آزمایشگاه
خیلی درگیر پروژم بودم شب و روز توی آزمایشگاه کار میکردم تا بتونم دفاع کنم، بخاطر اینکه بتونم برم سر یه کاری که خیلی وقت بود براش له له میزدم و توی مصاحبه اش اوکی اولیه رو گرفته بودم. آزمایشگاه ما توی طبقه چهارم انتهای راهرو بود، نزدیک راه پله اضطراری. بیشتر عصرها از 4 به بعد دیگه بچه ها میرفتن و دانشکده خلوت میشد، پنج شنبه ها که اکثراً جز من و کال دروگو (مجاز از کیرم) کسی تو طبقه چهارم نبود. آهنگ میذاشتم و کارمو انجام میدم. یه بار یکی از بچه های دانشکده به اسم خانم فلاحی اومد بالا و بهم گفت که یه سوتی داده برم کمکش. کس خل یه گندی زده بود که اگه استادش میفهمید از کون به هفت روش ممکن و غیرممکن میگائیدش. خلاصه کمک کردم گندشو جمع کردیم تا استادش متوجه نشه کی این کارو کرده. تنهایی نمیتونست ولی خب الان یه نفر میدونست قضیه رو! قبلاً ها این خانم خودشو خیلی میگرفت و به هیشکی پا نمیداد ولی از اون روز هر روز میومد آزمایشگاه و بهم سر میزد. منم سربسرش میذاشتم. یه بار بهش گفتم فقط باید زنم بشی تا به کسی چیزی نگم و هر هر خندیدم. دیدم دختره خیلی هم بدش نیومد ولی برای خالی نموند عریضه یه عمراً گفت. بیشتر عصرا پیش هم بودیم و کسی هم نبود که سرخر بشه کم کم سر شوخی باز شد و با هم صمیمی شدیم. یه بار یه مشکلی واسش پیش اومد، در مورد خونواده اش بود. توی آزمایشگاه بودیم که مادرش زنگ زد و دیدم پشت تلفن شروع کرد به گریه کردن. من یه جورایی بهش عادت کرده بودم و ناراحت شدم. بعد از تلفن شروع کرد که سربسته موضوع رو بهم بگه ولی باز گریه اش می گرفت. نمیدونم چطور شد ولی دستش و گرفتم تو دستم و دلداریش دادم. یهو خیلی دلم خواستش اگه نگم عاشقش شدم. اینطوری شد که دوستی ما تبدیل شد به دوست داشتن و تب و تاب.
رسیده بودیم به آخر شهریور و وقت دفاع ها بود. آزمایشگاه یکم شلوغتر شده بود ولی نزدیکای غروب باز همه میرفتن. یه بار پشت هود نشسته بود توی آزمایشگاهشون و داشت کار میکرد خیلی آروم رفتم داخل و پشت سرش وایسادم و سرمو بردم کنار سرش و گفتم چیکار میکنی یهو ترسید برگشت نزدیک بود بیفته گرفتمش. گفت دیوونه مردم از ترس. خیلی دلم خواست یهو یه بوسش بکنم و اون اولین بوسه ای بود که روی صورتش زدم، ساعت 5 روز 16 شهریور 91. یکم سرخ شد ولی چیزی نگفت. بهش گفتم بریم بالا؟! گفت کار دارم نمیتونم. گفتم جون من. شاید فهمیده بود که یه ربطی به بوسه میتونه داشته باشه. من رفتم بالا یه پنج دقیقه بعد اومد گفت چیکارم داری؟ گفتم بیا بشین. بهش گفتم دوستت دارم. یه لبخندی زد که کلی حال کردم. دستشو گرفتمو بوس کردم. گفت حرفتو بگو من کلی کار دارم. نشستم روی زمین و یه حلقه درآوردم و ازش خواستگاری کردم. این بهترین خاطره زندگی منه. تقدیم به بچه های اهل دل
این خاطره رو نوشتم فقط برای عوض شدن فضای این سایت. خوش باشید
نوشته: امید