کردم…»
اما مهشید گفت: «سکس درمانی راهیه که میتونیم امتحان کنیم ولی باید بپذیرید که میترا سکس پارتنر شما باشه، لااقل بعد از یه مدت که بگذره. از همین ابتدا هم باید راضی باشه و البته درمان میترا هم ممکنه از همین مسیر جلو بره! بنظرم میتونید از پسش بر بیاید آقای بهرامی؛ چون تحت نظارت من، این امکان وجود داره که درمان خیلی موثر تر از اون چیزی باشه که شما تصور میکنید!»
+من هیچوقت بهش فکر نکرده بودم، ولی گمون کنم که…
-این، یکی از مواردیه که فکر کنم جلسات بعد، مفصل دربارش صحبت میکنیم. در ضمن، ازتون میخوام که درباره نقطه نظرات میترا هم فکر کنید. به همون پنجتا راه حل فکر کنید که از طریق اونا میتونید اونو تو چیزایی که به نظر میرسه از شما میخواد، راضی نگه دارید. مثل خیلی دیگه از پروندههای مشاوره، اگه بخواهیم پیشرفت کنیم، شما و میترا هر دو باید از عقاید و باورهایی که درشون گیر کردید، کمی کوتاه بیاید. بنابرین خوبه که به همه چیزای کوچیکی هم که حساسیت زیادی واسش ندارید و میتونید در ازای دادن امتیازات مشابه، از میترا درخواست کنید، فکر کنید. اگه بازم کار جلو نمیرفت، ممکنه که لازم بشه یه دوره درمانی به همراه استراحت کوتاهمدت تو کلینیک ما تو گرمدره داشته باشید؛ قطعاً برای سلامت روانتون مفیده.»
سروش برای لحظهای دست مهشید را روی شانه خود احساس کرد و همان لحظه کوتاه او را به وجد آورد. مهشید پایش را دراز کرد تا کفشش را بپوشد. ناخنهای زیبای بنفش رنگ با فرو رفتن پای مهشید در کفش پاشنه بلندش، ناپدید شدند. مهشید کنار کاناپه ایستاد و و به سروش گفت: «میتونم اونجا براتون یه نوبت سه روزه رزرو کنم، در واقع برای هر دوتون.»
سروش از جایش برخاست و متوجه شد که مهشید بواسطه کفشهای پاشنه دارش، از او بلندتر به نظر میرسد. مهشید سروش را به سمت در راهنمایی کرد در حالی که او از بوی خوش عطر گل خانم دکتر و باقیمانده آن افکار و خیالات شیطانی، از لحظهای که کفشش روی زمین افتاد، گیج بود. در این هنگام بود که مهشید گفت: «یکی از چیزایی که بهتون پیشنهاد میکنم اینه که یکم از مواضعتون کوتاه بیاید. اگه در نهایت به درمان توی کلینیک هم رسیدیم، توصیه میکنم حتما فیزیوتراپی و ماساژ درمانی انجام بدید.»
سروش سری تکان داد و برای اطمینان پرسید: «گفتید سه روز؟»
-بله، سه روز!
نوشته: مترجم
ادامه…